📖
«أَلَا وَ إِنَّ الْيَوْمَ الْمِضْمَارَ وَ غَداً السِّبَاقَ وَ السَّبَقَةُ الْجَنَّةُ وَ الْغَايَةُ النَّارُ.»
«آگاه باشيد امروز، روز تمرين و آمادگى، و فردا روز مسابقه است.
پاداش برندگان، بهشت و كيفر عقب ماندگان، آتش است.»
[خطبه ی ٢٩]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎁 هدیه ی شهید، از بهشت
برای مادرش
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
رنجت رو بشناس،
اون رو بپذیر
و بکوش درمانش کنی.
نگذار یه گوشه که نبینیش!
نگذار یه بلندی که دستت بهش نرسه!
ببینش
و بدون هراس وراندازش کن.
نباید بگذاری تبدیل بشه به یک اندوه و حسرت همیشگی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
طواف زیبای این دختر بچه ی ناز رو در کنار خانه خدا ببینید. 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بـود» ⏪ بخش ۶۱: افتادن های پرشتاب در چاله چوله های کوچه حال دگرگونم ر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بـود»
⏪ بخش ۶۲:
نشسته بر کف ماشین، بین دو صندلی، یکی از زانو هایم را در بغل داشتم و عصبی تکانش می دادم. صحبت های عصبی عقیل با همکارش بیشتر متشنجم میکرد.
_ چه طوری سعی کنم درگیر نشم؟ اون ها فقط یه چیز می خوان.
و آن هم زهرا دختر حاج اسماعیل بود؛ اما چرا؟ بی اختیار، عجز به صدایم افتاد.
_ نگذارید دستشون بهم برسه.
عقیل چشم از مقابل برنداشت. مکث کرد. تارهای صوتی اش اتو کشیده تر از هر وقت دیری به جانم اعتماد می بخشیدند.
_ نمی گذارم.
ضربه ای به کاپوت خورد. نگاه مضطربم را به شیشه ی شکسته ی جلوی ماشین دوختم. مردی با کلاه کاسکت نقره ای، اسلحه به دست مقابلمان ایستاده بود و با اشاره از عقیل می خواست که پیاده شود. عقیل نگاهی جست و جوگر به اطراف انداخت.
_ تا جایی که بتونم سرگرمشون می کنم. عباس، فقط زودتر خودتون رو برسونید.
کلام تهدید آمیز مرد مسلح نفت شد بر آتش وجودم.
_ اگه مثل بچه ی آدم اون دختر رو تحویل بدی مشکلی واسه ت پیش نمی آد، اما اگه دنبال تشویقی و شهادتی ماجرا فرق داره. زودتر تصمیمت رو بگیر.
تیغه ی کف دستم، جگر لای دندان شد تا وحشتم را فریاد نزنم. عقیل، سکوت زده تر از همیشه، چند بار پایش را روی پدال گاز فشرد و زوزه ی موتور را به آسمان رساند. بعد طوری که فقط من بشنوم، خطاب قرارم داد.
_ زهرا خانم، تموم حواست رو بده به من. وقتی که گفتم تند و تیز از در سمت چپ می پری بیرون؛ فهمیدی؟!
تکه های یخ را در رگ هایم حس می کردم. بی زبانی ام را که دید، با تحکم خواست تا مطمئنش کنم و من با اصواتی ناخوانا اطمینان دادم.
اشک پشت اشک از چشمانم سرازیر می شد. قلبم قصد ایستادن داشت. نگاهم را به نیم رخ پر ابهت عقیل دوختم. لحظه ای پلک بر پلک نهاد. نجوای زیر لبش را شنیدم.
_ «بِسمِ الله الَّذِی لَا یَضُرُّ مَعَ اسمِهِ شَیءٌ فِی الأرضِ وَلَا فِی السَّمَاءِ وَ هُوَ السَّمِیعُ العَلِیمُ»
پنجه به دور فرمان گره زد و این یعنی آغاز جهنم. ماشین پرشی به عقب کرد. ناگهان با سرعتی دیوانه وار به سمت جلو دوید و تکان های شدیدی خورد. صدای فریادها و تیراندازی در گوش هایم سوت کشید. جیغ زنان، سرم را میان پنجه هایم فشردم. ناگهان یکی از چرخ ها در جایی شبیه جوی آب فرو رفت. و ماشین متوقف شد. وحشت زده سر بلند کردم. دری قهوه ای رنگ مقابلم سبز شد. عقیل، پناه گرفته پشت فرمان، از پنجره ی سمت چپ به قفل در شلیک کرد. در باز شد. در هیاهوی نعره های مختلف، دستور «آماده باش» او را شنیدم. در تیررس هجوم گلوله ها به سختی از ماشین پیاده شد و خود را به داخل خانه پرت کرد.
نحس تنهایی به وحشتم اضافه شد. فریادش در گوشم نشست.
_ در رو باز کن! در سمت چپ رو باز کن!
نفس هایم به هق هق افتاده بود. خودم را سینه خیز به در رساندم و آن را باز کردم. عبور گلوله ها را از چند وجبی چشمانم می دیدم. فاصله ام با عقیل یک گام بود. پشت در پناه گرفت. شجاعت و اطمینان در مردمک هایش ریخت و زل زد به وحشتم.
_ تا سه می شمرم... وقتی گفتم سه، بدون مکث و ترس می دویی سمتم؛ فهمیدی؟
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست
https://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
شکستن شیشهی عطر،
بوی قوی عطر رو به ما می رسونه،
اما برای آخرین بار.
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
11M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀
«صفیه التلاق»، نقاش کویتی کمتر از یک ماه مانده به آغاز ماه محرم، صحنههای اصلی عاشورا را در یک قاب، به تصویر کشیده است.
🎨 #نقاشی
🌿 «زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
درخواست کمک اگر به جا باشد
به معنی تسلیم شدن نیست؛
به معنی این است که
حاضر نیستی تسلیم بشوی.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
مسلمانیم امّا آه از این گونه مسلمانی
نصیب ما نشد غیر از پریشانی، پریشانی
ندانستیم از اسلام جز نفرین و جز نفرت
نفهمیدیم از دین خدا غیر از رجزخوانی
چنان بیگانگان از هم جدا افتاده اند امروز
به مکر نابرادرها برادرهای ایمانی
برادرجان! بدان یوسف عزیز مصر خواهد شد
اگرچه چند روزی هم شود در چاه زندانی
مبادا تا برادر را درون چاه اندازیم
یهودا که ندارد سرنوشتی جز پشیمانی
قدم بردار با ما در صراط المستقیم اکنون
که از پایان این بیراهه ها چیزی نمی دانی
صدایی از حرا می آید اینک، گوش بسپارید:
«مسلمانان! مسلمانان! مسلمانی، مسلمانی!»
«محمد میرزایی»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖
#آزمایش_سنگین
🔹 خدا به ما مهلت، فرصت و موقعیت می دهد تا آنچه را درون خود داریم آشکار کنیم!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤 هشت ماه از یتیم شدنش گذشت...
وقتی «آرتین سرایداران» بعد از یک ماه و نیم دوری، سر مزار پدر، مادر و برادرش در حرم حضرت شاهچراغ میرود
#جنایت_جانیان
#شهدای_شاهچراغ
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─