eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
👥 حق مردم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
لبخـنـد بـه لب های شمـا حک بادا غم های شما همیشه اندک بادا این روز که سرشار ز لبخند خداست بـر وسعت جانتان مـبارک بادا @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۶: با اکراه و مکث، استکان را از دستش گرفتم. لبخن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۷: من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدای عبور ماشین ها حوصله ام را به بازی می گرفتم تا سر نرود. جلوی همان ساختمان حدوداً ده طبقه و همیشگی ایستاد. خواستم پیاده شوم که صدایم زد: - سارا خانم! نگاهش کردم. نگاهش مانند همیشه پایین بود. - من قول دادم که هیچ اتفاقی براتون نیفته. تا پای جونم سر قولم هستم. نمی دانم چه چیز در صورت یخ زده ام دید که خواست آرامم کند. در دلم آشوب موج می زد. کاش برایم قرآن می خواند. روی یکی از صندلی های سفید مطب، با طراحی عجیب و جدیدش، به انتظار صدا زدن نامم توسط منشی، مردم را تماشا می کردم. تعدادی با گوشی هایشان ور می رفتند و بعضی از مجله های روی میز می خواندند. حسام تکیه زده به دیوار، تکان های عصبی پایم را تماشا می کرد. کف دو دستم که خیس از عرق سرد بود را روی پالتوم کشیدم. نگاهی به ساعت گرد و بزرگ روی دیوار انداختم. زمان زیادی تا اجرای نقشه نمانده بود. از فرط ترس، زمستان را در سر انگشتانم حس می کردم. ناگهان منشی غوطه ور در آرایش و پریشان گیسو اسمم را خواند. پاهایم می لرزید. حسام، نگران مقابلم ایستاد و با صدایی آرام گفت: - سارا خانم! نوبت شماست. حالتون خوب نیست؟ خوب نبودم. می ترسیدم. برای جان دشمنم می ترسیدم. با قدم هایی سست و بی حال به سمت اتاق پزشک رفتم. حسام با احتیاط، پشت سرم گام بر می داشت. دو مرد، نزدیک اتاق پزشک، عصبی و بلند با یکدیگر بحث می کردند و این یعنی اولین هشدار برای اجرای نقشه. دستم را به سمت دستگیره بردم. پزشک مسن و همیشگی از اتاق بیرون آمد و سعی در آرام کردن فضا نمود. فایده ای نداشت. دو مرد دعوایشان بالا گرفت و به جان هم افتادند. حسام، دکتر، منشی و چند مرد دیگر، برای برگرداندن آرامش، انرژی هدر می دادند و من باید از این موقعیت سود می بردم برای اجرای ادامه ی نقشه. برای آخرین بار به متین ترین خانه خراب کن دنیا نگاه کردم. حواسش به مردها بود و قصد جدا کردن آن ها را داشت. آرام آرام چند گام به عقب برداشتم و از مطب خارج شدم. به سمت پله های اضطراری دویدم. یک مرد که با کلاه نقاب دار، روی پله ها انتظارم را می کشید. به محض دیدنم، دستم را گرفت و دوید. پله ها را با شتاب، یکی بعد از دیگری به پایین طی می کردم که فریاد حسام را شنیدم. سرم را به سمتش چرخاندم. هراسان، نامم را صدا می زد و پله ها را دوتا در میان به دنبالم می پیمود. ریه هایم تحمل این همه فشار را نداشت و پاهایم توان دویدن. مرد، بی توجه به حال زار و خرابم، مرا با خود از پله ها پایین می برد. فریادهای حسام، گیجم می کرد که راه درستی می روم یا نه؟ به پیاده رو رسیدیم. مرد با عصبانیت فریاد می زد که عجله کنم. انگار نمی فهمید که فاصله ام با مرگ، چند نفس بیش تر نیست. دو زانو روی زمین افتادم. فریاد های حسام و تلاشش برای متوقف کردنم تمام نمی شد. یک ماشین، چند قدم آن طرف تر، کنار پیاده رو، ترمزی گوش خراش گرفت. در باز شد. صدایی زنانه و متشنج، شماتتمان کرد که تکان بخوریم. مرد، یقه ی پالتویم را گرفت و مرا به داخل ماشین هل داد. دستی زنانه مرا به داخل کشید و محکم در را بست. نفس هایم از ته چاه بالا می آمد. لاستیک های ماشین، جیغی سردادند و با سرعت از جا کنده شدند. به زن رو به رویم چشم دوختم. خودش بود، سوفی. اما این بار با روسری و پالتویی مشکی. به سرعت سر چرخاندم و از شیشه ی عقب، به پشت سرم نگاه کردم. حسام مانند باد از پیاده رو به خیابان پرید. انگار قصد تسلیم شدن نداشت. دنبال ماشین می دوید و صدایم می زد. ناگهان اتفاقی که نباید، افتاد. دستانم یخ کرد. ماشینی به حسام کوبید و او نقش زمین شد. با جیغی خفه، چشمانم را بستم و محکم جلوی دهانم را گرفتم. سوفی بی خیال به عقب بر گشت. رایحه ی سرد خوشبو کننده اش، در سینه ام پیچید. حسام روی زمین افتاده بود و مردم به طرفش می دویدند. دو مرد از ماشین پیاده شدند و جسم بی جانش را بلند کردند. ماشین پیچید و من دیگر ندیدم چه بلایی سر بهترین قاتل زندگی ام آمد. با چشمانی اشک آلود، بی حرکت ماندم. کاش می توانستم زار بزنم! سوفی عینک دودی اش را کمی پایین آورد. - خوبی؟ نه بدتر از این هم مگر می شود؟ ماشین با پیچ و تابی پرسرعت، از کوچه و خیابان های مختلف می گذشت و سوفی مدام به راننده یادآور می شد که کسی تعقیبمان نکند. بعد از نیم ساعت وارد پارکینگ یک خانه ویلایی و بزرگ شدیم. سوفی دستم را کشید و از ماشین خارج کرد. سری به اطراف چرخاندم. حیاطی وسیع، با استخر و درختانی تنومند. سوفی چیزی به راننده گفت و از صندوق عقب ماشین دو چادر بیرون آورد. مرد به سرعت وارد خانه ی تجملی در انتهای حیاط شد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
طبیعت رنگ های بی نظیری داره 🌳🍃🐠🍃🌲 نقاشی خدا در دریا 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
〰 حتما تعجب می‌کنید و حق هم دارید، ولی این خطوط موازی هستند، کافی است از بغل و هم‌سطح با صفحه نمایش بهشون نگاه کنید چون شما دچار شده اید! وقتی به دیده هایمان هم نمی توانیم اعتماد کنیم، نسبت به شنیده‌ها و نقل‌ قول‌های رسانه‌ای زودباور نباشیم. 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اون روزها این پشتی ها برامون لذت خودروهای گران قیمت امروزی رو داشتند! 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿 قشنگ ترین آدم‌هایی کـه می‌شناسیم کسانی هستند کـه شکست، رنج و مبارزه را شناخته‌ و راه خود را از اعماق آن ها بازیافته‌اند. این افراد قدردان زندگی‌اند و نسبت بـه آن حساسیت و درکی دارند کـه آن ها را از همدردی، مهربانی و نوعی توجه دوست داشتنی و عمیق سرشار می کند. آدم های‌ قشنگ زندگیتان را بشناسید؛ آن ها اتفاقی سر راه شما قرار نگرفته اند! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 باید امتحانمان را پس بدهیم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
💥 تو روزگاری که با یه بطری چهار لیتری می‌شه یه هواپیما ساخت، مراقب باش رسانه ها و اطرافیان، چی به خوردت می دن! 👌🏼 @sad_dar_sad_ziba 💢 ❗️
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۷: من خیره به تکان های پلاک آویزان از آینه و صدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۸: سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف تر بود هل داد و چادری سمتم پرت کرد: - سرت کن! مات مانده بودم، به پارچه ای سیاه در دستم که نمادی از عقب ماندگی و تحجر در ذهنم بود. دلیل کارش را جویا شدم. در حین عوض کردن روسری اش با مقنعه و چادر جواب داد: - کار از محکم کاری عیب نمی کنه. نباید پیدامون کنن. من در کدام منطقه از سرنوشت ایستاده بودم که چادر، حکم محکم کاری برایم داشت؟ مرد راننده با دستگاهی عجیب از خانه بیرون دوید و در مقابلم ایستاد. سپس آرام، دستگاه را روی بدنم حرکت داد. دلیلش را نمی فهمیدم. ناگهان صدای بوق، بلند شد. سوفی با خشم نگاهم کرد. - عجله کن! پالتو رو در بیار! وقتی تعللم را دید، با فریاد آن را از تنم بیرون کشید. - چته تو؟ اَه... لعنتی! توی یقه ش ردیاب گذاشتن. این جا امن نیست... سریع خارج شین! حالا در آن سرما یک مانتوی کوتاه به تن داشتم و می لرزیدم. سوفی با خشونت، چادر را سرم کرد و مرا روی صندلی جلوی ماشین هل داد. بعد از چند امر و نهی به مرد، پشت فرمان نشست و به سرعت از پارکینگ خارج شدیم، با چهره ای مبدل و محجبه! چادر، غریب ترین پوششی بود که می شناختم. جای خنده داشت، چون حالا رسیدنم به دانیال، بستگی داشت به مخفی شدن پشت آن. به سوفی نگاه کردم، چهره اش پس این حجاب اسلامی عجیب به نظر می رسید. دو عینک دودی از داشبورد بیرون کشید. یکی برای خودش، دیگری برای من. این همه پلیس بازی برای چیست؟ درد لحظه به لحظه کلافه ترم می کرد. حالم را به سوفی گفتم. اما او بی توجه به من، رانندگی می کرد. فکر نگرانم، آخرین صحنه ی دیدارم با حسام را مدام به تصویر می کشید. اعتماد به این زن، سرانجام درستی داشت؟ سراغ عاصم و دانیال را گرفتم. بدون حتی نیم نگاهی پاسخ داد که در مخفیگاه انتظارم را می کشند و این تنها تسکین دهنده ی پشیمانی ام، از اعتماد به این زن بود. کاش از حال حسام خبر داشتم. بعد از دو ساعت خیابانگردی در یک پارکینگ طبقاتی متوقف شدیم. باز هم تغییر ماشین و چهره. سوفی این بار، چادر و مقنعه اش را با شالی تیره عوض کرد. سهم من هم یک کلاه و شال پشمی شد. از فرط درد و سرما، توانی در پاهایم نبود و او عصبی و دستپاچه، مرا به دنبال خود می برد. با ماشین جدید از پارکینگ خارج شدیم. این همه امکانات از کجا تأمین می شد؟ دست های یخ زده ام را در جیب مانتوام پناه دادم. چیزی به انگشتانم خورد. از جیبم بیرون آوردم. مُهر بود. همان مُهری که حسام، عطرش را بو می کشید. یادم آمد آن روز از فرط عصبانیت در جیب همین مانتوام گذاشتم و به گوشه ی اتاق پرتش کردم. ناخودآگاه مُهر را جلوی بینی ام گرفتم. عطرش را بو کردم. چه قدر خوب بود! به خوبی حسام. چند جرعه از نسیم این گِل خشک شده، تسکینی شد موقت، برای فرار از تهوع. سوفی خم شد و چیزی از داشبورد برداشت و به طرفم گرفت. - بگیرش! بزن به چشمت. صندلی رو بخوابون. دراز بکش. چشم بند مشکی؟ چرا باید این کار را می کردم؟ مگر من جایی را هم بلد بودم که بسته ماندن چشمم مهم باشد؟ از آن گذشته، من که در گروه خودشان بودم. به گفته هایش عمل کردم. بعد از نیم ساعت سکوت و شنیدن نفس های عصبی سوفی، ماشین ایستاد. کسی دستم را گرفت. مرا از ماشین بیرون کشید و به سمتی هلم داد. چند متر گام برداشتم. بالا رفتن از سه پله، ایستادن، باز شدن در، هجومی از هوای گرم و بوی تند، سیگار، چند قدم، استشمام عطری آشنا در کنار بوی خوشبو کننده ی سرد سوفی. و نشستن روی یک صندلی. صدای پای چند نفر را می شنیدم. چرا تمام نمی شد؟ دستی، چشم بند را از روی صورتم برداشت. نور، چشمانم را اذیت می کرد. چند بار پلک زدم. تصویر مرد مقابل و تلخی بوی خوشبو کننده اش، آرامش را در رگ هایم به جریان انداخت. لبخند زد، با همان چشمان مهربان و دلسوز. - خوش اومدی سارا جان! نفس راحتی کشیدم. حضور در کنار سوفی، ترس و پشیمانی را در وجودم زنده کرده بود. اما عاصم، خبر از نزدیکی آغوش دانیال می داد. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 حسرت 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🗞 ۷ روز عزای عمومی 👑 محمدرضا پهلوی، وسط عید نوروز سال ۱۳۵۴ به خاطر مرگ «ملک فیصل» پادشاه عربستان ۷ روز عزای عمومی در ایران اعلام کرد. ◼️ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 این جا سرزمین های اشغالی، اسرائیل 🔥 سرکوب وحشیانه ی معترضین توسط نیروهای رژیم ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 نقاشی خدا در /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹 دفاع مددجوی زندان رجایی‌شهر از رساله ی دکترای خود در زندان 🔹 مددجوی زندان رجایی‌شهر با حضور مسئولین زندان و همچنین ۵ نفر از استادان از جمله اعضای هیئت علمی دانشگاه تهران و نیز دانشگاه‌های «علم ‌و فرهنگ» و «علوم توانبخشی‌ و سلامت اجتماعی» به دفاع از رساله ی دکتری خود پرداخت. 🔹 هم‌اکنون ۱۱ نفر از مددجویان رجایی‌شهر در مقطع کارشناسی و ۲ نفر در مقطع کارشناسی‌ارشد در حال تحصیل هستند. 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
💔 اگه احساس کردی دلت تبدیل به خرابه شده... @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌱
🌿🍁🌿 پیش بیا! پیش بیا! پیش تر! تا که بگویم غم دل، بیش تر دوست ترت دارم از هر چه دوست ای تو به من از خود من خویش تر دوست تر از آن که بگویم چه قدر بیش تر از بیش تر از بیش تر داغ تو را از همه داراترم درد تو را از همه درویش تر هیچ نریزد به جز از نام تو بر رگِ من گر بزنی نیشتر فوت و فن عشق به شعرم ببخش تا نشود قافیه اندیش تر «قیصر امین پور» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
13.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🚗 یکی از مشکلات صنعت خودروسازی ما: قطعه سازی یا قطعه بازی؟ 💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 صد در صد 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🌳🍃🐻‍❄️🍃🌲 نی نی خرس قطبی 😍 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
🌊 چیزی که باعث خفه شدن ما می‌شه، افتادن توی آب نیست؛ موندن زیر آب و بالا نیومدنه! 🔺 مراقب باشیم تو اشتباهاتمون نمونیم! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
💜 دلمشغولی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🏠 خانه‌های قدیمی جایی بود برای حس آرامش. چون معماران قدیمی تعبیرشان از خانه، جایی برای دور همی ها بود، برای همین در ساختن بنا وسواس داشتند. جهت خانه به سمت نور خورشید و قبله باشد، در روزهای گرم سایه داشته باشد، روزهای سرد آفتابگیر شود و... @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۸: سوفی مرا به سمت ماشین مشکی رنگی که کمی آن طرف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۵۹: قلبم آرام شد. سلامش را بی‌جواب نگذاشتم. وجودم دانیال را می خواست. چشم چرخاندم، به امید یافتن یگانه برادرم؛ اما نمی دیدمش در لُختی آن سالن بزرگ و تقریباً خالی از وسایل، کمی بیشتر دقت کردم. تنها چیزی که عایدم شد، یک دست مبل مشکی بود، با میزی که چند رایانه، تعدادی کاغذ، جاسیگاری لبریز از ته سیگار، بطری های نوشابه، جعبه های پیتزا و ساندویچ های نیم خورده، رویش خودنمایی می‌کرد. دو مرد دیگر، آن جا حضور داشتند که هیچ کدام شباهتی به گمشده ی من نداشتند. سوفی لباسش را روی مبل پرت کرد و به سمت یکی از دو اتاق، در انتهای سالن رفت. برادر من کجا بود؟ متعجب و نگران، عاصم را خطاب قرار دادم: ـــ دانیال...؟ پس دانیال کو؟ رو به رویم زانو زد و لبخندی موذیانه روی لبانش نشست. ــــ صبر کن! می آد. دانیال به خاطر تو تا جهنمم می ره. لحن عجیبش به مذاقم خوش نیامد. چشمانم را ریز کردم. ـــ منظورت چیه؟ بلند و شیطانی خندید. - چه قدر عجولی دختر! یه کم صبر کن! کم کم همه چیز رو می فهمی. ایستاد. روی صورتم چشم چرخاند و موج صدایش نرم شد. ـــ از اتفاقی که واست افتاده متأسفم. چه قدر گفتم برو دکتر! گوش ندادی. تقریباً چیزی از خوشکلیت نمونده. حیف شد. تو دختر قشنگی بودی، اما لجباز و یک دنده! نمی دانم چرا اما حس می کردم این مرد هیچ شباهتی به آن عاصم ساده و همیشه نگران قبلی ندارد. صدای کوبیده شدن در اتاق، توی سالن پیچید و توجه ما را به خودش جلب کرد. سوفی با گام‌هایی بلند و صدایی خشمگین، خود را به عاصم رساند و یقه اش را چنگ زد. ــــ چند بار باید به توی احمق بگم که خود سر عمل نکن! چرا گفتی با ماشین بزنن بهش و این جوری لت و پارش کنن! هان؟ مگه تو نمی فهمی که اون جونور به اندازه ی دانیال برام مهمه کله خر! سوفی از چه کسی می‌گفت؟ حسام؟ باورم نمی شد. یعنی تمام این نقشه ها، یک انتقام شخصی بود؟ اما چرا عاصم؟ او در این ماجرا چه نقشی داشت؟ شنیدن جواب منفی برای ازدواج؟ نه! این نمی‌توانست دلیل قانع‌کننده‌ای باشد. حسام و یان، آن ها چه می کردند در این بلوای بی انتها ؟راستی آن برادر دزد مهربان، سرنوشتش به مرگ ختم شد یا...؟ گیج و مبهم، پریشان و کلافه، مات دعوای سوفی و عاصم، سؤال ها را در ذهنم، مرتب و به هم ریخته می چیدم. عاصم با ضرب، دست سوفی را پس زد. ــــ هوووووی! چه خبرته رَم می کنی؟ انگار یادت رفته این جا من رئیسم. محض تجدید خاطرات می گم، اگه ما الآن این جاییم، واسه افتضاحیه که تو به بار آوردی. پس نمی خواد بهم بگی چی درسته، چی غلط! انتظار نداشتی که تو روز روشن، اونم وسط خیابون های تهرون، بندازمش تو ماشین و با خودم بیارمش؟ بعدش هم خودش پرید تو خیابون. من فقط از فرصت استفاده کردم، همین! الآنم که زنده است. متحیر، نگاه از گفت‌وگوی غیر دوستانه شان نمی گرفتم. شک نداشتم که در مورد حسام حرف می زنند. این یعنی، ماجرایی فراتر از یک انتقام بچگانه. سوفی، دست به کمر و کلافه، چند قدم دور خود چرخید. سپس با دست مرا نشان داد. - این توی پالتوش ردیاب بود ها، اون رو خوب گشتین؟ عاصم با سر، مهر تأیید بر خیال ناآرام سوفی کوبید و بازویم را گرفت تا بلند شوم. از شدت ترس و درد، زانو هایم می لرزید و انگار تا گردن در برف فرو رفته بودم. دوست داشتم کسی تکانم دهد و بیدارم کند. عاصم بی مهر امروز، بی‌توجه به حال خرابم، کشان کشان مرا به سمت یکی از اتاق‌ها برد. در را باز کرد و به داخل هلم داد. به داخل پرت شدم و از فرط درد، مچاله به زمین چسبیدم. رایحه ی آشنای مشترک، میان حسام و دانیال، به مشامم خوش آمد گفت. صدای خشمگین سوفی در چارچوب در، توجهم را به خود جلب کرد. - یعنی من باید باور کنم که این مرتیکه، فقط به خاطر تصادف به این روز افتاده و شماها هیچ غلط دیگه ای نکردین؟ کنجکاوانه کمی سرم را بلند کردم. در آن فضای نیمه تاریک، خوب دیده نمی شد اما خودش بود. حسام! غرق در خون و بی هوش، افتاده در گوشه ی اتاق! در آن فضای یخ زده، قلبم تیر کشید. این ها دست کمی از کفتار نداشتند. عاصم، دست در جیب شلوارش فرو برد و در تیررس نگاهم قرار گرفت. چشمانش آتش داشتند. لب هایش را جمع کرد و بی خیال گفت: - من کارم رو بلدم. این جا نیومدم واسه تفریح. نمی تونستم منتظر بمونم تا سرکار تشریف بیارن. پس شروع کردم. ولی زیادی بد قلقه. حوصله ی آدم رو سر می بره. وجودم سراسر نبض شد. عاصم تا این حد وحشی بود و بازیگرانه دلسوزی مرا می کرد؟ سوفی با نگاهش، به چشمانم حمله کرد. _ دعا کن اون برادرت خریت نکنه! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 حق نداری مفت و مجانی به من زل بزنی! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 سادگی همیشه دلربا بوده است. این روزها که گرفتار زرق و برق دنیا شده ایم، بهتر متوجه می شویم که یک کلبه‌ی ساده با یک چراغ نفتی و نم نم باران، مثل آب روی آتش، حال بد ما را می شوید و می برد. 🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
2_144140477089035787.mp3
7.99M
🌿 🎶 سیصد و سیزده 🎙 «پویا بیاتی» /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🏰 دژ محمدعلی ‌خان / دزفول /نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🐺 گرگ درنده 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌷 «از گل‌فروش، لاله‌رخی لاله می‌خرید می‌گفت: بی تبسمِ گل، خانه بی‌صفاست گفتم: صفای خانه کفایت نمی‌کند باید صفای روح بیابی که کیمیاست» «فریدون مشیری» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌷