یارا بهشت، صحبت یاران همدم است
دیدار یار نامتناسب، جهنم است
هر دم که در حضور عزیزی برآوری
دریاب کز حیات جهان، حاصل آن دم است
نه هر که چشم و گوش و دهان دارد آدمی است
بس دیو را که صورت فرزند آدم است
دنیا خوش است و مال عزیز است و تن شریف
لیکن رفیق، بر همه چیزی مقدم است
«سعدی»
@sad_dar_sad_ziba
┗━━━━•••━━ 🌺 ━┛
رفیق. سروش کریمی .mp3
5.02M
🌿
🎶 «رفیق»
🎙 سروش کریمی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹🔹🔻🔹🔹
می گفت:
تو یکی از بانک ها یه صندوق امانت داشتم، زنگ زدن گفتن شعبه داره جابه جا میشه، بیایید تخلیه کنید، وقتی رفتم روی بیش از ۵۰ تاش برچسب زده بودن فوت شده.
پیش خودم گفتم:
بنده خداها برای آینده چه برنامه ها داشته ن و حالا این پس اندازها دیگه به دردشون نمیخوره.
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عامل رشد انسان
روح همه ی عبادات
بالاترین و بهترین ویژگی
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۶: تک دانه ی اشک روی گونه ام لیز خورد. زن متوجه حضورم شد
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۷:
اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پیام را یک شوخی بچگانه به حساب می آوردم، باز هم جایی برای احتمال خطر وجود نداشت؛ چون دانیال یک فرد عادی نبود. نمیدانستم چه چیزی انتظارش را می کشد، پس باید خود را به او می رساندم. کلید ماشین را برداشتم. در همهه ی بوق های اعتراض آمیز، ماشین را به حال خود رها کردم و زیر شلاق باران پا به دویدن گذاشتم. فاصله ی زیادی تا خانه نمانده بود. باید می رسیدم و هوشیارش می کردم از خطری که اصلاً نمی دانستم چیست.
خیابان را پشت سر گذاشتم. نفس زنان وارد کوچه شدم. دانیال را در اواسطش دیدم که پرتشویش به سمت خانه می رفت. حتی اگر نامش را فریاد می زدم هم در آن پریشان حالی نمی شنید.
آن اتفاق احتمالی کجا قصد افتادن داشت؟
هرچه توان بود به گام هایم سپردم. چشم از او بر نمی داشتم. مقابل درِ خانه ایستاد. پی در پی زنگ را می فشرد اما خبری از گشایش نبود. کلیدِ خانه روی حلقه ی کلیدها خوش رقصی می کرد و هنگام پیاده شدن به خاطر نداشت آن را با خود ببرد. چند گام به عقب برداشت. چون گربه ای چابک روی در جهید و از دیدم ناپدید شد. ترس به جانم افتاد.
چرا پروین در را باز نکرد؟
نکند آن اتفاق در خانه انتظارش را می کشید؟
سرعت بیشتری به پاهایم دادم. پیاده رویِ خیس از باران و برگ های پاییزی را زیر کفش هایم لگد کوب می کردم. چند قدم مانده به مقصد، در باز شد و دانیال هراسان بیرون آمد. دیگر ریه ام یاری نمی کرد. مکث کردم. پهلویم تیر کشید. چشم دوخته به او، دست به دیوار گرفتم بلکه از التهاب نفسهایم کم شود. سرگردان در میانه ی کوچه ایستاد. چنگ در گندمزار طلایی موهایش فرو برد و به دنبال چیزی، ابتدا و انتهای کوچه را از دیده گذراند.
خروج سلامتش از خانه یعنی چراغ یک احتمال، خاموش شد، یعنی آن اتفاق میهمان چهاردیواریشان نبود. در تلاطم افکاری مشوش دست و پا می زدم که جیغ درنده ی موتوری، ناخن بر هوشیاریم کشید. چشمانم به سمت منبع وحشت کشیده شد. حتم داشتم خودش است؛ همان اتفاق شوم که حالا چون عقابی تیزپرواز به طرف شکار می رفت. زمان در کف دستانم ایستاد. آتشی سرمازده زیر پوستم نشست. دانیال را دیدم. حواسش این حوالی پرسه نمی زد. باید کاری میکردم تا جانش را نربوده بودند.
قوایم را به مشت گرفتم. نامش را فریاد زدم. فاصله ی مانده را پشت سر نهادم. چنگ انداختم به پلیور طوسی رنگش و تا جایی که قدرت یاری می کرد به سمت خود کشیدم. سوت آزار دهنده ی اگزوز، دیوار صوتی گوش هایم را شکست. نامتعادل در چاله ی کوچک آب پرت شدم. گیجی در خونم آزاد شد. زمان و مکان را گم کردم. تیررس تار نگاهم امتداد زمین باران خورده بود و موتوری که با دو سرنشین مخفی در کلاه ایمنی، تخته گاز دور می شد.
نمی دانم چند ثانیه گذشت. اما وقتی به خود آمدم که سرمای خیسی آب، در عبور از چادر و روسری ام، قصد خزیدن به موهایم را داشت. گردنم یخ بست و همه چیز برگشت؛ حرکت، زندگی، عقربه های ساعت.
به سرعت در جایم نشستم و چشم چرخاندم. دانیال کمی آن طرف تر نقش زمین بود. قلبم از تپش ایستاد. وحشت زده به طرفش خیز برداشتم که تکانی خورد و نشست. بهت، ترس و تعجب یک جا در نمودار باران خورده ی صورتش نمایان شد. عصبی فریاد زدم
_ هیچ معلومه حواستون کجاست؟
با نگاهی دردناک کتفش را ماساژ داد. صدایش غمی پریشان داشت.
_ پیش سارا... پیش مامانم.
حُزن کلماتش دلم را سوزاند. نفس راحتی کشیدم از جان سالم به در بُردنش اما وجودم سراسر ترس شد. از غریبه ی ترسناکی که می خواست عزرائیل زندگی او باشد. از جایش برخاست. نگاهم به باند خونی دستانش افتاد. زخم ها باز شده بودند.
_ زهرا خانم شما این جا چه کار می کنی؟ ماشین کجاست؟!
چه باید می گفتم در این تشویش روحی؟ خبر از دیوانه ای می دادم که زندگی اش را هدف گرفته بود؟ نه، او شرایط مساعدی نداشت. باید با پدر و طاها در میان می گذاشتم. شرمنده سر افکندم.
_ ببخشید، فکر کنم تا الآن دیگه جرثقیل ماشینتون رو برده.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فشار خون بالا
چه گونگی
درمان
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿
🌳 هفت اصل اساسی برای زندگی:
🌿 گذشته را رها کنید و در حال زندگی کنید!
🌿 اهمیت ندهید دیگران درباره شما چه فکری میکنند!
🌿 زمان حلال مشکلات است. پس به خود زمان بدهید!
🌿 زندگی خود با دیگران مقایسه نکنید!
🌿 خود را اذیت نکنید، جواب سؤالات هنگامی که انتظارش را ندارید به ذهنتان خطور میکند!
🌿 هیچ کس به جز خودتان باعث خوشبختیتان نمی شود!
🌿 بخندید شما تنها کسی نیستید که در زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم میکنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔻 خطر خودتحقیری
🔺 خطر بیگانه پرستی
خطری در کمین جامعه ی ما
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز عادی در سرزمین فرصت ها ❗️
🇺🇸 آمریکا
ایالت کالیفرنیا
شهر لس آنجلس
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌱 تنها یک راه به سوی «بهشت» وجود دارد که در زمین آن را «عشق» می نامیم.
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🔗 اسیر در دست خود!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿
تأسف دارد که
آدم وقتی فقیر میشود،
خوبی هایش هم حقیر شوند.
اما کسی که زر یا زور دارد،
عیبهایش، هنر و حتی چرندیاتش هم
برای برخی حرف حسابی به حساب بیایند.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌫 شنها مامور خدا بودند!
دیروز سالروز شکست حمله ی نظامی آمریکا به ایران در طبس بود.
💠 امام خمینی (ره) پس از این واقعه فرمودند:
«چه کسی هلیکوپترهای آقای کارتر را که میخواستند به ایران بیایند، ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟
شنها ساقط کردند، شنها مأمور خدا بودند.»
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🍓🍃🌲
تصویری از رشد و نمو میوه ی توت فرنگی
از گل تا میوه
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۸:
با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی می کرد جَنگ اعصابش را مهار کند. با تنی که تمامش می لرزید به درخت تبریزی گوشه ی پیاده رو تکیه زدم.
_ شرمنده تونم به خدا. می دونم این روزها خیلی به ماشین احتیاج دارین، اما نگران...
گوشی اش زنگ خورد. به سرعت آن را از
جیبش بیرون کشید و جواب داد. از حرف هایش متوجه شدم پروین است.
_ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ کجایید شما؟ کدوم درمونگاه؟ الآن حالش چه طوره؟ خدا رو شکر! الآن می آم.
کمی آسودگی در هوایش نشست.
_ من باید برم. پروین مامان رو برده درمونگاه.
پاک آن پیرزن را فراموش کرده بودم. جرئتی برای تنها گذاشتنش در خود نمی دیدم. اگر آن دیوانه ی مجهول باز به سراغش می آمد، چه؟!
_ من هم می آم.
گرمای مطبوع درمانگاه سرمای جانم را تسلی می داد اما بوی تند الکل، آتش دلشوره ام را شعله ورتر می کرد. تکیه زده به صندلی، چشم به پُرچانگی پروین در برابر دانیال ساکت داشتم و ذهنم تمام ماجرا را مدام نشخوار می کرد. هر بار جز ترسی بدمزه، چیزی عایدم نمی شد. این ماجرا زیادی عادی نبود. آن ها قصد جان این جوان را داشتند و این یعنی فاجعه؛ اما چرا من، دخترِ حاج اسماعیل و خواهرِ طاها، منتخبشان بودم برای ارسال پیام؟! دو عزیز کرده ی سبزپوش در سپاه قدس داشتم و این جز اضطراب به پا نمی کرد.
گوشی ام زنگ خورد؛ همان شماره ی عجیب بود. ضربان قلبم پرید روی هزار. مردد، تماس را برقرار نمودم؛ باز هم نفس هایی منظم.
که بود و چه می خواست؟
صدایم از عمق چاه برخاست.
_ چرا حرف نمی زنی؟!
پاسخی جز بوق های مکرر به شنوایی ام نرسید. صدای هشدار تلگرام بلند شد. بند بند هستی ام ضعف رفت و ترسی مبهم به حیاط خلوت آرامشم دوید. پیام ناشناس را گشودم.
_ خوب عمل کردی. الحق که دختر حاج اسماعیلی.
به حال مرگ افتادم. پدر را می شناخت؟!
_ کی هستی؟
جواب آمد.
_ یه آدم بد.
گلویم خشک شد.
_ یعنی چی؟ چی می خوای؟!
_ به موقعش می فهمی. فقط مراقب باش زبونت هرز نره چون من می فهمم و اون وقت خیلی بد می شه. خدا نگهدار دخترِ حاج اسماعیل.
روح از بدنم پر کشید. این شوم تر از جغد، کِی بر دیوار آرامشم نشسته بود که ندیدمش؟!
چون عروسکی که باتری تمام کرده باشد، خشکم زد. این بازی بوی خون می داد. باید به پدر می گفتم. یقین داشتم که دروغ گفته تا سکوت کنم. چه طور می خواست متوجه حرف زدنم با فرمانده ی خانه شود؟!
دلم می خواست به خانه بروم اما از تنها گذاشتن دانیال هم ترس داشتم. کمی بعد مادرش را به خانه بردیم. تمام ثانیه ها را با چشمانم نگهبانی می دادم که نکند طومار زندگی ام را بپیچند.
دانیال بی خبر از همه جا مدام جویای احوال سارا از فاطمه خانم بود. به اصرارِ پروین، دوش گرفت و لباس عوض کرد تا عازم پرستاری از سارا شود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🇬🇧 در بیمارستانهای انگلیس ۶۵۰۰ تجاوز جنسی طی ۳ سال
(هفتهای ۳۳ تجاوز)
اتفاق میافتد!
📰 «نشریه ی دیلی میل»
🔴 #زن_زندگی_آزادی به روش غربی
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌺🍀
بابام عاشق رنگ تیره ست، ولی فقط یه دونه پیراهن تیره داره.
ولی تا دلت بخواد پیراهن سفید داره، چون مامانم عاشق رنگ سفید بود.
🌸 عشق پاک و اصیل و ساده
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
📖
«لَا يَهْلِكُ عَلَي التَّقْوَي سِنْخُ أَصْلٍ وَ لَا يَظْمَأُ عَلَيْهَا زَرْعُ قَوْم.ٍ»
آنچه بر اساس تقوا پایه گذاری شود، نابود نگردد و كشتزاری كه با تقوا آبیاری شود، تشنگی ندارد.
[خطبه ی ١۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
فرصت بدید دروغگوهای اطرافتون دروغ بگن در حالی که حقیقت رو می دونید.
این جوری راحت تر میتونید حذفشون کنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد گرفتید یا بگم ادامه بده؟ ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۹:
تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگانه دانیال در طول باند پیچ شدن دست هایش نگاه می کردم.
_ آقا دانیال عجله نکنید. به طاها زنگ زدم، گفت می آد و شما رو می رسونه بیمارستان. بابت ماشین هم متأسفم! اون قدر یهویی از ماشین پریدین بیرون که گفتم خدایی نکرده اتفاق وحشتناکی افتاده، از طرفی هم می دونستم که با اون شلوغی حالا حالاها بهتون نمی رسم؛ واسه همین هم نتونستم به اعصابم مسلط باشم و همون جا ولش کردم. طاها گفت می ره کارهاش رو انجام می ده و از خودروگاه درش می آره.
نمی دانم چه قدر بهانه ام قانع کننده بود.
سرش را به زیر انداخت.
ـــ همه تون توی زحمت افتادین. بابت امروز هم ازتون ممنونم. شاید اگه ماشین رو همون جا ول نمی کردین و دیر می رسیدین، من الآن این جا نبودم.
چشمان پر سؤال پروین به من دوخته شد.
ــــ مگه امروز چی شده؟
صدای زنگ در باز کن بلند شد. طاها بود.
بعد از رساندن دانیال به بیمارستان، همراه برادرم راهی خانه شدم. در مسیر مدام اتفاقات از سر گذشته، جلوی چشمانم رژه می رفت و تنها ماندن دانیال کنار خواهرش برایم هزار فکر ترسناک می ساخت. برای دیدن پدر باید تا شب صبوری میکردم و این شاید زمان را از کفم می ربود. پس باید به طاها می گفتم؛ اما اگر... اگر...
ولی محال بود که آن جغد شوم چیزی از حرف هایم بفهمد. دلشوره داشتم. مدام کلمات را روی زبان مزه می کردم و هی قورتشان میدادم.
ــــ طاها، امروز یه اتفاقی افتاد.
نگاهی سؤالی به تشویشم انداخت. دهان به گفتن گشودم که تلگرام صدایم زد. همان ناشناس بود. ملتهب پیام را گشودم. خشکم زد. عکس هایی از من، طاها و دانیال بود؛ دقایقی قبل در حیاط بیمارستان با دایره ای قرمز به دور سر مرد مو طلایی. وجودم سراسر نبض شد. گوشی ام زنگ خورد؛ باز هم همان شماره ی عجیب. با تردید جواب دادم. این بار کلمه ای کشدار با طعم تهدید در گوشم خواند.
ــــ هیییییییس!
باورم نمی شد. چه طور امکان داشت؟!
او ذهن خوانی می دانست؟!
حس امنیت از سلول هایم پرید. طاها همچنان منتظر شنیدن بود و من دیگر شجاعتی برای بیانش نداشتم. مشتی جمله ردیف کردم و از بی حواسی دانیال که ممکن بود منجر به تصادفی وحشتناک شود.
آن شب با همه ی شب های عمرم تفاوت داشت. دیگر آرامش حوالی خیالم پر نمی زد. در سکوت خواب زده ی خانه و چسبیده به تخت، تک تک اتفاقات را مرور کردم؛ آن تماس ها، آن عکسها، آن تصادف، آن...
نمیتوانستم آرام بگیرم. دانیال یک پسرِ مو طلایی عادی نبود. حاج اسماعیل یک مردِ پخته ی عادی نبود. طاها یک جوانِ مذهبی عادی نبود. من هم نبودم؛ من دخترِ یک فرمانده و خواهرِ یک سبزپوش بودم از نیروی قدس سپاه، که حتی نامش متفاوت بود. حق داشتم بترسم، به خدا حق داشتم به اندازه ی تمام آدم های زمین بترسم. برای خودم نمی ترسیدم؛ برای جان سه مردی میترسیدم که خار بودند در چشم دشمن.
خواب به چشمم نمیآمد. افکارم نظم نمی یافت. بی هدف در فضای مجازی پرسه می زدم. باز هم خبری بودار از بازداشت یک خبرنگارِ ساده و فعال مَدنی در فضای سرد مجازی دست به دست میشد؛ خبری که طبق معمول و به لطف چند بازیگر، هشتگ آزادی زیرش می خورد. وضعیت فائزه را باز کردم. به لطف قلم رسایی که داشت، در وصف مظلومیت خبرنگار دستگیر شده، شاهنامه ای متأثر کننده سروده بود؛ قصه ای گریه دار از خبرنگاری مظلوم که یک اشتباه نوشتاری، او را به زندان اِوین هُل داد. از این همه جهل حیران مانده بودم. همیشه تفکرات این دختر برایم عجیب بود. یک نویسنده ی جوان که منابع اطلاعاتی اش خلاصه می شدند در برنامه های خاص ماهواره ای، شبکه های خاص مجازی و افراد خاص سیاسی. اصلاً انگار خلق شده بود تا به ساز دیگران برقصد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐬 اقیانـوسی از دانســـــتنی ها!
همه ی چیز این جا آماده شده برای دنیای شما!
👀 ببینید...
🎧 بشنوید...
📖 بخوانید...
جالب ترین ها رو ذخیره کنید 🤗🤩
تازه رمانم داریم! 🤩🤗
👇👇👇👇👇👇
࣪ 𓏲·࿐https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
🌧 روزی خدا
🌱 برای مردم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 می گه:
من عمداً کار اشتباهی رو انجام می دم، تا شما از اون کار، ایراد بگیرید و مردم یاد بگیرن که اون کار رو انجام ندن!
⭕️ بله، ایشان با این سطح از استدلال که ستون فقرات فیلسوفان تاریخ را به لرزه درآورده، هم اینک وزیر مملکت، تشریف دارند!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒