eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
872 دنبال‌کننده
5.6هزار عکس
3.2هزار ویدیو
24 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
9.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💸 آیا ثروتمندترین خانواده ی ایرانی را می شناسید؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ آرامشی چنین میانه ی میدانم آرزوست! این رزمنده ها رو ببینید! با این که تانک‌های دشمن پشت سرشون هستند با چه آرامشی صحبت می‌کنند! 👌🏽 چون «اللّه اکبر» می گویند و می دانند که خدا از همه ی مشکلات و از همه ی دشمنان، بزرگ تر است! 🎙 با صدای گرم «شهید آقا سید مرتضی آوینی» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 «تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلا به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه ی قلبم منقوش است. عزیزم امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند. حقیقتاً جای شما خالی است برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد. صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره ی عالی به دل بچسبد. . . . ایام عمر و عزت مستدام. تصدقت، قربانت، روح اللَّه‏» 🍀🍀🍀🍀🍀🍀 💬 بخشی از نامه ی امام خمینی(ره) از بیروت به همسرشان ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب توی بازی «لیورپول _ ولورهمپتون» در انگلیس 🇬🇧 وسط بازی کلا برق رفت! اگر این رخداد توی ایران بود اینترنشنال و بی بی سی می گفتن: «پاسداران انقلاب اسلامی دارن برق می برن ونزوئلا به همین دلیل کشور با کمبود برق مواجه شده؛ هم وطن به پا خیز!» ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏰 «قلعه رودخان» که به قلعه ی هزار پله و قلعه ی حسامی نیز معروف است / فومن / گیلان /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۲: زبان به لب هایش کشید و مکثی کرد. - هر جا خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و عرض اتاق را طی می کردم و میوه های نارنجی درخت خرمالو را پشت پنجره اتاقم می شمردم. اما خبری نشد. نگران بودم. چه چیزی انتظارم را می کشید؟ تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم. نمی دانستم به کجا بروم تا تمام هستی ام یک جا دود شود و راحت شوم. بعد از یک روز انتظار، بالأخره چراغ گوشی روشن شد. سوفی، بدخلق و تلخ بود. - سارا! تو باید از اون خونه فرار کنی. حسام با نگه داشتن تو می خواد، دانیال رو گیر بندازه. اون خونه به طور کامل تحت نظره. داشتم دیوانه می شدم. - من می خوام با دانیال حرف بزنم. اون کجاست؟ با عجله جواب داد: - نمی شه! من با تلفن عمومی باهات تماس می گیرم تا ردمون رو نزنن. اون نمی تونه فعلاً از مخفیگاهش بیاد بیرون. سارا! باید از اون جا خارج شی؛ طبق نقشه ی ما! از کدوم نقشه حرف می زد؟ حسام بد نبود، حتی می توانستم بگویم، خوب است. باید به سوفی اعتماد می کردم؟ چاره ای وجود نداشت، اسم دانیال که در میان باشد، سوفی که هیچ، حتی اعتماد به خدا هم جایز بود. ترس، همزاد روزهایم بود و گذشتن ثانیه ای بدون اضطراب، مثل گناه کبیره. هر دو تماس سوفی، بیش تر از یک دقیقه طول نکشید و فقط خودش حرف زد. سه روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سؤالی مانند خوره جانم را می جوید. به تندی شروع به گفتن نقشه اش کرد. میان حرفش پریدم: - چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقام همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا این جا بد نبوده. لحنش عصبی شد، اما کنترلش را به دست گرفت: - سارا! الآن وقت این حرف ها نیست. حسام بازیگر قهاریه. اصلاً داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، این کار رو تو اون کافه، وسط آلمان می کردم، نه این همه راه تا ایران بیام. حرفش منطقی به نظر می رسید، اما من دیگر نمی دانستم چه چیز درست است. - شاید درست بگی شایدم نه. تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی. حکم ذره ای را داشتم که در مجرای نور، معلق میان زمین و آسمان، دست و پا می زد. سوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. مردی که برادرم را قربانی خدایش کرد و دختری که نوید انتقام از دانیال را مهر زد بر پیشانی دلم. به کدامشان باید اعتماد می کردم؟ حسام یا سوفی؟ شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر می شد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین مرگ را صدا می زدم در این میان فقط صدای حسام را داشتم و عطر چای ایرانی پروین. دو روز از آخرین تماس سوفی می گذشت و دیگر خبری از او نبود. دنیای یخ زده ی روحم، هوای مادر داشت. آرام به سمت اتاقش رفتم و به داخل سرک کشیدم. تسبیح به دست روی تخت، خوابش برده بود. هر چند فرقی میان خواب و بیداری اش به چشم نمی خورد. این را وقتی فهمیدم که حتی برای ملاقاتم به بیمارستان نیامد. صدای پچ پچ رادیوی پروین در فضای اتاق پخش بود و مادر انگار حس شنوایی اش هم دیگر کار نمی کرد. چشم به تماشایش سپردم. صورت شکسته و چروکش، ملاحت و آسایش داشت. اما نفس هایش، درد را روانه ی سینه می کردند. کنار پایش نشستم. چرا حرف نمی زد؟ چرا سکوتش روز به روز طولانی تر می شد؟ من که به طمع سلامتی اش قدم به این کشور گذاشته بودم. به کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با حجم عظیم تفکراتم. افکاری که خوراکش را از برگچه های سازمانی پدر و تبلیغات می گرفت. با این حال باز هم می ترسیدم. زخم خورده، حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. چشم در اتاق چرخاندم. میز و آینه ی منبّت کاری شده کنار دیوار، حکایت از جهاز مادر داشت و دلم سوخت وقتی انگشتانم، گل های دست دوزی شده ی رو تختی قرمز رنگ را لمس کرد. گل هایی کوچک که به یادگار مانده از پنجه های پر امید مادر بزرگ بود. بیچاره زن های زندگی من. عطر همیشگی مریم، نگاهم را به جانمار همیشه پهن، در گوشه ی اتاق کشاند. این زن چه در خدایش می دید که رهایش نمی کرد؟! در همهمه ی سکوت خانه و بلندای رادیوی پروین از آشپزخانه، «یا الله» گویی حسام، اعلام ورود کرد بر اهالی. از اتاق خارج شدم و تکیه زده به دیوار راهرو، در سایه ی تاریکی فضا، چشم به تماشایش دوختم. با دستانی پر و لحنی مهربان، پروین را صدا می زد. او از حل نشده ترین معماهای زندگی ام به حساب می آمد. فردی که مسلمانی اش نه شباهتی به داعشی ها داشت و نه شباهتی به عاصم. در اطلاعاتم در مورد افراد داعش، جز خشونت، خون خواری، شهوت و هرزگی پیدا نمی شد و حسام، نقطه ی مقابلش بود. مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدای خودش. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🕊🍃🌲 زیبا نجیب باصلابت کبوتر تاجدار 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
🌺 باغچه ی درونت را مرتب کن تا حال خوش جوانه بزند! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
◾️ وَبال 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
گاهی وقت‌ها تشکر کردن از خدا فقط گفتن کلمه‌ی خدایا شکرت نیست؛ گاهی وقت‌ها برای تشکر از خدا باید کاری کرد. 🤔 من باید چه کار کنم؟! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی دانم، شاید دانیال را هم همین طور خام خودش کرده بود. اسلام عاصم هم زمین تا آسمان با این جوان تفاوت داشت. عاصم برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش بر آمد، انجام می داد؛ از گرفتن دست هایم تا نوازش. حسام حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم نمی داد، ولی من آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد از کمی خوش و بش با پروین و آویزان کردن بارانی خیسش از پشتی صندلی، جانمازی کوچک از کیف چرم و قهوه ای رنگش بیرون کشید و به نماز ایستاد. باید سؤالی از او می پرسیدم. راهی اتاقم شدم. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. کلاه گلداری را که پروین برایم بافته بود روی سرم کشیدم. بی توجه به آینه و شمایل به هم ریخته ام و با همان پولیور سبز و به یادگار مانده ی دانیال که از فرط بزرگی در تنم زار می زد، روی اولین مبل، درست در مقابل جانماز حسام نشستم و زانو هایم را زیر گشادی پولیور مخفی کردم. چشم دوخته به خم و راست شدن های او حال عجیبش را تماشا کردم. با طمأنینه ی خاصی نماز می خواند؛ بی توجه به من و خیره سری نگاهم. درست مانند روزهای مسلمانی دانیال. به محض اتمام نماز، نیم خیز شد و سلام گفت. اما من، بی جواب و خیره به صورتش پرسیدم: - چرا نماز می خونی؟ لبخند زد و دانه های گِلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت. - شما چرا غذا می خورین؟ سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم: - واسه این که گرسنه نمونم، نمیرم. آرام لبخند زد و گفت: - منم نماز می خونم واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره. جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن این که سال هاست روحم از هر مُرده ای مُرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت! جوابی نداشتم. کلافه، عزم رفتن به اتاقم را کردم. صدایم زد. ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را نفس کشید. این مُهر مال شما. عطرش، نمک گیرتون می کنه. معنای حرفش را نفهمیدم. مُهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. بی جواب ماندنم در مقابل او، مشت می کوبید بر گرده ی بی اعتقادی ام. مُهر را روی میز گذاشتم و چند بار با گام های عصبی، اتاق را وجب زدم. فایده ای نداشت. آرامشی تزریق نمی شد. چنگی عصبی به مُهر زدم و آن را داخل مانتوی آویزان از تختم انداختم. هدیه اش، حکم زغال گداخته را داشت بر آشیانه ی اعصابم. با خشم، مانتو را به گوشه ی اتاق پرت کردم و چمباتمه زدم. این جوان، خوب می دانست چه طور رقیبش را فتیله پیچ کند. نمی فهمیدم چرا، اما حسام تقریباً تمام وقتش را در خانه ی ما می گذراند و توهین های من تأثیری در او نداشت. آن شب، بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال مادر کند. او توضیح داد که زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی مادر دیگر مرا نمی شناخت؟ چه فهرست بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود. نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی را در زیر بالشم حس کردم. برداشتم و از شنیدن صدای پشت خط جا خوردم. او دیگر در این جا چه می کرد؟ همراه سوفی آن هم در ایران. - الو سارا جان! منم عاصم. یعنی سوفی راست می گفت؟ چرا این راهی که می رفتم، ته نداشت. خودش بود، عاصم. با همان موج پر محبت و همیشه نگرانش. اما این جا؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست، هر کمکی از دستش بر بیاید، دریغ نمی کند. حالا این فداکاری دوستانه محسوب می شد یا از سر عشق؟ - سارا! من زیاد نمی تونم حرف بزنم. تمام حرف های سوفی درسته. جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری می کنه. تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی. ما کمکت می کنیم. من واسه نجات جونت، از جونم می گذرم. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی. راست می گفت. عاصم برای داشتنم هر کاری انجام می داد. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه می کردند؟ عاصم شباهتی به آن مهاجر بزدل، در آلمان نداشت. کوبش نبض را در شقیقه هایم می شنیدم. - اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ ‌مگه نگفتی اون الآن یه وحشی آدمکشه؟ مگه سوفی نگفت که انتقام می گیره. این جا چه خبره عاصم؟ سکوت را جایز ندانست. - سارا جان! الآن وقت این حرف ها نیست. بعداً همه چی رو می فهمی، فعلاً باید از اون خونه خارجت کنیم. سارا به من اعتماد داری؟ من دیگر به خودم هم اعتماد نداشتم. نفس عمیق و سنگینم را بلعیدم. نامم را صدا زد. سکوت از دهانم بر نمی خواست. - سارا! من فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. بهم اعتماد کن. عاصم خوب بود. اما حسام بیش تر بر باورم می نشست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📌 آزمایشگاهی به نام دنیا! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃