📖
«عثمان بن حُنیف» کارگزار امیر المومنین در بصره به مهمانى یکى از سرمایه داران شهر رفته و بر سر سفره او نشسته بود. امام بعد از شنیدن این خبر در نامه اى، ضمن توبیخ او، شیوه ی خود را نیز بیان کرد و فرمود:
«به خدا سوگند من از دنیاى شما طلا و نقره اى نیندوخته ام و از غنایم و ثروت هاى آن مالى ذخیره نکرده ام و براى این لباس کهنه ام بدلى مهیا نساخته ام و از زمین آن حتى یک وجب در اختیار نگرفته ام و از این دنیا بیش از خوراک مختصر و ناچیزى بهره نبرده ام.»
[نامه ی ۴۵]
✍🏼 اشاره به بی ارزشی ریاست ها و مقامات دنیوی و تغییر نکردن انسان ها به واسطه ی ریاست های دنیوی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
گلها درباره ی این که
چه گونه شکوفه خواهند داد
و چه کسی از دیدن آنها لذت خواهد برد
نگران نیستند،
آن ها فقط باز می شوند
و به سوی نور می چرخند
و این آن ها را زیبا می سازد.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت من شیرین می کنم» ⏪ بخش ۸۱: از جایش بلند شد. ـــ یه قهوه ی خوشمزه واسه داداش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۲:
دردانه برادرم با گام هایی تند، خود را به مادر رساند و مردانه او را به آغوش کشید. اما مادر بی حس و حرکت در آغوش دانیال ایستادگی می کرد و بی تفاوت، پذیرای بوسه های پراشک پسرش بود و ناگهان، خود را عقب کشید. با چشمانی که هیچ از آن نمی فهمیدم. در سکوتی عجیب تر از همیشه، خوب دانیال را از نگاه گذراند. کمی مکث کرد؛ مکثی طولانی. یک نفس، مادر دستانش حلقه شد به دور گردن برادر بلند قامتم. حلقه ای عمیق، با نوازش هایی خیس از دل تنگی و بلند از هق هق درد.
انتظار واکنشی از او نداشتم.
هم خوشحال بودم، هم ناراحت. خوشحال از زبان باز شده اش، ناراحت از سکوتش. در تمام مدتی که به وجودش احتیاج داشتم. نمیدانم، شاید هم دندان طمع از دخترانه هایم کنده بود، مادر زخم خورده ام از زندگی. چند ساعت از ملاقات مادر و پسر میگذشت و جز تکرار گه گاه اسم دانیال و بوسیدنش، تغییری در این زن افسرده رخ نداد. خیالم وقتی به ساحل آسودگی نشست که دانیال برایم توضیح داد از همه چیز به واسطه ی حسام خبر داشته است.
مدتی گذشت؛ از مأموریت حسام، از ندیدنش، از نیامدنش، اما دانیال آمده بود و مردانه نیرویش را، تمام و کمال خرج خانه ی تازه جوانه زده مان می کرد.
صبح ها به محل کار نظامیاش می رفت و هر چه توان داشت، در مسیر ارزشهایش میگذاشت؛ عصرها هم در خانه با شیطنت ها و شوخی هایش علاوه بر من و پروین، حتی مادر را هم به وجد می آورد، با همان جوک های بی مزه و آواز خواندن هایش. در کنار ما، پروینی مهربان، غرغرو و بامزه بود که دانیال، از سر به سر گذاشتن اش غافل نمی شد. میخندید و دانیال، خوش خنده تر از گذشته، آرزوی دیدنش را دل خوشی میکرد بر معدود روزهای ماندنم.
با وجود تمام این شیرینیها، چیزی از نگرانی ام برای امیرمهدی فاطمه خانم کم نمیشد. حالا علاوه بر خبرهای یک روز در میان، آن هم در لابه لای درد دل های پروین و مادر حسام، دانیال با تماسهای گاه و بی گاهش به حسام، بدون این که بداند، آرامش به من می بخشید و خوش حالم می کرد. زمان می دوید و من ترسم بیش تر می شد از جا ماندن در دیدار دوباره ی ناجی زندگی ام. سرطان چیز کمی نبود که دل خوش به نفس کشیدن باشم. لحظه هایم در دلتنگی بچگانه ای سپری میشد، تا آن روز.
برعکس همیشه، دانیال کلافه و عصبی به خانه آمد. دلیلش را نمی دانستم اما از پرسیدنش هم ترس داشتم. ناهارش را خورد و در سکوت، روی مبل نشست و کلافه و عصبی پایش را تکان داد. حتی متوجه چای آوردن پروین هم نشد و تشکر نکرد. دلشوره ی عجیبی درد شد و به معده ام چنگ زد. به اتاقم پناه بردم. ذهنم به هر جای ممکن پرواز کرد. روی تخت نشستم و زانوهایم را به آغوش کشیدم. چشمم به باغ پشت پنجره افتاد. آسمان آفتاب داشت اما فریاد می زد که زمستان هنوز تمام نشده. کنار پنجره ایستادم. دانیال پریشان، کنار حوض وسط باغ، قدم می زد و مضطرب با گوشی صحبت می کرد. کنجکاوی، افسار ترسم را به دست گرفت. باید می فهمیدم. باید خلاص می شدم از دلهره ای پر ابهام. به باغ رفتم و در دل، خدا را صدا زدم که هرچه هست، فقط نامی از حسام در میان نباشد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
EhsanKhajeAmir-Mesle_HichKas.mp3
7.16M
🌿
🎶 «مثل هیچ کس»
🎙 احسان خواجه امیری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 اعتماد ساختنش سالها طول می کشد، ولی تخریبش چند ثانیه.
🔘 زمان است که وفاداری انسان ها را ثابت میکند نه زبان.
🔘 همیشه یادمان باشد که نگفته ها را
میشود گفت، اما گفته ها را
نمی توان پس گرفت.
🔘 خودبینی، دیدن خود نیست، بلکه ندیدن دیگران است.
@sad_dar_sad_ziba
🍂🍂🌱🍂🍂
🍀🌸🍀
«خواهر اگر تعداد موهاى سپید برادرش را نداند که خواهر نیست.
خواهر اگر عمق چروکهاى پیشانى برادرش را نشناسد که خواهر نیست.
تازه این ها مربوط به ظواهر است. این ها را چشم هر خواهرى مىتواند در سیماى برادرش ببیند.
زینب (س) یعنى شناسایى بندهاى دل حسین،
یعنى زیستن در دهلیزهاى قلب حسین،
عبور کردن از رگهاى حسین و تپیدن با نبض حسین.
زینب یعنى حسین (ع) در آینه ی تأنیث.»
📚 کتاب «آفتاب در حجاب»
نوشته ی «سیدمهدی شجاعی»
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹🔹🔻🔹🔹
نسبت ما با انسان ها از جنس نسبت ما با اشیا نیست. نسبت ما با اشیا برای دستیازی یا تولید و مصرف است ولی اهتمام ما به انسان از جنس «دلواپسی» است.
دلواپسی یعنی این که انسان ها را برای خود نخواهیم و به آنها کمک کنیم به امکانهای خویشتن برسند.
در حالی که انسان مدرن با انسان ها هم نسبتی غیرانسانی برقرار میکند و گویا میخواهد آنها را تملک کند یا از آنها متمتع بشود. این خاصیت تفکر تکنیکی است.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰
📖 کتاب ما قرآن هیچ گاه به ما توصیه نکرده است: بی صدا رنج ببرید!
🌷 بخشی از سخنان
#شهیـــد_مالکـــوم_ایــکس
رهبر سیاهان مسلمان آمریکا
به فراخور گذر از سالروز شهادتش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 استغفار جدی!
🌙 ماه شعبان
🎤 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
تا توانی رفع غم از چهره ی غمناک کن
جان من گریاندن آسان است، اشکی پاک کن
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
تو ڪیستی
ڪه من این گونه
بے تو بے تابم؟
شب از هجوم خیالت،
نمیبرد خوابم
تو چیستی،
ڪه من از موج هر تبسم تو
به سان قایق سرگشته،
روے گردابم!
«فریدون مشیری»
http://splus.ir/symosyto
🍃🍃🍃💞🍃🍃🍃
کوچ عشایر
/ چهارمحال و بختیاری
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 کتککاری در لیگ اروپا
🔸 در جریان دیدار آیندهوون هلند و سویای اسپانیا، یک هوادار به زمین آمد و با دروازهبان تیم سویا درگیر شد.
#فرنگ_بی_فرهنگ
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿🍁🌿
شاعر آواره از این خانه نباید بشود
دلخوشِ دامن بیگانه نباید بشود
باد می آید و من دست و دلم می لرزد
زلف اگر ریخت به هم، شانه نباید بشود
لحظه ای خنده ای و لحظه ی دیگر اخمی
آدم از دست تو دیوانه نباید بشود؟
من به تنهاییِ این پیله قناعت دارم
هر چه کرم است که پروانه نباید بشود
من خودم سمت قفس می روم و می دانم
مرغ، خامِ طمع دانه نباید بشود
بوف کورم، بروم خانه ام و خوش باشم
عشق، کاخی است که ویرانه نباید بشود
«مهدی فرجی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۲: دردانه برادرم با گام هایی تند، خود را به مادر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۳:
با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها روی سیم های برق، کنار دانیال ایستادم. به حال زارش چشم دوختم و با صدایی کم جان، دلیل نا آرامی اش را پرسیدم. اما او در سکوتی عذابآور، چنگی زد به گندمزار طلائی موهایش و لب حوض نشست. نفس سنگینم را بیرون دادم. مقابلش قرار گرفتم و سؤالم را تکرار کردم. شقیقه هایش را فشار داد و از مشکل کاری اش گفت. اما من او را می شناختم. بی توجه به جوابش، چشم دوختم به وجود سراسر اضطرابش.
کم آورد. همیشه در برابر سکوتم کم میآورد. پرتشویش دستی به صورتش کشید و سری تکان داد.
ــ حسام گم شده!
نفسم بند آمد و او بی خبر از قلبی که تازگی ها تپیدن آموخته بود، ادامه داد:
_ دو روزه هیچ خبری ازش نیست! دارم دیوونه می شم سارا!
یعنی فاطمه خانم میدانست؟
ــ یعنی چی که گم شده؟ معنیش چیه؟
سر به آسمان بلند کرد و با صدایی پر از غم گفت:
_ یعنی یا شهید شده. یا گیر اون حروم زاده های داعش افتاده. فقط دعا کن دست اون وحشی ها نیفتاده باشه.
زمان ایستاد. با چشمانی پر از اشک و پاهایی که از فرط سنگینی روی زمین کشیده می شد، به اتاقم پناه بردم. در را بستم و تکیه زده به آن، پشتش نشستم.
نمیدانستم باید چه کنم؟ به کجا بروم؟ پریشانی بر روحم سایه انداخته بود و آرام و قرار نداشتم. چشمانم را بستم و از ته دل دعا کردم. سینه ام می سوخت. زیر لب نجوا کردم ای کاش شهید شده باشد؛ آرزوی مرگ برای جوانی که به غار مخوف قلبم رسوخ کرده بود و خفاش هایش را فراری داده بود، گریبانم را می درید اما مگر چاره ای دیگر هم داشتم؟
مرگ شرف داشت به اسارت در دست آن حرامزادگان داعش. کسانی که مقام استادی به جا آوردند برابر شیطان. دانیال کلافه طول و عرض حیاط را متر میکرد. هر ثانیه، پریشانی، هزار برابر می تاخت. مدام تصویر چشمان محجوب و صورت مزین به ته ریش مشکی و لبخندش، در مقابل دیدگانم روشن می شد. اگر دست آن درنده ها افتاده باشد، چه بر سرش میآورند؟ آیا سری برای آن قامت بلند و چهارشانه، باقی گذاشته اند؟ هرچه بیش تر فکر می کردم، حالم بدتر می شد. تصاویری که از شکنجه ها و کشتار این قوم در اینترنت دیده بودم، لحظهای راحتم نمی گذاشت. تکه تکه کردن یک مرد زنده با اره برقی و التماس ها و ضجه هایش، سنگسار سرباز سوری از فاصله ی یک قدمی، آن هم با پاره سنگ های بزرگ، زنده زنده آتش زدن خلبان اردنی در قفسی آهنی، بستن مرد عراقی به دو ماشین، و حرکت در دو جهت!
حسام، امیر مهدی فاطمه خانم و نُت بی صدای ایمان من، در چه حال بود؟ نفس به نفس، قلبم فشرده تر می شد. احساس خفگی گلویم را چنگ می زد و من فقط دعا می کردم. بیچاره پروین که بی خبر از همه جا، این آشفته حالی را به پای شِکراب شدن خواهر و برادریمان می گذاشت.
دانیال مدام تأکید میکرد که او نباید از اصل ماجرا بویی ببرد و اگر بفهمد، فاطمه خانم هم خواهد فهمید و گم شدن تک فرزند به یادگار مانده از همسر شهیدش، غصه ی کمی نیست. نمی دانم چه قدر گذشت، اما وقتی صدای اذان در گوشم پیچید و پیشانی بلند کردم از زانو های بغل گرفته ام، نور چراغ های پایه بلند حیاط را دیدم که از پنجره به تاریکی اتاقم سرک می کشید. مشتی قلبم را میفشرد. باید خودم را پیدا می کردم. نماز. باید نماز می خواندم.
نمازی که شوق حضور دانیال، از حافظه ام محوش کرده بود. پشت پنجره ایستادم. دانیال هنوز همان جا بر لب حوض نشسته بود و سرش را بین دستانش داشت. بی پناه سمت حیاط دویدم و مقابلش ایستادم.
_ یادم بده چه جوری نماز بخونم.
با تعجب نگاهم کرد. دستش را کشیدم. وقتی برای تلف کردن نداشتم. دو روز از گم شدن حسام، در میدان جنگ می گذشت و من باید خدا را به سبک او صدا می زدم. وسط اتاقم ایستادم و چادر سفید پروین را، با آن گل های ریز و آبی رنگش، روی سرم گذاشتم. مُهر به یادگار مانده از حسام را مقابلم روی زمین قرار دادم و منتظر، به صورت بهت زده ی برادر چشم دوختم. سکوت را شکست.
_ منظورت از این مُهر اینه که، الآن واقعاً می خوای نماز بخونی؟
در آن شرایط، چیزی نمی توانستم بگویم.
محکم جواب دادم آری که مسلمانم و شک ندارم، که زندگی بدون علی، فرقی با مردگی ندارد. دیدم بر لبش تبسمی نقش بست. دانیال با ذوقی پر از دلهره، تک تک سؤال هایم را پاسخ داد. خط به خط برایم خواند و من تکرار کردم.
آن شب، در ماه تاب مهتاب، تا اذان صبح نماز خواندم، اشک ریختم و در اولین مکالمه ی رسمی ام با خدا، شهادت خواستم برای مردی که حالا به جرأت می دانستم دچارش شدهام. صدای الله اکبر که از گلدسته ی مسجد، نرم به پنجره ی اتاقم انگشت کوبید، دانیال با گامهایی تند وارد شد و گوشی به دست کنار سجاده ام نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌤
هیچ گاه به خاطر عشق و محبت های به جایی که نثار دیگران کرده اید پشیمان نباشید!
شما آنچه را که باید، به جهان بخشیدید
و جهان را به جای زیباتری تبدیل کردید.
شما مأموریت خود را انجام دادید.
روزی باید ماند و محبت کرد
و روزی برای ماندن باید رفت!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿 تنها نمان!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
همراه شو عزیز
تنها نمان به درد
کاین درد مشترک
هرگز جدا جدا
درمان نمیشود
دشوار زندگی،
هرگز برای ما
بی رزم مشترک
آسان نمیشود
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
👤 مسافر تاکسى آهسته روى شونه ی راننده زد چون میخواست ازش چیزی بپرسه.
🚕 راننده داد زد. مهار ماشين رو از دست داد. نزديک بود که بزنه به يه اتوبوس. از جدول کنار خيابون رفت بالا. نزديک بود که چپ کنه. اما کنار يه مغازه توى پيادهرو متوقف شد.
براى چندين ثانيه، هيچ حرفى بين راننده و مسافر ردوبدل نشد.
تا اينکه راننده رو به مسافر کرد و گفت:
هى مرد! ديگه هيچوقت اين کار رو تکرار نکن. من رو تا سر حد مرگ ترسوندى!
مسافر عذرخواهى کرد و گفت:
من نمیدونستم که يه ضربه ی کوچولو، اینقدر تو رو میترسونه.
راننده جواب داد:
واقعاً تقصير تو نيست، امروز اولين روزيه که بهعنوان يه راننده تاکسى دارم کار میکنم. آخه من ۲۵ سال راننده ی ماشين نعشکش بودم!
📎
گاه آن چنان به تکرارهاى زندگى عادت میکنيم که فراموش میکنيم جور ديگر هم میتوان بود.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
13.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔺🔻
یک بام و دو هوای رسانه ای غربی ها
در مقایسه ی وضع اقتصادی ایران و غرب
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🏔 منطقه ی حفاظتشده ی جهاننما
/ گلستان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔸 تأثیرات #تنیدگی (استرس) بر بدن
🔹 مشکلات زندگی رو زیاد جدی نگیرید.
ارزشش رو نداره به خودتون این همه آسیب بزنید.
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🔹💠🔹
✅ یکی از نشانه های پختگی آن است که
نسبت به هر برخورد و حرفی واکنش نشان ندهید.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۳: با دستانی یخ زده در هیاهوی قار قار کلاغ ها رو
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را من شیرین می کنم»
⏪ بخش۸۴:
رنگ پریده اش، درد و تهوع را، ناجوانمردانه هُل داد در تار و پود وجودم. بی وزن شدم و گوش سپردم به خبری از شهادت و یا اسارت.
دانیال نفسش را با صدا بیرون داد و بغض شاد، گلویش را به دندان گرفت.
ــ پیدا شد... دیوونه ی بی عقل!
اشک به چشمانم دوید و ظرف دلم لبریز شد. پس شهادت، نجاتش داد. تبسم، صورت برادرم را پر کرد.
ـــ سالمه! جز چند تا زخم سطحی، گرسنگی و تشنگی. مشکلی نداره.
گیج و حیران، با زبان به کام چسبیده، جملاتش را چند بار مرور کردم. چه می گفت؟ من درست می شنیدم؟ او در مورد حسام حرف می زد؟ نمیدانستم چه کنم. باز هم خدا بیش تر از انتظار، در حقم خدایی کرده بود. دانیال از شدت خوش حالی قرار نداشت.
ـــ خدایا شکر! خدایا شکر! این دیوونه همه رو نصف عمر کرد. الآن یکی از بچه ها تماس گرفت. گفت سه روز پیش، حسام واسه شناسایی وارد یکی از مناطق می شه. از بخت بدش، داعش اون منطقه رو اشغال می کنه. حسام هم که زخمی بوده، خودش رو تو خرابه های شهر مخفی می کنه، به این امید که شاید بتونه یه راه فرار پیدا کنه. اما نمی تونه.
بعد از دو روز بچه های خودمون دوباره اون منطقه رو پس میگیرن و حسام رو بی هوش پیدا میکنن. الآن حالش خوبه. مشکل خاصی نداره، فقط به خاطر ضعفی که داره، باید یه روز بستری باشه.
اشک ریختم. میتوانستم روی دوباره دیدنش، حساب باز کنم. سر به سجده، در اوج شرم، خدا را شکر گفتم. این مرد، تمام زندگی ناهنجارم را به هنجار بدل کرد و من چشیدم همه ی اولین های دنیای اسلامی ام را با او. اویی که احترامش، حجاب بر سرم کشید و نذر شهادتش، مرا پای سجاده ی نماز نشاند.
او مرد تمام ناتمام هایم بود. مگر عاشقی جز این هم تعبیری داشت؟
آن شب، چه قدر خدا را شکر کردم که فاطمه خانم، چیزی متوجه نشد و حسام جان سالم به در برد. مدت کوتاهی از آن جریان گذشت و من نمازخوان، جرعه جرعه عشق می نوشیدم و سجده سجده حظ می بردم از مُهری که «نه به آن»، بلکه «روی آن» تمرین بندگی می کردم.
مُهری که امیرمهدی هدیه داد و من غنیمت گرفتم. ساعت ها دویدند و فاطمه خانم لحظه ها را شمرد برای دیدار پسرش، دانیال خبر آورد، بازگشت حسام را.
چه قدر هوای زمستان گرم شد وقتی که او در شهرمان قدم گذاشت. دیگر می دانستم که حسام، به خانه بازگشته و تماسهای تلفنی دانیال و تأخیر چند روزه ی فاطمه خانم برای سر زدن به پروین و مادر، گواهی می داد.
حالا بهار، سراغی هم از کویر برهوت وجود من گرفته بود و ابروهای کمرنگ و موهای کوتاه سرم، در آیینه ی اتاقم خودنمایی می کرد. کاش حسام برای دیدن برادرم، به خانه مان می آمد و آرام می گرفت دل تنگی ام. هر روز چشم به راه داشتم. نمیدانم چه قدر گذشت که باز فاطمه خانم، به سبک گذشته، پا به خانه ی ما گذاشت.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💠 اسلام که فقط نماز خواندن نیست!
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا #نظام_اسلامی برای #حفظ_حجاب ، این همه هزینه می دهد؟
برای تداوم حکومتش یا برای حفظ #کرامت_انسانی مردم؟
🎤 «سید محمدحسین راجی»
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿
خدا وعده نکرده که آسمان همیشه آبی باشد
که راه زندگی تا پایان، گـُل و ریحان و سنبل باشد!
خدا وعده نکرده است، آفتابِ بیباران،
شادیِ بدون غم،
و آسایشِ بیرنج را!
اما
خدا وعده کرده است
که هر روز نیرو ببخشد،
با هر سختی، آسانی و آسایش آورد،
در راهِ زندگی، چراغ هدایت آویزد،
بلاها را به لطافت درآمیزد
و از آسمان ، یاری فرستد
با شفقتی بی دریغ
و عشقی بی کرانه.
«إِنَّ مَا تُوعَدُونَ لَآتٍ»
«بی ﺗﺮﺩﻳﺪ ﺁﻧﭽﻪ ﺑﻪ ﺷﻤﺎ ﻭﻋﺪﻩ ﻣﻰ ﺩﻫﻨﺪ، ﺁﻣﺪنی ﺍﺳﺖ.»
[سوره انعام، آیه ی ۱۳۴]
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹