◾️ وَبال
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
گاهی وقتها تشکر کردن از خدا
فقط گفتن کلمهی خدایا شکرت نیست؛
گاهی وقتها برای تشکر از خدا
باید کاری کرد.
🤔 من باید چه کار کنم؟!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش۵۳: تا شب در انتظار تماس سوفی، گوشی به دست، طول و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۴:
سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی دانم، شاید دانیال را هم همین طور خام خودش کرده بود. اسلام عاصم هم زمین تا آسمان با این جوان تفاوت داشت. عاصم برای القای حس امنیت هر کاری که از دستش بر آمد، انجام می داد؛ از گرفتن دست هایم تا نوازش. حسام حتی فرصت شناسایی رنگ چشمانش را هم نمی داد، ولی من آرام بودم، به لطف سر به زیری و نسیم خنک صدایش. بعد از کمی خوش و بش با پروین و آویزان کردن بارانی خیسش از پشتی صندلی، جانمازی کوچک از کیف چرم و قهوه ای رنگش بیرون کشید و به نماز ایستاد. باید سؤالی از او می پرسیدم. راهی اتاقم شدم. دوست نداشتم کسی کچلی ام را ببیند. کلاه گلداری را که پروین برایم بافته بود روی سرم کشیدم. بی توجه به آینه و شمایل به هم ریخته ام و با همان پولیور سبز و به یادگار مانده ی دانیال که از فرط بزرگی در تنم زار می زد، روی اولین مبل، درست در مقابل جانماز حسام نشستم و زانو هایم را زیر گشادی پولیور مخفی کردم. چشم دوخته به خم و راست شدن های او حال عجیبش را تماشا کردم. با طمأنینه ی خاصی نماز می خواند؛ بی توجه به من و خیره سری نگاهم. درست مانند روزهای مسلمانی دانیال. به محض اتمام نماز، نیم خیز شد و سلام گفت. اما من، بی جواب و خیره به صورتش پرسیدم:
- چرا نماز می خونی؟
لبخند زد و دانه های گِلی تسبیح را، با انگشتانش به بازی گرفت.
- شما چرا غذا می خورین؟
سؤالش مسخره بود. پوزخند زدم:
- واسه این که گرسنه نمونم، نمیرم.
آرام لبخند زد و گفت:
- منم نماز می خونم واسه این که روحم گرسنه نمونه، نمیره.
جز یک بار در کودکی آن هم به اصرار مادر هیچ وقت نماز نخواندم. یعنی خدایی را قبول نداشتم تا برایش خم و راست شوم. اما یک چیز را خوب می دانستم و آن این که سال هاست روحم از هر مُرده ای مُرده تر است! حسام چه قدر راست می گفت! جوابی نداشتم. کلافه، عزم رفتن به اتاقم را کردم. صدایم زد. ایستادم. مُهر را نزدیک بینی اش گرفت و عمیق عطرش را نفس کشید.
این مُهر مال شما. عطرش، نمک گیرتون می کنه.
معنای حرفش را نفهمیدم. مُهر را گرفتم و به اتاقم پناه بردم. بی جواب ماندنم در مقابل او، مشت می کوبید بر گرده ی بی اعتقادی ام. مُهر را روی میز گذاشتم و چند بار با گام های عصبی، اتاق را وجب زدم. فایده ای نداشت. آرامشی تزریق نمی شد. چنگی عصبی به مُهر زدم و آن را داخل مانتوی آویزان از تختم انداختم. هدیه اش، حکم زغال گداخته را داشت بر آشیانه ی اعصابم. با خشم، مانتو را به گوشه ی اتاق پرت کردم و چمباتمه زدم. این جوان، خوب می دانست چه طور رقیبش را فتیله پیچ کند. نمی فهمیدم چرا، اما حسام تقریباً تمام وقتش را در خانه ی ما می گذراند و توهین های من تأثیری در او نداشت. آن شب، بعد از شام به سراغش رفتم تا فکری به حال مادر کند. او توضیح داد که زمان بستری بودنم، او را نزد پزشک برده و تشخیص، شوک عصبی شدید و زندگی در گذشته های دور است. یعنی مادر دیگر مرا نمی شناخت؟ چه فهرست بی نظیری از زندگی نصیب من شده بود.
نیمه های شب ویبره ی گوشی مخفی را در زیر بالشم حس کردم. برداشتم و از شنیدن صدای پشت خط جا خوردم. او دیگر در این جا چه می کرد؟ همراه سوفی آن هم در ایران.
- الو سارا جان! منم عاصم.
یعنی سوفی راست می گفت؟ چرا این راهی که می رفتم، ته نداشت. خودش بود، عاصم. با همان موج پر محبت و همیشه نگرانش. اما این جا؟ در فرودگاه گفت که به عنوان یک دوست، هر کمکی از دستش بر بیاید، دریغ نمی کند. حالا این فداکاری دوستانه محسوب می شد یا از سر عشق؟
- سارا! من زیاد نمی تونم حرف بزنم. تمام حرف های سوفی درسته. جون تو و دانیال در خطره. حسام واسه رسیدن به دانیال هر کاری می کنه. تو طعمه ای واسه گیر انداختن برادرت. باید فرار کنی. ما کمکت می کنیم. من واسه نجات جونت، از جونم می گذرم. فکر کنم این رو خوب فهمیده باشی.
راست می گفت. عاصم برای داشتنم هر کاری انجام می داد. اما مگر ترسوها از جانشان هم هزینه می کردند؟ عاصم شباهتی به آن مهاجر بزدل، در آلمان نداشت. کوبش نبض را در شقیقه هایم می شنیدم.
- اصل ماجرا چیه؟ مگه نگفتی دانیال رو تو خاطراتم دفن کنم؟ مگه نگفتی اون الآن یه وحشی آدمکشه؟ مگه سوفی نگفت که انتقام می گیره. این جا چه خبره عاصم؟
سکوت را جایز ندانست.
- سارا جان! الآن وقت این حرف ها نیست. بعداً همه چی رو می فهمی، فعلاً باید از اون خونه خارجت کنیم. سارا به من اعتماد داری؟
من دیگر به خودم هم اعتماد نداشتم. نفس عمیق و سنگینم را بلعیدم. نامم را صدا زد. سکوت از دهانم بر نمی خواست.
- سارا! من فقط به خاطر تو به این کشور اومدم. بهم اعتماد کن.
عاصم خوب بود. اما حسام بیش تر بر باورم می نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📌 آزمایشگاهی به نام دنیا!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۴: سوفی از مهارتش در بازیگری می گفت، اما...؟ نمی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۵۵:
باید تصمیم می گرفتم. پای دانیال، وسط میدان قرار داشت. چشمانم را بستم و کمی مکث کردم. چاره ای نمی دیدم.
- باید چی کار کنم؟
دلم برای یک لحظه دیدن برادر پر می کشید. کاش می شد حداقل صدایش را بشنوم. نفسی راحت کشید.
- ممنونم سارا. خبرت می کنم.
بیچاره عاصم! از هیچ خبر نداشت. نه از بیماری ام، نه از چهره ای که دیگر ذره ای زیبایی در آن نبود. شک نداشتم به محض دیدنم آه از نهادش بر می خواست. سرگردان تر از مسافری راه گم کرده، در کویر زندگی ام بودم. کاش دنیا یک روز مرخصی برایم در نظر می گرفت.
دوباره درد هم چون گربه ای بی چشم و رو، به شیشه ی ترک خورده ی وجودم چنگال زد. سرم پر از سؤالات مختلف، ابهام می کوبید به دیوار بی جوابی ام. حسام چه چیزی از دانیال می خواست که حکم گروگان را برایش داشتم؟ مگر گروگانگیری و مردانگی جمع می شدند؟
چرا یان تماس هایم را بی پاسخ می گذاشت؟
حسام... تنفر دل نشین زندگی ام! کاش بود و کتابش را می خواند تا دردهایم فرار کنند.
آن شب تا صبح با هجوم افکار پریشان، دست و پنجه نرم کردم و جز ماه و درخت خرمالو کسی حال خرابم را ندید.
حوالی ظهر، صدای یا الله گوییِ حسام در عطر قورمه سبزی و موسیقی رادیوی پروین، پیچید. با یادآوری حرف های سوفی و عاصم، اعلام حضورش حالم را به هم زد. جنین شده در خود، زیر پولیوری گشاد، روی تخت، به نم نم باران و باغ گیر کرده میان مرز پاییز و زمستان خیره ماندم. این درختان بیچاره هم، دست کمی از من نداشتند. صدای نزدیک شدن قدم های حسام را شنیدم. سرطان، جانم را به یغما برده بود، کلاه را روی سرم کشیدم. عطر بد خاطره ی چای تازه دم در بینی ام نشست و صدایش از پشت در نیمه باز در گوش هایم. سرم را به سمتش چرخاندم. سینی به دست و سر به زیر اذن ورود طلبید. پوزخندی زدم، وقتی از ترس حضور شیطان، در را باز گذاشت. سینی پر شده از چای، نان، پنیر، گردو و شکر را روی میز قرار داد؛مقابلم کنار تخت. چرا همیشه خوشبوکننده ی تلخ مورد علاقه ی دانیال را استفاده می کرد؟ این رایحه را دوست داشت یا هدف، شکنجه ی من بود؟ شاید هم نوعی کُد بود.
- حاج خانم می گن اعتصاب غذا کردین!
با حیایی مشهود، زانو زد کنار تخت و روی زمین نشست. از جایم تکان نخوردم. این دیوانه انگار نمی دانست، از هر چه چای و مسلمان در دنیاست، بدم می آید. آستین لباس دودی رنگش را دو بار تا زد. خیره به حرکات متینش، نفرت در دلم کاشتم. با انگشتان بلند و مردانه اش، پنج لقمه ی کوچک درست کرد و با نظمی خاص کنار یکدیگر در سینی قرار داد. شکر در چای ریخت و به رسم ایرانی بودنش، قاشق ظریف چای خوری را، بعد از چند بار چرخاندن در استکان، درون نعلبکی گلدار گذاشت. صفحه ی بزرگ و فلزی ساعتش، به چشمم زیبا آمد. چای دوست نداشتم، اما در اعماق روح منجمدم، این حس را چرا.
- من از چای متنفرم... جمعش کن.
لبخند زد.
متنفرین... یا ازش می ترسین؟
ابروهایم گره خورد و صدایم خَش برداشت.
- می ترسم ؟ از چای؟
لبخند روی لبش پر رنگ تر شد.
- اوهوم! آخه ما مسلمون ها زیاد چای می خوریم.
سکوت بر دهانم نشست. او از کجا می دانست که دلیل نفرتم از چای مسلمانان بودند؟ از این موضوع فقط دانیال اطلاع داشت. ترس کجای کار بود؟
- من از مسلمون ها نمی ترسم.
دستی به ته ریشش کشید و لبانش را کمی جمع کرد.
- از مسلمون ها نه، اما از خداشون چی؟
می ترسیدم؟ من از خدای آن ها می ترسیدم؟
- نه! من فقط از اون متنفرم.
کمی سرش را تکان داد و انگشتان دستش را در هم گره زد.
- از نظر من نفرت، همون ترس بزک شده است. فقط سرخاب، سفیداب به صورتش مالیدیم و داریم خودمون رو گول می زنیم. ترس هم که تکلیفش معلومه. باید جفت پا پرید وسطش. باید حسش کرد. اون وقته که خدا شیرین تر از این چای می شه.
راست می گفت، من از خدا می ترسیدم. از او و کمر همتش برای نابودی ام وحشت داشتم. این جوان چه از زندگی ام می خواست که زلزله به راه می انداخت؟
- گاهی بعضی از آدم ها چایشون رو با طعم خدا می خورن. بعضی هم، فنجان چایشون رو در کنار خود خدا.
حرف هایش به کام دل می نشست. نفسی عمیق کشید که بی شباهت به آه نبود. ادامه داد:
- اما اون کسی می بره که چای رو با طعم خدا، مهمون خود خدا بخوره.
نمی دانم! شاید راست می گفت و من از ترس طعم خدا، هیچ وقت مزه ی چای را نچشیدم. سینی را با لبخندی مهربان، روی تخت، کنار پایم گذاشت.
- خب! پروین خانم منتظرن تا سینی رو خالی تحولیشون بدم. وگرنه حسابم با کرام الکاتبینه.
یک لقمه از سینی برداشتم و در دهانم گذاشتم. حسام با تبسمی خاص، فنجان چایی نشسته در نعلبکی گلدار را به سمتم گرفت. دلم می خواست، برای یک بار هم که شده امتحانش کنم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹 چه شد از این همه سلیقه و معماری زیبا که مطابق هویتمان بود دور شدیم؟!
#خاطره_انگیز 🫖
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
16.47M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
چند و چون زندگی در لندن
پایتخت انگلیس 🇬🇧
و خانواده هایی که حتی با کار کردن زن و مرد، نیازمند مراکز خیریه هستن
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
7.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
عاقل و واقع بین که باشیم؛
عاقبت از آن ماست!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
آینه کاری و معماری زیبا
🕌 حرم مطهر حضرت شاهچراغ
/ شیراز
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍀🌸🍀
به کودکان خود اجازه بدهید تا گاهی در مسائلی که خطری برای آنها ندارد با شما مخالفت کنند.
این کار باعث میشود تا قدرت نه گفتن را پیدا کنند.
مادران و پدرانی که توقع دارند تا کودکشان به هر قیمتی حرف آنها را تأیید کند با کشتن قدرت نه گفتن در کودک خود، او را در معرض مخاطرات بزرگ اجتماعی قرار میدهند.
#قدرت_نه_گفتن
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
یارا حقوق صحبت یاران نگاه دار
با همرهان وفا کن و پیمان نگاه دار
در راه عشق گر برود جان ما چه باک؟!
ای دل تو آن عزیزتر از جان نگاه دار
محتاج یک کرشمه ام ای مایه ی امید
این عشق را ز آفت حرمان نگاه دار
ما با امید صبح وصال تو زنده ایم
ما را ز هول این شب هجران نگاه دار!
مپسند یوسف من اسیر برادران
پروای پیر کلبه ی احزان نگاه دار
بازم خیال زلف تو ره زد، خدای را
چشم مرا ز خواب پریشان نگاه دار
ای دل اگرچه بی سروسامان تر از تو نیست
چون «سایه» سر رها کن و سامان نگاه دار
«هوشنگ ابتهاج» (سایه)
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦓🍃🌲
مادر است دیگر!
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺