🍀🌸🍀
👦🏻 وقتی کودکتان شما را صدا میکند، بیتوجهی نکنید!
حتی اگه بیست بار چیزی را تکرار کرد، شما هم بیست بار با آرامش جواب بدهید.
❗️ یادمان باشد که:
👈🏽 تربیت کودک، یک شغل تمام وقت و پر مسئولیت است.
👈🏽 اگر به درخواست کودک پاسخ ندهیم، او برای جلب توجه، لجبازی می کند.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
عشق، بعضی وقتها از درد دوری بهتر است
بی قرارم کرده و گفته صبوری بهتر است
توی قرآن خوانده ام، يعقوب يادم داده است:
دلبرت وقتی کنارت نيست، کوری بهتر است
نامه هايم چشمهايت را اذيت می کند
درد دل کردن برای تو حضوری بهتر است
چای دم کن خسته ام از تلخی نسکافه ها
چای با عطر هل و گلهای قوری بهتر است
من سرم بر شانه ات؟ يا تو سرت بر شانه ام؟
فکر کن خانم اگر باشم چه جوری بهتر است؟
«حامد عسکری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144140477094261402.mp3
6.61M
🌿
🎶 هواتو کرده م
🎙 «محمد علی زاده»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⏳
هر اندازه وقت بگذاری تا یکی رو خراب کنی،
همون قدر وقت کم می آری که خودت رو بسازی.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۶۰: عاصم با لبخندی کج، خیره به من، همراه سوفی ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۶۱:
- اگه نگی، اول تو رو می فرستم اون دنیا، بعد این خانم خانما رو از مرز خارج می کنم و این قدر شکنجه ش می دم تا دانیال خودش رو برسونه. می دونی که وقتی پای خواهرش وسط باشه تا کُره ی ماه هم می ره! خب! نظرت چیه؟
قلبم تحمل این همه هیجان را نداشت. چرا هیچ کس برایم توضیح نمی داد که ماجرا از چه قرار است؟ حسام با ضعف نمایان در صدا و چشمانی نیمه باز گفت:
- فکر کردی خیلی زرنگی؟ تو اون سازمان چی بهتون یاد می دن؟ من چرا باید اسم اون رابط رو بدونم؟ خیال کردی بچه بازیه که همه خبر داشته باشن؟
کدام سازمان؟ کدام رابط؟ نمی فهمیدم! ناگهان طوفان سوفی آغاز شد. مانند ماده ببری زخمی، به حسام یورش برد و گلویش را چنگ زد. دندان هایش گره خورده بودند و جملات به سختی راه باز می کردند.
- بی شرف! با ما بازی نکن. ما می دونیم شماها خونواده ی دانیال رو آوردین ایران. پس بگو کجاست و خودت رو نجات بده. من اون دانیال آشغال رو می خوام.
پوزخندی بر صورت کبود و بی نفس حسام نقش بست. نایی برای حرف زدن نداشت اما به زور ادامه داد:
- بی شرف اونه که تیشه به ریشه ی آسایش مردم می زنه، نه من! کجای کارین ابله ها؟ اون دانیال عوضی، به ما هم نارو زده. خونواده ش رو با کلک و زبون خوش کشیدیم ایران تا بتونیم بندازمیش تو تله. مادر و خواهرش دست ما گروگان بودن. به قول خودت اون به خاطر خواهرش تا کره ی ماه هم می ره.
با دهانی باز به حسام زل زدم. چه می گفت؟ یعنی او هم در حیوانیت کم از این دو نداشت؟ یعنی او هم ماهرانه بازیگری می کرد مانند عاصم؟ باورش از هر دروغی دشوارتر به نظر می رسید. با شنیدن حرف هایش حس تنفر، قوی تر از گذشته در دلم زنده شد. مسلمانان همه شان دروغگو و وحشی صفت بودند و حسام هم یکی از آن ها. سوفی ناامیدانه گلوی حسام را رها کرد و ایستاد. عاصم به موهایش چنگ می زد و کلافه راه می رفت.
- ارنست تماس نگرفت؟
سوفی، سری به نشانه ی منفی تکان داد و با پاشنه ی بلند کفشش، روی زمین ضرب گرفت. هر طور، جورچین را کنار یکدیگر قرار می دادم، به هیچ نتیجه ای نمی رسیدم. حسام، سوفی، عاصم، یان، و حالا ارنست! اما خوب می دانستم که تنهای تنها هستم، در مقابل گَله ای زخمی از دشمن. در کدام نقطه از این زمین، واژه ای به نام امنیت مصداق داشت؟ عاصم، دستی به صورتش کشید و نفسش را پر صدا بیرون داد:
- ارنست خیلی عصبانیه. به قول خودش اومده ایران که کار رو یه سره کنه. سوفی! تمام این افتضاحات تقصیر توئه! خودت درستش کن. تو رو نمی دونم اما من دوست ندارم بالا دستی ها به چشم یه احمق بی دست و پا نگام کنن. این ماجرا خیلی واسه سازمان حیاتیه.
سوفی مانند گرگ وحشی، دوباره به حسام حمله ور شد و لگدهایی بی محابا، به پهلویش کوبید.
- مثل سگ داری دروغ می گی. مطمئنم همه چیز رو می دونی. هم جای دانیال رو، هم اسم اون رابط رو. شماها رو خوب می شناسم.
عاصم با آرامشی نفرت انگیز، او را از حسام نیمه جان جدا کرد.
- هی... هی! آروم باش دختر! ارزش این جونور، پیش تر از دانیال نباشه، کم تر نیست. پس بگذار لااقل به ارنست زنده تحویلش بدیم.
گوشی عاصم زنگ خورد و او بعد از چند کلمه ی کوتاه، مکالمه را قطع کرد. نگاهی به سوفی انداخت و زبانش را روی لب هایش کشید.
- ارنست رسید ایران. می دونی دل خوشی از تو نداره. پس حواست رو جمع کن و بیش تر از این گند نزن!
هر دو از اتاق خارج شدند. من ماندم و حسام. دیگر حتی دوست نداشتم صدای قرآنش را بشنوم. درد بیچاره ام کرده بود. پیچیده به خود، به حسام که کمی آن طرف تر افتاده بود نگاه کردم. صدایم حجم نداشت.
- نمی خوای زبون باز کنی؟ تو هم یه عوضی هستی لنگه ی اونا درسته؟ یان این وسط چه کاره ست؟ رفیق تو بود یا عاصم؟ اونم الآن هاست که پیداش بشه، نه؟
چشمانش نیمه باز شد و صدایی از دهانش شنیده شد.
- یان مُرده! همینا کشتنش. اگر هم می بینی من الآن زنده م، چون اطلاعات می خوان. این ها اهل خطر کردن نیستن. تا وقتی که دانیال پیداش نشه، من و تو نفس می کشیم.
مگر می شود که یان آن روان شناس دیوانه مُرده باشد؟ زبانم در دهانم خشکید.
- کشتنش؟ چـــــــــرا؟
سوفی با فریادی گوش خراش، در اتاق را باز کرد. صدای تق تق پاشنه های بلندش در آن فضای کوچک، حکم کوبیده شدن پُتک را داشت بر جمجمه ام. بر افروخته و دیوانه وار، به سمتم دوید و اسلحه ای روی سرم گذاشت. عصبی و مسلسل وار، جیغ می زد و از حسام می خواست تا بگوید دانیال کجا پنهان شده. مرگ را در چند قدمی ام می دیدم. از شدت ترس، کل بدنم بی حس شده بود و دیگر دردی احساس نمی کردم. وحشت تکه تکه یخ می شد در مسیر رگ هایم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
این ها رو می خریدیم و تا چند روز دلخوشیمون نگاه کردن بهشون بود!
🐥
#خاطره_انگیز
🍃 @sad_dar_sad_ziba 🍃
📖
«وَالصَّبْرُ یُنَاضِلُ الْحِدْثَانَ.»
«صبر با مصائب مى جنگد.»
[حکمت ٢١١]
🖊
«حِدْثَان» به معناى حوادث ناراحت کننده و ناگوارى است که در زندگى انسان، خواه و ناخواه رخ مى دهد و هر کس به گونه ای به یک یا چند نمونه از این حوادث گرفتار است. آنچه مى تواند تأثیر این حوادث را بر وجود انسان خنثى کند تا از پاى در نیاید همان صبر و شکیبایى و پایداری است.
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
6.78M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 «وقتی که حرف می زد، من از ذوق، قد می کشیدم!»
🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادت
«بهشتی دفاع مقدس»
🌷 شهید حسن باقری
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
مینویسم ز تـو که دار و ندارم شـده ای
بی قرارت شدم و صبـر و قرارم شده ای
مـن که بی تاب توام ای همه ی تاب و تبم
تو همه دلخوشی لیل و نهارم شده ای
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ گاهی مکافات بخشودگی، خیلی بیش از از عواقب مجازات است!
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
🐺 گرگی استخوانی در گلویش گیر کرده بود، به دنبال کسی می گشت که آن را از گلویش درآورد تا به لک لک رسید و از او درخواست کرد تا او را نجات دهد و در مقابل، گرگ مزدی به لک لک بدهد.
🦩 لک لک منقارش را داخل دهان گرگ کرد و استخوان را درآورد و طلب پاداش کرد.
گرگ به او گفت:
همین که سرت را سالم از دهانم بیرون آوردی برایت کافی است!
📎
🔺 خدمت به افراد نالایق و گرگ صفت، پیامد خوبی ندارد!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌿🍁🌿
در طلوع صبح صادق، عاقل و بیدار باش
خوابها در پیش داری، فکر کن، هوشیار باش
شب دراز و لحظه ی خندیدن خفاش هاست
از صدای خنده ها وحشت مکن، پرکار باش
بس نشد خواب شب و خواب تمام روزها
قرص خوابت میدهند از خوردنش بیزار باش
روز و شب درخواب ماندی، عمر تو آمد به سر
لحظه ی هجران کمی هم عاشق دلدار باش
«عباس قلی دهقان»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛