🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۷: نمی دانم فریادش چه قدر بلند بود که برادرم، گ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۸:
نمی دانم چه قدر از رسیدنمان به آن خاک گذشت. دانیال، اصرار داشت کمی استراحت کنم و تجدید انرژی، تا بهتر بتوانم ادامه ی این سفر را درک کنم.
اما مگر می شد در برابر تلاطم عاشقی یک جا نشست؟ این جا آهن ربای عالم بود و دلربایی می کرد. هر قلبی که سر سوزنی محبت داشت، سینه خیز تا حریم علی را می دوید. حرف های دانیال انرژی نداشت و مجبور شد مرا هم همراه خود ببرد. بار سفر را، خفته در بوی کهنگی اتاق کوچک هتل گذاشتیم و قدم تند کردیم. هجوم جمعیت زیاد بود. از دور که کاخ پادشاهی اش نمایان شد، قلبم پر گرفت و دانیال چشم دوخت به صحن علی و هر دو محو تماشا ماندیم.
قیامت چیزی فراتر از این محشر می توانست باشد؟ در کنار هیاهوی زائرانی که هر کدام به زبان خود، ارباب را صدا می زدند، چشمم به دانیال افتاد که حالا شانه هایش تکان می خورد و سر در گریبان داشت. آری! این جا خود خدا حکومت می کرد. بیچاره پدر! نیست که ببیند دخترش عاشق علی شده.
«من الظلمات الی النور»
طی دو روزی که در نجف اقامت داشتیم، به زیارت از دور رضایت دادیم. هر بار درد دل عرضه می کردیم و مرهمی می گرفتیم. حالا دیگر دانیال هم، با وجود ترس از خط و نشان های حسام برای امانتداری و مراقبت از من، یک پای این عاشقی به حساب میآمد. در هیاهوی رفتن و نرفتن، روز بعد از وداع با امیر عالمیان، به سمت کربلا حرکت کردیم؛ با پاهایی پیاده و قدم به قدم به دلدادگان حسینی که از همه جای دنیا، به سمت حرم میدویدند. یکی سینه کشان، برخی با پای برهنه، خانوادهای با کودکانشان و من حیران که حسین چه بر سر دل اینان آورده است.
گام به گام، اهل عراق به استقبال می آمدند و قوت روزانه شان را، دست و دلبازانه، تقدیم به میهمانان شاه کربلا می کردند. به چشم دیدم التماس های پیرزن عرب را به زائران، برای پذیرایی در خانهاش. چرا دنیا، پیامبر این دین را خلاصه می کرد در پرچمی سیاه که طرفدارانش سر میبرند و ظالمانه کودک می کشند؟
من مهر و محبت آسمانی را در لباس مشکی زائران، پاهای برهنه و تاول زده شان، آذوقه های چیده شده در طبق اخلاص مهمان نوازان عرب و چای پررنگ و شیرین عراقی، در استکان های پرنقش و نگار کمر باریک دیدم. چای های غلیظ این دیار، طعم خدا در خود داشت. حسام مدام از طریق تلفن، جویای حال و موقعیت مکانی ما میشد و به دانیال فشار می آورد تا در موکب های بعدی، سوار ماشین شویم. اما من راضی نمی شدم. شب ها در موکب هایی که به وسیله ی کاروان شناسایی میشد، اطراق می کردیم و بعد از کمی استراحت، راه میافتادیم. گاهی درد و تهوع بر معده ام چنگ میزد و من با تمام قدرت، رو به رویش می ایستادم. تسلیم و عقب نشینی، به عزم جزم من راه نداشت. دانیال بی چاره هم، کلافه تر از همیشه، حرص میخورد و نگرانم بود.
سرانجام پس از سه روز انتظار، چشممان به جمال تربت حسین (ع) روشن شد. دریای زوار موج می زد. چشمه ی اشک می جوشید و شاپرک ذکر و دعا بر لب ها نشسته بود. چه قدر شیرینی داشت این سیاه پوشی عزا. به همت رئیس پیر کاروان، در هتل مورد نظر اسکان یافتیم و بعد از غسل زیارت، عزم حرم کردیم. پا به بیرون هتل که گذاشتیم، فوج فوج زائر می دیدیم، کاروان های مختلف، ملیت های متفاوت، از هر قوم و قبیله ای. دانیال در بین جمعیت دستم را محکم گرفت. سارا جان این جا خیلی شلوغه، حواست باشه دستم رو ول نکنی. شاید بتونم یه راهی واسه زیارت پیدا کنم. در هجوم جمعیت و دستههای سینهزنی، رو به روی میدانی ایستادیم.
_ این جا کجاست؟
دانیال دستم را رها کرد و جستجوگرانه، سری به اطراف چرخاند.
_ میدون مشک. حرم حضرت عباس اون طرفه. نگاه کن! چشم به مشک و فواره ی قرمزش دوختم. عباس مردی که نمی توانستم درکش کنم. اسمش که آمد، حسی از ابهت و بزرگی اش در وجودم پیچید. دانیال دوباره دستم را در مشتش گرفت. با نگاه به رو به رو، خواسته ام را به زبان آوردم.
_ نمی شه یه جوری بریم تو حرم نه؟ خیلی شلوغه!؟
صدای مهربانی کنار گوشم زمزمه کرد:
_ من می برمت. اما این رسمش نبود بانو!
نفسم از شوق، بند آمد، برگشتم.
صدای حسام من بود. با لباسی نیمه نظامی و موهایی به هم ریخته. این جا چه قدر زود آرزوها برآورده می شود! اشک امانم را برید و او با لبخند دلبرانه نگاهم کرد. دستش را محکم گرفتم.
_ دق کردم از ندیدنت!
دیدن حسام آن هم درست در نقطه ی صفر دنیا، یعنی نهایت عشق. گرم، دستم را میان پنجه های کشیده اش گرفت و به گوشهای از خیابان برد. تماشایش کردم. خستگی، در صورت قاب شده در ریش و سفیدی به خون نشسته ی چشمانش فریاد می زد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹🔹💠🔹🔹
این دختر ۹ ساله که در بیمارستان بستری است، جلوی در ورودی اتاق بستری، روی برگه ای نوشته:
«آقایان محترم!
لطفاً پیش از ورود «یا الله» بگویید چون باید روسری سر کنم.
من امانتدار حجاب حضرت فاطمهی زهرا (سلام الله علیها) هستم.»
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
«آیت الله محمدتقی بافقی» از عاشقان امام زمان(عج) بود و «یا صاحب الزمان» ذکر همیشگیِ لب هایش.
نوروز ۱۳۰۶ رضاخان به قصد حرمت شکنی، خانواده اش را بدون حجاب فرستاد به حرم حضرت معصومه(س) در قم! در برابر این هتک حرمت، کسی جرأت نمیکرد حرفی بزند؛ مردم فقط بر سرشان می زدند و می گفتند یا امام زمان چه کار کنیم!
آیت الله بافقی تا فهمید خودش را به حرم رساند و فریاد زد؛ اگر مسلمان نیستید پس در حرم دختر پیغمبر چه کار می کنید؟ اگر هم مسلمان هستید چرا با این وضعیت این جا آمدید؟
شیخ فریاد زد:
از حرم بیرون بروید، حرمت حرم را نشکنید! خبر که به رضاخان رسید؛ با چند کامیون ارتشی رفت قم و حرم را محاصره کرد و گفت؛ شیخ بافقی را بیاورید!
پیرمرد را آوردند پیش رضاخان، شاهدان تعریف می کنند که رضاخان ملعون با باتومی که در دستش بود، به جان شیخ افتاد و تا میتوانست به سر و بدن او کوبید!
شیخ اصلا ناله نمی کرد، فقط می گفت: «یا صاحب الزمان! یا صاحب الزمان»
رضا قلدر، آیت الله بافقی را به شهرری تبعید کرد که دیگر در قم نباشند.
📎
امام خمینی (ره) فرموده بودند:
«هر کس می خواهد کسی که رویِ شیطان را سیاه کرده، ببیند، به شهرری برود و آیت الله بافقی را ببیند.»
🔹 بی تفاوت نبود؛ رویِ شیطان را سیاه کرد!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
📚 به زمانت آگاه باش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍃🍂
دیدی خدا برای نجات حضرت موسی چه راهکاری به مادرش نشون داد؟!
گفت:
برای این که بچهت کشته نشه بندازش تو رود!
کسی ندونه فکر میکنه خدا هم میخواد موسی رو بکشه نه این که حفظش کنه.
کلا سبک کار خدا تو طراحی راهکارها این جوریه!
راهکارش برای رفاه اقتصادی انفاق، خمس، زکات، ایثار، گذشت، اطعام، مهمونیدادن و مواساته!
راهکارش برای بزرگ شدن و عزیز شدن، تواضع و فروتنی و پنهان کردن خوبیهای خوده!
راهکارش برای داشتن دنیای آرام، زهد در دنیا و پرداختن به آخرته!
میبینی؟!
سبک راهکارهای خدا غلط اندازه.
خدای ما همون خدای مادر موسی است و همچنان در طراحی راهکارها از عنصر غافلگیری و غلطاندازی استفاده میکنه. هنوز هم که هنوزه به سختی میشه دست خدا رو خوند.
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 اعتراض مادری به سیاست های آموزشی کثیف غرب:
چرا می خواهند کودکان ما درباره ی خودارضایی و ارتباط جنسی بشنوند؟
رقص برهنه و هوس آلود همجنس بازها برای بچه های زیر 5 سال در مهد کودک چه معنایی دارد؟
پرسش این جاست:
چرا غرب این همه اصرار به تبلیغ فساد و گستردش آن دارد؟
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شادی، پارسایی، آبادی
مهربانی، سربلندی، آزادی
🌳 این جا ایران زیبای ماست!
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹
🍀 خدمت انقلاب اسلامی به زنان:
نجات آن ها از گنداب فساد و دام های انسان های هرزه
در عین حضور و نقش آفرینی فعال در جامعه
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹
در ماجرای کرونا کسانی که واکسن نمی زدند از خوابگاه دانشجویی و دانشگاه و مترو و هواپیما و دیگر خدمات اجتماعی محروم شده بودند!
نزدیک بود از کشور هم اخراج بشوند!
اما چرا در ماجرای حجاب و رعایت نشدن قانون حجاب و آسیبی که به جامعه وارد می شود، صدایی از کسی درنمی آید؟
چرا در برابر #بی_حجابی_برنامه_ریزی_شده حرفی زده نمی شود؟!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🔹🔹💠🔹🔹
هدفِ حقیقیِ کتابها آن است که
ذهن را به دامِ «فکر کردن» بیندازند.
📚 کتاب خوب بخوانیم!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۸: نمی دانم چه قدر از رسیدنمان به آن خاک گذشت.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۰۹:
چه قدر این لباس های نیمه نظامی او را پرجذبه می کرد. دوستش داشتم. دیوانه وار! گوشه ای ایستادیم. همان طور که دستانمان در هم گره خورده بود، با لبخندی بر لب و سری کج، میخ چشمانم شد.
_ خب دیگه جواب من رو نمی دی؟ حساب اون دانیال رو که بعداً صاف می کنم، اما فعلاًَ با شما کار دارم.
لحنش عشق بود و من به اندازه ی تمام روزهای ندیدنش، سراپا چشم شدم.
دستش را آرام از دستانم بیرون کشید و از درون کیسه ی پلاستیکی که به مچ دستش آویزان کرده بود، پارچه ای مشکی بیرون آورد و بازش کرد. چادر بود. مهربانی به مردمک های خمار از خستگی اش پاشید.
_ اجازه هست؟
این بار می خواست چادر سرم کنم! چادر را آرام و با دقت بر سرم گذاشت و آستین هایش را روی دستم، مرتب کرد. در همان جمعیت، یک قدم به عقب گذاشت و با تبسمی عجیب تماشایم کرد.
_ خانم بودی، ماه بانو شدی! خیلی مخلصیم تاج سر!
خوب می دانست، چه طور به مسیری که دوست داشت، هدایتم کند. بدون دعوا، بدون اجبار، بدون تحکم. رامم کرده بود و خودم این را خوب می دانستم. چه شیرین اسارتی داشت این بندگی برای خدا، دست از تماشای دلبری هایش نکشیدم و در دل نجوا کردم:
«پسندم هر چه را جانان پسندد»
این که دیگر تاج بندگی به حساب میآمد. رو به رویم ایستاد. تارهای کوتاه و طلایی موهایم را که از کنار روسری بیرون زده بود به داخل فرستاد.
_ شما عزیر دل حسامی ها. زبونت رو پشت مرزهای ایران جا گذاشتی خدایی نکرده؟ یه چیزی نمی گی؟
_ دارم مراعات حال جنگ زده ت رو می کنم.
نفسی راحت کشید.
_خب خدا رو شکر! ترسیدم که از غم دوریم، زبونت بند اومده باشه که الحمدالله از مال منم بهتر کار می کنه!
چادرم را کمی روی سرم جابه جا کردم و نگاه به تن پوش جدیدم انداختم.
_ اون که بله! شک نکن، راستی داداش بیچارهم کجاست؟ یهو غیب شد. گم و گور نشه.
انگشتان استخوانی ام را میان دستان مردانه اش فشرد و با خود، به طرف خیابان کشید.
_ نترس! بادمجون بم آفت نداره. اون رو داعشی ها هم ببرن، یه ساعت نشده برش می گردونن، تازه یه چیزی هم دستی می دن، بابت هزینه ی نگه داریش. می دونه از دستش شاکی ام، تحویلت داد و فلنگ رو بست!
فشار جمعیت، آن قدر زیاد بود که تصور رسیدن به سرای عباس (ع) محال می نمود. درد سراغ معده ام آمد. حسام متوجه حالم شد و مرا در همهمه ی جمعیت، به گوشه ی خیابان برد. معده ام را مشت کردم و روی زمین نشستم. نگرانی به صدا و چهرهاش دوید.
_ همین جا بشین، می رم برات آب بیارم.
دستش را کشیدم.
_ نمی خواد. الآن خوب می شه. چیزی نیست.
کاش می شد که حداقل از دور، چشمم به ضریح پسران علی می افتاد. رو به رویم نشست و پریشان، نگاهم کرد. بغض در صدایم پیچید.
_ یعنی هیچ جور نمی شه بریم تا من ضریح رو ببینم؟
با انگشتانش پشت دستم را نوازش کرد.
_ نبینم گریه کنی! من گفتم می برمت، پس می برم. امشب شب اربعینه. خیلی خیلی شلوغه. چندین میلیون زائر میان. از همه جای جهان! تک تکشونم مثل تو آرزوشونه که حداقل چشمشون به ضریح بیفته. پس یه کم صبر کن. امشب بچه های موکب علی بن موسی الرضا (ع)، خانم ها رو می برن واسه زیارت، ان شاء الله با اون ها می برمت داخل. قول می دم.
دلم آرام گرفت. حسام قولش قول بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🗓
برنامههایی که واسه سال ۱۴۰۱ داشتم رو اول سال تو دفترم نوشتم.
الآن کافیه برم ۱۴۰۱ رو خط بزنم بنویسم ۱۴۰۲ ! ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌳
ای یارِ دوردست که دل میبَری هنوز
چون آتشِ نهفته به خاکستری هنوز
هر چند خط کشیده به آیینهات زمان
در چشمم از تمامیِ خوبان سری هنوز
«حسین منزوی»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌱
مست نگاه. همایون شجریان .mp3
13.74M
🌿
🎶 «مست نگاه»
🎙 همایون شجریان
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📚 کتاب خوب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۰۹: چه قدر این لباس های نیمه نظامی او را پرجذبه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۰:
با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او گفت. کاش می شد که نرود.
_ می خوای بری؟ نرو!
بیسکویتی از جیب جلیقه ی نظامی اش
بیرون آورد و باز کرد.
_ بخور! باید برم. ناسلامتی واسه مأموریت این جام ها. اما قول می دم، امشب خودم رو بهت برسونم باید دوتایی باهم بریم واسه زیارت. کلی حاجت دارم که تو باید واسم بگیریشون.
نفسی عمیق و پرسوز کشیدم. سر به زیر انداختم و لبخندی بر لبانم نشست.
_ من؟ من این قدر سیاهم که دعام تا سقف اتاقم بالا نمی ره.
چانه ام را با انگشتانش گرفت و بالا آورد. چشمانش را، به چشمانم دوخت. این پنجره زیاد نور داشت.
_ تو؟ من بچه سید، یه عمر واسه اومدن به این جا نذر و نیاز کردم، اما تو این قدر سفیدی که فقط هوسش از دلت گذشت و اومدی!
بودن کنار دوست داشتنی ترین مرد زندگی ام، وسط زمین کربلا، شنیدن یا حسین و گریه های عاشقانه؛ حالی بهشتی تر از این هم می شد؟ دانیال آمد. متعجب از چادرم، بالای سرمان ایستاد و با لحنی مبهوت و بامزه گفت:
_ ظاهراً دیگه از دست رفتی سارا خانم!
اصلاً به قول شاعر که می گه:
رشته ای برگردنم افکنده دوست/
می کشد هر جا که خاطرخواه اوست
حسام لبخندزنان، مقابلش ایستاده و او را به آغوش کشید. نمی دانم چه زیر گوش برادرم پچ پچ کرد که دانیال، قیافه ای مثلاً ترسیده به خود گرفت. چه منظره ی دلچسبی بود برای من. بودن دانیال و حسام. در خواب هم نمیدیدم. حسام مرا به دانیال سپرد و رفت. چاره ای نبود. به هتل برگشتیم. اتاقی کوچک با دو تخت کهنه، اما ملحفه هایی تمیز. دانیال، سر به بالش نرسانده بیهوش شد. در دلگیری عصر و نوای عزاداری، روشنایی چراغ های خیابان از پنجره ی بالای سرمان، به داخل سرک می کشید. به صورت غرق در خواب برادر خیره شدم و خستگی حسام در حافظه ام مرور شد. آرامشی وجودم را فراگرفت و ندانستم چه زمان مسافر خواب شدم.
به دلیل ازدحام جمعیت، کمی زودتر از هتل حرکت کردیم. همراه با دانیال، سر ساعت مقرر در مکان مورد نظر که سکویی میان بین الحرمین بود ایستادیم. فضای عجیبی وجود داشت و گنبد طلایی حسین و عباس، میدرخشیدند. زنده شدگان مسیح آن خاک، بر سینه و سر زنان هروله میکردند. شوق دیدار و حل شدن در نور را. پرچم های بزرگ و قرمز، منقش به نام حسین در آسمان می چرخید. انگار فرشتگان با بالهایی آتش فام، به این نقطه از زمین هجوم آورده بودند. خدایا بهشت را بخشیدم، این ساعت را به نامم بزن.
گیج و گنگ سر می چرخاندم و روح به تماشا می سپردم. اشک، چشمم را تار می کرد و من لبریز از عشق و آرامش اشک میریختم. باید ظرف چشمانم پر می شد از ندیده هایی که می دیدم و شاید هیچ وقت دیگر نمی دیدم. نوای مداحان به زبان های مختلف، وجودت را پر می داد به عرش خدا. دانیال حالی بدتر از من داشت. اشک بود که چشمه چشمه از چشمانش میجوشید. سینه زنان و سرگردان، میان دو نور دست و پا می زد. نفهمیدم چه قدر گذشت که حسام نفس زنان آمد، با همان لباس نیمه نظامی و هیبت مردانه و خاکی و خسته.
دانیال بعد از کمی صحبت با حسام، خداحافظی کرد و به قصد زیارت، از ما جدا شد. حسام مقابلم ایستاد. چادر را روی سرم کمی جلو کشید و به چشمان خیسم نگاه کرد.
_حال خوبت رو می خرم بانو!
«من مفاتیح الجنان را زیر و رویش کرده ام
نیست یک حرز و دعا اندر دوام وصل تو»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
💎 علامه طباطبایی(درود خدا بر او):
گاهی اوقات در بین کلاس،
درس را قطع کرده و می گفتند:
«آقایان اَبَدیّت در پیش دارید،
برای آن کاری کرده اید؟»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀
پیرمرد گفت:
اگه هزار سال هم عمر کنی و هزار تا بچه و خواهر و برادر داشته باشی، بازم یه مواقعی تو زندگی پیش می آد که دوست داری خونهی پدری بود و میرفتی پیش پدر و مادرت.
🔹 تا هستند قدرشون رو بدونیم!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🔹💠🔹
اگر به خاطر آگاهی از این مسئله نبود که
دیگران شکستهایمان را چه گونه میبینند و تفسیر میکنند،
احتمالاً ترسِ ما از شکست،
بسیار کمتر از این بود.
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
آن که می گوید:
«هنوز وقت دارم!»
هیچ زمان، وقت نخواهد یافت؛
چون او وقت و زمان را نشناخته است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از استاد پرسیدم:
تلفن همراه دارید؟
گفت:
بله.
شماره ش رو ازش گرفتم.
ولی هر وقت زنگ میزدم خاموش بود!
یه روز باهاش لای درختهای دانشگاه قدم میزدم. از تو جیبش تلفن همراهش رو درآورد روشن کرد به کسی زنگ زد و دوباره خاموش کرد گذاشت تو جیبش!
گفتم:
استاد این چه کاریه؟ پس تلفن رو برای چی گرفتین؟
گفت:
نگرفتم که هرکی هر وقت خواست من رو پیدا کنه؛ گرفتم خودم هر وقت خواستم به کسی زنگ بزنم، تلفن باید ابزار من باشه، من که نباید ابزار و در خدمت اون باشم.
📎
یکی از بلاهایی که تلفن همراه سر ما می آره همینه که همیشه در دسترس می شیم. آدم یکی از اصیلترین نیازهاش، یعنی #خلوت رو داره به فراموشی می سپره و اگر دقیقهای امکان در دسترس بودن رو از دست بده، مضطرب میشه.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
Sina Sarlak - Barkhiz (320).mp3
11.73M
🌿
🎶 «برخیز»
🎙 سینا سرلک
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«الْقَلْبُ مُصْحَفُ الْبَصَرِ.»
«قلب، كتاب چشم است.»
[حکمت ۴٠٩]
(آنچه چشم بنگرد، در قلب می نشیند، گويى چشم به منزله ی قلمى است كه پيوسته در كتاب قلب مى نويسد و رقم مى زند.)
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
باید دنیا را بهتر از آنچه تحویل گرفته ای، تحویل بدهی.
خواه با فرزندی خوب،
خواه با باغچه ای سرسبز،
خواه با اندکی بهبود شرایط اجتماعی،
خواه با حل مشکلی هر چند کوچک از بنده ای
و این که بدانی حتی فقط یک نفر با بودن تو ساده تر نفس کشیده است.
این یعنی تو پیروز شده ای!
یعنی به مقصد نزدیک شده ای!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🔹🔹🔻🔹🔹
🔸 مادر «کیان پیرفلک»، بعد از این که آن اغتشاشگر و قاتل پسر خود رو «برادر» خطاب کرد، به حساب خودش از شدت درد و ناراحتیِ این روزها بستری شد!
❗️ ولی اون اندازه حالش بد بود که قبل از بستری شدن، موهاش رو رنگ کرد یه ملافه ی تاجنشان، نماد پادشاهی هم انداخت زیرش، لباسی با نماد همجنس بازها هم پوشید و در حال خواب از خودش عکس گرفت!
🔸 شیادی هم بلدی می خواد!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🌿
خدایا قفل نفهمیدن را از دلهای ما بردار!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۰: با دانیال تماس گرفت و مکان دقیقمان را به او
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۱:
حسام دستانم را میان انگشتانش گرفت تا در ازدحام جمعیت، از او جدا نشوم. من در مکانی قرار داشتم که میلیونها عاشق را، یک جا میهمانی می داد. بعد از کمی پیادهروی پرفراز و نشیب، مقابل گروهی از جوانان سیاهپوش ایستادیم. حسام آرام دستم را رها کرد و وارد جمعیتشان شد. اکثرشان او را به آغوش کشیدند و با لهجه ای خاص، جویای احوالش شدند. به طرفم برگشت.
_ بانو جان! این برادرها از موکب علی بن موسی الرضا هستن. از مشهد اومدن از بچه های گل روزگارن.
یکی از جوان ها که ظاهراً مسئول موکب بود به سراغمان آمد. سلامی به من گفت و با ادب و صمیمیتی خاص، کم و کیف ماجرا را برای حسام توضیح داد.
_ سیدجان! همه چی ردیفه. ساعت یازده و نیم حرکت می کنیم. خواهرا رو اون ور جمع کردیم تا برادرها دورشون حلقه بزن.
ان شاء الله شما و خانمتون هم تشریف می آرین دیگه؟
حسام سری به نشانه ی تأیید تکان داد و پچ پچی کنار گوش جوان گفت. سپس جمعیتی از خانم ها را نشانم داد. کمی تردید و اضطراب، در چشمانش موج می زد.
_ سارا جان! خانمم! مطمئنی که می تونی بری داخل؟ حالت بد نشه! فشار جمعیت خیلی زیاده ها.
مجالی نداشتم. لبخندی زدم و با روی هم گذاشتن پلک هایم اطمینان را به قلبش تزریق کردم. خانم ها در چند صف، چسبیده به هم ایستادند. طنابی به دورشان کشیده شد و زنجیره ای فاصله دار از آقایان، اطرافشان را گرفتند. یکی از آن مردها حسام بود که پشت سرم ایستاد. باز هم طنابی به دور مردها کشیده شد و مجدداً زنجیرهای از مردان جوان، دور حسام و دوستانش تشکیل شد. شور عجیبی وجود داشت. هیچ چشمی، جز حرم یار را نمیدید و دلبری نمی کرد. تمام نفس ها عطر خدا را داشت و بس!
خیلی کند حرکت میکردیم و به جلو می رفتیم. حسام نفس به نفس، حالم را جویا میشد و من از پس اشکِ عشق می دیدم حضور پروردگار را.
سیل مشتاقان و دلدادگان، به حدی زیاد بود که مسیر چند دقیقه ای را چند ساعت طی نمودیم. ساعت یازده و نیم به داخل حرم قدم گذاشتیم و ساعت سه ی نیمه شب به ضریح رسیدیم. چشمم که به ضریح افتاد، نفسم بند آمد. بیچاره کفتاران داعش که تمام هستیشان را به لجن کشیده بودند. مگر می شد نام انسان را به یدک کشید و از علی و اولاد او تنفر داشت؟ اشک امانم نداد و صدای ناله و زاری زُوار التیامی می شد بر روح ترک خورده ام. این جا یعنی انتهای دنیا. این جا همه حکم ماهیانی را داشتند که سینه می کوفتند، برای صید شدن و حسین، رئوف ترین شکارچی دنیا بود.
ماندنمان به دقیقه هم نکشید که مسیر گامهای آراممان، به طرف خروجی دیگر حرم متمایل شد. چند مرتبه فشار جمعیت، قصد از هم پاشیدن دیوار مردان را داشت و موفق نشد. به سختی، از حرم خارج شدیم. کاروانیان گوشه ای ایستادند و بعد از تشکر و دعایی جانانه برای جوانان متولی، از هم جدا شدند. حسام با دوستانش خداحافظی کرد و مرا به گوشهای از سرای حسین برد. گوشه ای از بین الحرمین، شانه به شانه ی هم رو به گنبد طلایی بر زمین نشستیم.
_ حالت خوبه بانو؟ اذیت نشدی؟ اون جا همه ی حواسم پی تو بود که یه وقتی مشکلی پیش نیاد.
مگر می شود کربلا باشد، حسین باشد، اربعین باشد، و حال کسی خوب نباشد؟
گفتم:
_ حسام بازم من رو می آری کربلا؟
چشمانش زیباتر شده بود.
_ نه که این دفعه من آوردمت! آقا بطلبه، دنیا هم نمی تونه جلودار بشه. همون طور که بنده تمام زورم رو زدم تا دانیال برت گردونه و شما افتخار هم صحبتی ندادی! حالا بیا یه زیارت عاشورا بخونیم. یه دعایی بکنی واسه ما بلکه حاجت روا بشیم.
زیارت عاشورایی کوچک، از جیب روی سینه اش بیرون آورد میان هر دومان گرفت. خواند و من در موج نواها، عاشقانه تر از قبل، اسیرش شدم. چه قدر مشتاق بود این دل، برای شنیدن نجواهای خدا گونهاش. سراپا گوش شدم و جان سپردم به شنیدن. موج آوازش پر بغض بود و سوزدار. حسام چه آرزویی داشت که این گونه پتک میشد بر سرم؟
پا به پای گریه های قورت داده اش، اشک شدم و زار زدم. چه قدر این مرد، هوایش ملاحت داشت.
زیارت که تمام شد دستانش را رو به گنبد بالا برد و با چشمانی بسته چیزی زیر لب نجوا کرد. سر به زیر، گوشه ی چادر مرا به بازی گرفت و پر از حزن صدایم زد.
_ سارا خانم! شما پیش آقا خیلی عزیزی، حاجتم رو ازش بگیر!
با بغض پرسیدم:
_ من؟ چه جوری آخه؟
سرش را بالا گرفت و چشم به حرم دوخت. نگاه از چهرهاش برنداشتم اشک روان از کنار صورتش را دیدم.
_ سخت نیست؛ فقط یه آمین از ته دلت بگو!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سرودی زیبا
برای #روزه_اولی_ها
🌹 خوشبختی یعنی...
🌸 آرامش یعنی...
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
به خودم آمدم انگار تویی در من بود
این کمی بیشتر از دل به کسی بستن بود
آن به هر لحظهی تبدارِ تو پیوند منم
آنقَدَر داغ به جانم که دماوند منم
و زمینی که قسم خورد شکستم بدهد
و زمان چنبره زد کار به دستم بدهد
من تو را دیدم و آرام به خاک افتادم
و از آن روز که در بندِ تواَم آزادم
بی تو بی کار و کَسم، وسعتِ پشتم خالی است
گل تو باشی، منِ مفلوک، دو مشتم خالی است
تو نباشی من از اعماقِ غرورم دورم
زیر بیرحمترین زاویهی ساطورم
«علی رضا آذر»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛