eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
👌🏽 چشم پوشی 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻 نکند کافر شده باشیم! 🔺 واقع بین باشیم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 🔷انسان ها: 🔹به ميزان حقارتشان، توهين می‌کنند 🔹به ميزان فرهنگشان، عشق می‌ورزند 🔹به ميزان كمبودهايشان، آزار می‌دهند 🔹به میزان احساس هویتشان، احترام می‌گذارند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱 کاش هر صبح به دیدار تو بیدار شدن تو دوا باشی و با عشق تو بیمار شدن با تو بودن همه ی عمر، نفس در نفست سر به گیسوی تو از عطر تو سرشار شدن مثل برگ گل سرخ و لب خورشید بهار سیر از طعم خوش بوسه ی دیدار شدن حُسن آن نیست که آن کودک کنعانی داشت حُسن را چشم تو بایست خریدار شدن تو اگر باغچه را نیم نگاهی بکنی گل بابونه ندارد غم بی بار شدن «کریم سهرابی» / ولایت و انتظار 🌸 @sad_dar_sad_ziba 🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏙 خدا جای شب و روز رو هی عوض می‌کنه که بهمون بگه: ببین، هیچ حالی دائمی نیست! دیگه خدا چه جوری بهمون بفهمونه که: «امروز یه روز دیگه ست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 نگو تو قرآن نیومده! اومده، کامل هم اومده. 🎤 «دکتر شاهین فرهنگ» 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۸: بعد از کمی ماندن خداحافظی کردم و با دلی آرام تر عازم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۹: مادر جمله جمله از سختی روزگار و غافلگیری سرنوشت می گفت اما من هیچ نمی شنیدم. تمام ذراتم جایی در جهنم می سوخت. کاش یک نفر می آمد برق ها را روشن می کرد، تکانم می داد و می گفت: «بیدار شو خواب بد دیدی.» آن روز تمام لحظه هایم در اغمایی تب زده، بین خواب و بیداری، چسبیده به بالش و پتو گذشت. حوالی عصر با جانی که حضور روح را در آن حس نمی کردم از جایم برخاستم. چشمانم سیاهی می رفت. عطر آش رشته ی مادر از آشپزخونه حس بویایی ام را قلقلک می داد اما بر گره کور اشتهایم اثری نداشت. می خواستم آماده ی نماز شوم. تلو تلو خوران از اتاق خارج شدم. صدای تلاوت قرآن از تلویزیون در وجب به وجب خانه قدم می زد. برای حفظ تعادل دست به چار چوب در گرفتم. اتاق طاها رو به رویم قرار داشت. سرک کشیدن نور مهتابی از درز باز مانده ی در و پنجره ی بالایش یعنی هنوز به بیمارستان نرفته بود. دلم شور سارا را می زد. حتماً طاها خبری جدید از حال دخترک چشم آبی داشت. بی رمق به سمت اتاقش گام برداشتم. دستم نرسیده به در، صدای آرام پدر را از اتاق برادر شنیدم. او در خانه چه می کرد؟! روزهای قبل این ساعت را در بیمارستان می گذراند. _ فعلا هیچی معلوم نیست. موج صدای طاها کمی عجیب به گوش می رسید. _ بابا جان من، این بشر یه لحظه بی خیال خواهرش نمی شد، حالا چی شده که از دیشب تا حالا غیبش زده؟! اصلاً انگار آب شده رفته تو زمین. گوشیش هم که خاموشه. خشکم زد. درباره ی چه کسی حرف می زدند؟ دانیال؟ نجوای طاها التهابی مخفی داشت. _ چه قدر بهش گفتیم اون خونه ی لعنتی امن نیست. من نگرانم بابا، نگرانم که اتفاقی واسه ش افتاده باشه. می ترسم دست اون نا... پدر با نرمشی مقتدرانه حرفش را برید. _ طاها! آروم باش پسر. چرا داری می ری به استقبال بدترین ها؟ بچه ها دارن پیگیری می کنن. صبر داشته باش. نفس در سینه ام به شماره افتاد. شک نداشتم پای آن ناشناس در میان است. صبح در پیامش گرا داده بود اما من نفهمیدم. به سمت اتاقم دویدم. گوشی را از زیر تخت برداشتم. تلگرام ناشناس را گشودم. لرزش دستانم اجازه ی نوشتن نمی داد. «با دانیال چه کار کردی بی شرف؟» چند نفس بیشتر طول نکشید که پاسخ داد: «اِه... دختر حاج اسماعیل و این کلمات وقیحه؟! اصلاً ازت انتظار نداشتم.» خشم و اضطراب معجونی از زهر مار به کامم می ریختند. «جواب من رو بده. چی کارش کردی عوضی؟ دانیال کجاست؟» مکث میان پاسخ هایش راه نداشت. «دوست داری کجا باشه؟» احساس ضعف، دنیا را دور سرم می چرخاند. می دانستم که از بی قراری ام لذت می برد. انگار سرنگ سرنگ روغن داغ در رگ هایم تزریق می شد. او می دانست؛ مطمئن بودم که او از دانیال با خبر است. پیام آمد. «صبر داشته باش دخترک عجول، صبر داشته باش.» آیا ترسناک تر از حالی که در آن دست و پا می زدم وجود داشت؟ چون زلزله زده ای که در بوران زمستان، سقف خانه بر سرش آوار شده باشد، از فرط سرما به خود می لرزیدم. گنگ تر از آنی بودم که مغز، چاره ای کند بر آشوب لحظه ها. شک نداشتم رابطه ای تنگاتنگ میان مفقودی دانیال و این ناشناس وجود دارد اما جرئت بیان در خود نمی دیدم. انتهای این قصه به کجا ختم می شد؟ فقط خدا می دانست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
یکی می‌گفت: 🌃 شب فرا رسیده است. دیگری گفت: صبح در راه است. 🌇 👌🏽 نگرشِ زیبا نیمی از موفقیت است. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 گر عقل، پشت حرف دل اما نمی گذاشت تردید، پا به خلوت دنیا نمی گذاشت از خیر هست و نیست دنیا به شوق دوست می شد گذشت، وسوسه اما نمی گذاشت این قدر اگر معطل پرسش نمی شدم شاید قطار عشق، مرا جا نمی گذاشت دنیا مرا فروخت، ولی کاش دست کم چون بردگان مرا به تماشا نمی گذاشت شاید اگر تو نیز به دریا نمی زدی هرگز به این جزیره کسی پا نمی گذاشت گر عقل در جدال جنون، مرد جنگ بود ما را در این مبارزه تنها نمی گذاشت ای دل بگو به عقل که دشمن هم این چنین در خون مرا به حال خودم وا نمی گذاشت ما داغدار بوسه ی وصلیم چون دو شمع ای کاش عشق، سر به سر ما نمی گذاشت «فاضل نظری» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌿🌸🌿 🔷 چه گونه روابط اجتماعی بهتری داشته باشیم؟ ❏ ایرادها و نقطه ضعف های دیگران را بیش از آنچه که هست بزرگ نکنیم. ❏ احساس مثبت به اطرافیان منتقل کنیم. ❏ شنونده ی خوبی باشیم. ❏ از اطرافیانمان تعریف کنیم و نقاط قوت آن ها را به زبان بیاوریم. ❏ از اشتباهات آن ها سوء استفاده نکنیم و بیش از سرزنش کردن راه حل نشان دهیم. ❏ بیش از حد در کارشان دخالت نکنیم و آزادیشان را سلب نکنیم. ❏ دوستانمان را برای رسیدن به اهدافشان تشویق و کمک کنیم. ❏ آنها را از خطرها دور کنیم و خیرخواه باشیم. ❏ صادق باشیم و هرگز اعتماد دوستانمان را خدشه دار نکنیم. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
این ها بخشی از مالکیت و اختیارات پادشاه انگلیس است. وی در کنار مسئولیت‌های تشریفاتی، اختیارات و مسئولیت‌های جدی بسیاری را بر عهده دارد اما ابزار رسانه چنان فضایی ایجاد می‌کند که شما خیال کنید نظام حاکم بر انگلیس، مدافع حاکمیت مردم است و مردمی‌ترین نظام سیاسی در جهان یعنی «جمهوری اسلامی ایران» در مقابل مردم است. خودکامگی (دیکتاتوری) 🇬🇧 بریتانیا ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 طبیعت شهرستان رودبار / استان گیلان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ مادرشوهر بعد از اتمام ماه عسل با تبسم به عروسش گفت: تو توانستی در عرض ۳۰ روز، پسرم را ملزم به خواندن نمازهایش کنی؛ کاری که من طی ۳۰ سال در انجام آن تلاش کردم و موفق نشدم و اشک در چشمانش جمع شد. عروس جواب داد: مادرجان، داستان سنگ و گنج را شنیده‌اید؟ سنگ بزرگی، راهِ رفت‌ و آمد مردم را سد کرده بود. مردی تصمیم گرفت آن را بشکند و از سر راه بردارد. با پتکی سنگین، ۹۹ ضربه به پیکر سنگ وارد کرد و خسته شد. مردی از راه رسید و گفت: تو خسته شده‌ای، بگذار من کمکت کنم. مرد دوم، تنها صدمین ضربه را وارد کرد و سنگ بزرگ شکست. ناگهان چیزی که انتظارش را نداشتند، توجه هر دو را جلب کرد. طلای زیادی زیر سنگ بود! مرد دوم که فقط یک ضربه زده بود، گفت: من پیدایش کردم، کار من بود، پس مال من است! مرد اول گفت: چه می‌گویی؟! من ۹۹ ضربه زدم، دیگر چیزی نمانده بود که تو آمدی! مشاجره بالا گرفت و سرانجام دعوای خویش را نزد قاضی بردند و ماجرا را برای قاضی تعریف کردند. مرد اول گفت: باید مقداری از طلا را به من بدهد زیرا من ۹۹ ضربه زدم و سپس خسته شدم. دومی گفت: همه‌ طلا مال من است، خودم ضربه زدم و سنگ را شکستم. قاضی گفت: مرد اول، ۹۹ بخش آن طلا از آنِ اوست و تو که یک ضربه زدی، یک بخش آن، از آنِ توست؛ اگر او ۹۹ ضربه را نمی‌زد، ضربه‌ صدم نمی‌توانست به‌تنهایی سنگ را بشکند. و اینک تو مادرجان! ۳۰ سال در گوش فرزندت خواندی که نماز بخواند، با نان حلال و زبان خوش و بدون خستگی و اکنون من فقط ضربه ی‌ آخر را زدم! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
😍 نعلبکی های خونه ی عمه ثریا 🌺 خوش به حال قدیمی ها، به خونه و زندگیشون که نگاه می کنی همه چی زنده ست، همه چی روح داره، برا همه ی کارهاشون برنامه دارند. کاش ما هم این جوری باشیم! 💚 🪴 @sad_dar_sad_ziba 🪴
🔺 بترسید! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🍁🌿 من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید فصل گل می‌گذرد، هم‌نفسان بهر خدا بنشینید به باغی و مرا یاد کنید عندلیبان‌! گل سوری به چمن کرد ورود بهر شاباش قدومش همه فریاد کنید یاد از این مرغ گرفتار کنید ای مرغان! چون تماشای گل و لاله و شمشاد کنید هر که دارد ز شما مرغ اسیری به قفس بُرده در باغ و به یاد مَنَش آزاد کنید آشیان منِ بیچاره اگر سوخت چه باک فکر ویران شدن خانه ی صیاد کنید شمع اگر کشته شد از باد، مدارید عجب یاد پروانه ی هستی‌ شده بر باد کنید بیستون بر سر راه است مباد از شیرین خبری گفته و غمگین دل فرهاد کنید جور و بیداد کند عمر جوانان کوتاه ای بزرگان وطن بهر خدا داد کنید گر شد از جور شما خانه ی موری ویران خانه ی خویش محال است که آباد کنید کنج ویرانه ی زندان شد اگر سهم «بهار» شُکر آزادی و آن گنج خداداد کنید «محمدتقی بهار» (ملک الشعرا) 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🌿🌸🌿 ساده ترین کار جهان این است که خودت باشی! خودت باش، اما بهترینِ خودت! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃 یکی از علما با توسل به دعا، «یعقوب لیث» را که سخت بیمار بود مداوا کرد و چون مال بسیاری برای او آوردند و در پیش او نهادند،عالم بدان مال توجه نکرده و گفت: «ما این عزّ دنیا که یافته ایم به ناگرفتن یافته ایم. اگر سرِ ما را به دنیا میل بودی دعای ما مستجاب نگشتی.» 📒 «برگرفته از کشکول شیخ بهایی » 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀 👦🏻👧🏻 چند نکته ی ساده و کاربردی برای تربیت کودک ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 🔻 مسئولان گرامی! 🔺 آیا کسی قرار نیست به وضعیت به هم ریخته ی بازار پوشاک رسیدگی کند؟ 🔺 آیا تا «پوشاک خوب و مناسب» در دسترس نباشد، انتظار «پوشش خوب و مناسب»، انتظار بی جایی نیست؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌿 واسه تک‌تک لحظه‌هایی که می‌تونستی مثل خودشون جواب بدی، دل بشکنی و بهشون بدی کنی، ولی نکردی، به خودت افتخار کن! دیگران شاید تصور کنند تو سکوت کردی چون جوابی نداشتی. اما تو سکوت کردی چون نمی‌تونی مثل اون ها باشی. بحث، بحثِ اصالت و ریشه ‌ست! «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌸 برداشت گُل ‌گاوزبان / اِشْکِورات گیلان 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۲۹: مادر جمله جمله از سختی روزگار و غافلگیری سرنوشت می گفت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۳۰: آن شب تا خود صبح، کابوسی سیاه به دور گلویم حلقه زد و هزار مرتبه نفسم را بند آورد اما قصد خلاص کردن را نداشت. صبح به محض بیداری، گوشی را بررسی کردم. خبری نبود. پیام های روز قبل را مرور کردم. تمام دلهره‌ ها به یک باره در جانم نشست. این گونه نمی شد، باید جوری پدر را از ماجرا باخبر می کردم، اما اگر آن ناشناس می فهمید... نمی فهمید؛ اصلاً چه گونه می خواست بفهمد؟ با همین جملات خودم را آرام کردم. شجاعت به دست و پاهایم انداختم. برگه ای کاغذ از دفترچه ی روی میز جدا کردم و خلاصه ی ماجرا را شرح دادم. کاغذ را تا زدم، آرام و دو دل به سمت در رفتم که گوشی ام زنگ خورد. از شدت ترس به ناگاه تمام وجودم سست شد. با گام‌ هایی لرزان به سمت تخت رفتم. گوشی را برداشتم؛ پیامی بود از همان ناشناس نحس. «نقض قرار داد مساوی می شه با پرداخت خسارت جانی؛ پس همین الآن اون گزارش رو هزار تیکه کن.» وحشت‌ زده چشم در اتاق چرخاندم؛ چند قاب عکس چسبیده به دیوار، رایانه ی روی میز، کتاب های نشسته بر تاقچه. این جا فقط من بودم و تنهایی، پس او چه گونه فهمید؟ دوباره پیام آمد: «داره دیر می شه ها!» حقیقتاً که شیطان بود. وحشت زده کاغذ را پاره کردم. انگار در یک وجبی ام نفس می کشید. حس می کردم زیر نگاهش زندگی می کنم اما چه گونه اش را نمی دانستم. گیج و گنگ بودم. برای گریختن از هرچه زمین و زمینی است میل پرواز داشتم. نمی‌دانستم کجا پناهنده شوم. در هیاهوی اعتراض‌های مادر راهی امامزاده شدم. کاش می دانست سرخی گونه ها و بی رنگی لب هایم از شدت سرماخوردگی نیست و دخترش از چیز دیگری رو به موت است. دلم برای شیرینی امنیت تنگ شده بود. دیگر، خانه، بیمارستان، امامزاده و... با هم توفیری نداشتند چون سایه ی شوم آن ناشناس پنجه به موهایم گره کرده بود و قدم به قدم با من می‌آمد. حال بدی است این که هر ثانیه منتظر باشی تا اتفاقی ناخوانده چون بمب در حیاط روزمرگی ات منفجر شود. مستقیم به سراغ مزار شهید حسام رفتم. چمباتمه زده کنار مرمرین نمدارِ مزارش، او را به هر آن که می شناختم و نمی شناختم قسم دادم تا فاتحه ای برای این ماجرا بخواند. نمی دانم چه قدر گذشت که صدای سلامی مردانه من را از عمق فاجعه بافی هایم بیرون کشید. نگاهم به کفش های چرم قهوه ای افتاد که مردانه مقابلم ایستاده بودند. زاویه دیدم را به بالا هل دادم؛ همان پالتوی کشمیر... پاهای خواب رفته ام به گز گز افتاد. دردناک تر از ثانیه ای قبل، آب گلویم را به سختی قورت دادم. همان پیرمرد بود؛ همان پیرمرد خوش پوش که کلاه به سبک فرانسوی سر می کرد و پدر مردِ موطلایی بود. ریه ام از شدت وحشت به هِن هِن افتاد. نگاه مستقیمش، ترس را در سلول به سلولم خواند. چون جن زدگان از جای برخاستم. نباید متوجه دستپاچگی ام می شد. نباید می فهمید که می‌شناسمش. با آرامشی ساختگی جوابش را دادم. خیرگی مردمک هایش اذیتم می کرد. این چشم‌ها... _ عذرخواهی می‌کنم که آرامشتون رو به هم زدم. بنده یکی از دوستان قدیمی خانواده ی سارا جان هستم. بعد از اتفاق بدی که واسه شون افتاده، تقریباً هر روز واسه دیدن اون دختر مهربون به بیمارستان می رم و گاهی شما رو تو این مسیر می بینم. راستش دیروز و امروز هر بار به بیمارستان رفتم دانیال نبود. از کارکنان بیمارستان سراغش رو گرفتم، گفتن اصلاً نیومده، الآن هم به طور اتفاقی دیدمتون و مزاحم شدم تا بپرسم که شما از این پسر خبری ندارید؟! از چشمانش نمی شد چیزی خواند. اصلاً انگار هیچ حسی در آن دو تیله ی آبی، جز بورانی از جنس سیبری پر نمی زد. سارا چه قدر شبیه این مرد بود. _ چرا فکر کردین من باید از ایشون خبری داشته باشم؟ صدای بَم شده ام می لرزید. هاله ای تصنعی از لبخند بر صورتش نشست. _ خب دانیال دوستی عمیقی با برادرتون داره. اون همیشه از محبت های خانواده ی محترمتون تعریف می‌کنه، به همین خاطر گفتم شاید اطلاعی داشته باشید. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄