🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۳: سنگینی آن کابوس برای چند ثانیه زبانم را لال و قدرت تشخ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۴:
حالا از تمام آدم های گوشی به دست می ترسیدم. روسری را تا حد امکان پایین آوردم و لبه ی چادر را چنگ زدم تا مبادا چهره ام به چشم مجازی بازان، آشنا آید. خواستم سرخط خبرهای جدید درباره ی اتفاق امروز را در فضای مجازی بخوانم که نگاهم به مهلا افتاد. خطر بود. پس باید اول از شرش خلاص می شدم.
پا به سمت در خروجی تند کردم. به دنبالم آمد. چرا دست بردار نبود؟ وارد خودروگاه شدم. باید می ترساندمش. در مسیر حرکتم شیشه ی سبز رنگ دلستری که کنج دیوار گذاشته شده بود را بر داشتم. به گام هایم شتاب بیشتری دادم. از تعقیبم عقب نشینی نکرد. به خلوت ترین نقطه که رسیدم، قسمت زیرین شیشه را به دیوار کوبیدم. به آنی چرخیدم. یقه ی مانتویش را چنگ زدم و به دیوار بتنی کوبیدم. ترسید. از شدت حرص، فشار انگشتانم به دور گلویش بیشتر و بیشتر می شد؛ انگار می خواستم تمام خشمم را از آن جغد شوم، سر این دختر زیبای افغانی خالی کنم. چشمان کشیده اش داشت از حدقه بیرون می زد. فشار دستم را کم کردم و شیشه ی را روی پهلویش فشردم.
_ دنبال من نیا فهمیدی؟!
ساکت ماند. با خشم به مردمک هایش زل زدم. فریادی خفه از میان دندان های گره خورده ام برخاست: «فهمیدی؟!»
سری به نشانه ی تأیید تکان داد. وحشت در جزء به جزء صورتش هویدا بود. من و این همه خشونت؟! دلم به حالش سوخت. با ضرب هلش دادم. چند قدم که دور شدم، صدایش در گوشم پیچید.
_ باورم نمی شه دختر حاج اسماعیل بد باشه.
ناخواسته ایستادم. حالا همه می دانستند که دختر حاج اسماعیل به دلایلی مبهم گریخته. بیچاره حاج اسماعیل!
این دختر انگار نمی دانست که دنیا پر است از پدرانی شبیه به نوح که فرزندانشان در ناخلفی به پسر نوح طعنه می زنند. انگار نمی دانست زیر پرچم همین آشوب ها، آقا زاده هایی بر سینه می کوبند که شکم از سفره ی انقلاب پر کنند اما دستی بر توبره دارند و دستی بر آخور. گامی نزدیک آمد.
_ شوهرم تو تیپ فاطمیونه. همیشه از حاج اسماعیل تعریف می کنه. می گه پهلوونه، همه ی بچه ها عاشقشن. ایرانی و افغانی و عرب نداره. اولش که فیلم رو دیدم، گفتم بالأخره تق حاج اسماعیل هم در اومد. نه که خودش بد باشه ها، نه؛ اما گفتم دنیا این جوریه، بالأخره یه جا خفتت رو می گیره. حق و ناحقش هم مهم نیست، مهم اینه که خفتت رو می گیره و می کنَدِت گاو پیشونی سفید. به محض این که تو سرویس بهداشتی چشمم بهت افتاد، پشت اون همه کبودی، شناختمت؛ از بس که عکس پدرت رو توی پس زمینه ی گوشی شوهرم دیده بودم، تو هم خیلی شبیه پدرتی. اول خواستم پلیس خبر کنم اما دیدم وضو گرفتی و رفتی حرم. دنبالت اومدم. دیدم نماز خوندی؛ گفتم کسی که مال حروم خورده، تو این شرایط نماز نمی خونه، تو این شرایط کز نمی کنه کنج حرم. گفتم نه، اونی که مال حروم خورده افعیه، بلده نیش بزنه، بلده بخزه، بلده مسیر باز کنه. گفتم این دختر شبیه آقازاده های قد کشیده با لقمه ی شبهه ناک نیست. حالا هم نمی دونم چه خبط و خطایی کردی که قُطاب شدی، شیرین شدی، رفتی زیر دندون بدخواه های پدرت؛ اما از من می شنوی، بیش تر از این ندونسته تو زمین دشمن توپ نزن. جلوی ضرر رو از هر جا بگیری منفعته.
خبط و خطای زهرا، دختر حاج اسماعیل، مهر سکوتی بود که از ترس جان عزیزان بر دهان زد؛ سکوتی که چون زخم جذام لحظه به لحظه پیشروی می کرد و انگار تا تمام صورت را نمی گرفت از پا نمی نشست.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۷۴: حالا از تمام آدم های گوشی به دست می ترسیدم. روسری را ت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۷۵:
اشک از روی گونه ام لیز خورد. زخم هایم سوخت. مهلا نزدیک تر آمد. مقابلم ایستاد. نگاهش تبسم داشت.
_ پات رو مدام روی زمین می کشی؛ زخمی شدی؟
جواب ندادم. سری تکان داد و روی زمین زانو زد. انگشتانش که به دور زخم باند پیچی شده ام پیچید حسگرهایم فعال شد. پایم را عقب کشیدم.
_ برو پی کارت!
صبوری کرد.
_ چیزهایی از امداد بلدم. فقط می خوام یه نگاهی بندازم، همین!
پایم را جلو کشید. باند را که تکان داد انگار چنگالی بر قلبم کشیده شد. از فرط درد، دست به دیوار گرفتم و تکیه دادم. سرش را بلند کرد.
_ چی کارش کردی؟! با این پا کجا می خوای بری؟
پیامی روی صفحه ی گوشی آمد:
«ظاهراً تو زیاد حرف هام رو جدی نگرفتی.»
عکسی از مادر فرستاد؛ بی قرار و گریان، در راهروی اورژانس بیمارستان.
«خیلی واسه پسرش بی تابی می کنه. حق هم داره؛ آخه دکتر می گه به خاطر ضربه ای که به سرش خورده، احتمال داره که چشم هاش دیگه هیچ وقت نبینه.»
دنیا روی سرم خراب شد.
«البته هنوز در حد احتماله، اما انگار تو دوست داری قطعی بشه.»
این لعنتی شمارش پلک زدن هایم را هم داشت. چشمان طاها در تاریکخانه ی ذهنم ظهور یافت. چشمان برادرم زیبا بود، حداقل برای منی که خواهرش بودم یک دنیا ملاحت داشت؛ چه آن وقت هایی که از خنده پراشک می شد، چه وقتی که از خستگی پرخون.
نگاهم به مهلا افتاد. داشت پیچ و تاب باند خونی را باز می کرد. پایم را عقب کشیدم و درمانده، باند نیم باز شده را دوباره به دور زخم پیچیدم.
_ فکر کن اصلاً من رو ندیدی.
لحنش تعجب و دلسوزی داشت.
_ اوضاع پات خوب نیست. عفونت می کنه ها!
عفونتی بدتر از این ناشناس که زندگی ام را هدف گرفته بود؟!
_ دنبالم نیا!
لنگ لنگان، قدم هایم را تند کردم. صدایش در گوشم نشست.
_ گاهی وقت ها، دشمن شاد شدن خیلی درد داره. مراقب خنده ی دشمن های بابات باش!
راست می گفت؛ درد داشت و تا مغز استخوان را می سوزاند اما راهی نمی دیدم. دیگر در حرم نمی توانستم بمانم. امکان لو رفتنم زیاد بود. خود را به مترو رساندم و در نمازخانه پناه گرفتم.
پریشان خیالی چون موریانه روحم را می جوید. این که نمی دانستم چه خیالاتی در سر می پروراند و برای یک دقیقه ی بعد، چه تله ای زیر پایم کاشته، بیشتر شکنجه ام می داد. سر به دیوار تکیه دادم. سلول به سلولم خدا را صدا می زد.
چند ساعت بعد، هشدار تلگرام صدایم زد. دستانم یخ بست. این ناقوس مرگ بود یا یک صدای ساده؟
«شاهکار! تو مرورگرت جستجو کن:
خیانت فرزند سردار سپاه!»
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
وصله ی تن
وصله ی روح و روان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🖍 روی دیوار نوشته بود:
در پایان کسی که دوستت دارد با تو خواهد ماند،
نه کسی که تو دوستش داری!
🍀 @sad_dar_sad_ziba
دیگران از صدمه ی اعدا همینالند و من
از جفای دوستان گریَم چو ابر بهمنی
سستعهد و سردمهرند این رفیقان، همچو گل
ضایع آن عمری که با این سستعهدان سر کنی
کاش بودندی به گیتی استوار و دیرپای
دوستان در دوستی، چون دشمنان در دشمنی
«رهی معیّری»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
پای حق تا همیشه همچون میثم 🌷 سالگشت شهادت یار استوار و پای کار حضرت امیر المؤمنین علی، «جناب میثم
9.29M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
پایدار
وفادار
استوار
تا پای جان
انسانی شریف
از دانشگاه شریف
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
8.01M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
🍂 گام به گام تا سقوط
🔸 مرگ تدریجی انسانیت
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
نشد؟
فدای سرت!
حتما که نباید می شد.
نباید با ضربه ای و اشاره ای
ناامید شی و دست از تلاش برداری!
می دانی؟!
در دنیا خیلی چیزها هست که از توان تو خارج است.
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
وقتی می گویید:
«من نمی توانم!»
مغز شما بسته می شود.
وقتی می گویید:
«چه گونه می توانم آن را تغییر دهم؟»
مغز شما شروع به کار می کند تا راهکارهای نو را واکاوی و بررسی نماید تا بهترین را برگزیند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾
💞 خواهر برادری 😍
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌸🍃༅࿐✾ ─
✍ یکی از حقایقی که هرودوت تاریخ نگار یونانی نتوانسته انکار کند، احترامی است که ایرانیان بعد از ورود به آتن، به ناموس یونانیان میگذاشتند. افسران و سربازان ایرانی که آتن را فتح کردند، حداقل یک سال از خانوادههای خود دور بودند. آنان که در دوره ی جوانی به سر میبردند، هرگز متعرض زنان یونانی نشدند. در صورتی که در عرف قدیم هر ارتشی که وارد کشور مغلوب میشد همان طور که مال آن ملت را از خود میدانست، زنهای آن را هم!
🔹 ایرانیان آن قدر مقید به احترام به نوامیس بودند که هرگز به خود اجازه نمیدادند هنگام تهاجم به یک کشور به زنهای ملت مغلوب تجاوز کنند.
🔹 از پاکدامنی در ایرانیان همین بس که، «کتزیاس» طبیب و مورخ یونانی که مدت ۲۰ سال در دربار ایران به سر برده می نویسد:
«در ایران هیچ زن روسپی وجود ندارد.»
📚 بُنمایه:
سرزمین جاوید
نوشته ی «ارنست هرتزفلد، رومن گیرشمن»
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀
هرگز فکر نکنید که اگر فلان مرحله از زندگی بگذرد، همهچیز درست میشود.
زندگی و سرزندگی خود را معطل یک روز موهوم نیامدنی، نکنید.
از همه ی چالشها لذت ببرید؛
هنر زندگی، دوست داشتن مسیر زندگی است.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─