🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثــل بیـروت بـود!» داستانی ملموس در حال و هوای آبان ۱۳۹۸ است که به قول نویسنده آن «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش اول:
«طرابلس»
بوی رنگ تازه خشک شده بر دیوارهای منزل جدیدمان حالم را زیر و رو می کرد. این خانه ی نقلی در طبقه ی چهارم آپارتمانی نه چندان نوساز حاصل سی سال زحمت پدر بود. حالا من، طاها، پدر و مادر هر کدام سهمی مستقل از سه اتاق خواب کوچکش داشتیم. از حس غربتمان در آن محله ی خلوت دلم می گرفت اما کامم به امامزاده ای شیرین بود که در همسایگیمان قرار داشت؛ امامزاده ای که نور سبز چراغ هایش مهمان هر شب پنجرههای خانه بود.
برنامه ی یک روز در میانم زیارت امامزاده بود و دلخوشی شبانه ام نوشیدن چای و تماشای شهر از پشت پنجره ی دلباز چهاردیواریمان. اواخر تابستان بود. آن عصر هم، مانند چند ماه گذشته، تکیه زده به دیوار امامزاده، دانه به دانه تسبیح میانداختم. غرق افکارم بودم که زمزمه ی دو زن توجهم را جلب کرد؛ حرف هایی تکراری از شوهر و داماد فلانی که پاسدار هستند و نانشان خفته در روغن؛ جملاتی احمقانه از دستمزد دویست میلیونی پسر حاج خانم بابت رفتن به سوریه و سرباز اسد شدن.
به سمت منبع صدا سر چرخاندم. دو زن مسن با چادرهایی گلدار بودند. باز هم درونم سوخت. راستی، چرا این حجم از بی معرفتی ها برای قلب نیمه سوخته ام عادی نمی شد؟ آرام آرام تسبیح انداختم و سرد سرد خیره ماندم به مرگ آدمیت.
نمی دانم چه قدر گذشت، چه قدر دلم سوخت و چه قدر گُر گرفتم که ناگهان اعتراض پر لهجه ی دختری نظرم را جلب کرد، همان دختر غمزده ای که هربار کنج ضریح می دیدمش، دختری چشم آبی با صورتی تکیده. دخترک با عصبانیت مقابل صورت جا خورده ی دو زن ایستاد. میخ هیبت نحیفش در پیچ و تابِ چادر عربی شدم. خیره به وجودشان شد و سنگین سر تکان داد و گفت:
«حلالتون نمی کنم! این همه امنیت و آرامش حلالتون نباشه!»
شیشه ی صدایش آبستن بغض بود اما صلابت داشت. آهِ کنج دلش ترسِ لرزیدن عرش را به جان می انداخت. گفت و رفت. اصلاً نایستاد تا از جلزولز آن ها دل خنک کند.
لبخند رضایت گوشه ی لب هایم نشست. کلامش شعله داشت و دو زن را عمیق سوزانده بود؛ آن قدر اساسی که تند تند چرت و پرت بارش میکردند و لهجه ی عجیبش را مدرکی بر شهرستانی بودنش میدانستند. از شنیدن برچسب های غیرمنصفانه و تهمتهای ناروایشان خسته شدم و رفتن از کنج امامزاده را بر ماندن ترجیح دادم. به حیاط پناه بردم. در خنکای عصر، آرام آرام میان قبرها قدم می زدم که همان دختر رنگ پریده را دیدم. کنار سنگ قبری سپید، بی صدا اشک می ریخت. کنجکاوی خوره شد و به جان افکارم افتاد. شرایط را برای هم صحبتی مناسب نمی دیدم. روی تک صندلی زیر درخت بید مجنون نشستم و مشغول بازی با گوشی ام شدم اما تمام حواسم پی او بود.
زانو به بغل گرفته بود. گاهی صدای گریه اش کمی بالا میرفت. حرفی نمیزد و درد دل نمیکرد؛ فقط اشک می ریخت. مدام حرف های آن دو زن در ذهنم تداعی می شد. بعد از بیست و چند سال زندگی، زهر این جملات برایم عادی شده بود؛ می سوزاند، داغ می گذاشت اما عادت داشتم. این سکوت تلخ را یادم داده بودند؛ درست وقتی اول مهر کنار در مدرسه ایستادم و مادرم گفت:
«هیس! اگه شغل بابا رو پرسیدن، بگو معلمه.»
درست همان وقت ها که معلم بودن پدر دلیلی می شد برای مرکز توجه قرار گرفتن، اما اصلاً نمی چسبید، همان وقت ها که دوست داشتم در حیاط بدوم و فریاد بزنم، بابای من یک قهرمان است، همان روزهایی که دیگر خودم هم معلم بودن پدر را باور کرده بودم؛ همان سالها که دلیل مخفی کردن این قهرمانی و افتخار را نمیدانستم، همان لحظهای که ناسزاگویی دوستان به پهلوانگری های همردیفان بابا را در دانشگاه شنیدم و دلیل این همه هیس گفتن های مادر را فهمیدم. همان ساعت هایی که بی معرفتی ها را گوش می دادم، حتی در محفلِ جانان نزدیک به خون و تن، اما پدر اجازه ی دم زدن نمی داد. دیگر سِر، بی حس و پوست کلفت شده بودم ولی باز هم قلبم بی صدا می سوخت؛ اما این دختر کجای این زندگی برایش تازگی داشت که این چنین به خود میپیچید؟!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔹💠🔹
با گذشت هر سال، یک فصل از کتابتان را به پایان میرسانید.
لطفاً آن یک فصل را هفتاد و پنج بار تکرار نکنید
و اسمش را زندگی نگذارید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
در نگاهِ خلق، از دیوانگان کم نیستم
فکرِ زخمی دیگرم، دنبال مرهم نیستم
ظاهرم چون بیدِ مجنون است و باطن مثل سرو
از تواضع سر به زیر انداختم، خم نیستم
لطف خورشید است اگر از ماه نوری می رسد
آنچه فهمیدی غلط بود؛ آنچه هستم، نیستم!
شیشه ای نازکدلم؛ اما بدان ای سنگدل!
خُرد شد هر کس که میپنداشت محکم نیستم
جام زهرت را بیاور! من برای زندگی
بیش از این چیزی که میبینی مصمم نیستم!
«حسین دهلوی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خوابیدن چشم ها
🍂 خوابیدن جســم ها
🔸 خوابیدن اراده هــا
🚨 خوابیدن وجدان ها
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌹
دوستدار و وفادار کسانی باشید که شما را دیدند،
زمانی که برای دیگران ناپیدا بودید.
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
هوا ابری بود و من تو اتاقم نشسته بودم و مشغول مطالعه. 🌧 نم نم بارون شروع به باریدن کرد، کتاب رو کنا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
نزدیک غروب خورشید...
من تو اتاقم نشسته بودم و مشغول مطالعه.
ناگهان صدایی من رو به خودم آورد؛
تق،
تق تق،
تق تق تق...
نگاهی به سمت و سوی صدا انداختم، سمت پنجره...
چه قدر زیبا بود! 😍
🕊 این فرستاده ی خدا رو دیدم که به پنجره نوک می زد. مأمور بود که من رو به خودم بیاره.
شاید به ملاقاتی منی اومده بود که در افکار و اوهام خودم زندانی بودم.
شاید مأمور رهایی بود!
با هم دوست شدیم...
با یارش اومده بود.
با اجازه شون از دوتاشون فیلم گرفتم.
وقت ملاقات تموم شد،
رهام کردن و دوتایی با هم پرواز کردن و رفتن.
امید که من هم از پایبندهای اوهام، رها شده باشم و آماده ی پرواز.
🤲🏼 خدایا!
هر از گاهی از اینا برامون بفرست!
شکر!
✍🏼 «صابر دیانت»
همین الآن
🕊 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🔹💠🔹
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله ی زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود. از مبارزه و حل چالشها لذت ببرید.
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است. خوشبختی در مسیر است.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 پیشاپیش از انتشار این صحنه ی دلخراش پوزش می خواهیم،
اما باید ببینیم تا جایگاه زن در غرب را بهتر بشناسیم.
#جنگل_غرب
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
بابام گفت:
یه کفی بنداز تو کفشت تا این جوری راه نری.
گفتم:
کفی بندازم دیگه مارک خارجیش معلوم نیست!
گفت:
پس مارکش رو بکن بزن روی پیشونیت، بعد یه کفی بنداز که این جوری راه نری!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐
🔹 این جا شکست معنا ندارد!
🌷 «سردار شهید محمدابراهیم همت»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش اول: «طرابلس» بوی رنگ تازه خشک شده بر دیوارهای منزل جدیدم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش دوم:
نحیف تر از نیم ساعت قبل ایستاد، خاک نشسته بر چادر عربی اش را تکاند و دل شکسته از کنار مزار گذشت. چند قدم که دور شد، خودم را با گام هایی محتاط به سنگ رساندم.
سیمای محجوب با لبخندی دلربا بر مرمر سفید مزار هک شده بود. نستعلیق کنده کاری شده را از چشم گذراندم:
«پاسدار شهید سید حسام (امیرمهدی)»
من این نام را شنیده بودم اما شناختی از او نداشتم. روزی که خبر شهادتش آمد، پدر و طاها چون اسپند روی آتش سوختند. پس پشت پیچ و تاب های سوزناک دخترک، دلیلی وجود داشت؛ یک شهید که از تاریخ داغ شدنش بر دل زیاد نمی گذشت. یعنی او همان تازه عروس شهید حسام است؟ چشم به ملاحت چهره ی حک شده بر مزار دوختم. تبسمش شیرین بود. دلم حزین شد.
شک نداشتم با همین لبخند دل از سالار شهیدان برده و «عند ربهم یُرزَقون» را از خدا قاپیده است.
فاتحه ای خواندم و بر جوانی بیفایده ام آهی دمیدم. چرخیدم تا بروم که چشمام به نو عروس لاغر اندام افتاد. روی یکی از پله های ورودی امامزاده نشسته بود. بی حالی را در وجودش حس می کردم. خودم را با گام هایی تند به او رساندم. پلک بر پلک نهاده بود و رنگ به رخسار نداشت.
آرام تکانش دادم و صدایش زدم. آبی نگاهش را چون سرمایه سیبری به نگرانی ام دوخت.
ـــ خانم، حالت خوبه؟
جواب نداد. چند بار دیگر سؤالم را تکرار کردم. اما جز نگاهی زمستانی در انتهای تابستان چیزی عایدم نشد.
ــــ خانم، کسی همراهتون نیست که برم صداشون کنم؟
نای صحبت نداشت، انگشت اشاره اش را به سمت قبرها بلند کرد.
ـــ چرا هست. اون جا خوابیده. اما نمی آد که ببردم.
با کلماتی که به سختی ادا میکرد، قلبم را شکست. باران به پنجره ی چشمانم پنجه کوبید. مبهوت مظلومیت پرصلابتش شدم. اشک آرام آرام روی گونه هایش لیز می خورد. بدون فکر، نرم به آغوش کشیدمش. نمی دانم چه قدر گذشت، چه قدر بی صدا گریستیم و چه قدر انجماد بدنش بدنم را سوزاند که ساز رفتن کوک کرد. نگرانش بودم؛ با این حال زار به خانه نمی رسید. کنارش ایستادم و محتاطانه خواستم که تا منزل همراهیاش کنم. سر به تأیید تکان داد و شمرده شمرده قدم برداشت. این همه جوانی و این همه خمودگی در یک کالبد؟ بدون هیچ حرفی، دالان درختان تبریزی کوچه را پا به پایش پیمودم. کمی بعد، مقابل دری بزرگ ایستاد. با بی حوصلگی کیف کوچکش را به دنبال کلید زیر و رو کرد. پس این جا خانه اش بود. فاصله ی زیادی با ما نداشت؛ شاید فقط یک کوچه. ناگهان در با شتاب باز شد و پسری جوان، میان چارچوب ایستاد. شباهت زیادی به دختر داشت؛ حتماً برادرش بود. حلاجی ام به نیمه نرسیده بود که جوان با صورتی برافروخته، کلماتی غریب را مسلسل وار از خشاب اسلحه ی زبانش شلیک کرد. اصلاً انگار که متوجه حضورم نشده بود. چهره ی طلایی اش از شدت آشفتگی سرخی را در خود می تنید و دختر، خونسردتر از لحظه ای قبل، فقط و فقط چشم به تماشایش دوخته بود.
شک نداشتم این لغات از هر دایره ای می توانست باشد جز زبان ایرانی. گیج از نفهمیدن آن حرف های خشم زده، چشمانم میان سکوت یخی دختر و فریاد آتشین مرد دوید. نمیدانستم باید چه کنم؛ بی خداحافظی بروم یا بمانم خجالتزده، کمی پشت در سنگر گرفتم. ناگهان نگاه جوان به من جلب شد. جا خورد. سر به زیر انداخت و گونه قرمز کرد.
ـــ سلام، خانم! عذر می خوام، متوجه شما نشدم.
کمی لهجه داشت اما نه به شدت دخترک.
خواستم پاسخش را بدهم که دخترک زبان گشود ولی نه به فارسی، نمی دانم چه گفت که دستِ مرد سپاس گونه روی سینه اش نشست.
ــــ خواهرم می گه تو امامزاده حالش بد شده و شما تا این جا همراهیش کردین. واقعاً ممنونم ازتون خانم! بفرمایید داخل برای پذیرایی! مادر و حاج خانم هستن.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
میگن:
هر جا بری آسمون همین رنگه.
ولی ما به خاطر آسمون #کوچ نمیکنیم، با زمین مشکل داریم؛
زمین های خشک و برهوت،
زمینی های ساکن، خشک و بی حرکت!
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀
اگر انتخاب خوبی داشته باشیم نتیجه اش این گونه می شود:
«تو اتفاقی وارد این زندگی شدی و از آن روز به بعد چیزی شروع به تغییر کرد. بهتر نفس میکشیدم، از چیزهای کمتری متنفر بودم و هرچه را که شایستهاش بود آزادانه تحسین میکردم.
حقایق زیبا را می دیدم و بی هیچ عقده و بی هیچ تلخی می پذیرفتم، به کار نی بستم و بزرگ می شدم؛ روز به روز قد می کشیدم و تو قربان صدقه ی قدوبالایم می رفتی...
تا این که دیدم چه قدر از خود قبلی ام و از اطرافیانم بزرگتر شده ام!
من روییده بودم، بالیده بودم و از داشتنت به خودم می بالیدم
و این رشد و بالیدن ادامه دارد...»
💚 به همین زیبایی!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
فریاد مرا گرچه سرانجام شنیدی
ای دوست! به داد دل من دیر رسیدی
از یاد ببر قصهی ما را هم از امروز
دربارهی ما هرچه شنیدی، نشنیدی
آرام بگیر ای دل و کم گریه کن ای چشم
انگار نفهمیدی و انگار ندیدی
ای نی چه کشیدی مگر از خلق که هر دم
ما آه کشیدیم، تو فریاد کشیدی
گیرم که به دریا نرسیدی چه غم ای رود؟!
خوش باش که یک چند در این راه دویدی
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
ملکا. محسن چاوشی (1).mp3
10.77M
🌿
🎶 «ملکا»
🎙 محسن چاوشی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
👈 اقیانـوسی از دانســـــتنی ها 😍
همه ی چیز این جا آماده شده برای دنیای شما!
ببینید...
بشنوید...
جالب ترین ها رو ذخیره کنید 🤗🤩
تازه رمانم داریم 😍
👇👇👇👇👇👇
࣪ 𓏲·࿐https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
🍃🌸
ڪاش می دانستیم که زنــدگــی
آن قـدر هم طولانی نیست
که خــوب بـــودن را
برای فردا بگذاريم.
🌱 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
شبی امیر المؤمنین امام علی (درود خدا بر او)، از مسجد کوفه خارج شد و به سوی خانه میرفت و جناب کمیل نیز با آن حضرت همراه بود. در راه به درِ خانهای رسیدند که صدای تلاوت قرآن از آنجا به گوش میرسید و صاحب آن خانه، بخشی از آیه ی ۹ سوره ی مبارکه ی «زمر» را با سوز و گداز مخصوصی میخواند:
«أَمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ ساجِداً وَ قائِماً یَحْذَرُ الْآخِرَةَ وَ یَرْجُوا رَحْمَةَ رَبِّهِ»
«آیا کسی که شب را به اطاعت خدا به سجود و قیام پرداخته و از عذاب آخرت، ترسان و به رحمت الهی امیدوار باشد - با کسی که شب و روز به کفر و عصیان مشغول است یکسان خواهد بود؟»
نوای دلنواز و آهنگ حزین آن شخصِ ناشناس، چنان بود که کمیل را سخت تحت تأثیر قرار داد و مجذوب خود ساخت به طوری که دلداده و فریفته آن شخص شد، اما چیزی نگفت و از این نشاط و جذبه باطنی خود، سخنی به میان نیاورد.
حضرت امیرالمؤمنین، با علم خدادادی و بینش آسمانی، درک کرد که قلب کمیل دلباخته آن شخص شده است، سپس فرمود:
«ای کمیل، نغمه و نوای مناجات این مرد، تو را فریب ندهد، چه او از دوزخیان است و من به همین زودیها از حقیقت این موضوع برای تو پرده برمیدارم.»
کمیل از این مکاشفه و آگاهی و این که حضرت امیرالمؤمنین آن قاری پرسوز و گداز را اهل دوزخ خواند، سخت شگفت زده شد.
این داستان گذشت تا غائله ی خوارج پیش آمد. آنها که قرآن را به دقت و مطابق ضبط الفاظ و عبارات، بدون کم و زیاد حفظ کرده بودند، در برابر امام خود ایستادند و مبارزه کردند و امام علی هم به اجبار با آنها جنگید. در همین وقایع بود که امام، در میدان، ایستاده و شمشیر خونین در دست داشت و قطره قطره خون از آن میچکید و سرهای آن تبهکاران، حلقهوار روی زمین قرار داده شده و کمیل روبه روی امام ایستاده بود.
حضرت امیرالمؤمنین با سر شمشیر خود، به سری از آن سرها اشاره کرد و فرمودند: «أمَّنْ هُوَ قانِتٌ آناءَ اللَّیْلِ». اشاره به این که کمیل، یادت هست شبی که با من بودی و صدای تلاوت قرآن از خانهای بلند بود و صاحبخانه، این آیه را میخواند؟ اینک این همان شخص است که در آن وقت شب، با آن حال و شور، این آیه را قرائت میکرد و تو را مجذوب خود ساخته بود.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
بعضیها «هر جا» می رن باعث شادی میشن و بعضیها «هر وقت» میرن.
تفاوت از زمین تا آسمون.
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🔹💠🔹
من برای خودم خطهایی دارم.
دور بعضی چیزها،
زیر بعضی چیزها و
روی بعضی چیزها،
🔺 گاهی خط قرمز،
🔸 گاهی خط زرد و
❇️ گاهی خط سبز میکشم.
🔺 روی بعضی آدمها را خط قرمز کشیدهام؛
آنها که همیشه سهمی از حس خوبم را به تاراج میبرند. حسودها، خودبینها و مهمتر از همه آنها که همیشه به من دروغ گفتهاند.
🔸 زیر بعضیها را خط زرد میکشم؛
آدمهایی که تکلیفت را با آنها نمیدانی. مثل فصلها رنگ عوض میکنند و اعتباری نیست نه به تحسین و نه به تکذیبشان.
❇️ دور بعضیها را خط سبز میکشم؛ سبز سبز تا یادم بمانند و یادگار همیشگی ذهنم باشند.
آدمهایی که شاید همه ی فرق و خاصبودنشان در نگاه و کلامشان باشد. آدمهایی حق جو، مؤدب و ساده دل.
این آدمها را باید قاب گرفت تا جلوی چشمت باشند، تا وجببهوجب نگاهت را شکرگزار بودنشان باشی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
14.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
☘ این گونه خوش بگذران!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
یه خونه ی نوساز زیبا بر اساس
#معماری_اسلامی_ایرانی
آرایش
آسایش
آرامش
🏡 «زندگی زیباست»
🏡 @sad_dar_sad_ziba
💚 حواسم هست تو دلت چی میگذره!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش دوم: نحیف تر از نیم ساعت قبل ایستاد، خاک نشسته بر چادر عرب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش سوم:
خواستم پاسخ بگویم که یک لحظه مسیر نگاهم از باریکه ی در به داخل خانه کشیده شد؛ حیاطی شبیه به آرزوهایم، با حوض بزرگ کاشی و گلدان های پرعشوه ی شمعدانی. سریع حواسم را قورت دادم و تشکر کردم. روحم برای دیدن داخل پر می کشید ولی عقلم، به حکم گوشزدهای پدر، مجوز ورود نمی داد.
آن روز بعد از کمی صحبت بیرون در و فهمیدن اسم و نسبت آن دو با یکدیگر، راهی خانه شدم؛ همان خانه ی نقلی در طبقه ی چهارم آپارتمان نه چندان نوساز. عطر کوکو سیب زمینی مادر دل می برد برای ناخنک زدن اما دریغ از یک جو جرئت. ذهنم پی آن حیاط و صاحبانش می پرید و افکارم آرام نمی شد. شالی بر سر نهادم. لیوان سرامیکی چای را به نیشِ انگشتانم گرفتم و کنار پنجره ی پذیرایی ایستادم. سارا و برادرش چه قصه ای در زندگیشان داشتند؟ شهید حسام و نوعروس نحیفش، با آن زبان خارجی، شبیه به بقیه ی آدم ها نبودند.
شهر با تمام زشتی اش از آن ارتفاع زیبا به نظر میرسید، کاش دنیا شبیه این پنجره، آرام بود! کلیپس موهایم شل شده بود و گردنم را قلقلک می داد. نسیم انتهای تابستان از کنار شال به دشت مشکی زلف هایم می خزید و من پاییز را با تمام وجود بو می کشیدم. جرعه ای چای نوشیدم. تکیه زده به قاب پنجره، در خنکای باد به سمت پدر چرخیدم. باز هم از فرط خستگی، روی زمین و مقابل تلویزیون روشن خوابش برده بود.
گوینده ی خبر از جنگ و جنگ و جنگ میگفت. نگاهم مات موهای بابا بود. دیگر نشانی از سیاهی بین زلف هایش به چشم نمیآمد؛ تماماً جو گندمی شده بودند. از تماشای یک عمر خستگی اش سیر نمی شدم. اصلاً شیر هر چه پیرتر، جذبه اش دلرباتر. سرم را به سمت آشپزخانه چرخاندم. مادر مقابل اجاق گاز ایستاده بود. همیشه از آشپزخانه ی اوپن بدش میآمد. میگفت:
«این جا سنگر زنه. باید در و پیکر داشته باشه تا هر وقت دلش گرفت، به بهانه ی پیاز خرد کردن، های های اشک بریزه و سرش که داغ شد تا جا افتادن غذا، کنج دیوار زیارت عاشورا بخونه.»
اما حالا درست وسط آشپزخانه ای اوپن رزق شکممان را تدارک می دید. باز هم خواسته اش را در انبار دوست داشتن ها مخفی کرده بود تا مبادا مرد جنگی اش از خجالت گونه سرخ کند. کاش پول هایی که آشنا و غریبه بابتش نیش و کنایه میزدند وجود داشت تا حداقل آشپزخانه ای دلخواه مادر از آن در میآمد؛ پول هایی که یک عمر زخمش را خوردیم اما خودش را نه. این همه چین و چروک بر صورت و دستان فرمانده نتیجه ی جنگیدن با دشمن بود یا بی معرفتی دوست و فامیل؟ حتی اگر سرم هم می رفت، هیچ وقت با یک نظامی ازدواج نمی کردم. من شبیه مادر و دوستانش نبودم. توان شنیدن و دم نزدن نداشتم. به زور قدِ دیوار تحملم تا مچ پایم می رسید.
آن شب سر سفره ی شام از ماجرای دیدارم با سارا گفتم. نام شهید حسام که آمد، آه از نهاد طاها بلند شد و پدر دستی بر محاسنش کشید. دوست و همکارشان بود. از خاطراتش گفتند؛ از مهربانی هایش و سر نترس و آرزوی شهادتی که داغ شد بر پیشانی دل سارا. بین حرفهایشان فهمیدم که آن تازه عروس و برادرش دانیال بزرگ شده ی ایران نیستند و آن لغات از زبان آلمانی میآمدند. طاها با هیجانی خنده دار از همکاری و رفاقتش با دانیال می گفت. ظاهراً در دیوانگی کم از یکدیگر نداشتند؛ دیوانگی ای که لبخند برادر را تا بناگوش کش می آورد و ابروهای پر جذبه ی فرمانده خانه را گره می زد. آن دو چه آتشی زیر سر داشتند، خدا عالم بود و پدر شاهد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
⛰ #غیرت است، سخت گیری نیست!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
این که مدت ها به کسی بیندیشیم و بدگویی او را بکنیم، نشان می دهد که خودمان را در یک قفس، زندانی کرده ایم تا مدت ها درگیر یک فکر بی جا باشیم که زندگی خود و اطرافیانمان را ویران کنیم!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🍁🌿
«بنشین شبی به خلوت خود در حضور خویش»
🌹 غزلی از «افشین علا» در پیشگاه امام خامنه ای (سایه اش پایدار)
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ساز ایرانی
نوای ایرانی
هنر ایرانی
🌸 تقدیم به شما!
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«وَ إِنَّ أَفْضَلَ قُرَّةِ عَيْنِ الْوُلاَةِ اسْتِقَامَةُ الْعَدْلِ فِي الْبِلاَدِ و َظُهُورُ مَوَدَّةِ الرَّعِيَّةِ»
«(بدان) برترين چيزى که موجب روشنايى چشم زمامداران مى شود #برقرارى_عدالت در بلاد و آشکار شدن علاقه و محبّت مردم به آنهاست.»
[نامه ی ۵٣]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹🔹🔻🔹🔹
🔺 اگر به همه ی اخطارها به اندازه ی خالی بودن باتری گوشی اهمیت میدادیم،
قطعاً زندگیمان از این بهتر بود!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba