🌲 سرو ۴۵۰۰ ساله ی ابرکوه
پیرترین موجود زنده در ایران و قدیمی ترین و پیرترین درخت سرو زنده دنیا
🌲 این درخت که در شهر ابرکوه (ابرقو) قرار دارد یکی از پیرترین موجودات زنده ی جهان است.
محیط تنه ی این درخت در روی زمین ۱۱/۵ متر است و بلندای آن بین ۲۵ تا ۲۸ متر برآورد شده است.
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«وَ أَنَّهُ لَنْ يُغْنِيَکَ عَنِ الْحَقِّ شَيْءٌ أَبَداً»
«و بدان هيچ چيز تو را هرگز از #حق ، بى نياز نمى سازد»
[نامه ی ۵٩]
🖊
اشاره به اين که همه ی کارهايت بايد بر محور حق بگردد که پيروزى در دنيا و نجات در آخرت در پرتوى طرفدارى از حق حاصل مى شود.
حتى اگر حق به زيان انسان باشد، نفع نهايى او در آن است که از آن حق پيروى کند. باطل، سرابى بيش نيست و يا همچون حبابى است بر روى آب و کف هايى که جوش و خروشى دارند و سپس نابود مى شوند.
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
💠 امام خامنه ای (سایه ی بلندشان پایدار) در دیدار با مسئولان سازمان تبلیغات اسلامی:
«دستگاههای فرهنگی از جنجال نترسند!
دستگاهها و عناصر فرهنگی-تبلیغی باید کاملاً مراقب باشند که حرف خدا در هیچ شرایطی زمین نماند و در این زمینه نباید از جنجال و هوچیگری و اتهامات ترسید.
زبان ارتباط گرفتن با یک جوان و نوجوان با زبان حرف زدن با یک غافل جاهل یا معاند فرق میکند. همچنان که باید زبان و لسان صحبت و تبلیغ در کشورهای دیگر با کار فرهنگی-تبلیغی در داخل تفاوت داشته باشد.
با تولید فکر نو، فرآوری آنها و تبدیلشان به محصولات فاخرِ دارای بستهبندی خوب، در این بازار پرمشتری فعال شوید.»
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
از رفتنِ دل نیست خبر، اهل وفا را
آن کس که تو را دید، نداند سر و پا را
تا باد صبا بوی تو را در چمن آرَد
برداشته هر شاخه گلی دست دعا را
باشد همه شب نام خوشت ورد زبانم
أصبَحتُ عَلی ذِکرِکَ سِرًّا وَ جِهارا
عمری است «حزین» را کف امّید فراز است
امّید که محروم نسازند گدا را
«حزین لاهیجی»
@sad_dar_sad_ziba
🌿🌿🌸🌸🌿🌿
😒 چه بی ذوق بودند اون هایی که شما رو کنار گذاشتند!
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💸 آیا ثروتمندترین خانواده ی ایرانی را می شناسید؟
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☘ آرامشی چنین میانه ی میدانم آرزوست!
این رزمنده ها رو ببینید!
با این که تانکهای دشمن پشت سرشون هستند با چه آرامشی صحبت میکنند!
👌🏽 چون «اللّه اکبر» می گویند و می دانند که خدا از همه ی مشکلات و از همه ی دشمنان، بزرگ تر است!
🎙 با صدای گرم «شهید آقا سید مرتضی آوینی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
«تصدقت شوم؛ الهی قربانت بروم، در این مدت که مبتلا به جدایی از آن نور چشم عزیز و قوّت قلبم گردیدم، متذکر شما هستم و صورت زیبایت در آیینه ی قلبم منقوش است.
عزیزم امیدوارم خداوند شما را به سلامت و خوش در پناه خودش حفظ کند.
حقیقتاً جای شما خالی است
برای تماشای شهر و دریا خیلی منظره خوش دارد.
صد حیف که محبوب عزیزم همراه نیست که این منظره ی عالی به دل بچسبد.
.
.
.
ایام عمر و عزت مستدام.
تصدقت، قربانت، روح اللَّه»
🍀🍀🍀🍀🍀🍀
💬 بخشی از نامه ی امام خمینی(ره) از بیروت
به همسرشان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیشب توی بازی «لیورپول _ ولورهمپتون» در انگلیس 🇬🇧
وسط بازی کلا برق رفت!
اگر این رخداد توی ایران بود اینترنشنال و بی بی سی می گفتن:
«پاسداران انقلاب اسلامی دارن برق می برن ونزوئلا به همین دلیل کشور با کمبود برق مواجه شده؛ هم وطن به پا خیز!»
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🏰 «قلعه رودخان» که به قلعه ی هزار پله و قلعه ی حسامی نیز معروف است
/ فومن
/ گیلان
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۲: زبان به لب هایش کشید و مکثی کرد. - هر جا خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش۵۳:
تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و عرض اتاق را طی می کردم و میوه های نارنجی درخت خرمالو را پشت پنجره اتاقم می شمردم. اما خبری نشد. نگران بودم. چه چیزی انتظارم را می کشید؟ تازه به حسام و صبوری هایش عادت کرده بودم. نمی دانستم به کجا بروم تا تمام هستی ام یک جا دود شود و راحت شوم. بعد از یک روز انتظار، بالأخره چراغ گوشی روشن شد. سوفی، بدخلق و تلخ بود.
- سارا! تو باید از اون خونه فرار کنی. حسام با نگه داشتن تو می خواد، دانیال رو گیر بندازه. اون خونه به طور کامل تحت نظره.
داشتم دیوانه می شدم.
- من می خوام با دانیال حرف بزنم. اون کجاست؟
با عجله جواب داد:
- نمی شه! من با تلفن عمومی باهات تماس می گیرم تا ردمون رو نزنن. اون نمی تونه فعلاً از مخفیگاهش بیاد بیرون. سارا! باید از اون جا خارج شی؛ طبق نقشه ی ما!
از کدوم نقشه حرف می زد؟ حسام بد نبود، حتی می توانستم بگویم، خوب است. باید به سوفی اعتماد می کردم؟ چاره ای وجود نداشت، اسم دانیال که در میان باشد، سوفی که هیچ، حتی اعتماد به خدا هم جایز بود. ترس، همزاد روزهایم بود و گذشتن ثانیه ای بدون اضطراب، مثل گناه کبیره. هر دو تماس سوفی، بیش تر از یک دقیقه طول نکشید و فقط خودش حرف زد.
سه روز بعد دوباره تماس گرفت تا نقشه ی فرار را بگوید. اما سؤالی مانند خوره جانم را می جوید. به تندی شروع به گفتن نقشه اش کرد. میان حرفش پریدم:
- چرا باید بهت اعتماد کنم؟ از کجا معلوم که حرفات دروغ نباشه و نخوای انتقام همه ی بلاهایی رو که دانیال سرت آورده از من بگیری؟ حسام تا این جا بد نبوده.
لحنش عصبی شد، اما کنترلش را به دست گرفت:
- سارا! الآن وقت این حرف ها نیست. حسام بازیگر قهاریه. اصلاً داعش یعنی دروغ گفتن عین واقعیت. اگه قرار بود بلایی سرت بیارم، این کار رو تو اون کافه، وسط آلمان می کردم، نه این همه راه تا ایران بیام.
حرفش منطقی به نظر می رسید، اما من دیگر نمی دانستم چه چیز درست است.
- شاید درست بگی شایدم نه.
تماس را قطع کرد، بدون خداحافظی. حکم ذره ای را داشتم که در مجرای نور، معلق میان زمین و آسمان، دست و پا می زد. سوفی و حسام هر دو دشمن به حساب می آمدند. مردی که برادرم را قربانی خدایش کرد و دختری که نوید انتقام از دانیال را مهر زد بر پیشانی دلم. به کدامشان باید اعتماد می کردم؟ حسام یا سوفی؟
شرایط جسمی خوبی نداشتم. گاهی تمام تنم پر می شد از بی وزنی و گاهی چسبیده به زمین مرگ را صدا می زدم در این میان فقط صدای حسام را داشتم و عطر چای ایرانی پروین.
دو روز از آخرین تماس سوفی می گذشت و دیگر خبری از او نبود. دنیای یخ زده ی روحم، هوای مادر داشت. آرام به سمت اتاقش رفتم و به داخل سرک کشیدم. تسبیح به دست روی تخت، خوابش برده بود. هر چند فرقی میان خواب و بیداری اش به چشم نمی خورد. این را وقتی فهمیدم که حتی برای ملاقاتم به بیمارستان نیامد. صدای پچ پچ رادیوی پروین در فضای اتاق پخش بود و مادر انگار حس شنوایی اش هم دیگر کار نمی کرد. چشم به تماشایش سپردم. صورت شکسته و چروکش، ملاحت و آسایش داشت. اما نفس هایش، درد را روانه ی سینه می کردند. کنار پایش نشستم.
چرا حرف نمی زد؟
چرا سکوتش روز به روز طولانی تر می شد؟
من که به طمع سلامتی اش قدم به این کشور گذاشته بودم. به کشوری که یک دنیا تفاوت داشت با حجم عظیم تفکراتم. افکاری که خوراکش را از برگچه های سازمانی پدر و تبلیغات می گرفت. با این حال باز هم می ترسیدم. زخم خورده، حتی از سایه ی خودش هم وحشت دارد. چشم در اتاق چرخاندم. میز و آینه ی منبّت کاری شده کنار دیوار، حکایت از جهاز مادر داشت و دلم سوخت وقتی انگشتانم، گل های دست دوزی شده ی رو تختی قرمز رنگ را لمس کرد. گل هایی کوچک که به یادگار مانده از پنجه های پر امید مادر بزرگ بود. بیچاره زن های زندگی من.
عطر همیشگی مریم، نگاهم را به جانمار همیشه پهن، در گوشه ی اتاق کشاند. این زن چه در خدایش می دید که رهایش نمی کرد؟!
در همهمه ی سکوت خانه و بلندای رادیوی پروین از آشپزخانه، «یا الله» گویی حسام، اعلام ورود کرد بر اهالی. از اتاق خارج شدم و تکیه زده به دیوار راهرو، در سایه ی تاریکی فضا، چشم به تماشایش دوختم. با دستانی پر و لحنی مهربان، پروین را صدا می زد. او از حل نشده ترین معماهای زندگی ام به حساب می آمد. فردی که مسلمانی اش نه شباهتی به داعشی ها داشت و نه شباهتی به عاصم. در اطلاعاتم در مورد افراد داعش، جز خشونت، خون خواری، شهوت و هرزگی پیدا نمی شد و حسام، نقطه ی مقابلش بود. مهربانی، صبر، جذبه، حیا و حسی عجیب از خدای خودش.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🕊🍃🌲
زیبا
نجیب
باصلابت
کبوتر تاجدار
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
◾️ وَبال
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
گاهی وقتها تشکر کردن از خدا
فقط گفتن کلمهی خدایا شکرت نیست؛
گاهی وقتها برای تشکر از خدا
باید کاری کرد.
🤔 من باید چه کار کنم؟!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۴:
سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی دانم، شاید دانیال را هم همین طور خام خودش کرده بود. اسلام عاصم هم زمین تا آسمان با این جوان تفاوت داشت. عاصم برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش بر آمد، انجام می داد؛ از گرفتن دست هایم تا نوازش. حسام حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم نمی داد، ولی من آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد از کمی خوش و بش با پروین و آویزان کردن بارانی خیسش از پشتی صندلی، جانمازی کوچک از کیف چرم و قهوه ای رنگش بیرون کشید و به نماز ایستاد. باید سؤالی از او می پرسیدم. راهی اتاقم شدم. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. کلاه گلداری را که پروین برایم بافته بود روی سرم کشیدم. بی توجه به آینه و شمایل به هم ریخته ام و با همان پولیور سبز و به یادگار مانده ی دانیال که از فرط بزرگی در تنم زار می زد، روی اولین مبل، درست در مقابل جانماز حسام نشستم و زانو هایم را زیر گشادی پولیور مخفی کردم. چشم دوخته به خم و راست شدن های او حال عجیبش را تماشا کردم. با طمأنینه ی خاصی نماز می خواند؛ بی توجه به من و خیره سری نگاهم. درست مانند روزهای مسلمانی دانیال. به محض اتمام نماز، نیم خیز شد و سلام گفت. اما من، بی جواب و خیره به صورتش پرسیدم:
- چرا نماز می خونی؟
لبخند زد و دانه های گِلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت.
- شما چرا غذا می خورین؟
سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم:
- واسه این که گرسنه نمونم، نمیرم.
آرام لبخند زد و گفت:
- منم نماز می خونم واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره.
جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن این که سال هاست روحم از هر مُرده ای مُرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت! جوابی نداشتم. کلافه، عزم رفتن به اتاقم را کردم. صدایم زد. ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را نفس کشید.
این مُهر مال شما. عطرش، نمک گیرتون می کنه.
معنای حرفش را نفهمیدم. مُهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. بی جواب ماندنم در مقابل او، مشت می کوبید بر گرده ی بی اعتقادی ام. مُهر را روی میز گذاشتم و چند بار با گام های عصبی، اتاق را وجب زدم. فایده ای نداشت. آرامشی تزریق نمی شد. چنگی عصبی به مُهر زدم و آن را داخل مانتوی آویزان از تختم انداختم. هدیه اش، حکم زغال گداخته را داشت بر آشیانه ی اعصابم. با خشم، مانتو را به گوشه ی اتاق پرت کردم و چمباتمه زدم. این جوان، خوب می دانست چه طور رقیبش را فتیله پیچ کند. نمی فهمیدم چرا، اما حسام تقریباً تمام وقتش را در خانه ی ما می گذراند و توهین های من تأثیری در او نداشت. آن شب، بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال مادر کند. او توضیح داد که زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی مادر دیگر مرا نمی شناخت؟ چه فهرست بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود.
نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی را در زیر بالشم حس کردم. برداشتم و از شنیدن صدای پشت خط جا خوردم. او دیگر در این جا چه می کرد؟ همراه سوفی آن هم در ایران.
- الو سارا جان! منم عاصم.
یعنی سوفی راست می گفت؟ چرا این راهی که می رفتم، ته نداشت. خودش بود، عاصم. با همان موج پر محبت و همیشه نگرانش. اما این جا؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست، هر کمکی از دستش بر بیاید، دریغ نمی کند. حالا این فداکاری دوستانه محسوب می شد یا از سر عشق؟
- سارا! من زیاد نمی تونم حرف بزنم. تمام حرف های سوفی درسته. جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری می کنه. تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی. ما کمکت می کنیم. من واسه نجات جونت، از جونم می گذرم. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی.
راست می گفت. عاصم برای داشتنم هر کاری انجام می داد. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه می کردند؟ عاصم شباهتی به آن مهاجر بزدل، در آلمان نداشت. کوبش نبض را در شقیقه هایم می شنیدم.
- اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الآن یه وحشی آدمکشه؟ مگه سوفی نگفت که انتقام می گیره. این جا چه خبره عاصم؟
سکوت را جایز ندانست.
- سارا جان! الآن وقت این حرف ها نیست. بعداً همه چی رو می فهمی، فعلاً باید از اون خونه خارجت کنیم. سارا به من اعتماد داری؟
من دیگر به خودم هم اعتماد نداشتم. نفس عمیق و سنگینم را بلعیدم. نامم را صدا زد. سکوت از دهانم بر نمی خواست.
- سارا! من فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. بهم اعتماد کن.
عاصم خوب بود. اما حسام بیش تر بر باورم می نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📌 آزمایشگاهی به نام دنیا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۵:
باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان قرار داشت. چشمانم را بستم و کمی مکث کردم. چاره ای نمی دیدم.
- باید چی کار کنم؟
دلم برای یک لحظه دیدن برادر پر می کشید. کاش می شد حداقل صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید.
- ممنونم سارا. خبرت می کنم.
بیچاره عاصم! از هیچ خبر نداشت. نه از بیماری ام، نه از چهره ای که دیگر ذره ای زیبایی در آن نبود. شک نداشتم به محض دیدنم آه از نهادش بر می خواست. سرگردان تر از مسافری راه گم کرده، در کویر زندگی ام بودم. کاش دنیا یک روز مرخصی برایم در نظر می گرفت.
دوباره درد هم چون گربه ای بی چشم و رو، به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال زد. سرم پر از سؤالات مختلف، ابهام می کوبید به دیوار بی جوابی ام. حسام چه چیزی از دانیال می خواست که حکم گروگان را برایش داشتم؟ مگر گروگانگیری و مردانگی جمع می شدند؟
چرا یان تماس هایم را بی پاسخ می گذاشت؟
حسام... تنفر دل نشین زندگی ام! کاش بود و کتابش را می خواند تا دردهایم فرار کنند.
آن شب تا صبح با هجوم افکار پریشان، دست و پنجه نرم کردم و جز ماه و درخت خرمالو کسی حال خرابم را ندید.
حوالی ظهر، صدای یا الله گوییِ حسام در عطر قورمه سبزی و موسیقی رادیوی پروین، پیچید. با یادآوری حرف های سوفی و عاصم، اعلام حضورش حالم را به هم زد. جنین شده در خود، زیر پولیوری گشاد، روی تخت، به نم نم باران و باغ گیر کرده میان مرز پاییز و زمستان خیره ماندم. این درختان بیچاره هم، دست کمی از من نداشتند. صدای نزدیک شدن قدم های حسام را شنیدم. سرطان، جانم را به یغما برده بود، کلاه را روی سرم کشیدم. عطر بد خاطره ی چای تازه دم در بینی ام نشست و صدایش از پشت در نیمه باز در گوش هایم. سرم را به سمتش چرخاندم. سینی به دست و سر به زیر اذن ورود طلبید. پوزخندی زدم، وقتی از ترس حضور شیطان، در را باز گذاشت. سینی پر شده از چای، نان، پنیر، گردو و شکر را روی میز قرار داد؛مقابلم کنار تخت. چرا همیشه خوشبوکننده ی تلخ مورد علاقه ی دانیال را استفاده می کرد؟ این رایحه را دوست داشت یا هدف، شکنجه ی من بود؟ شاید هم نوعی کُد بود.
- حاج خانم می گن اعتصاب غذا کردین!
با حیایی مشهود، زانو زد کنار تخت و روی زمین نشست. از جایم تکان نخوردم. این دیوانه انگار نمی دانست، از هر چه چای و مسلمان در دنیاست، بدم می آید. آستین لباس دودی رنگش را دو بار تا زد. خیره به حرکات متینش، نفرت در دلم کاشتم. با انگشتان بلند و مردانه اش، پنج لقمه ی کوچک درست کرد و با نظمی خاص کنار یکدیگر در سینی قرار داد. شکر در چای ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریف چای خوری را، بعد از چند بار چرخاندن در استکان، درون نعلبکی گلدار گذاشت. صفحه ی بزرگ و فلزی ساعتش، به چشمم زیبا آمد. چای دوست نداشتم، اما در اعماق روح منجمدم، این حس را چرا.
- من از چای متنفرم... جمعش کن.
لبخند زد.
متنفرین... یا ازش می ترسین؟
ابروهایم گره خورد و صدایم خَش برداشت.
- می ترسم ؟ از چای؟
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد.
- اوهوم! آخه ما مسلمون ها زیاد چای می خوریم.
سکوت بر دهانم نشست. او از کجا می دانست که دلیل نفرتم از چای مسلمانان بودند؟ از این موضوع فقط دانیال اطلاع داشت. ترس کجای کار بود؟
- من از مسلمون ها نمی ترسم.
دستی به ته ریشش کشید و لبانش را کمی جمع کرد.
- از مسلمون ها نه، اما از خداشون چی؟
می ترسیدم؟ من از خدای آن ها می ترسیدم؟
- نه! من فقط از اون متنفرم.
کمی سرش را تکان داد و انگشتان دستش را در هم گره زد.
- از نظر من نفرت، همون ترس بزک شده است. فقط سرخاب، سفیداب به صورتش مالیدیم و داریم خودمون رو گول می زنیم. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش. باید حسش کرد. اون وقته که خدا شیرین تر از این چای می شه.
راست می گفت، من از خدا می ترسیدم. از او و کمر همتش برای نابودی ام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگی ام می خواست که زلزله به راه می انداخت؟
- گاهی بعضی از آدم ها چایشون رو با طعم خدا می خورن. بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا.
حرف هایش به کام دل می نشست. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود. ادامه داد:
- اما اون کسی می بره که چای رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره.
نمی دانم! شاید راست می گفت و من از ترس طعم خدا، هیچ وقت مزه ی چای را نچشیدم. سینی را با لبخندی مهربان، روی تخت، کنار پایم گذاشت.
- خب! پروین خانم منتظرن تا سینی رو خالی تحولیشون بدم. وگرنه حسابم با کرام الکاتبینه.
یک لقمه از سینی برداشتم و در دهانم گذاشتم. حسام با تبسمی خاص، فنجان چایی نشسته در نعلبکی گلدار را به سمتم گرفت. دلم می خواست، برای یک بار هم که شده امتحانش کنم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 چه شد از این همه سلیقه و معماری زیبا که مطابق هویتمان بود دور شدیم؟!
#خاطره_انگیز 🫖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند و چون زندگی در لندن
پایتخت انگلیس 🇬🇧
و خانواده هایی که حتی با کار کردن زن و مرد، نیازمند مراکز خیریه هستن
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عاقل و واقع بین که باشیم؛
عاقبت از آن ماست!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
آینه کاری و معماری زیبا
🕌 حرم مطهر حضرت شاهچراغ
/ شیراز
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌸🍀
به کودکان خود اجازه بدهید تا گاهی در مسائلی که خطری برای آنها ندارد با شما مخالفت کنند.
این کار باعث میشود تا قدرت نه گفتن را پیدا کنند.
مادران و پدرانی که توقع دارند تا کودکشان به هر قیمتی حرف آنها را تأیید کند با کشتن قدرت نه گفتن در کودک خود، او را در معرض مخاطرات بزرگ اجتماعی قرار میدهند.
#قدرت_نه_گفتن
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک؟!
ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار!
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد، خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگرچه بی سروسامان تر از تو نیست
چون «سایه» سر رها کن و سامان نگاه دار
«هوشنگ ابتهاج» (سایه)
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦓🍃🌲
مادر است دیگر!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
2_144134979511719303.mp3
5.46M
🌿
🎶 خانه ات مهمانم
🎙 «محمدرضا علی مردانی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ تنها زمانى صابر خواهى شد،
كه صبر را يک قدرت بدانی،
نه یک ضعف!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
«در شـهـر اگــر هـنـوز ایـمـانی هست
در کـالـبـد خـستهی مـا جانی هست
چـون معتقـدیم منتقم در راه است
ویرانی و غم را سروسامانی هست»
«محمدجواد منوچهری»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
آنچه ويرانمان مى كند روزگار نيست؛
حوصله ی كوچک ، براى آرزوهاى بزرگ ماست!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 اگر می خواهی دوست ما باشی...
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba