🌷 «شهید علی اکبر رجبی»
تکاور ۲۱ ساله ای که به خاطر پایین آوردن جنازه ی دختر ایرانی که بعثی ها به تیرک بسته بودند با تیربار سرش از بدنش جدا شد!
#غیرت
#حجاب
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
یادمان باشد روابط ما با «یافتن شباهتها» آغاز میشوند
و با «درک تفاوتها» دوام پیدا میکنند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
من به چشم های بی قرار تو قول میدهم
ریشه های ما به آب،
شاخههای ما به آفتاب میرسد
ما دوباره سبز می شویم!
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
❇️ گردشی در میدان امام / اصفهان #ایرانَما / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══
🕌 شاهکار مسجد امام
/ اصفهان
#معماری_اسلامی_ایرانی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀
🔹 برخورد درست با نوجوان
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
به شوق نور
در ظلمت قدم بردار
به این غم های جان آزار دل مسپار
که مرغانِ گلستانزاد
که سرشارند از آواز آزادی
نمیدانند هرگز
لذت و ذوق رهایی را
و رعنایان تن در تور پرورده
نمیدانند در پایان تاریکی
شکوه روشنایی را
«فریدون مشیری»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
📖
«...وَ اجْعَلْ لِكُلِّ اِنْسانٍ مِنْ خَدَمِکَ عَمَلاً تَأْخُذُهُ بِهِ. فَإِنَّهُ اَحْرى اَلاّ يَتَوا كَلُوا فِى خِدْمَتِکَ»
«مسئوليت هر یک از زيردستان خود را مشخص نما و بعد بازخواست كن كه اين بهتر است براى اين كه هر یک مسئوليت را به گردن ديگرى نيندازد.»
[نامه ی ۳۱]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
🔺 تنیدگی (استرس) زیاد،
🔺 فشار کاری زیاد،
🔺 حرص و جوش خوردن بیش از اندازه،
🔺 سرخوردگی،
🔺 سرکوب کردن و بروز ندادن احساسات و عواطف،
🔺 خواب و استراحت کم یا بی کیفیت،
🔺 تخلیه نشدن بار عاطفی، فکری و روانی
از عوامل مستقیم و مهم ایجاد و تشدید بیماری «ام اس» هستند.
مراقب باشیم، بیماری ها به صورت تدریجی ایجاد می شوند و با اصلاح نکردن هر چه زودتر عوامل خطر، در حال نزدیک شدن گام به گام به بیماری ها هستیم.
👈🏼 از هم اینک آغاز کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
8.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹 زیارت راضی
🔸 زیارت شاکی
🎤 «حجت الاسلام علی رضا پناهیان»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🐐🍃🌲
😍 زیبایی
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۴: تپش قلبم به اوج رسید. این جمله یعنی شرایط خیلی وخیم تر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۵:
پایم که به خیسی زمین رسید، باد در یک لاپوشی ام پیچید و استخوان هایم را به لرز انداخت. با کمک دو عزیز کرده ی جان، به ماشینی که کمی آن طرف تر بود منتقل شدم. پدر اورکت را از تن گرفت و بر جسم شبیه به مردگانم نشاند. به اندازه ی چند پلک زدن کنارم ماندند. خیالشان که از خوبی حالم راحت شد به جمع مردان شیردل بازگشتند.
پرستاری میانسال با مقنعه و مانتویی سفید به سراغم آمد. مهربان حرف می زد و اوضاعم را بررسی می کرد؛ اما تمام حواس من از درون آینه ی بغل، پی بسته ای می چرخید که با احتیاط از ماشین خارج شده بود. گوش هایم صدای زن را پس می زد و میخ کلمات آن ها بود. همان مرد تپل و کم مو با لباسهای نظامی، دقیق و تحلیل گرانه، جمله به جمله می چسباند.
_ تمام اجزای یک بمب وجود داره؛ بورد، سیم، مدار، تنها چیزی که نیست چاشنی انفجاره. این یعنی اصلاً قرار نبود که انفجاری صورت بگیره...
اما چرا؟! مخاطب این داستان تهدیدآمیز من بودم یا...
نگاهم را از تن آینه به پدر سپردم. مانند همیشه، دریای آرامش به جان داشت و هیچ خطی برای خواندن بروز نمی داد.
چشم به طاهای خیس از باران دوختم. برای منی که چون کف دست می شناختمش، حرکاتش کمی عصبی به نظر می رسید. مغزم دیگر کار نمی کرد. در هجوم پرچانگی های دلسوزانه ی زن، سر به پشتی صندلی چسباندم و پلک بر پلک فشردم. انسجام فکری ام را از دست داده بودم. تصویر دانیال که از خیالم گذشت برایم تمام داغ ها را تازه کرد. آهی بلند از وجودم برخاست. زن سپیدپوش مکثی کرد.
_ آهی که این قدر عمیق باشه، دلیل بزرگی داره.
قطره اشکی لجباز از میان مژه ها بر گونه ام سرک کشید. ای کاش دنیا می ایستاد تا کمی نفس تازه کنم. حس می کردم که مسبب تمام این بلاها من هستم و اگر تمام عمرم هم نفس به نفس آه بکشم باز کفایت نمیکند.
کمی بعد زن رفت و طاها با ابروهایی گره خورده سوار ماشین شد. به عقب چرخید. نگاه موشکافانه اش را در صورتم چرخاند.
_ نگفتی چرا از دماغت خون می اومد؟
بی تفاوت سر به خنکای شیشه چسباندم.
_ طاها، دانیال چی شده؟ خبرها درسته؟ دانیال رو کشتن؟
صدای باز شدن در جلو توجه مان را جلب کرد. جوانی درشت هیکل با محاسنی بلند و خرمایی «یا الله» گویان روی صندلی جلو نشست.
_ من با شما می آم. حاج اسماعیل با ماشین علی اکبری می ره. صلاح نیست تو یه ماشین باشید. بچه ها خیلی حساس شدن.
پدر با همان طمأنینه ی همیشگی به سمتمان آمد. سرش را کنار پنجره ی برادر خم کرد. نگاهی جدی به حال زارم انداخت و لبخندی محو بر اضطرابم پاشید.
سپس جوان را خطاب قرار داد که جایش را با طاها عوض کند و فرمان ماشین را به دست بگیرد. حق هم داشت؛ به هم ریختگی طاها از چند فرسخی هم نمایان بود.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه حرم نازی داری 😍
چه حیاط خوشگلی، آقا واسه بازی داری
☘ زیارت کودکانه
🌿 @sad_dar_sad_ziba