💚 قدردان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
تا فرصت داریم واسه خودمون و عزیزمون وقت بگذاریم؛
بعداً
شاید دیگه نباشیم
شاید باشیم و حسش نباشه،
شاید باشیم و حسش باشه و عزیزی نباشه!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
سقوط یکی = سقوط همه
سقوط فرد = سقوط جامعه
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
مهربان کـه باشی،
خورشید از سمت قلب تو
طلوع خواهد کرد
و نور از وجود تو به وجود عزیزانت سرازیر خواهد شد.
تاریک که باشی
پژمرده ای
و آن گاه چه گونه دل هایی را که به شوق پرگرفتن به دیدنت آمده اند روشن خواهی کرد؟
دلی را که متعلق به توست تاریک و پژمرده مکن!
دلی را که خانه ی توست تنگ مکن!
دلی را که حریم توست نشکن!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
2_144173462854715360.mp3
5.1M
🌿
🎶 «غم مخور»
🎙 بابک افرا
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۳: چشمانم که به قامت بلند و چهارشانه برادر افتاد، آشوب قل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۴:
تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر است. رو به برادر، تابی به چهره دادم که یعنی منظورش چیست. جوان لاغراندامی که کنار طاها ایستاده بود، روی زمین خیس از باران زانو زد و جعبه زیر صندلی را خوب بررسی کرد. کمی بعد، با چهرهای ناخوانا دستی بر محاسن بلندش کشید.
_ راست می گه، حاجی. این جعبه یه جوریه. اصلاً بیا یه بار دیگه خودت ببین.
سپس با صدایی بلند فردی به اسم احمد را خواند. طاها، خیس از باران، همراه با مرد تپل، مشغول بررسی جعبه شد. فهرستی از کلمات تخصصی بینشان رد و بدل می گشت که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. کمی بعد جوانی احمد نام، دوان دوان به جمعشان پیوست.
هرچه بیش تر به حرف ها و کارهایش دقت می کردم کمتر متوجه میشدم. دیگر اضطراب و گنگی امانم را بریده بود. خواستم زبان به اعتراض بچرخانم که ماشینی در نزدیکی ما ایستاد و پدر با همان صلابت و آرامش همیشگی از آن پیاده شد. چشمان باجذبه اما مهربانش در آن هیاهو، من را می جست. نگاهش که به من افتاد ریه اش نفسی راحت کشید. با گامهایی بلند به سمت ما راه گرفت.
سلام و احترام نظامی تک تک افراد را با دست و لبخندی مردانه پاسخ گفت. این مرد با آن موهای جو گندمی و زخم کنار ابرو، تمام دنیایم به حساب می آمد. با آرامشی پدرانه روی صندلی کناری ام نشست.
_ خوبی بابا؟ تو دختر منی ها! ما از این بازیها کم ندیدیم. پس نبینم بترسی!
اشک بی اختیار بر گونه ام لیز می خورد. یک روز چه قدر ظرفیت برای بد شنیدن و بد آوردن در خود داشت؟ پدر همیشه کم حرف می زد اما امان از خروش چشمانش.
یکی از جوان ها با احترامی خاص پدر را خواند و او را به جمع پر چالششان کشاند. توجهم میخ بررسی ها و گفت و گوهایشان بود. کمی بعد انگار به نتیجه رسیدند. یکی از جوان ها که زیر نم نم تند باران روی زمین نشسته بود، نگاه مو شکافانه اش را از جعبه گرفت و با لهجه ای شیرازی اطمینان بر کلام داد.
_ حاجی جان، به جایی ارتباط نداره. بررسی کردیم، خیالت تخت!
سرش را کمی بالا آورد. بخار از دهانش به بیرون می دوید و قطرات باران از میان موها بر پیشانی سبزه اش مسیر می گشود. یا علی گویان از جا برخاست و کمی آن طرف تر ایستاد.
_ آبجی، جسارتاً، آروم و با احتیاط پیاده شید.
وجودم به گزگز افتاد. از من می خواست پیاده شوم؟! اما آن ناشناس گفته بود اگر تکان بخورم ماشین به هوا می رود. نگاه پر التهابم بین طاها و پدر تاب خورد. تردیدِ وحشت زده ام را دیدند. برادر دستش را به سمتم دراز کرد. صدای نرم و مطمئن بابا در شنوایی ام پیچید:
«بابا پیاده شو و نگران نباش!»
من با این دو مرد جهنم را هم دوست داشتم ولی اگر اتفاقی می افتاد جان من به درک، تک تک آدم های این جا چه می شدند؟ چشمان خسته ی پدر اطمینان را فریاد زد. راهی نیافتم. در دل اشهدم را خواندم و خواستم خارج شوم اما پاهای خواب رفته ام برای ایستادن یاری ام نکردند. دو محرم نور چشمی، ناتوانی ام را خواندند و برای کمک زیر بازوهایم را گرفتند. به محض برخاستن. بسم الله گویان پلک بر پلک فشردم؛ آن قدر محکم که حس فلجی بر صورتم چنگ زد.
یک... دو... سه...
چند نفس گذشت؛ ولی اتفاقی نیفتاد؛ این یعنی هنوز زنده بودیم. بازدمی بلند از روحم برخاست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«آقا حَرَمت امن ترین جای جهان است!»
🔹کفشداری حرم امام رضا (درود خدا بر او)
☺️ کفش های عروسکش رو هم تحویل داده!
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌷 «شهید علی اکبر رجبی»
تکاور ۲۱ ساله ای که به خاطر پایین آوردن جنازه ی دختر ایرانی که بعثی ها به تیرک بسته بودند با تیربار سرش از بدنش جدا شد!
#غیرت
#حجاب
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
یادمان باشد روابط ما با «یافتن شباهتها» آغاز میشوند
و با «درک تفاوتها» دوام پیدا میکنند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم
ریشه های ما به آب،
شاخههای ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز می شویم!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ گردشی در میدان امام / اصفهان #ایرانَما / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══
🕌 شاهکار مسجد امام
/ اصفهان
#معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
🔹 برخورد درست با نوجوان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸