eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
570 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
می‌گفت: «اگر توی این دنیا اتفاقی برای من یا تو بیفته هم ‌دیگه رو از دست می‌دیم. اون ‌وقت می افتیم دست دیگران.» در ادامه زیر لب با خودش گفت: «حیف نیست که بیفتیم دست دیگران؟» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
چه کسی می گوید: پشت این ثانیه ها تاریک است؟ گام اگر برداریم روشنی نزدیک است! «سهراب سپهرى» 🌄 @sad_dar_sad_ziba
💚 قدردان 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
تا فرصت داریم واسه خودمون و عزیزمون وقت بگذاریم؛ بعداً شاید دیگه نباشیم شاید باشیم و حسش نباشه، شاید باشیم و حسش باشه و عزیزی نباشه! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 سقوط یکی = سقوط همه سقوط فرد = سقوط جامعه 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
مهربان کـه باشی، خورشید از سمت قلب تو طلوع خواهد کرد و نور از وجود تو به وجود عزیزانت سرازیر خواهد شد. تاریک که باشی پژمرده ای و آن گاه چه گونه دل هایی را که به شوق پرگرفتن به دیدنت آمده اند روشن خواهی کرد؟ دلی را که متعلق به توست تاریک و پژمرده مکن! دلی را که خانه ی توست تنگ مکن! دلی را که حریم توست نشکن! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
2_144173462854715360.mp3
5.1M
🌿 🎶 «غم مخور» 🎙 بابک افرا /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۳: چشمانم که به قامت بلند و چهارشانه برادر افتاد، آشوب قل
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۴: تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر است. رو به برادر، تابی به چهره دادم که یعنی منظورش چیست. جوان لاغراندامی که کنار طاها ایستاده بود، روی زمین خیس از باران زانو زد و جعبه زیر صندلی را خوب بررسی کرد. کمی بعد، با چهره‌ای ناخوانا دستی بر محاسن بلندش کشید. _ راست می گه، حاجی. این جعبه یه جوریه. اصلاً بیا یه بار دیگه خودت ببین. سپس با صدایی بلند فردی به اسم احمد را خواند. طاها، خیس از باران، همراه با مرد تپل، مشغول بررسی جعبه شد. فهرستی از کلمات تخصصی بینشان رد و بدل می گشت که از هیچ کدامشان سر در نمی آوردم. کمی بعد جوانی احمد نام، دوان دوان به جمعشان پیوست. هرچه بیش تر به حرف ها و کارهایش دقت می کردم کمتر متوجه می‌شدم. دیگر اضطراب و گنگی امانم را بریده بود. خواستم زبان به اعتراض بچرخانم که ماشینی در نزدیکی ما ایستاد و پدر با همان صلابت و آرامش همیشگی از آن پیاده شد. چشمان باجذبه اما مهربانش در آن هیاهو، من را می جست. نگاهش که به من افتاد ریه اش نفسی راحت کشید. با گام‌هایی بلند به سمت ما راه گرفت. سلام و احترام نظامی تک تک افراد را با دست و لبخندی مردانه پاسخ گفت. این مرد با آن موهای جو گندمی و زخم کنار ابرو، تمام دنیایم به حساب می آمد. با آرامشی پدرانه روی صندلی کناری ام نشست. _ خوبی بابا؟ تو دختر منی ها! ما از این بازی‌ها کم ندیدیم. پس نبینم بترسی! اشک بی اختیار بر گونه ام لیز می خورد. یک روز چه قدر ظرفیت برای بد شنیدن و بد آوردن در خود داشت؟ پدر همیشه کم حرف می زد اما امان از خروش چشمانش. یکی از جوان ها با احترامی خاص پدر را خواند و او را به جمع پر چالششان کشاند. توجهم میخ بررسی ها و گفت و گوهایشان بود. کمی بعد انگار به نتیجه رسیدند. یکی از جوان ها که زیر نم نم تند باران روی زمین نشسته بود، نگاه مو شکافانه اش را از جعبه گرفت و با لهجه ای شیرازی اطمینان بر کلام داد. _ حاجی جان، به جایی ارتباط نداره. بررسی کردیم، خیالت تخت! سرش را کمی بالا آورد. بخار از دهانش به بیرون می دوید و قطرات باران از میان موها بر پیشانی سبزه اش مسیر می گشود. یا علی گویان از جا برخاست و کمی آن طرف تر ایستاد. _ آبجی، جسارتاً، آروم و با احتیاط پیاده شید. وجودم به گزگز افتاد. از من می خواست پیاده شوم؟! اما آن ناشناس گفته بود اگر تکان بخورم ماشین به هوا می رود. نگاه پر التهابم بین طاها و پدر تاب خورد. تردیدِ وحشت زده ام را دیدند. برادر دستش را به سمتم دراز کرد. صدای نرم و مطمئن بابا در شنوایی ام پیچید: «بابا پیاده شو و نگران نباش!» من با این دو مرد جهنم را هم دوست داشتم ولی اگر اتفاقی می افتاد جان من به درک، تک تک آدم های این جا چه می شدند؟ چشمان خسته ی پدر اطمینان را فریاد زد. راهی نیافتم. در دل اشهدم را خواندم و خواستم خارج شوم اما پاهای خواب رفته ام برای ایستادن یاری ام نکردند. دو محرم نور چشمی، ناتوانی ام را خواندند و برای کمک زیر بازوهایم را گرفتند. به محض برخاستن. بسم الله گویان پلک بر پلک فشردم؛ آن قدر محکم که حس فلجی بر صورتم چنگ زد. یک... دو... سه... چند نفس گذشت؛ ولی اتفاقی نیفتاد؛ این یعنی هنوز زنده بودیم. بازدمی بلند از روحم برخاست. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«آقا حَرَمت امن ترین جای جهان است!» 🔹کفشداری حرم امام رضا (درود خدا بر او) ☺️ کفش های عروسکش رو هم تحویل داده! 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌷 «شهید علی اکبر رجبی» تکاور ۲۱ ساله ای که به خاطر پایین آوردن جنازه ی دختر ایرانی که بعثی ها به تیرک بسته بودند با تیربار سرش از بدنش جدا شد! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 یادمان باشد روابط ما با «یافتن شباهت‌ها» آغاز می‌شوند و با «درک تفاوت‌ها» دوام پیدا می‌کنند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
من به چشم های بی قرار تو قول می‌دهم ریشه های ما به آب، شاخه‌های ما به آفتاب می‌رسد ما دوباره سبز می شویم! 🌴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀 🔹 برخورد درست با نوجوان ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
به شوق نور در ظلمت قدم بردار به این غم های جان آزار دل مسپار که مرغانِ گلستان‌زاد که سرشارند از آواز آزادی نمی‌دانند هرگز لذت و ذوق رهایی را و رعنایان تن در تور پرورده نمی‌دانند در پایان تاریکی شکوه روشنایی را «فریدون مشیری» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
📖 «...وَ اجْعَلْ لِكُلِّ اِنْسانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ. فَإِنَّهُ اَحْرى اَلاّ يَتَوا كَلُوا فِى خِدْمَتِکَ» «مسئوليت هر یک از زيردستان خود را مشخص نما و بعد بازخواست كن كه اين بهتر است براى اين كه هر یک مسئوليت را به گردن ديگرى نيندازد.» [نامه ی ۳۱] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿 🔺 تنیدگی (استرس) زیاد، 🔺 فشار کاری زیاد، 🔺 حرص و جوش خوردن بیش از اندازه، 🔺 سرخوردگی، 🔺 سرکوب کردن و بروز ندادن احساسات و عواطف، 🔺 خواب و استراحت کم یا بی کیفیت، 🔺 تخلیه نشدن بار عاطفی، فکری و روانی از عوامل مستقیم و مهم ایجاد و تشدید بیماری «ام اس» هستند. مراقب باشیم، بیماری ها به صورت تدریجی ایجاد می شوند و با اصلاح نکردن هر چه زودتر عوامل خطر، در حال نزدیک شدن گام به گام به بیماری ها هستیم. 👈🏼 از هم اینک آغاز کن! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 زیارت راضی 🔸 زیارت شاکی 🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان» 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۴: تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۵: پایم که به خیسی زمین رسید، باد در یک لاپوشی ام پیچید و استخوان هایم را به لرز انداخت. با کمک دو عزیز کرده ی جان، به ماشینی که کمی آن طرف تر بود منتقل شدم. پدر اورکت را از تن گرفت و بر جسم شبیه به مردگانم نشاند. به اندازه ی چند پلک زدن کنارم ماندند. خیالشان که از خوبی حالم راحت شد به جمع مردان شیردل بازگشتند. پرستاری میانسال با مقنعه و مانتویی سفید به سراغم آمد. مهربان حرف می زد و اوضاعم را بررسی می کرد؛ اما تمام حواس من از درون آینه ی بغل، پی بسته ای می چرخید که با احتیاط از ماشین خارج شده بود. گوش هایم صدای زن را پس می زد و میخ کلمات آن ها بود. همان مرد تپل و کم مو با لباس‌های نظامی، دقیق و تحلیل گرانه، جمله به جمله می چسباند. _ تمام اجزای یک بمب وجود داره؛ بورد، سیم، مدار، تنها چیزی که نیست چاشنی انفجاره. این یعنی اصلاً قرار نبود که انفجاری صورت بگیره... اما چرا؟! مخاطب این داستان تهدیدآمیز من بودم یا... نگاهم را از تن آینه به پدر سپردم. مانند همیشه، دریای آرامش به جان داشت و هیچ خطی برای خواندن بروز نمی داد. چشم به طاهای خیس از باران دوختم. برای منی که چون کف دست می شناختمش، حرکاتش کمی عصبی به نظر می‌ رسید. مغزم دیگر کار نمی کرد. در هجوم پرچانگی های دلسوزانه ی زن، سر به پشتی صندلی چسباندم و پلک بر پلک فشردم. انسجام فکری ام را از دست داده بودم. تصویر دانیال که از خیالم گذشت برایم تمام داغ ها را تازه کرد. آهی بلند از وجودم برخاست. زن سپیدپوش مکثی کرد. _ آهی که این قدر عمیق باشه، دلیل بزرگی داره. قطره اشکی لجباز از میان مژه ها بر گونه ام سرک کشید. ای کاش دنیا می ایستاد تا کمی نفس تازه کنم. حس می کردم که مسبب تمام این بلاها من هستم و اگر تمام عمرم هم نفس به نفس آه بکشم باز کفایت نمی‌کند. کمی بعد زن رفت و طاها با ابروهایی گره خورده سوار ماشین شد. به عقب چرخید. نگاه موشکافانه اش را در صورتم چرخاند. _ نگفتی چرا از دماغت خون می اومد؟ بی تفاوت سر به خنکای شیشه چسباندم. _ طاها، دانیال چی شده؟ خبرها درسته؟ دانیال رو کشتن؟ صدای باز شدن در جلو توجه مان را جلب کرد. جوانی درشت هیکل با محاسنی بلند و خرمایی «یا الله» گویان روی صندلی جلو نشست. _ من با شما می آم. حاج اسماعیل با ماشین علی اکبری می ره. صلاح نیست تو یه ماشین باشید. بچه ها خیلی حساس شدن. پدر با همان طمأنینه ی همیشگی به سمتمان آمد. سرش را کنار پنجره ی برادر خم کرد. نگاهی جدی به حال زارم انداخت و لبخندی محو بر اضطرابم پاشید. سپس جوان را خطاب قرار داد که جایش را با طاها عوض کند و فرمان ماشین را به دست بگیرد. حق هم داشت؛ به هم ریختگی طاها از چند فرسخی هم نمایان بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حرم نازی داری 😍 چه حیاط خوشگلی، آقا واسه بازی داری ☘ زیارت کودکانه 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔹 چه گونه ممکن است کشوری که ناوشکن می سازد از ساخت خودروی باکیفیت ناتوان باشد؟ 🔹 چرا خواست، اراده و
✈️ هواپیمای ترابری سیمرغ، ساخت ایران نخستین پرواز آزمایشی خود را با موفقیت پشت سر گذاشت. ! 💠 سال «مهار تورم، رشد تولید» /تولید ایرانی 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ در یک روز گرم تابستان، پسر کوچکی با عجله لباس‌هایش را درآورد و خنده‌کنان داخل دریاچه شیرجه زد. مادرش از پنجره نگاهش می‌کرد و از شادی کودکش لذت می‌برد. ناگهان تمساحی را دید که به‌سوی پسرش شنا می‌کرد. مادر وحشت‌زده به‌سمت دریاچه دوید و با فریادش پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود. تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح، پسر را با قدرت می‌کشید، ولی عشق مادر آن‌قدر زیاد بود که نمی‌گذاشت پسر در کام تمساح، رها شود. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید و به‌ طرف آن‌ها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را فراری داد. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبود پیدا کند. پاهایش با آرواره‌های تمساح سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخن‌های مادرش مانده بود. خبرنگاری که با کودک مصاحبه می‌کرد از او خواست تا جای زخم‌هایش را به او نشان دهد. پسر با ناراحتی زخم‌ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت: این زخم‌ها را دوست دارم؛ این‌ها خراش‌های عشق مادرم هستند. 📎📎📎 برخی خراش ها و زخم ها از روی عشق و محبت هستند، از آن ها گریزان مباش، بلکه آن ها را دوست بدار! 🌱 ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
📰 نشریه ی اکونومیست نوشت: زمستان گذشته ۶۸ هزار اروپایی به خاطر سهمیه‌بندی برق یا ناتوانی در پرداخت هزینه‌های گرمایش، جان خودشان را از دست داده‌اند. یعنی بیشتر از تلفاتِ کرونا در همین مدت که ۵۹ هزار نفر بوده است. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─