📖
🔻 فرصت ترسناک
🔺 مهلت هولناک
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🔹🔹👌🏼🔹🔹
شکارچی، در حال شکار، شکار شد!
⚠️ دست بالای دست بسیار است!
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
🔺 مراقب این آسیب باش!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
❇️ او انسان را برای شکست نیافریده است.
با یقین بجنگ!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
11.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔴 نقشه و دسیسه ی دشمن چیست؟
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏦 گردشی در خیابان آکسفورد
بنام ترین خیابان فروشگاهی در انگلیس
شلوغ ترین خیابان مرکز خرید در اروپا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
حیوانات بوستانی ملی بمو
استان فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مادربزرگم هشتاد سال عمر کرد!
این آخریا هر موقع میدید ناراحتیم بهمون میگفت:
من تا تهش رو دیدم!
تهش هیچی نیست.
بی خودی غصه نخور!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐠 🍃🌲
آفرینش دلنشین دریاها
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۹: دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقهاش را کش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۰:
متعجب شدم؛ مگر همکارانش به سراغمان نمیآمدند؟
ــــ چی کار میکنی؟
به سرعت حرکت کرد.
ـــ عملیات رو تموم میکنم.
دیوانه شده بود؟ از کدام عملیات حرف میزد؟
ـــ چی داری می گی؟ نفوذی که شناسایی شده و الآن تو صندوق عقبه، من و فلش هم که این جاییم؛ پس دیگه...
حرفم را برید:
ـــ موضوع به این سادگی که میبینی نیست.
عصبی بودم.
ـــ پس چه طوریه؟ بگید من هم بدونم.
خم شد و گوشی کوچکی را از درون چمکه اش بیرون کشید.
ـــ طبق پیامکی که تو گوشی عقیل هست. قراره این فلش امشب به وسیله ی فردی از کشور خارج شه و به دست سعودیها برسه. حالا ما میخوایم بدونیم اون آدم کیه. پس اگه تا نیم ساعت دیگه فلش رو به محل مقرر نرسونم، همه ی زحمتها به باد می ره.
این یعنی مأموریت نیمه کاره ی عقیل باید توسط این مرد موطلایی زخمی انجام شود.
_ اصلاً اون نقشه ی راه لعنتی چیه که این قدر مهمه؟
گوشی را میان انگشتانش فشرد. نفسی عمیق کشید. تلاش میکرد که درد را قورت دهد.
_ نقشه ی راه کمکهای مستشاری و تسلیحاتی سپاه به انصارالله یمن.
انصارالله یمن، همان حوثیهای معروف که رزقشان را از هوا میگیرند ولی نفس وهابیت را به سینهاش انداخته اند. پس خوب آتشی به خرمن استخبارات عربستان سعودی افتاده بود که این گونه خود را به در و دیوار میکوبید. زمین و زمان را به ضرب و زور نیروهای ائتلافی ات بر مردم پابرهنه ی یک بلاد گرسنه ببندی و گوش فلک را کر کنی به ثروت پادشاهی ات، اما باز چون وزغی بیمصرف، شکار مردانی شوی که وزنشان به اندازه ی سن ولیعهدان جوانت هم نیست. واقعاً که درد داشت.
با همان گوشی کوچک به سرعت پیامکی ارسال کرد. دیگر میدانستم درون آن فلش چیست، اما کلی سوال بیجواب در ذهنم بود که کمر به دیوانگیام بسته بودند.
ــــ خب چرا این همه قیل و قال؟ چرا بدون سر و صدا، فلش رو از اون آقازاده تحویل نگرفتن؟ چرا من رو مجبور به این کار کردن؟
چینی غلیظ بین ابروهایش افتاد. حال و روزش داد میزد که درد امانش را بریده است.
ـــ پدرتون دو تا از مهرههای مهمشون رو تو منصبهای کلیدی شناسایی کرده بود، پس باید از سر راه برداشته میشد؛ اما حاجی اطلاعاتی داشت که خیلی واسه ی اونها حیاتی بود و مانع این حذف. بعد از این که با وعده و تهدید پدرتون نتونستن به جایی برسن، عاصم رو وارد بازی کردن عاصم که به یه جا مونده ی سوخته از داعش بوده، واسه ی اثبات خودش به سعودیها سعی میکنه از آب گل آلود اغتشاشات ایران استفاده کنه تا هم به فلش و حاجی برسه، هم پروژه ی بدبینی به سپاه رو کلید بزنه. اون به کمک رسانههاشون، این طور القا میکنه که حمله ی داعش به مجلس کار خود سپاه بوده و به محض احساس خطر از طرف من، واسه افشا نشدن ماجرا سر به نیستم کردن. قسمت بعدی طرحشون، شما بودین که حکم یه تیر و دو نشون رو براشون داشتید.
مات و متحیر بودم. مگر ابلیس زاد و ولد هم میکرد؟ اطلاعات پدر چه بود که برای آن ها حکم هوا برای زیستن را داشت؟
دانیال نگاهی بیرمق شده از درد به ساعت گوشی کوچک انداخت، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و با صدایی خش دار ادامه داد:
ـــ جزء به جزء داستان طوری چیده شد که شما وارد مسیر مورد نظرشون بشید؛ عکسهایی که از برخوردتون با سرکرده ی منافقین تو حیاط امامزاده گرفتن، فیلمهایی که از درگیری دیروز و فرارتون از صحنه ی تصادف تهیه کردن، تحویل دادن کوله به شما دقیقاً مقابل دوربین مترو، گرفتن فلش از آقازاده درست زیر نگاه دوربین مداربسته ی قهوه خونه، انفجار ماشین دقیقاً وقتی که شما در دید دوربین حراست اسب دوانی قرار دارین.
همه ی اینها طبق یه برنامه ی دقیق پیش رفت تا دنیای مجازی و رسانهها پر بشه از اسناد تصویری که نشون می ده دختر یکی از فرماندهان ارشد نیروی قدس سپاه داره خیانت میکنه؛ یه خوراک عالی واسه ایجاد تنش بیشتر بین مردم.
نفسم تنگ شد. الحق که سیاست فرزند زنی بدکاره است که برای عافیت خودش از هیچ ستمی دریغ نمیکند.
ــــ در آخر هم، حاجی که چیزی از آبرو و اعتبار شغلیش نمونده، مجبوره برای نجات جون تنها دخترش، یعنی من، تن به خواسته شون بده؛ درسته؟
دانیال سری به نشانه ی تأیید تکان داد. انقباض فکش، حکایت از بیقراری داشت. با هجومی از حسهای بد چشم به جاده دوختم. من چون میتی بودم که بعد از چیده شدن سنگ لحد به حیات برگشته بود. اگر با صور اسرافیل هم بیگناهیام را فریاد میزدم کسی باورش نمیشد. مهر خیانت چون داغ بردگی تا ابد بر پیشانیام میماند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 دوست بدار و دوست بدار و بالا برو...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃