8.59M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
فشار خون بالا
چه گونگی
درمان
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
🌿🌸🌿
🌳 هفت اصل اساسی برای زندگی:
🌿 گذشته را رها کنید و در حال زندگی کنید!
🌿 اهمیت ندهید دیگران درباره شما چه فکری میکنند!
🌿 زمان حلال مشکلات است. پس به خود زمان بدهید!
🌿 زندگی خود با دیگران مقایسه نکنید!
🌿 خود را اذیت نکنید، جواب سؤالات هنگامی که انتظارش را ندارید به ذهنتان خطور میکند!
🌿 هیچ کس به جز خودتان باعث خوشبختیتان نمی شود!
🌿 بخندید شما تنها کسی نیستید که در زندگی با مشکلات دست و پنجه نرم میکنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔻 خطر خودتحقیری
🔺 خطر بیگانه پرستی
خطری در کمین جامعه ی ما
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز عادی در سرزمین فرصت ها ❗️
🇺🇸 آمریکا
ایالت کالیفرنیا
شهر لس آنجلس
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌱 تنها یک راه به سوی «بهشت» وجود دارد که در زمین آن را «عشق» می نامیم.
🌺 @sad_dar_sad_ziba
🔗 اسیر در دست خود!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿
تأسف دارد که
آدم وقتی فقیر میشود،
خوبی هایش هم حقیر شوند.
اما کسی که زر یا زور دارد،
عیبهایش، هنر و حتی چرندیاتش هم
برای برخی حرف حسابی به حساب بیایند.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌫 شنها مامور خدا بودند!
دیروز سالروز شکست حمله ی نظامی آمریکا به ایران در طبس بود.
💠 امام خمینی (ره) پس از این واقعه فرمودند:
«چه کسی هلیکوپترهای آقای کارتر را که میخواستند به ایران بیایند، ساقط کرد؟ ما ساقط کردیم؟
شنها ساقط کردند، شنها مأمور خدا بودند.»
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌳🍃🍓🍃🌲
تصویری از رشد و نمو میوه ی توت فرنگی
از گل تا میوه
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۷: اتفاق؟! احساس خطر، بیخ گلویم را چنگ زد. حتی اگر این پی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۸:
با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی می کرد جَنگ اعصابش را مهار کند. با تنی که تمامش می لرزید به درخت تبریزی گوشه ی پیاده رو تکیه زدم.
_ شرمنده تونم به خدا. می دونم این روزها خیلی به ماشین احتیاج دارین، اما نگران...
گوشی اش زنگ خورد. به سرعت آن را از
جیبش بیرون کشید و جواب داد. از حرف هایش متوجه شدم پروین است.
_ چرا گوشیت رو جواب نمی دی؟ کجایید شما؟ کدوم درمونگاه؟ الآن حالش چه طوره؟ خدا رو شکر! الآن می آم.
کمی آسودگی در هوایش نشست.
_ من باید برم. پروین مامان رو برده درمونگاه.
پاک آن پیرزن را فراموش کرده بودم. جرئتی برای تنها گذاشتنش در خود نمی دیدم. اگر آن دیوانه ی مجهول باز به سراغش می آمد، چه؟!
_ من هم می آم.
گرمای مطبوع درمانگاه سرمای جانم را تسلی می داد اما بوی تند الکل، آتش دلشوره ام را شعله ورتر می کرد. تکیه زده به صندلی، چشم به پُرچانگی پروین در برابر دانیال ساکت داشتم و ذهنم تمام ماجرا را مدام نشخوار می کرد. هر بار جز ترسی بدمزه، چیزی عایدم نمی شد. این ماجرا زیادی عادی نبود. آن ها قصد جان این جوان را داشتند و این یعنی فاجعه؛ اما چرا من، دخترِ حاج اسماعیل و خواهرِ طاها، منتخبشان بودم برای ارسال پیام؟! دو عزیز کرده ی سبزپوش در سپاه قدس داشتم و این جز اضطراب به پا نمی کرد.
گوشی ام زنگ خورد؛ همان شماره ی عجیب بود. ضربان قلبم پرید روی هزار. مردد، تماس را برقرار نمودم؛ باز هم نفس هایی منظم.
که بود و چه می خواست؟
صدایم از عمق چاه برخاست.
_ چرا حرف نمی زنی؟!
پاسخی جز بوق های مکرر به شنوایی ام نرسید. صدای هشدار تلگرام بلند شد. بند بند هستی ام ضعف رفت و ترسی مبهم به حیاط خلوت آرامشم دوید. پیام ناشناس را گشودم.
_ خوب عمل کردی. الحق که دختر حاج اسماعیلی.
به حال مرگ افتادم. پدر را می شناخت؟!
_ کی هستی؟
جواب آمد.
_ یه آدم بد.
گلویم خشک شد.
_ یعنی چی؟ چی می خوای؟!
_ به موقعش می فهمی. فقط مراقب باش زبونت هرز نره چون من می فهمم و اون وقت خیلی بد می شه. خدا نگهدار دخترِ حاج اسماعیل.
روح از بدنم پر کشید. این شوم تر از جغد، کِی بر دیوار آرامشم نشسته بود که ندیدمش؟!
چون عروسکی که باتری تمام کرده باشد، خشکم زد. این بازی بوی خون می داد. باید به پدر می گفتم. یقین داشتم که دروغ گفته تا سکوت کنم. چه طور می خواست متوجه حرف زدنم با فرمانده ی خانه شود؟!
دلم می خواست به خانه بروم اما از تنها گذاشتن دانیال هم ترس داشتم. کمی بعد مادرش را به خانه بردیم. تمام ثانیه ها را با چشمانم نگهبانی می دادم که نکند طومار زندگی ام را بپیچند.
دانیال بی خبر از همه جا مدام جویای احوال سارا از فاطمه خانم بود. به اصرارِ پروین، دوش گرفت و لباس عوض کرد تا عازم پرستاری از سارا شود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🇬🇧 در بیمارستانهای انگلیس ۶۵۰۰ تجاوز جنسی طی ۳ سال
(هفتهای ۳۳ تجاوز)
اتفاق میافتد!
📰 «نشریه ی دیلی میل»
🔴 #زن_زندگی_آزادی به روش غربی
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌺🍀
بابام عاشق رنگ تیره ست، ولی فقط یه دونه پیراهن تیره داره.
ولی تا دلت بخواد پیراهن سفید داره، چون مامانم عاشق رنگ سفید بود.
🌸 عشق پاک و اصیل و ساده
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸