🌿
خدایا دیگران از تو می خواهند بدهی!
اما من نخست
از تو می خواهم بگیری
خستگی، دلتنگی و غصه ها را
از روزگار همه آنهایی که دوستشان دارم!
🤲🏼 #نیایش
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 نیش نزن!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
بی بی میگفت:
بهار وقت سبز شدن طبيعته!
بهار آدم ها هم اون وقتيه كه دلشون سبز میشه!
ممكنه تو يه سال چند بهار داشته باشی و ممكنه سالها بی بهار باشی!
🌺 همیشه بهار باش!
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀
پیش تر بازی های کودکانه حکمت داشتند.
☘ گل یا پوچ: دقت در انتخاب
☘ الاكلنگ: بالا و پايين زندگی
☘ لی لی: تمرین تعادل در زندگی
☘ هفت سنگ: تمرین هدفگیری درست
☘ سرسره: سخت بالا رفتن و راحت پایین آمدن
❇️ این بازی ها رو با بچه هاتون داشته باشید.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🐔 مرغ همسایه غازه!
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۳: دانیال با کمی تأخیر وارد اتاق شد و روبه رویم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۴:
_دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه یه سردرد ساده، صورتت این جور سرخ بشه و رگ گردنت بیرون بزنه؟
انگار نیروی مردانه اش در مشتش جمع شده بود. زیر پایم خالی شد. تمام توانم پرید. کنار پایش روی زمین نشستم. صدایم توان نداشت.
_ حسام چی شده دانیال؟
اشک از کنار چشمش لیز خورد. رو به رویم نشست و دستانم را گرفت.
_ هیچی!... هیچی به خدا. فقط زخمی شده. چیز خاصی نیست. فردا منتقلش می کنن ایران.
کلمات را بی وقفه در هق هق اشک گفت. حنجره ام دیگر یاری نمی کرد.
نگاهش کردم و به زور گفتم:
_ شهید شده.... نه؟
با هق هق از مجروحیت حسام گفت و از زنده بودنش. تنم یخ زد. بعد مردانه زار زد. لرزش شانه هایش دلم را میشکست.
شهادت مگر گریه داشت؟ ندیدن حسام فاطمه خانم فغان داشت، شیون داشت، نالیدن داشت. اما شهادت نه!
مبهوت مانده بودم، زمان ایستاده بود. باید حسام را می دیدم.
_ من رو ببر. می خوام ببینمش!
مخالفتها و قربان صدقه رفتن های دانیال، هیچ فایدهای نداشت. بالأخره تسلیم شد. از هتل خارج شدیم. یک ماشین مشکی با راننده ای گریان، انتظارمان را می کشید. در تاریکی پرنور نیمه شب و سکوت نسبی فضا، رو به حرم ایستادم. چشم دوخته به طلایی گنبد حسین (ع) زیر لب نجوا کردم:
_ ممنون که آرزوش رو برآورده کردین آقا! ممنونم!
مرد راننده با شانه های لرزان، در عقب را گشود. دانیال گریه اش را قورت داد و مرا به سمت صندلی هدایت نمود. نمیدانم چه قدر گذشت تا بالأخره مقابل ساختمانی آجرنما متوقف شدیم. منطقه ای وسیع، بیابانی و نظامی. با گام هایی لرزان و دستانی یخ زده از ماشین پیاده شدم که صدای گریه های آرام دانیال و راننده، بلند شد. پاهایم را حس نمی کردم. قرار بود، امروز او به دیدنم بیاید. اما حالا من برای دیدنش می رفتم. دانیال زیر بازوهایم را گرفت. جوانی غم زده که کنار ورودی ساختمان، انتظارمان را می کشید، به سرعت در را برایمان گشود و پشت سرمان وارد شد.
راهرویی سرد با مهتابی هایی کم جان، به قدم هایم خوش آمد می گفت. با هر گام که بر می داشتم، می شنیدم تسلیت ها و تبریک های بغض آلود همردیفان همسرم را. شهادت تسلیت نداشت!
خودش گفته بود:
«اگه شهید نشم، می میرم!»
او نمرده بود. به آخرین در انتهای راهرو که چند مرد با شانه های لرزان کنارش ایستاده بودند، رسیدیم. همه کنار رفتند. داخل شدم. صدای گریه ها بالا رفت.
خودش بود. آرام خوابیده بر تخت. توی اتاقی بزرگ و خالی؛ انگار تنش را به خون غسل داده بودند. دو جوان با لباس هایی خونی، تکیه زده به دیوار و نشسته بر زمین، سر در گریبان مخفی می کردند.
لرزش شانه های دانیال ثانیه به ثانیه بیشتر می شد و من پا می کشیدم روی سرامیک ها، برای رسیدن به تخت حسامم. کنارش ایستادم. چهره ی خسته اش رنگ نداشت و پرده ای از خاک بر موهایش دیده میشد. بر یکی از ابروهایش، زخمی نه چندان عمیق نشسته بود و رد زیبای خون در کنار گونه اش خوش رقصی می کرد. چه آرامشی توی صورتش موج می زد! چه قدر شهادت به صورت زیبایش می آمد. عطر خاک، خون و خوشبو کننده ی تلخ همیشگیاش، مشامم را بازی داد.
دست آرمیده روی سینهاش را نوازش کردم. بوسه ای بر آن زدم و انگشتر عقیق گلگون به قطره های خونش را، با نوازش از انگشتان کشیده اش خارج کردم. محاسن و موهایش را مرتب کردم. دستانم را دور صورتش گرفتم و گونه اش را بوسیدم. همان جایی که روزی پنجه هایم سیلی شد و او چشم به زمین دوخت. این چشم ها که حالا رو می گرفتند از منِ بیچاره. بوسیدن نه، پرستیدن داشت! کاش بیش تر دل به تماشا می سپردم. آخر مثل همه ی چشم های دنیا نبودند و هاله ای از حیا پنهانشان می نمود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
7.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸 دوستان خوب خدا
👦🏻👧🏻 #سربازان_آینده_ی_امام_زمان
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
زیبایی زندگی
زمانی است که خودت
خالق لحظات ناب آن باشی!
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
#زندگی_زیباست ای زیبا پسند
زنده اندیشان به زیبایی رسند
آن قدَر زیباست این بی بازگشت
کز برایش می توان از جان گذشت
مردن عاشق نمی میراندش
در چراغ تازه می گیراندش
باغ ها را گرچه دیوار و در است
از هواشان راه با یکدیگر است
شاخه ها را از جدایی گر غم است
ریشه هاشان دست در دست هم است
«هوشنگ ابتهاج»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🖤 امروز سالروز تولد پدر مرحوم بنده بود.
برای شادی همه ی درگذشتگان، فاتحه و صلواتی هدیه کنید!
◼️ @sad_dar_sad_ziba
📖
«اَيُّهَا النّاسُ إِنَّ الْوَفَاءَ تَوْأَمُ الصِّدْقِ.»
«اى مردم! وفا همزاد راستی و راست کرداری است.»
(اين دو هرگز از هم جدا نمى شوند.)
[خطبه ی ۴١]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۴: _دانیال! مشکلت چیه؟ هیچ وقت یادم نمی آد واسه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۵:
دو دکمه ی اول پیراهنش پارگی داشت و پنجه می کشید بر روح زخم خورده ام تیزی آینه، سینه ی مردانه اش را درید. بوسه زدم بر فراخی سینه ی ستبرش. بارها؛ بارها و بارها. آرام نمی شد قلب آتش گرفته ام. بیش تر شعله می کشید.
تمام روحم می سوخت. کاش بیش تر چشم به تماشایت می سپردم و حفظ می شدم تک تک حرکات را. کاش سراپاگوش می شدم و تمام شنیدن هایم، پر می شد از موج صدایت. می دانی خیلی وقت است برایم قرآن نخوانده ای؟ کاش دیشب، بچگی به خرج نمی دادم و صدای نفس هایت را برای آخرین بار در مغزم ذخیره می کردم.
موهایش را با انگشتانم، شانه زدم. به صورتش دست کشیدم و او لبخند زد. چه قدر، دلم هوای خندیدنش را کرده بود. عاشق که باشی، دل خوش می کنی به دل خوشی های معشوقت و من عاشقانه دل خوش کردم.
«این قلب ترک خورده ی من، بند به مو بود
من عاشق او بودم و او عاشق او بود»
باران اشک می بارید و با خوشی حسام راه می آمد. باریدم. دستانش را بوسیدم. حالا باید جمله ای را که قرار داشتم روز عروسی به او بگویم، می گفتم. دست و پا شکسته کلمات فارسی را در ذهنم ردیف کردم. به چشمان بسته اش خیره شدم و نجوا کردم:
«امیر مهدی جان! اندازه ی تمام دوستت دارم های دنیا دوستت دارم!»
صدای گریه ی دانیال و دو جوان بلند شد؛ اما لبخند را بر لب های حسام دیدم.
کاش روحم با او پر می کشید. امیر مهدی، بهترین ها را برایم رقم زد و حالا من در کربلا وداعش را لبیک گفتم. به اصرار دانیال عازم هتل شدیم که یکی از آن جوانان نظامی، صدایم زد و نایلونی به سمتم گرفت.
_ گوشی سیده. خاموشه. فکر کنم شارژش تموم شده.
کیسه را گرفتم و به هتل برگشتیم.
وسایلم را جمع میکردم و دانیال اشک ریزان، دل به تماشایم سپرده بود. تهوع و درد، شروع شد. ناخواسته به تخت پناه بردم. دانیال با لیوانی آب و قرص، کنارم روی تخت نشست.
_ این ها رو بخور سارا! باید قوی باشی.
فاطمه خانم تمام چشم امیدش به تو هست.
حسام به خواسته ی قلبش رسید.
میان حرف هایش بارید. آری! من قوی بودم. بیش تر از آنچه فکرش را بکنند. خودم آمین شهادتش را گفتم دو بار، یکی، وقتی در سوریه گم شد؛ دیگری وقتی شانه به شانه اش، صحن حسین را تماشا می کردم. باید پایش می ماندم. گرچه نمی دانم کدامش مستجاب شد.
_ از کجا خبر دار شدی؟
با بغض گفت:
_ صبح با گوشیش تماس گرفتم.
گفت داره می ره گشتزنی اما خواست بهت چیزی نگم که نگران نشی. بعدم گفت تا اذان ظهر برمی گرده. تو چیزی نمی پرسیدی، منم چیزی نمی گفتم. ولی همه ی حواسم بهت بود که چشم به راهی. تا این که از ظهر گذشت و هیچ خبری ازش نشد. نگران شدم. مدام به گوشیش زنگ زدم، می گفت خاموشه. دم دمای عصر، وقتی حال پریشون و سراغ گرفتن هات رو از حسام دیدم، دیگه خودم هم ترسیدم. واسه همین از بچهها سراغش رو گرفتم. اول گفتن زخمی شده و برم اون جا. وقتی که رفتم دیدم زخمی نه، شهید شده. تمام ثانیه های پریشانی ام تداعی شد و قلبم تیر کشید.
_ چه جوری شهید شده؟
چانه اش لرزید.
_ با چند نفر رفته بودن واسه گشت زنی که متوجه می شن یه عده از حرومی ها، قصد نزدیک شدن به شهر رو دارن. باهاشون در گیر می شن. حسام و دوستانش تا آخرین گلوله ی خشابشون مقاومت میکنن و به مقر خبر میدن. اما دیگه محاصره شده بودن و تا نیروها برسن، بچه ها شهید می شن.
آه از نهادم بلند شد. پس باز هم پای غیرت و پاسداری در میان بود.
_ داعشی ها چی شدن؟
لبخندش تلخ بود.
_ تارومار شدن!
صبح روز بعد سوار بر هواپیما، همراه پیکر حسام راهی ایران شدیم. در مسیر، چشم دوخته به آبی آسمان و همسفر با مسافران بی خبر، اشک ریختم و عطر به جا مانده از پیراهن حسام را بر چادرم بوییدم. قرار بود با سوغات و تربت کربلا به ایران برگردم، اما حالا داشتم حسام بی جانم را چشم روشنی سرزمین عراق می بردم. بیچاره فاطمه خانم!
به خاک ایران رسیدیم. هوای ایران پر بود از عطر نفس های حسام. فاطمه خانم، با دیدن من و تابوت پیچیده شده در پرچم فرزندش، دیگر پایی برای ایستادن نداشت. پدر که مُرد، حتی نشانی قبرش را نپرسیدم. ولی حسام بر تمام احساسم حکومت می کرد. من و دانیال بی تفاوت به مرگ پدر، حالا بی تابیمان سر به عرش می کشید، از نداشتن حسام. فاطمه خانم در راهرویی از مردان گریان با پوشش نظامی روی باند هواپیما به سمتم دوید. مرا به آغوش کشید و صورتم را بوسید.
_ زیارتت قبول مادر!
دست به تابوت پسرش کشید.
_ شهادت تو هم قبول باشه مادرم! یکی یه دونه ی من!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄