🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۲: گوشی را روی صندلی جلو پرت کرد. صدای باز شدن در عقب حوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۳:
چشمانم که به قامت بلند و چهارشانه برادر افتاد، آشوب قلبم آرام که نه اما کمی خنک شد. چون دخترکان پنج ساله دوست داشتم که به آغوش امنش پناه ببرم. با گامهایی بلند، کنار ماشین ایستاد و در را گشود. رنگ به رخ نداشت. نفس نفس می زد اما لبخندی تصنعی بر لب نشاند. چشم در صورتم چرخاند و نگران، حالم را جویا شد.
_ چیزی نیست، درست می شه. الآن بچه ها می رسن. فقط سعی کن نترسی و تکون نخوری.
داشت شوخی میکرد؟ واقعاً چیزی نبود؟ مرگ در حیاط خلوت زندگی ام قدم می زد تا بیتعارف وارد خانه ام شود، آن وقت می گفت چیزی نیست؟
پرتشویش روی زمین زانو زد و محتاطانه نگاهی به زیر صندلی انداخت. یکی از حراستی ها بطری کوچکی از آب میوه به سمتم گرفت. دهانم قفل بود و دلشوره، تهوع به کامم تزریق می کرد. لجوجانه سر به نخواستن تکان دادم. مرد جوان مؤدبانه زبان به اصرار چرخاند اما نمی توانستم. طاها که یک دندگی ام را دید، سرش را بالا آورد.
_ زهرا جان بخور. فشارت افتاده. اگه حالت بد بشه، اوضاع از اینی که هست هم بدتر می شه. پس کمک کن تا...
گوشی اش زنگ خورد. شماره ی روی صفحه را که دید اضطراب چهره اش دو چندان شد. با تعلل پاسخ داد. از حرفهایش متوجه شدم پدر پشت خط است. کلمات را دست به عصا ادا میکرد تا از التهاب پدر کم کند.
_ حالش خوبه، فقط ترسیده. نه... نگاه کردم. یه جعبه زیر صندلیشه. باید دو زمانه باشه که به محض نشستن روی صندلی فعال شده. نمی دونم، خودم هم گیجم. آره، الآن بچه ها می رسن. باشه.
دستش را روی گوشی گرفت و نگران نگاهم کرد.
_ زهرا جان، بابا می خواد باهات حرف بزنه. خیلی خیلی نگرانه. سعی کن آروم باشی.
سری به تأیید تکان دادم، اشک ها را پس زدم و گوشی را از دستش گرفتم. «باباجان» گفتن مهربان پدر که بر قلبم نشست، سیل بارانی بی رعد از کنار چشمانم سرازیر شد. سردار خانه مان برای دلگرمی ام نرم نرم جمله می ساخت اما مگر هراس از مردن، مجال کرنش می داد؟ جملاتم که به انتها رسید،خیرگی طاها را روی صورتم خواندم. ابروهایش گره داشت اما حال من به هم ریخته تر از آن بود که دلیل بخواهم. گوشی را به دستش سپردم و از آمدن پدر تا دقایقی دیگر با خبرش کردم. چروک پیشانی اش عمیق تر شد. دستمالی از جیبش بیرون آورد و خون جاری از بینی ام را پاک کرد.
_ چرا داره از دماغت خون می آد؟
نمی دانستم بگویم دستپخت آن ناشناس است یا داستان ببافم. میان زمین و آسمان گیر کرده بود. می ترسیدم. زهرای پرحرف از حرف زدن می ترسید؛ صدای مردانه اش بم شد.
_ اصلاً چه طوری متوجه شدی تو ماشین بمب هست؟!
واماندگی در جزء به جزء صورتم خودنمایی میکرد. مردی جوان نفس زنان سراغ طاها آمد و او را از رسیدن تیم بررسی و خنثی سازی آگاه کرد. ای کاش این کابوس به لطف انفجار و جان دادنم در جهنم آتش، تمام می شد.
چند مرد با آرامشی نظامی به سراغمان آمدند. بعد از سلام و احوالپرسی، مشغول بررسی محتاطانه جعبه ی زیر صندلی شدند. یکیشان که کمی تپل تر بود و وسط سرش هم از مو خالی شده بود، دست از بررسی کشید و ابروانش را بالا داد.
_ آقا طاها، این جعبه کمی مشکوکه. بزار بچه ها آماده شن اما فکر کنم ماجرا اون جوری که نشون می ده نیست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🥀 انسان ها به اندازه ی عزیز بودنتون ازتون دلخور میشن، نه به اندازه ی اشتباهاتتون!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
⭕️ مشکل محرومیت مردم سیستان و بلوچستان از حقّابه ی رودخانه ی هیرمند از کجا آغاز شد؟ #روزگار_پهلوی
14.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⭕️ آغاز خشکی و ناامیدی از دشت ناامید
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹🔹💠🔹🔹
کسی جلودار این ولگردهای وحشی نیست؟
#حیوانات_ولگرد
#حیوانات_خانگی
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
9.98M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ گردشی در میدان امام
/ اصفهان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌱
جاده ها پل ها پریشانند، دلتنگم بیا
پرده ها در باد حیرانند، دلتنگم بیا
اشک هایم قطره قطره شعر شد در دفترم
واژه هایم بی تو گریانند، دلتنگم بیا
کشوری هستم که می خواهم تو آبادم کنی
شهرهایم بی خیابانند، دلتنگم بیا
هرکس از خود می گریزد حال دنیا خوب نیست
دردها دنبال درمانند، دلتنگم بیا
با چه رنگی واقعیت را مجازی می کنند؟
سایه ها دنبال انسانند، دلتنگم بیا
انتظارت را کشیدن، آسمان را تشنه کرد
ابرها مشتاق بارانند، دلتنگم بیا
مردهایت مرد مِیدانند، دنیا دیده است
در سپاه تو شهیدانند، دلتنگم بیا
نذر کردم زیر پایت شعر، قربانی کنم
بیت هایم رو به پایانند، دلتنگم بیا
من به جای خالی ات ایمان نیاوردم هنوز
حرف هایم نامسلمانند، دلتنگم بیا
«صامره حبیبی»
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
میگفت:
«اگر توی این دنیا اتفاقی برای من یا تو بیفته هم دیگه رو از دست میدیم. اون وقت می افتیم دست دیگران.»
در ادامه زیر لب با خودش گفت:
«حیف نیست که بیفتیم دست دیگران؟»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
چه کسی می گوید:
پشت این ثانیه ها تاریک است؟
گام اگر برداریم
روشنی نزدیک است!
«سهراب سپهرى»
🌄 @sad_dar_sad_ziba
💚 قدردان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
تا فرصت داریم واسه خودمون و عزیزمون وقت بگذاریم؛
بعداً
شاید دیگه نباشیم
شاید باشیم و حسش نباشه،
شاید باشیم و حسش باشه و عزیزی نباشه!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
سقوط یکی = سقوط همه
سقوط فرد = سقوط جامعه
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
مهربان کـه باشی،
خورشید از سمت قلب تو
طلوع خواهد کرد
و نور از وجود تو به وجود عزیزانت سرازیر خواهد شد.
تاریک که باشی
پژمرده ای
و آن گاه چه گونه دل هایی را که به شوق پرگرفتن به دیدنت آمده اند روشن خواهی کرد؟
دلی را که متعلق به توست تاریک و پژمرده مکن!
دلی را که خانه ی توست تنگ مکن!
دلی را که حریم توست نشکن!
🌿 @sad_dar_sad_ziba