روزی خواهد آمد
بی شک،
که از گریه های شبانگاه پرسیده شود
و از بی وفایی های پَست،
از شرم نگاه ها
از قلب های شکسته
از امیدهای گسسته
از محبت های به هدر رفته
از عشق های واگذاشته!
و آن روز چه کس را
یارای پاسخ است؟!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
در زندگی به راحتی به کسی اعتماد نکن!
آیینه با تمام یک رنگی اش
دست چپ و راست را
به تو اشتباه نشان می دهد!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
💢 #زمانه_ی_ما_زمانه_ی_علی (۴)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 هفته ی نخست اردی بهشت ماه ۱۴۰۲
🕌 هیئت حضرت علی اصغر (ع) _ شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
💠 امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او):
«من هیچ ذلّتی را از این بالاتر ندیدم که دلم به کسی مشغول باشد که دلش از من فارغ است!»
📚 [تنبیهالخواطر، جلد ۱، رویه ی ۱۶]
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
آغاز کسی باش که پایان تو باشد
بیمار کسی باش که درمان تو باشد
سرگشته ی آن باش که ویران تو باشد
ویرانه ی آن باش که سامان تو باشد
محتاج همان باش که امکان تو باشد
افسون همان باش که حیران تو باشد
خواهی که جهان در کف دستان تو باشد خواهان کسی باش که خواهان تو باشد
🌿 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
پیکی به محضر خواجه نظامالملک وارد شد و نامهای تقدیم کرد.
خواجه با خواندن نامه، چنان گریست که حاضران در مجلس ناراحت شدند.
در نامه نوشته بود:
خیل اسبان شما در فلان ولایت، مشغول چرا بوده که پرندگان بزرگی مثل عقاب بر آنان حمله کردهاند و اسبها وحشتزده دویدهاند و ناگاه تعدادی از آن ها به درهای سقوط کردهاند و ۲۰ اسب، تلف شدهاند.
گفتند:
عمر خواجه دراز باد. مال دنیاست که کم و زیاد میشود. خودتان را اذیت نکنید.
خواجه نظامالملک، وزیر اعظم سلاجقه، اشکهایش را پاک کرد و پاسخ داد:
از بابت تلف شدن مال و ثروت نگریستم. به یاد ایام جوانی افتادم که از شهرم توس قصد حرکت به نیشابور برای جستن کار و شغل داشتم.
پدرم هرچه کرد نتوانست اسبی برایم بخرد. استری فراهم کرد و خجالت بسیار داشت. من هم شرمگین بودم که مرکبی حقیر داشتم و با آن رفتن به درگاه امیران موجب خجالت بود.
پدر و مادرم در درگاه ایستادند و شرمگین، بدرقهام کردند و دستها را بالا بردند و دعا کردند:
خدایا به این فرزند ما برکت بده و از خزانه ی غیبت به او ببخش.
امروز ۴٠ سال از آن وقت گذشته. ثروت و املاک من به لطف الهی چنان فراوان شده که الآن نمیدانم این خیل اسبها کجا هستند و تلفشدن ۲۰ رأس از آنها ابداً خللی به دستگاه زندگیام نیست که صدها برابر آن را دارا شدهام و همه اینها به برکت دعای والدینم و توجه الهی است.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
احساس ضعف!
🌷 #شهید_محسن_وزوایی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿
🍁 ناپرهیزی های کلامی که باعث ویرانی شخصیت ها و روابط می شوند
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
برکت،
تنها نانِ درون سفره نیست؛
برکت،
گاهی آدمی است که با بودنش
در سفرهی زندگی و خانه ی دلت،
زیبا میکند ادامهی زندگی ات را!
️
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🇬🇧 در بیمارستانهای انگلیس ۶۵۰۰ تجاوز جنسی طی ۳ سال (هفتهای ۳۳ تجاوز) اتفاق میافتد! 📰 «نشریه ی دی
📹 نصب دوربین روی لباس پرستاران انگلیسی برای کاهش آزار و تجاوز جنسی!
🔻 اکنون پرستاران بریتانیایی برای محافظت در برابر آزار و اذیت و تجاوز باید از دوربین های بدن استفاده کنند.
چند روز پیش، نشریه ی «دیلی میل» از آمار بالای تجاوز جنسی در بیمارستانها خبر داده بود.
🔴 #زن_زندگی_آزادی به روش غربی
⚫️ #تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جاده ی زیبای ساحلی مقام
/هرمزگان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
وقتی موانع، بروز می کنند،
مسیر حرکت برای رسیدن به هدفتان را تغییر دهید،
نه هدفتان را!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۳: روی صندلی عقب نشستم. دانیال به محض نشستن، بخاری ماشین
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۴:
افکار پریشان، دَم به دَم بر صفحه ی آسایشم ناخن می کشید. حالا به طومار سؤالات مخدوشم چند ابهام دیگر اضافه شده بود. آن ناشناس چه طور از همه چیز اطلاع داشت؟ منافق زاده یعنی دانیال؟
آن شب دانیال من را به خانه رساند و بدون حرفی رفت. خود را میان آتش می دیدم. دیگر یقین داشتم زیر نگاه کسی قرار دارم اما چه کسی و چه طور، نمی دانستم.
تا نیمه های شب با هجومی از کابوس ها جنگیدم. صدایی در گوشم می گفت نکند حرف های آن شَبح در مورد مردِ موطلایی درست باشد یا اصلاً تمام این بازی ها زیر سر خود دانیال باشد؛ اما نه، امکان نداشت. او قبلاً امتحانش را پس داده بود.
نمی دانم کی خوابم برد اما وقتی بیدار شدم، سر دردی بدمزه جمجمه ام را می فشرد. آن صبح، دوست نداشتم از خانه بیرون بروم اما چاره ای نمی دیدم؛ به خواست طاها، مادر مقداری سوپ برای دانیال پخته بود و من باید آن را برایش می بردم.
تمام حواسم در مسیر به اطراف می چرخید. حس امنیت نداشتم و هر آن انتظار اتفاقی غیرمنتظره را می کشیدم. وارد حیاط بیمارستان که شدم نگاهم به دانیال افتاد. گوشه ای ایستاده بود و با مردی حرف می زد. به دلیل فاصله صدایشان را نشنیدم ولی حرکات عصبی دانیال، خبر از بحثی غیردوستانه می داد. مرد دست در جیب پالتو داشت و آرام به نظر می رسید. به درِ ورودی که رسیدم مرد در زاویه ی دیدم قرار گرفت؛ همان پیرمرد بود، همان که کلاه فرانسوی سر می کرد و به نظر آشنا می آمد.
یعنی از نزدیکان خانواده ی سارا بود؟
آن قدر درگیری ذهنی داشتم که فرصتی برای طرح سؤال جدید نمی یافتم، پس به راهم ادامه دادم.
تا آمدن دانیال، روی صندلی کنار تختِ سارا نشستم. دست استخوانی اش را قاب گرفتم. دیگر در ظرف تَن چیزی جز چند پاره استخوان نداشت. انگار مرگ، فقط روحش را برایمان باقی گذاشته بود.
اشک هایم بی اختیار بارید. به بی خبری اش غبطه خوردم؛ کاش جایمان عوض می شد. در دل از اضطراب آن روزهایم گفتم، از معماهایی که کُرور کُرور بر سرم آوار می شدند و من جز سکوت حق دیگری نداشتم، از ترسی که حتی جرئت حرف زدن با سارای به اغما رفته را از من گرفته بود.
به لطف گریه، حال ناخوشم ناکوک تر شد. سردرد چون رقصندگان کولی بر جمجمه ام پا می کوبید. سنگینی فضا شقیقه هایم را می فشرد. از اتاق خارج شدم و روی یکی از صندلی های راهرو نشستم. چشمانم سیاهی می رفت. قِلقلک گلو، بر سرماخوردگی ام گواه می داد. سر به دیوار تکیه دادم و پلک بر پلک نهادم. با بندهای انگشتانم صلوات می فرستادم تا بلکه ذهنم از حوالی سؤالات بی جواب دور شود.
سلام ملتهبِ دانیال حواسم را جمع کرد. چشمان به خون نشسته و سرخی گونه هایش فریاد می زدند که در تب می سوزد. عذاب بر وجدانم مشت می کوبید؛خودم را مُسبب این حالش می دانستم. دو صندلی آن طرف تر نشست. ظرف کوچک سوپ را از ساک دستی ام بیرون کشیدم و مقابلش گرفتم.
_ مامان واسه تون درست کرده. طاها زنگ زد گفت سرما خوردین. واقعاً شرمنده ام، تقصیر من بود.
ظرف سوپ را گرفت و سرد تشکر کرد. عصبی و بی قرار به نظر می آمد؛ احتمالاً به حرف هایش با پیرمرد کشمیرپوش مربوط می شد.
اصلاً آن پیرمرد که بود؟
چرا یادم نمی آمد که قبلاً کجا او را دیده ام؟
_ تا گرمه بخورید. واسه تون خوبه.
سر به زیر داشت و با قاشق، محتویات سوپ را بازی می داد. راستی زشت بود اگر نسبتش را با آن پیرمرد می پرسیدم؟!
_ سوپ دوست ندارین؟
با مکث سر بلند کرد.
_ زهرا خانم! نمی خواید بگید دیروز عصر چی باعث شد که حالتون اون طور بد بشه؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
👧🏻👶🏻 جهان زیبای آبجی داداشی!
😘🥰😍
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
🌿🍁🌿
باری سوار گُردهی مردم نکردهایم
خود را به نعمتی گذرا، گم نکردهایم
گر در تنور، دست تهی پیش بردهایم
یک جو طمع به حرمت گندم نکردهایم
دریای شوربخت صبوریم و سالهاست
طوفان کشیدهایم و تلاطم نکردهایم
جنگل! گواه باش اگر خانه سرد بود
یک شاخه از درخت تو هیزم نکردهایم
ما را به جرم آینه بودن شکستهاند
زیرا به روی رنگ، تبسم نکردهایم
«مجید افشاری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
2_144151472519447615.mp3
5.35M
🌿
🎶 «یه رؤیا»
🎙 شادروان ناصر عبداللهی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زیاده روی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
از با ارزش ترین چیزها در زندگی،
دل آدم هاست. 💚
اگــر کسی
دلش را به تـــــو سپرد
برایش امانتدار خوبی باش!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
برونی وِر، پرستاری استرالیایی است
و از افرادی مراقبت میکرد که
دوازده هفتهی آخر عمرشان را میگذراندند.
او حسرتهای این افراد را جویا شد
و پرتکرارترینهایشان را ثبت کرد.
این مورد در صدر فهرست بود:
«کاش جسارتش را داشتم که
به جای زندگی کردن طبق انتظارات دیگران
آنطور که واقعاً دوست داشتم زندگی کنم.»
📒 کتاب «اصلگرایی»، ص ۲۲
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🍓🍃🌲
بخشش
مهربانی
آرامش
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۴: افکار پریشان، دَم به دَم بر صفحه ی آسایشم ناخن می کشید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۲۵:
سرم تیر کشید. کاش می توانستم حرفی بزنم. جوابی بی ربط کنار هم ردیف کردم.
_ شما تب دارید. برید خونه استراحت کنید، من هستم. این جوری حالتون بدتر می شه.
نفسی عمیق و عصبی به ریه هایش داد. کلافگی از چشمان تبدارش می بارید. زبان به دهان گرفتم. سکوتم را که دید، ایستاد.
_ فکر نکنم حال شما هم بهتر از من باشه. شما بفرمایید، خودم می مونم. ممنون که زحمت کشیدین. بابت سوپ هم از حاج خانم تشکر کنید.
این رفتار را باید پای چه می گذاشتم ناراحت از برخوردش، زیر لب خداحافظی کردم و عازم خانه شدم.
با حال بدی به خانه رسیدم. تنم از سنگینی سرماخوردگی جیغ می کشید. ذهنم قدرت حلاجی اتفاقات را نداشت و حالا ابهام رفتار دانیال به مشغولیات ذهنم اضافه شده بود.
با سری در مرز انفجار، زیر پتو خزیدم. دلم بی خیالی چند هفته قبل را می خواست. صدای پیام تلگرام بلند شد. بی رمق، گوشی را زیر تخت برداشتم. همان ناشناس بود. بغض، در گلویم غلتید. کاش دست از سر زندگیم بر می داشت. مضطرب پیام را گشودم:
«این که واسه یه منافق زاده ی مریض سوپ ببری هم رأفت اسلامی محسوب می شه؟!»
حالم بد بود، بدتر شد. او می دانست، او باز هم همه چیز را می دانست. اما چه طور؟! من که در تمام طول مسیر، شش دانگ حواسم را به اطراف سند زده بودم. صدای ضربان قلبم را به گوش می شنیدم.
«تو این چیزها رو از کجا می دونی؟تعقیبم می کنی؟»
پیام آمد:
«من خیلی چیزها رو می دونم؛ مثلاً معنی ستون پنجم رو خیلی خوب می فهمم یا مثلاً خوب می دونم اون توله منافق مأموریتش چیه و چه خوابی برای حاج اسماعیل دیده.»
او چه می خواست بگوید؟! در عین واضح بودن، حرف هایش برایم قابل فهم نبود.
«منظورت از این حرف ها چیه؟ منظورت از ستون پنجم و توله منافق کیه؟ چه مأموریتی، چه خوابی؟ اصلاً این ها چه ربطی به پدر من داره؟!»
پاسخ داد:
«خودت رو به خِنگی نزن. می دونی دقیقاً دارم در مورد کی حرف می زنم. همه ی این ها به پدرت ربط داره، چون پدرت حاج اسماعیله و جزو معدود افرادیه که از یه راز محرمانه با خبره.»
راست می گفت؛ پدر نظامی بود و سینه اش مالامال از اسراری که هر کدامشان قیمتی برابر با جانش داشتند اما این بازی به حکم کدامین راز سر به مُهر می چرخید که مرد موطلایی، قصد نارو زدن داشت؟
اصلاً مگر دانیال در این بازی می گنجید؟
«چرا باید حرفت رو باور کنم؟ از کجا معلوم که داری راست می گی؟»
چند عکس ارسال کرد؛ عکس هایی از همان پیرمرد خوش پوش که آشنایی اش در حافظه ام می کوبید اما چیزی بر خاطرم نمی نشست.
«با دقت به عکس های این پیرمرد نگاه کن. به نظرت جایی ندیدیش؛ مثلاً تو آلبوم های سارا؟ یا شبیه به کسی نیست؛مثلاً دانیال؟»
آب دهانم را دردناک قورت دادم. روح قصد پرواز از تنم را داشت. آری! آن مرد را در عکس های کودکی سارا و در حوالی چهره ی مرد موطلایی دیده بودم.
اما... اما امکان نداشت. سارا خودش گفته بود که پدرش جان به عزرائیل تسلیم کرده و بر چسب میت گرفته. حالا این هیبت زنده را باید به حساب کدام دم مسیحایی می گذاشتم که شیطان را به حیاط زندگی ام هل داده بود.
دنیا دور سرم می چرخید هزار حس بدمزه بر حالم هجوم آورد. دستانم به وضوح می لرزید. این قاعده زیادی تنگ بود و من تاب نداشتم. اصلاً اگر رستاخیز مُردگان به قیامت محقق میشد، پس او میان زندگان چه می کرد؟!
پیام آمد:
«تا حالا مُرده ای رو دیدی که بعد از چند سال زنده شه و برگرده؟ من که ندیدم؛ فکر نکنم تو هم دیده باشی.»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🍀🌺🍀 👧🏻👶🏻 جهان زیبای آبجی داداشی! 😘🥰😍 ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ #باغچه /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز بر
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
👧🏻👶🏻 جهان زیبای آبجی داداشی!
😘🥰😍
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌿🍁🌿
و عُمر، شیشهی عطر است، پس نمیماند
پرنده تا به ابد در قفس نمیماند
مگو که خاطرت از حرف من مکدّر شد
که روی آینه جای نفَس نمیماند
طلای اصل و بدل، آن چنان یکی شدهاند
که عشق، جز به هوای هوس نمیماند
مرا چه دوست، چه دشمن، ز دست او برهان
که این طبیب، به فریادرس نمیماند
من و تو در سفر عشق، دیر فهمیدیم
قطار، منتظر هیچ کس نمیماند
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🌿 خوبی و خوشی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿
من هنوزم مثل بچه ها روی قول آدما حساب میکنم. یعنی اين جوری ام كه اگه یه دوست قولی بهم داد، باور دارم حتما بهش عمل میکنه.
🌿 @sad_dar_sad_ziba