فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 جنگل بکر و زیبای لفور
شهرستان سوادکوه
مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کنم» ⏪ بخش ۱۱۶: مردهای نظامی با صورت هایی حزن زده تبریک میگف
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۱۱۷:
نمی دانم چه قدر از هجوم صداها و چشمان آرام گرفته ی سید حسام می گذشت که شارژ گوشیش تمام و خاموش شد. بی صدا گریستم و تیغه ی کف دستم را به دندان گرفتم. باید خفه فریاد می زدم. کاش دنیا برای یک دقیقه هم که شده، می ایستاد. خدا می داند که می دانستم، حیف می شد اگر حسام من می مُرد. شهادت لباسِ تنش بود.
به سراغ ساک کوچکم، کنار کمد رفتم و انگشترش را بیرون کشیدم. خوابیده در خون مرد زندگی ام، به چشمانم لبیک می گفت. عصبی و بی اختیار، به آشپزخانه رفتم. عطرچای تازه دم می آمد. شیر آب را باز کردم و گریه کنان، انگشتریِ خونی را شستم.
یک بار... دوبار... سه بار... صد بار... هر بار جلوی بینی ام می گرفتم و بو می کشیدم. نه. هنوز، بوی خون می داد. ریه هایم از این همه بی رحمی گرفت. خسته و وامانده، تکیه زده به گنجه ها، روی زمین نشستم. اشک امانم نمی داد. انگشتر را برگرداندم. کنده کاری اسم من را بر پشتش داشت. مانند همان انگشتر نگین سبزی که اسم خودش را بر آن کنده و به دستانم هدیه داده بود. آن شب تا خود صبح، به تلاوت ضبط شده ی قرآنش گوش سپردم. آن شب گذشت. آن شب به خنکی بهشت و سوزانی جهنم گذشت و من شبیه آدم برفی یخ زده، زیر آتشِ آفتابِ زمستانی، آب شدم.
روز بعد در حیاط امامزاده، مراسم تشیع پیکرش را، با ساق و چادری که به من هدیه داده بود، سیاهپوش نبودنش شدم. همان امامزاده ای که هر روز دوست داشتنِ امیرمهدی را برایش قصه می گفتم. همان حیاطی که قدم های او را به خاکش چشید. همان قبرهایی که عشق محجوبانه اش را دید و فریادهایم را شنید. دوستانش اتومبیل به یادگار مانده از حسام را، به سبک ماشین عروس های ایرانی، به گل آذین بستند و کاغذی بزرگ با این جمله که «دامادیت مبارک سید» روی آن چسباندند. داماد؟ دامادی که سفید پوش بود و عروسش سیاه نشین؟!
صحنه های عجیبی به چشمان، حکم تماشا می داد. سینه زنی جمعیِ جوانان، مداحی، شیون، فغان، از حال رفتن های پیاپی فاطمه خانم و پروین و من. کنار قبر ایستادم و عمقش را تماشا کردم. گود، تاریک، نمور. این جا خانه ی جدیدِ عزیزکرده ی دلم بود؟ یعنی سردش نمی شد؟ خاموشی اذیتش نمی کرد؟ نه. حسام من مرد جنگ بود. او را چه به کم آوردن. حسام رشیدم را پیچیده در کفن، با صورتی باز روی زمین، کنار گودال قرار دادند. به صورت رنگ پریده و لبخند پر ملاحتش چشم دوختم. خوش به حال خاک. مادر جیغ کشید و دانیال در قبر ایستاد. مادر جیغ کشید و مرد تنومندم را در خانه جدیدش خواباندند. مادر جیغ کشید، دانیال هق هق کرد.
روحانی تلقین داد. اما من فقط و فقط خیره ماندم به صورت پرملاحتِ امیرمهدی ام، که در زمینه ی کفن و پنبه های سفید اطرافش، دل می برد از ته مانده ی توانی که برای زندگی داشتم. اصلاً اطمینان داشتند که مرد من را مرگ ربوده؟ این تبسم، زیادی زنده نبود؟
دانیال با شانه هایی لرزان، تک به تک سنگ ها را می گذاشت و جوهره ی عمرم، قطره به قطره تبخیر می شد. به صورتش که رسیدند، باران شروع به باریدن گرفت.
قطرات بلوری، نقره نقره صورتش را بوسیدند و من تاب نیاوردم. رو به آسمان بردم و از بند بند وجودم فریاد کشیدم که نگذارید، که نمی توانم نبینمش دیگر، که مرا هم کنارش دفن کنید، که این رسم عاشقی نیست. اما دستان پرمحبت برادر، حصار شد برای ندیدن و به آغوش گرفتنم. ولی ریه هایم بو می کشید خاکی را که آوار میشد، بر سر تک مرد عاشقانه هایم و مدام زمزمه می کرد، که دیگر چرا زنده ام؟ کاش یک نفس دیگر هم در کنارت بودم امیرمهدی فاطمه خانم.
چند ماهی از آن روزها می گذرد و من هنوز نفس می کشم. انگار دیگر سرطان هم سراغم را نمی گیرد. نمیدانم او هم غمزده ی پرواز حسامِ من است یا دست و دلش به عذابم نمی رود، یا این که دعای نجفی سیدم گیرا بود و مرا به هچل زندگی افکند.
روزهایم می گذرد بدون حسام، با پروینی که غذا می پزد و اشک می ریزد، دانیالی که میان خنده هایش، بغض می کند. مادری که حتی با مرگ دامادش، روزه ی سکوتش را افطار نکرد و فاطمه خانمی که دلخوش به دیدارِ هر روزه ی عروسش، تارهای سفید موهایش را می شمرد.
حسام، سارای کافر را از آلمان به ایران کشاند و امیرمهدی شد و به کربلا برد. حالا من ماندم و گوش دادن های شبانه به نجوای قرآنش، تماشای عکس های پرشورش، عطرِ گلاب و مزار پرفروغش. این جا من ماندم و دو انگشتر. عروسی، پوشیده در عربی ترین چادر دنیا و دامادی که چای هایش طعم خدا می داد.
⏹ «پـایـان فصل نخست»
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
دردی است درد عشق که هیچش طبیب نیست
گر دردمند عشق بنالد غریب نیست
دانند عاقلان که مجانین عشق را
پروای قول ناصح و پند ادیب نیست
در مشک و عود و عنبر و امثال طیبات
خوشتر ز بوی دوست دگر هیچ طیب نیست
صید از کمند اگر بجهد بوالعجب بود
ور نه چو در کمند بمیرد عجیب نیست
گر دوست واقف است که بر من چه میرود
باک از جفای دشمن و جور رقیب نیست
بگریست چشم دشمن من بر حدیث من
فضل از غریب هست و وفا در قریب نیست
از خنده گل چنان به قفا اوفتاده باز
کو را خبر ز مشغله ی عندلیب نیست
«سعدی» ز دست دوست شکایت کجا بری؟!
هم صبر بر حبیب که صبر از حبیب نیست
«سعدی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144145974867137920.mp3
5.36M
🌿
🎶 آهنگ بی کلام
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☘ گویاترین پند
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
وقتی جایی ارزشمند شمرده نشی بهتره نباشی.
بهتره از اون جا هجرت کنی،
چه از یه شهر
چه از یه جمع
چه از یه دل!
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐
♦️ یک وصیت تکان دهنده از زبان شهید
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
پسرم درسش خوب نبود؛ تو مدرسه اذیتش میکردند. لاغر بود و عُرضه ی هیچ ورزشی هم نداشت. من و زنم از این که این بچه این قدر بیعرضه است خجالت زده بودیم.
گفتیم ازت حمایت می کنیم. تو می تونی. کلاس ورزش ثبت نامش کردیم. بچه همهش تو ورزش سوتی می داد. بقیه مسخره ش میکردند.
ولی ما باز هم بهش میگفتیم به تو باور داریم تو میتونی.
ازش هر جور می تونستیم حمایت میکردیم که موفق بشه اما هیچی به هیچی.
اون سالها به شرکت ها خدمات مشاوره ی مدیریت می دادم و روی این موضوع کار می کردم که در شرکت هایی که مدیران از کوتاهی کارمندان شاکی هستند، مشکل اصلی کارمندان نیستند، مشکل اصلی خود مدیر هست.
چون مدیر واقعا کارمندهاش را قبول نداره. برای همین به خاطر این نگاهش، با وجود همه ی تلاشی که میکنه و ظاهری تشویقشون میکنه اما در باطن کلا قبولشون نداره، برای همین کارمندها همیشه بهش وابسته هستند و به جایی نمیرسند.
یک باره به شک افتادم نکنه در مورد پسرم هم مشکل، خود بچه نیست و مشکل از منه. در خودم کنکاش کردم و دیدم آره، بر خلاف ظاهری که به بچه میگم تو می تونی و من از تو حمایت می کنم در باطن احساس می کنم ناتوانه. اصلا برای همین حمایتش میکنم. در باطن و نهان وجودم باورش ندارم.
به زنم این دریافتم را گفتم. اون هم خوب که درمورد خودش عمیق شد دید واقعا بچه رو قبول نداره و برای خود بچه و توانش احترامی قایل نیست. این جا بود که فهمیدیم اون که که احتیاج به تغییر داره ما هستیم نه بچه. بعد فهمیدیم ما می خواهیم بچه موفق باشه تا پُزش رو بدیم چون بخشی از دارایی ما است، ناتوانی از ما است که بار خواسته ی خودمون و انتظاری که فکر می کنیم جامعه و اطرافیانمون از بچه های ما دارند به دوش اون ها گذاشتیم. ناتوانی از بچه نیست که شبیه خواسته ی ما نیست
سعی کردیم تغییر کنیم.
این جا بود که وقت گذاشتیم خود بچه را بشناسیم. چیزی براش نخوایم ببینیم خودش چی می خواد و تازه از این جا بود که بچه مون را پذیرفتیم و از این جا به بعد تازه شناختیمش و هر چی بیشتر خودش را شناختیم و باهاش آشنا شدیم بیشتر ازش خوشمون اومد. تازه پذیرای خود واقعیش شدیم. بچه تازه از این جا به بعد حمایت ما را حس کرد و پیشرفت کرد و زندگی موفق و خوبی داره.
📒 بُنمایه (منبع):
کتاب «هفت عادت مردمان موثر»
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
یه بار تو بازی بیست سؤالی، از خواهرم که بچه بود پرسیدم:
«تو جیب جا میشه؟»
گفت:
«بادنکردهش آره».☺️
به پاس صداقتش تا سؤال بیستم نفهمیدم بادکنکه! 🎈
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
💠 تمدن یعنی آن که بودیم!
نگاه سودمحور غربی، ما را به این جا رسانده که به همه چیز حتی انسان ها به عنوان ابزار بهره کشی نگاه می کنیم و می خواهیم از هر راهی حتی بیمار کردن آن ها پول دربیاوریم.
باید #تمدن_اسلامی_ایرانی را زنده کنیم!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹🔹🔻🔹🔹
برخی از ما اون قدر خودمون رو به «اون راه» زدیم که «اون راه» هم برامون شده «این راه»!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
28.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔸 نحسی سیزده
🔸 جشن ایرانی کُشون (جشن پوریم)
🔸 سیزده به در
🔹 داستان #سیزده چیست؟
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌱 جاده ها چشم به راهند بیا، زود بیا!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌿🍁🌿
ای گفتن از تو در شب ممنوعهام خیال
آغوش تو برای من انگارهای محال
سیب رسیدهای که مرا رانده از بهشت
صد بار بهتر است از افتادههای کال
پرسیدهای چه میکنی و کیستی؟ مپرس!
ای آخرین جواب من از اولین سؤال!
از استکان لب زدهات میخورم، تو را
میبوسم از دریچه ی ممکنترین مجال
انگشت میکشی به گریبان و شامهام
دنبال عطر توست فراسوی این جدال
آینده کو؟ گذشته کجا رفت؟ کاشکی
درهای لحظه را بگشاییم رو به حال
«مهدی فرجی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
سکوت عاشقانه. مصطفی راغب .mp3
7.72M
🌿
🎶 «سکوت عاشقانه»
🎙 مصطفی راغب
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⛔️ نیازموده ⛔️
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
ما هیچ گاه
به امروز برنمی گردیم؛
هر چه را لازم است برداریــد!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♦️ تاریخ، ما را چه گونه و با چه چیزی قضاوت خواهد کرد؟
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
🔹🔹🔻🔹🔹
👥 انسانها در این دو حال،
چهره ی واقعی خودشان را
نشان میدهند:
☝️ این که بدانند کامل
به خواسته هایشان رسیده اند
✌️ آن که بدانند هرگز
به خواسته هایشان نمیرسند
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تو شبکه های اجتماعی و فضای مجازی، ممکنه این جوری فریب بخوریم!
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به درد هم اگه خوردیم قشنگه
به شونه بار هم بُردیم قشنگه
تو این دنیا که پایانش به مرگه
برای هم اگه مُردیم قشنگه
🌧 موسیقی باران
🎶 موسیقی ایـــرانـــی
💠 معماری اسلامی ایرانی
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🚙 نمایشگاه خودروهای قدیمی و کمیاب جهان
تهران
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۱۱۷: نمی دانم چه قدر از هجوم صداها و چشمان آرام گ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثــل بیـروت بـود!»
داستانی ملموس در حال و هوای آبان ۱۳۹۸ است که به قول نویسنده آن «زهرا اسعد بلنددوست» به جریان زیرپوستی جامعه می پردازد. این داستان به نحوی ادامه ی داستان قبلی نویسنده یعنی «چایت را من شیرین می کنم» می باشد.
رویدادهای این داستان بر اساس واقعیت هستند که نویسنده توانسته است ضمن حفظ عناصر داستانی، آن را به نحو دقیقی بیان کند. او سعی می کند با جریانات طرح شده در کتاب به مخاطب بفهماند که میان حقیقت و شنیده شدن ها فاصله ای باورنکردنی وجود دارد و باید با دقت نسبت به وقایع حساسیت نشان داد.
«سارا» همسر یکی از مدافعان حرم است که از تنهایی و غربت و درک نشدن توسط دیگران مغموم است و زیر این فشار کمر خم میکند.
زهرا نیز به واسطه ی دوستی با سارا وارد مسیری پرتلاطم شده و دانیال برادر سارا هم که حالا به سپاه پیوسته است ناگهان ناپیدا میشود و خبر شهادتش در رسانهها منتشر می گردد.
این جاست که داستان وارد فضایی مبهم و مهآلود میشود. داستانی پر از دوراهیهای خطرناک و فتنههایی که باید از میانشان راه راست را پیدا کرد.
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
کاری از:
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🍀 با ما همـــراه باشـــید و دوســتان خود را به این جــا دعوت کــنید.
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔹💠🔹
🔺 ۹ رفتاری که مانع از ۹ اتفاق مثبت در زندگی میشوند
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 چند صحنه ببینیم از احترام به حقوق زن در کشورهای مدعی آزادی
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─