باز شدن چشمانمان
هر روز صبح، یعنی
خدا دوست داشتنمان را تمدید کرده است.
قدرش را بدانیم!
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
وقتی که یاد گرفتی تو عصبانیت، هنگام رنجش و موقع مشغله ها و دردسرهای زیاد، هر کاری نکنی، هر حرفی نزنی، حال دل طرف مقابلت برات مهم باشه و براش کم نگذاری، تازه می تونی ادعا کنی که دوستش داری.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🔹 خوش حساب
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹🔻🔹🔹
حتی در قوانین طبیعت هم برهنگی برابر است با سقوط و غرق شدن!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
از آدم های منفی فاصله بگیر؛
آنها برای هر شرایط و تصمیمی، یک مشکل سراغ دارند!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🔸 اگر این جوری باشی من قبولت ندارم!
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
ساكنين دلت را به دقت انتخاب كن!
چرا که مالیات سکونتشان را کسی غیر از
تو نمی پردازد.
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۴۵: پایم که به خیسی زمین رسید، باد در یک لاپوشی ام پیچید و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۴۶:
بعد از دقایقی هماهنگی، حرکت کردیم. متعجب، مقصد را جویا شدم که طاها گفت باید به سؤالاتی پاسخ بگویم. جوان که حالا می دانستم نامش رسول است، شش دانگ حواسش را در تمام طول مسیر از جوانب خیابان ها و ناآرامیهای بسترشان برنمیداشت؛ ناآرامیهایی که حکایت از دسیسه ای دوباره و آشی پُرروغن برای امنیت سرزمین داشت. آشی که آشپزانش داخلی بودند و نان از ملت می خوردند اما کباب چرب را لقمه لقمه در دهان گرگ می گذاشتند تا آسودگی از خواب آقازادگانشان در بلاد پرنیرنگ فرنگ نپرد. تلخندی بدمزه بر زبانم نشست.
نگاهم جلب ماشینی شد که پدر، سرنشینش بود و مسئولیت حراست از جانمان را داشتند. فقط خدا می دانست که پیاله ی این بچهها از بساط سفره خواران انقلاب جداست اما چوب و فحشش را این ها می خورند.
در هیاهوی آشوب خیابانها، طاها شرح ماجرا را جویا شد. جملاتی کوتاه ردیف کردم از تماس، سرنشین ناشناس و هشدار بمب. دوباره دلیل خونریزی بینی ام را پرسید.
_ خواستم صورتش رو ببینم که با گوشی کوبید تو صورتم. عضلات فک برادر چون ابروهای مشکی اش به وضوح گره خورد. نگاه رسول لحظهای از درون آینه من را هدف گرفت. پیچ و تاب عصبی پیشانی او هم بهتر از طاها نبود.
بی حسی، خیمه بر جانم داشت. تا رسیدن به مکان مورد نظر که منطقهای نظامی بود، دیگر کلامی رد و بدل نشد. بعد از عبور از چند ایست و بازرسی، وارد یکی از ساختمانهای آن محوطه بزرگ شدیم. قرار گرفته میان صلابت پدر و طاها و در عبور از سلام های پراحترام، با اضطرابی که فقط خودم دلیلش را می دانستم، گام برمی داشتم. وارد دفتری کاری شدیم. دو مرد به استقبالمان آمدند؛ یکی پخته و مسن، دیگری جوان و جدی.
جورچین برخورد افراد را که کنار هم می گذاشتم، به این نتیجه می رسیدم که پدر باید مهم تر از آنی باشد که تا به حال تصور می کردم.
دو مرد بعد از سلام و احوالپرسی روی صندلیهای مقابل نشستند و با آرامش خاص از من خواستند تا تمام ماجرای آن روز را برایشان بگویم. باز یک به یک همان جملات تکراری را در جوار طمأنینه ی پدر، کنار هم ردیف کردم؛ تماس... سرنشین ناشناس... هشدار بمب...
کف دستانم ثانیه به ثانیه خیس تر می شد. می ترسیدم؛ از سؤالاتی که مطمئن بودم لحظهای دیگر بیان میشوند. می ترسیدم؛ از دروغ هایی که باید می گفتم و می دانستم لو رفتنشان به نخی بند است می ترسیدم. از رفتن آبروی پدر و ناشناسی که مثل آب خوردن جان می گرفت می ترسیدم. خدایا، برزخ تر از برزخی که من در آن دست و پا می زدم هم وجود داشت؟!
مردان در سکوت پدر، جزء به جزء آن چند ساعت را زیر و رو می کردند و طاها به هم ریخته در اتاق قدم می زد. نوبت به سؤالاتی رسید که در جوابشان جز مشتی اکاذیب چیزی نداشتم.
_ توی چند هفته ی گذشته با فرد جدیدی برخورد نداشتین؟ یا این که تماسی، پیامکی، چیزی که مشکوک باشه دریافت نکردین؟
عرق سرد بر کمرم نشست. چه باید می گفتم؟ اصلاً چه میتوانستم بگویم؟ اگر حقیقت را به زبان می آوردن و آن جرثومه ی پلیدی می فهمید، جان عزیزترین هایم به کام خطر می افتاد.
اگر دروغ هم می بافتم باز برچسب اطمینانی بر امنیتشان نبود. اصلاً مگر امکان داشت که این مردان سبزپوش تماس ها و پیام هایم را بررسی نکنند؟
نه راه پس می دیدم، نه راه پیش. کاش عزرائیل منت می گذاشت و به آنی رگ گردنم را قطع میکرد. دردی تیز در شقیقه هایم دوید. تهوع، بر معده ام مشت کوبید. دوست داشتم خودم را در آغوش بگیرم و روی زمین دراز بکشم. کرختی امانم را برید اما خجالت می کشیدم که بگویم حال خوشی ندارم. نگاه پیرمرد بی رنگی ام را قاپید.
_ عبداللّهی، بپر آب قند بیار!
با این جمله توجه بقیه را به من کشاند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌳🍃🪰🍃🌲
📸 عکسی از نمای نزدیک از سر مگس
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
ناامید نباش!
حتی اگر ته چاه هم باشی،
باز یک تِکه از آسمان،
سهمِ توست.
آسمان را از آنِ خود کن!
❇️ @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
تاب بنفشه میدهد طُرّه ی مشکسای تو
پرده ی غنچه میدرد خنده ی دلگشای تو
ای گل خوش نسیم من! بلبل خویش را مسوز
کز سر صدق میکند شب همه شب دعای تو
من که ملول گشتمی از نفس فرشتگان
قال و مقال عالمی میکشم از برای تو
دولت عشق بین که چون از سر فقر و افتخار
گوشه ی تاج سلطنت میشکند گدای تو
خرقه ی زهد و جام می، گر چه نه در خور همند
این همه نقش میزنم از جهت رضای تو
شور شراب عشق تو آن نفسم رود ز سر
کاین سر پر هوس شود، خاک در سرای تو
شاهنشین چشم من تکیهگه خیال توست
جای دعاست شاه من بی تو مباد جای تو
خوش چمنی است عارضت، خاصه که در بهار حسن
«حافظ» خوش کلام شد مرغ سخنسُرای تو
«حافظ شیرازی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🔘 یگانه امید
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃