🌿🌸🌿
فرصت بدید دروغگوهای اطرافتون دروغ بگن در حالی که حقیقت رو می دونید.
این جوری راحت تر میتونید حذفشون کنید!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یاد گرفتید یا بگم ادامه بده؟ ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۸: با همان دستانِ خونی به گندمزار خیس موهایش چنگ زد. سعی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۱۹:
تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگانه دانیال در طول باند پیچ شدن دست هایش نگاه می کردم.
_ آقا دانیال عجله نکنید. به طاها زنگ زدم، گفت می آد و شما رو می رسونه بیمارستان. بابت ماشین هم متأسفم! اون قدر یهویی از ماشین پریدین بیرون که گفتم خدایی نکرده اتفاق وحشتناکی افتاده، از طرفی هم می دونستم که با اون شلوغی حالا حالاها بهتون نمی رسم؛ واسه همین هم نتونستم به اعصابم مسلط باشم و همون جا ولش کردم. طاها گفت می ره کارهاش رو انجام می ده و از خودروگاه درش می آره.
نمی دانم چه قدر بهانه ام قانع کننده بود.
سرش را به زیر انداخت.
ـــ همه تون توی زحمت افتادین. بابت امروز هم ازتون ممنونم. شاید اگه ماشین رو همون جا ول نمی کردین و دیر می رسیدین، من الآن این جا نبودم.
چشمان پر سؤال پروین به من دوخته شد.
ــــ مگه امروز چی شده؟
صدای زنگ در باز کن بلند شد. طاها بود.
بعد از رساندن دانیال به بیمارستان، همراه برادرم راهی خانه شدم. در مسیر مدام اتفاقات از سر گذشته، جلوی چشمانم رژه می رفت و تنها ماندن دانیال کنار خواهرش برایم هزار فکر ترسناک می ساخت. برای دیدن پدر باید تا شب صبوری میکردم و این شاید زمان را از کفم می ربود. پس باید به طاها می گفتم؛ اما اگر... اگر...
ولی محال بود که آن جغد شوم چیزی از حرف هایم بفهمد. دلشوره داشتم. مدام کلمات را روی زبان مزه می کردم و هی قورتشان میدادم.
ــــ طاها، امروز یه اتفاقی افتاد.
نگاهی سؤالی به تشویشم انداخت. دهان به گفتن گشودم که تلگرام صدایم زد. همان ناشناس بود. ملتهب پیام را گشودم. خشکم زد. عکس هایی از من، طاها و دانیال بود؛ دقایقی قبل در حیاط بیمارستان با دایره ای قرمز به دور سر مرد مو طلایی. وجودم سراسر نبض شد. گوشی ام زنگ خورد؛ باز هم همان شماره ی عجیب. با تردید جواب دادم. این بار کلمه ای کشدار با طعم تهدید در گوشم خواند.
ــــ هیییییییس!
باورم نمی شد. چه طور امکان داشت؟!
او ذهن خوانی می دانست؟!
حس امنیت از سلول هایم پرید. طاها همچنان منتظر شنیدن بود و من دیگر شجاعتی برای بیانش نداشتم. مشتی جمله ردیف کردم و از بی حواسی دانیال که ممکن بود منجر به تصادفی وحشتناک شود.
آن شب با همه ی شب های عمرم تفاوت داشت. دیگر آرامش حوالی خیالم پر نمی زد. در سکوت خواب زده ی خانه و چسبیده به تخت، تک تک اتفاقات را مرور کردم؛ آن تماس ها، آن عکسها، آن تصادف، آن...
نمیتوانستم آرام بگیرم. دانیال یک پسرِ مو طلایی عادی نبود. حاج اسماعیل یک مردِ پخته ی عادی نبود. طاها یک جوانِ مذهبی عادی نبود. من هم نبودم؛ من دخترِ یک فرمانده و خواهرِ یک سبزپوش بودم از نیروی قدس سپاه، که حتی نامش متفاوت بود. حق داشتم بترسم، به خدا حق داشتم به اندازه ی تمام آدم های زمین بترسم. برای خودم نمی ترسیدم؛ برای جان سه مردی میترسیدم که خار بودند در چشم دشمن.
خواب به چشمم نمیآمد. افکارم نظم نمی یافت. بی هدف در فضای مجازی پرسه می زدم. باز هم خبری بودار از بازداشت یک خبرنگارِ ساده و فعال مَدنی در فضای سرد مجازی دست به دست میشد؛ خبری که طبق معمول و به لطف چند بازیگر، هشتگ آزادی زیرش می خورد. وضعیت فائزه را باز کردم. به لطف قلم رسایی که داشت، در وصف مظلومیت خبرنگار دستگیر شده، شاهنامه ای متأثر کننده سروده بود؛ قصه ای گریه دار از خبرنگاری مظلوم که یک اشتباه نوشتاری، او را به زندان اِوین هُل داد. از این همه جهل حیران مانده بودم. همیشه تفکرات این دختر برایم عجیب بود. یک نویسنده ی جوان که منابع اطلاعاتی اش خلاصه می شدند در برنامه های خاص ماهواره ای، شبکه های خاص مجازی و افراد خاص سیاسی. اصلاً انگار خلق شده بود تا به ساز دیگران برقصد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🐬 اقیانـوسی از دانســـــتنی ها!
همه ی چیز این جا آماده شده برای دنیای شما!
👀 ببینید...
🎧 بشنوید...
📖 بخوانید...
جالب ترین ها رو ذخیره کنید 🤗🤩
تازه رمانم داریم! 🤩🤗
👇👇👇👇👇👇
࣪ 𓏲·࿐https://eitaa.com/joinchat/1965490188C24af5117b6
🌧 روزی خدا
🌱 برای مردم
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 می گه:
من عمداً کار اشتباهی رو انجام می دم، تا شما از اون کار، ایراد بگیرید و مردم یاد بگیرن که اون کار رو انجام ندن!
⭕️ بله، ایشان با این سطح از استدلال که ستون فقرات فیلسوفان تاریخ را به لرزه درآورده، هم اینک وزیر مملکت، تشریف دارند!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
تو گفتی: من به غیر از دیگرانَم
چُنینم در وفاداری، چُنانَم
تو غیر از دیگران بودی که امروز
نه میدانی، نه میپرسی نشانَم!
«فریدون مشیری»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
منتظر آسانسر ایستاده بودیم. سلام و احوالپرسی که کردم انگار حواسش پرت شد و گوشی همراهش از دستش افتاد.
تازه متوجه شدم دو تا گوشی دارد، آن که بزرگتر بود و جدیدتر به نظر میآمد، سفت و محکم بین انگشتانش خودنمایی میکرد.
آن یکی که کوچکتر بود و قدیمیتر، روی زمین افتاده بود و بندبندش از هم جدا شده بود. باتریاش یک طرف، در و پیکرش طرف دیگر.
از افتادن گوشی ناراحت نشد. خونسرد خم شد و اجزای جدا شده را از روی زمین جمع کرد.
لبخند به لب، باتری را سر جایش گذاشت و گفت:
«خیلی گوشی خوبیه، تا به حال هزار بار از دستم افتاده و آخ نگفته.»
گوشی جدید را سمتم گرفت و ادامه داد:
«اگر این یکی بود همون دفعه ی اول سقَط شده بود.»
دوباره گوشی قدیمی را نشانم داد و گفت:
«اما این یکی جون سخته.»
گفتم:
«توی زندگی هم همین کار رو میکنیم، همیشه مراقب آدمهای حساس زندگیمون هستیم. مواظب رفتارمون، حرفزدنمون، چی بگم و چی نگمهامون، نکنه چیزی بگیم و دلخورش کنیم.
اما اون آدمی که نجیبه، اون که اهل مدارا و مراعاته، یادمون میره که رگ داره، حس داره، غرور داره، آدمه. حرفمون، رفتارمون، حرکتمون چه خطی رو دلش میاندازه.»
چیزی نگفت و فقط نگاهم کرد. سوار آسانسر که شدیم حس کردم گوشی قدیمی را محکم توی مشتش فشار میدهد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🔹🔹💠🔹🔹
«سنت فون کولوچی»، هنرپیشه ۲۲ ساله ی کانادایی پس از ۱۲ عمل جراحی زیبایی درگذشت!
او با این جراحیها می خواست شبیه یکی از اعضای یک گروه موسیقی بنام بشود.
او ۲۲۰ هزار دلار برای این جراحیها هزینه کرده بود!
🔴 #جهالت_جدید
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹🔹💠🔹🔹 «سنت فون کولوچی»، هنرپیشه ۲۲ ساله ی کانادایی پس از ۱۲ عمل جراحی زیبایی درگذشت! او با این جر
🔹«عبدالرحمان جامی»
شاعر خوشکلام فارسی، پیامد تقلید بی جا را در شعر «زاغ و کبک» به رخ می کشد. زاغی که دلداده ی راه رفتن کبک می شود و می خواهد به سان او راه برود و در پایان راه رفتن خود را نیز فراموش می کند:
زاغی از آن جا که فراغی گزید
رخت خود از باغ به راغی کشید
دید یکی عرصه به دامان کوه
عرضه ده مخزن پنهان کوه
نادره کبکی به جمال تمام
شاهد آن روضه ی فیروزه فام
تیهو و درّاج بدو عشقباز
بر همه از گردن و سر سرفراز
پایچه ها برزده تا ساق پای
کرده ز چُستی به سر تیغ جای
تیزرو و تیزدو و تیزگام
خوش پرش و خوش روش و خوش خرام
هم حرکاتش متناسب به هم
هم خطواتش متقارب به هم
زاغ چو دید آن ره و رفتار را
وان روش و جنبش هموار را
با دلی از درد، گرفتار او
رفت به شاگردی رفتار او
باز کشید از روش خویش پای
وز پی او کرد به تقلید جای
بر قدم او قدمی می کشید
وز قلم او رقمی می کشید
در پی اش القصه در آن مَرغزار
رفت بر این قاعده روزی سه چار
عاقبت از خامی خود سوخته
رهروی کبک، نیاموخته
کرد فرامش ره و رفتار خویش
ماند غرامت زده از کار خویش
🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مکرون، رئیس جمهور فرانسه
که نگران زنان ایرانی بود
چرا اینک در برابر این برخوردهای خشن با زنان معترض فرانسوی ساکت است؟
🔸 #مکرونِ_مکّار
«مَکَرُوا وَ مَکَرَ اللهُ وَ اللهُ خَیرُ الماکِرین»
[سوره ی آل عمران / آیه ی ۵۴]
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿🌸🌿
نگذار ابهت هیچ آدم مدعی و خِبرهای تو رو بگیره.
حتی اون که بهت میگه:
دوست عزیز، من بیست ساله کارم اینه!
آدم ممکنه کاری رو بیست سال تمام، نادرست انجام بده!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕊჻ᭂ࿐
🌷 «شهید محمد منتظر قائم»
فرمانده سپاه یزد و شهید واقعه طبس
صبح هنگام به وقت آمریکا، هنگامی که کارتر در تلویزیون ظاهر شد، از چشمان برافروخته و متورم وی، آشکار بود که شب را نخوابیده است. وی اعلام کرد که عملیات «پنجه ی عقاب» شکست خورده است. سپس اظهار کرد که اسناد طبقهبندی شده ی سری، در بالگردها به جای مانده است.
در واقع این پیام، برای رئیس جمهور وقت ایران، سید ابوالحسن بنیصدر، صادر شده بود.
بنیصدر خائن، بی درنگ دستور داد چند بمبافکن شکاری، بالگردهای به جا مانده را بمباران کنند تا اسناد سری آمریکا به دست نیروهای ایران نیفتد.
بر اثر این خیانت، فرمانده سپاه یزد «محمد منتظر قائم» که برای بازرسی و بررسی محل و حفاظت از تجهیزات به جا مانده از حادثه به آنجا رفته بود به شهادت رسید.
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۱۹: تکیه زده به مبل و با ذهنی آشفته به بهانه گیری های بچگا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۰:
آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار احترام به عقاید با پنبه، سر می برید و هر چه را خوراک مغزش کرده بودند خیلی محترمانه چون آب دهان به صورتم می پاشید، اما وامصیبتا اگر با دو جمله ی منطقی جوابش را می دادم؛ آسمان را به زمین می دوخت و چنان تمارضی به کار می بست که انگار وسط زمین فوتبال است و به دنبال اخراج من از بازی. اعصاب به هم ریخته ام مرا وادار کرد برایش پیامی بفرستم.
_ هیچ خبرنگار مظلومی به خاطر یه اشتباه نوشتاری سعی نمی کنه از مرز فرار کنه.
او منطق نداشت. نگاهش یک بُعد مشخص را پی می گرفت. نباید در زمینش بازی می کردم؛ پس به سرعت پیام را حذف کردم. اغتشاش فکری لحظه ای آرامم نمی گذاشت. برای خلاصی در دل شب، دست به دامنِ نماز شدم. نور چراغ های برق کوچه از گوشه ی پرده به تاریکی اتاق سرک می کشید. کوبِش باران تند به پنجره، آتش دلم را شعله ورتر می کرد. کاش کسی شانه ام را تکان می داد و فریاد می زد:
«پاشو! خواب بد دیدی.»
تسبیح به دست در گوشه ی تخت و کنار پنجره، زانوهایم را به آغوش کشیدم. سرمای پاییز از تن شیشه ای پنجره به پوستم «ها» می کرد. کاش زودتر صبح شود.
اصلاً صبح شود که چه؟
مگر با طلوع خورشید این کابوس تمام می شد؟
گوشی را به بازی گرفتم. فائزه پیام داده بود؛ واکنشی تند به پاسخم. اما من پیام را حذف کرده بودم؛ پس چه طور آن را خوانده بود؟ طبق معمول با چشمان بسته قصد تاختن داشت. نگاهی اجمالی به جملات همیشگی اش انداختم و گوشی را روی زمین پرت کردم.
چند روز از ماجرا گذشت. دیگر خبری از تماس ها و پیام های ناشناس نبود. نمی دانستم این یعنی بازگشت آرامش یا مقدمه ای بر طوفانی مهیب.
هر روز به دیدن سارا می رفتم. هیچ بهبودی در حالش رخ نمی داد. انگار روحش پر می زد برای دیدار با امیر مهدی. مدام این ابهام در سرم می چرخید که تماشا و شنیدن صدای چه کسی او را به این اغما کشاند و از بازگشت چه کسی حرف می زد؛ اما دریغ از پاسخی که رهایم کند از کج خیالی های مبهم.
حال دانیال شباهتی به زندگان نداشت. چون مُردگانی متحرک، کنار بالین خواهر فقط نفس می کشید. انگار خورشید از چهره ی طلایی اش غروب کرده بود. چشمان خوابزده، سیمای رنگ پریده و هیبت ژولیده اش چنگ به دل هر عابری می زد. نمی دانستم باید نگران این حالش باشم یا خطر تهدید جانش که بیخ گوشم پچ پچ می کرد.
لحظه هایم به تلخی قهوه می گذشت. اصلاً انگار هر دقیقه، شصت ثانیه که نه، شصت ساعت طی می شد. نفس به نفس، چشم و گوش به گوشی داشتم که نکند باز خبری از آن سایه ی سیاه شود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🌸🌿
در طول بیست و چهار ساعت هر روز، حتما یکی دو کار انجام دهید که توقع جبران دنیوی در برابر آن نداشته باشید.
اینها #کارهای_عاشقانه خواهند بود، اینها به تو کمک خواهند کرد تا عشق در وجودت زاده و افزوده شود.
اگر انسان هر روز چنین کارهایی را انجام دهد، از آن بسیار بهره خواهد برد. زیرا همین کار سبب فعال شدن مرکز عشق در درونش خواهد شد.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
2_144151472506213925.mp3
5.16M
🌿
🎶 «معجزه ی بهار»
🎙 مجید اخشابی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
از رنج ها گریزان مباش!
بمان و بجنگ!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌸🌿
اگر دیگران با شما
با احترام رفتار نمی کنند
برچسب قیمت خود را بازنگری کنید.
احتمالا قیمت ناچیزی برای خود قائل شده اید.
این شما هستید که با پذیرش رفتار آدم ها و نحوه ی رفتار با آن ها ارزشتان را به آن ها گوشزد می کنید.
از بخش اجناس تخفیف دار جدا شده
و در پشت جعبه آینه (ویترین) اجناس گران بها قرار بگیرید!
برای خود وقت بگذارید.
به نیازها، اهداف، خواسته ها، آرزوها، احساسات، آسایش و آرامش خود اهمیت دهید.
اگر شما برای خودتان این ارزش را قائل نشوید، هیچ کس دیگر هم ارزشی برایتان قائل نمیشود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
〽️ سقوط گام به گام تا مرحله ای پست تر از حیوانیت
◼️ غرق شدن تدریجی در باتلاق و لجنزار
🔴 #جهالت_جدید
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀
من تا ۱۸ سالگیم گوشی نداشتم و هیچی رو از دست ندادم.
من تا ۱۸ سالگی نه با رفیقام رفتم بیرون نه خونه شون خوابیدم.
بازم چیزی رو از دست ندادم.
من تا ۱۸ سالگی خودم تنها بیرون نرفتم بازم چیزی رو از دست ندادم.
این ها از بی اعتمادی نمی آد، از مراقب خانواده م می آد
و من میدیدم و می دونستم که واسه بعضی از دوستام چه اتفاقاتی افتاد.
خدا رو شکر میکنم که خانواده م ازم مراقبت کردن و گذاشتن تا به حدی برسم و بفهمم و خودم تصمیم بگیرم.
لطفاً بچه هاتون رو زود با فضای افراد بزرگسال آشنا نکنید و نگذارید آسیب ببینند!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
کفش ها یا آدمها اگه اذیتت کردن،
بدون که اندازه ی تو نیستن!
🔹 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۰: آن روزها که به حکم همکاری سر یک میز می نشستیم، با شعار
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۱:
آن صبح، مانند چند روز قبل به بیمارستان رفتم. به ورودی خلوت بخش که رسیدم، نگاهم به مردی حدوداً شصت ساله با قدی بلند و پالتویی مشکی افتاد که در جهت مقابل می آمد. کلاه سبک فرانسوی اش من را به یاد حاج بابایم انداخت؛ حاج بابا هم تمام پاییز و زمستان را پالتوی مشکی می پوشید و کلاه فرانسوی سر می کرد.
مرد چون عصا قورت دادگان از کنارم گذشت. مکث به حافظه ام دادم. چه قدر آن چهره آشنا بود. کجا دیده بودمش؟ تا رسیدن به اتاق، کمی پستوی ذهنم را زیر رو کردم اما چیزی نیافتم. در سکوت متصل به زوزه ی دستگاه ها، آرام وارد اتاق شدم. سارا چسبیده به تخت، تپش به تپش آب می شد. اصلاً انگار خدا او را برای زندگی خلق نکرده بود. نگاهم به دانیال افتاد. رو به پنجره ی خیس اتاق داشت و من را نمی دید. نرم سلام کردم. دستپاچه شد. تُند دستی به صورتش کشید و به سمتم چرخید. نَم مژه ها و سرخی چشم ها گواه به اشک ریختنش می دادند. شرمنده، سر به زیر انداختم. کاش کمی دیرتر می آمدم. مگر این مرد چه قدر می توانست گریه هایش را قورت دهد؟
من، فاطمه خانم، طاها و پدر طبق قانونی نانوشته لحظه ای این خواهر و برادر را تنها نمی گذاشتیم. می دانستم ظهرها نوبت همراهی فاطمه خانم شروع می شود، عصرها حاج اسماعیل و شب ها برادرم. تا رسیدنِ فاطمه خانم، تمام تلاشم برای راهی کردن دانیال به خانه برای کمی استراحت بی نتیجه ماند؛ انگار قصد خودکشی داشت. به پریشان حالی اش که نگاه می کردی، قلبت ققنوس می شد و می سوخت. ظهر، هنگام بازگشت باز هم همان پیرمرد خوش پوش را دیدم. دست در جیب های پالتویش داشت و در حیاط بیمارستان قدم می زد. من این مرد را کجا دیده بودم؟
یک هفته ی آرام از هجوم التهابات می گذشت. در رفت و آمد هر روزه ام به بیمارستان، گاهی آن پیرمرد اتو کشیده در قاب چشمانم می نشست و حس مبتلا به سؤالم را بازی می داد. آن عصر سرد حسابی باران می بارید. وخامت حال سارا اجازه نداد تا شُر شُر آسمان بهانه ی نرفتنم به امامزاده شود. پناهنده به چتر رنگارنگم، وارد حیاط پوشیده از برگ های خیس نارنجی شدم. چراغ های روشن صحن، آوای دلگیری در فضا می نواختند. سلامی بر شهدای خفته در آن خاک فرستادم و عازم زیارت گشتم. چند قدم مانده به کفشداری، نگاهم به همان پیرمرد پالتو پوش زیر سایبان گوشه ی حیاط افتاد.
او این جا چه می کرد؟
چرا به خاطر نمی آوردم که او را کجا دیده ام؟
نیم ساعتی از حضورم در گرمای مطبوع امامزاده می گذشت. تکیه به ضریح داشتم و به امید معجزه ای برای شفا، تسبیح تسبیح صلوات می فرستادم که ناگهان گوشی ام زنگ خورد. حتم داشتم پدر است. گوشی را کنار صورتم قرار دادم اما...
صدای نفس های منظم در شنوایی ام پیچید. ترس به جانم افتاد.
چرا فکر کردم دیگر باز نمی گردد؟
چرا فکر کردم همه چیز یک شوخی بچگانه بوده؟
دستانم به وضوح می لرزید. تماس قطع شد. هشدار پیام تلگرام، صدایم زد. نفسم بند آمد.
این بار چه چیزی انتظارم را می کشید؟
مضطرب پیام را گشودم:
«چه طوری دخترِ حاج اسماعیل؟»
بدتر از آن چه بودم که می شد.
«کی هستی؟ چرا دست از سرم بر نمی داری؟!»
جواب آمد:
«دست بردارم؟! تازه داره کارمون با هم شروع می شه.»
ترس به سینه ام مشت کوبید.
_ کار؟ چه کاری؟!
_ زیاد عجله نکن، می فهمی؛ اما واسه شروع باید بگم از حاج اسماعیل بعیده که این قدر راحت گول بخوره.
چه می گفت؟!
_ متوجه منظورت نمی شم. اصلاً تو پدرِ من رو از کجا می شناسی؟!
جملات را روانه کرد:
_ کم کم متوجه می شی. حاج اسماعیل رو همه ی آدم بدها می شناسن، خانم کوچولو!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄