فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 نقشه و دسیسه ی دشمن چیست؟
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏦 گردشی در خیابان آکسفورد
بنام ترین خیابان فروشگاهی در انگلیس
شلوغ ترین خیابان مرکز خرید در اروپا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
حیوانات بوستانی ملی بمو
استان فارس
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
مادربزرگم هشتاد سال عمر کرد!
این آخریا هر موقع میدید ناراحتیم بهمون میگفت:
من تا تهش رو دیدم!
تهش هیچی نیست.
بی خودی غصه نخور!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃 🐠 🍃🌲
آفرینش دلنشین دریاها
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۹۹: دستان مرد چهارشانه را به پشت، دست بند زد. یقهاش را کش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۰:
متعجب شدم؛ مگر همکارانش به سراغمان نمیآمدند؟
ــــ چی کار میکنی؟
به سرعت حرکت کرد.
ـــ عملیات رو تموم میکنم.
دیوانه شده بود؟ از کدام عملیات حرف میزد؟
ـــ چی داری می گی؟ نفوذی که شناسایی شده و الآن تو صندوق عقبه، من و فلش هم که این جاییم؛ پس دیگه...
حرفم را برید:
ـــ موضوع به این سادگی که میبینی نیست.
عصبی بودم.
ـــ پس چه طوریه؟ بگید من هم بدونم.
خم شد و گوشی کوچکی را از درون چمکه اش بیرون کشید.
ـــ طبق پیامکی که تو گوشی عقیل هست. قراره این فلش امشب به وسیله ی فردی از کشور خارج شه و به دست سعودیها برسه. حالا ما میخوایم بدونیم اون آدم کیه. پس اگه تا نیم ساعت دیگه فلش رو به محل مقرر نرسونم، همه ی زحمتها به باد می ره.
این یعنی مأموریت نیمه کاره ی عقیل باید توسط این مرد موطلایی زخمی انجام شود.
_ اصلاً اون نقشه ی راه لعنتی چیه که این قدر مهمه؟
گوشی را میان انگشتانش فشرد. نفسی عمیق کشید. تلاش میکرد که درد را قورت دهد.
_ نقشه ی راه کمکهای مستشاری و تسلیحاتی سپاه به انصارالله یمن.
انصارالله یمن، همان حوثیهای معروف که رزقشان را از هوا میگیرند ولی نفس وهابیت را به سینهاش انداخته اند. پس خوب آتشی به خرمن استخبارات عربستان سعودی افتاده بود که این گونه خود را به در و دیوار میکوبید. زمین و زمان را به ضرب و زور نیروهای ائتلافی ات بر مردم پابرهنه ی یک بلاد گرسنه ببندی و گوش فلک را کر کنی به ثروت پادشاهی ات، اما باز چون وزغی بیمصرف، شکار مردانی شوی که وزنشان به اندازه ی سن ولیعهدان جوانت هم نیست. واقعاً که درد داشت.
با همان گوشی کوچک به سرعت پیامکی ارسال کرد. دیگر میدانستم درون آن فلش چیست، اما کلی سوال بیجواب در ذهنم بود که کمر به دیوانگیام بسته بودند.
ــــ خب چرا این همه قیل و قال؟ چرا بدون سر و صدا، فلش رو از اون آقازاده تحویل نگرفتن؟ چرا من رو مجبور به این کار کردن؟
چینی غلیظ بین ابروهایش افتاد. حال و روزش داد میزد که درد امانش را بریده است.
ـــ پدرتون دو تا از مهرههای مهمشون رو تو منصبهای کلیدی شناسایی کرده بود، پس باید از سر راه برداشته میشد؛ اما حاجی اطلاعاتی داشت که خیلی واسه ی اونها حیاتی بود و مانع این حذف. بعد از این که با وعده و تهدید پدرتون نتونستن به جایی برسن، عاصم رو وارد بازی کردن عاصم که به یه جا مونده ی سوخته از داعش بوده، واسه ی اثبات خودش به سعودیها سعی میکنه از آب گل آلود اغتشاشات ایران استفاده کنه تا هم به فلش و حاجی برسه، هم پروژه ی بدبینی به سپاه رو کلید بزنه. اون به کمک رسانههاشون، این طور القا میکنه که حمله ی داعش به مجلس کار خود سپاه بوده و به محض احساس خطر از طرف من، واسه افشا نشدن ماجرا سر به نیستم کردن. قسمت بعدی طرحشون، شما بودین که حکم یه تیر و دو نشون رو براشون داشتید.
مات و متحیر بودم. مگر ابلیس زاد و ولد هم میکرد؟ اطلاعات پدر چه بود که برای آن ها حکم هوا برای زیستن را داشت؟
دانیال نگاهی بیرمق شده از درد به ساعت گوشی کوچک انداخت، پایش را بیشتر روی پدال گاز فشرد و با صدایی خش دار ادامه داد:
ـــ جزء به جزء داستان طوری چیده شد که شما وارد مسیر مورد نظرشون بشید؛ عکسهایی که از برخوردتون با سرکرده ی منافقین تو حیاط امامزاده گرفتن، فیلمهایی که از درگیری دیروز و فرارتون از صحنه ی تصادف تهیه کردن، تحویل دادن کوله به شما دقیقاً مقابل دوربین مترو، گرفتن فلش از آقازاده درست زیر نگاه دوربین مداربسته ی قهوه خونه، انفجار ماشین دقیقاً وقتی که شما در دید دوربین حراست اسب دوانی قرار دارین.
همه ی اینها طبق یه برنامه ی دقیق پیش رفت تا دنیای مجازی و رسانهها پر بشه از اسناد تصویری که نشون می ده دختر یکی از فرماندهان ارشد نیروی قدس سپاه داره خیانت میکنه؛ یه خوراک عالی واسه ایجاد تنش بیشتر بین مردم.
نفسم تنگ شد. الحق که سیاست فرزند زنی بدکاره است که برای عافیت خودش از هیچ ستمی دریغ نمیکند.
ــــ در آخر هم، حاجی که چیزی از آبرو و اعتبار شغلیش نمونده، مجبوره برای نجات جون تنها دخترش، یعنی من، تن به خواسته شون بده؛ درسته؟
دانیال سری به نشانه ی تأیید تکان داد. انقباض فکش، حکایت از بیقراری داشت. با هجومی از حسهای بد چشم به جاده دوختم. من چون میتی بودم که بعد از چیده شدن سنگ لحد به حیات برگشته بود. اگر با صور اسرافیل هم بیگناهیام را فریاد میزدم کسی باورش نمیشد. مهر خیانت چون داغ بردگی تا ابد بر پیشانیام میماند.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 دوست بدار و دوست بدار و بالا برو...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚 مطمئن باش که مِهرت نرود از دل من
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۰: متعجب شدم؛ مگر همکارانش به سراغمان نمیآمدند؟ ــــ چ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۱:
ناگهان از سرعت ماشین کاسته شد. سر چرخاندم. دانیال چندین بار پلکهایش را محکم بر هم کوبید. نگرانش شدم. با صدایی بیرمق خطاب قرارم داد:
ـــ باید جامون رو عوض کنیم. شما بشینید پشت فرمون.
من حتی توان کنترل لرزش دستانم را هم ندارم.
_ نه، من الآن نمیتونم رانندگی کنم.
بی توجه به حال خرابم، ماشین را نگه داشت.
_ باید بتونید، چون من دیگه تار میبینم.
منتظر نماند تا اعتراض کنم. به سختی پیاده شد. ماشین را دور زد و در سمت من را باز کرد. نگاهم که به خمیدگی شانهها و سیمای مهتابیاش افتاد، بدون هیچ مقاومتی اطاعت کردم. فرمان را گرفتم و خودم را روی صندلی راننده کشیدم. زخم از یاد رفته ی پایم فریاد زد که من هنوز هستم. دندانهایم از زور درد بر روی هم قفل شد. اما هیچ نگفتم. دانیال نشست و سر به پشتی صندلی تکیه داد.
_ تا جایی که میتونین گاز بدین. نباید دیر برسیم.
حالا دیگر من هم یک انبار کینه بودم؛ کینه ی آبروی رفته و دنیای از هم پاشیده ام. پس مطیعانه پا بر پدال گاز فشردم. نفسهای دانیال تند شده بود و این مرا میترساند. نگاهی به نیمرخش انداختم.
چشم بسته بود. صدایش زدم. پاسخ نداد. هراسان نامش را خواندم. چون خواب زدگان پلکهای سنگینش را باز کرد.
_ من خوبم... نگران نباشید.
شوخی میکرد یا معنای خوبی را نمیدانست؟
ـــ شما اصلاً اوضاعتون خوب نیست. نمیتونید ادامه بدید.
لبخندی تلخ، کنج صورتش نشست.
_ این زخم کشندهتر از مرگ سارا نیست. نترسید، من تا انتقام خواهرم رو نگیرم، نمیمیرم.
قطره اشکی بر گونهاش لیز خورد. داغ دخترک چشم آبی زیادی تازه بود.
_ انتقام؟ متوجه منظورتون نمیشم.
نگاه سراسر خشمش را به جاده دوخت.
ـــ شبی که سارا حالش بد شد و بردیمش بیمارستان، وسط هوشیاریهای نصفه و نیمهاش گفت که بابا زنده هست و اون رو توی حیاط امامزاده دیده. گفت اول باورش نشده. فکر کرده فقط خیالات بوده، تا این که عاصم چند ساعت بعد به گوشیش زنگ میزنه.
پس سارا آن عصر نحس پدرش را دیده بود که مثل برق گرفتگان از کنار مزار شهید حسام جهید و با نگاهی وحشت زده به پشت سر، تمام مسیر رسیدن به خانه را از سر ناتوانی هروله کرد و جغد آن طرف خط که خبر آمدنش دختر چشم آبی را به حال مرگ انداخت، عاصم بود. نالهای ناخواسته از حنجره ی دانیال بلند شد. اما در نطفه خفهاش کرد.
_ سارا نمیدونست که اون برادر دوقلوی پدرمونه؛ همون عمویی که کینه ی کشته شدنش توی عملیات مرصاد به دل پدرمون موند و از زندگی ما جهنم ساخت. اون لعنتی زنده بود و مخفیانه، عنوان ارشدی رو تو سازمان مجاهدین به دوش میکشید تا ذخیره ی روز مبادا بشه برای دم و دستگاه رجوی...
و حالا، به لطف بیکفایتی خودهای ناخودی، آن روز مبادا رسیده بود و مارها از لانههایشان به بیرون میخزیدند. این مرد موطلایی آتش خشم در سینه داشت؛ خشم از عمویی که نحسی وجودش روزگارشان را خاکستر کرد. قلبم از غریبی سارا و سینه سوختگی دانیال سنگین شد. چه کسی میگفت دنیا جای قشنگی است؟
دست بر زخم داشت و نیمرخ رنگ پریدهاش پر از پیچ و تاب درد بود. شاید اگر سکوتم را میشکستم، بازی تا این جا کش نمیآمد، اما فقط خدا میدانست که از ترس جان عزیزانم زبان به دهان گرفته بودم.
_ هر بار که ناشناس پیامک میداد یا تماس میگرفت، بعدش تهدیدم میکرد که اگه به کسی چیزی بگم، اتفاق بدی میافته. من چندین بار خواستم موضوع رو به طاها و بابا بگم اما اون متوجه میشد و بهم اخطار میداد. نمیدونم چه طوری، اما میفهمید.
سرفه به سینه ی دانیال افتاد. برای سلامتیاش اضطراب داشتم. کلماتش جان نداشتند.
_ گوشی و دوربین رایانتون هک شده بود. مکالمات و پیامهاتون چک میشد. تا وقتی که گوشی دستتون بود و یا تو اتاقتون در دیدرس رایانه بودین، هر کاری که میکردین رو میدیدن و هر چیزی که میگفتین رو میشنیدن. هرجا که میرفتید، محل دقیقش رو متوجه میشدن. حتی خاموش بودن گوشیتون هم هیچ اخلالی توی ارسال اطلاعات به اونها ایجاد نمیکرد در واقع رایانه تون شده بود دوربین مداربسته ی اونها تو اتاق شما و گوشیتون عین یه ردیاب، دوربین و دستگاه استراق سمع سیار براشون عمل میکرد.
باورش برایم دشوار بود. در واقع نصف آتشها از گور رایانه ام و گوشی ام بلند میشد و من ندانسته خوراک به آن ناشناس میدادم. گفتههای طاها در باب جاسوسیهای پیشرفته، در خاطرم زنده شد؛ همان حرفهایی که همیشه به حساب کوه ساختن برادر از کاه میگذاشتمشان.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ارزش خوشبختی زمانی نمایان میشود که با داشته هایمان احساس خوشبختی کنیم.
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
◼️ به فراخور پنجاه و دومین سالروز جدایی دردناک جزیره ی بحرین از خاک ایران
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀 دریاچه ی دالامپر
دریاچهای رؤیایی
همراه با دریاچهها، آبشارها، چشمهها و دشتهای سرسبز
/ آذربایجان غربی
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 نیویورک اینستاگرامی
🍁 نیویورک واقعی
نیویورک
🇺🇸 ایالات متحده ی آمریکا
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
زندگی کنترل از راه دور نداره؛
قابل واگذاری هم نیست.
بلند شو و خودت بهترش کن!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
تو نه مهتاب و نه خورشیدی و نه دریایی
تو همان ناب ترین جاذبه ی دنیایی
خواستم وصف تو گویم همه در یک رؤیا
چه بگویم که تو زیباتر از آن رؤیایی
مثل یک حادثه ی عشق پر از ابهامی
و گرفتار هزاران اگر و امایی
ای تو آن ناب ترین رایحه ی شعر بهار
تو مگر جام شرابی که چنین گیرایی؟!
من به اندازه ی زیبایی تو تنهایم
تو به اندازه ی تنهایی من زیبایی
عاشقی را چه نیاز است به توجیه و دلیل؟
که تو ای عشق! همان پرسش بی زیرایی
«قیصر امین پور»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📱
این همه دست و دل بازی دشمن برای ما چه علتی دارد؟!
#سواد_رسانه_ای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 بوی بهشت
روحمان به یادشان شاد!
🌷 صلوات
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 راهی که تنها از #عشق می گذرد
از عشق زمینی تا عشق آسمانی
🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «سوران»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌷 راهی که تنها از #عشق می گذرد از عشق زمینی تا عشق آسمانی 🎞 برشی از مجموعه ی تلویزیونی «سوران»
دلت با منه. محمد علی زاده .mp3
8.39M
🌿
🎶 «دلت با منه»
🎙 محمد علی زاده
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🌸🌿
گذشته هایت را بپذیر!
خود را ببخش و برای جبران اشتباهاتت تلاش کن و با شهامت، هزینه های آن را بپذیر!
گذشته همچون کفشهای کودکی ات برایت کوچکند و تو را از برداشتن گام های بزرگ باز می دارند.
در اشتباه ماندن، از خود اشتباه، اشتباه تر است!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸 فردا مشتاقانه منتظر رسیدن توست!
سرزنده، امیدوار و زیبا به دیدنش برو.
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿
💢 #از_شهر_ما_تا_کوفه (۴)
🎙 «صابر دیانت»
🕰 نوزدهم مردادماه ۱۴۰۲ / دهه ی سوم محرم
هیئت حضرت علی اصغر (ع)
شهر کارزین
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔺 از او دوری کن!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🍂 از هر چیز و هر کسی که باعث کم شدن شادی، نشاط و امیدتون میشه دوری کنید؛
زندگی کوتاه تر از اونه که بخوای با احمق ها سروکله بزنی!
🌿 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۱: ناگهان از سرعت ماشین کاسته شد. سر چرخاندم. دانیال چند
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۲:
صدای دانیال افکارم را قیچی کرد:
_ دلیل اینکه عاصم دیروز ازتون خواست گوشیتون رو دور بندازید این بود که سپاه از همین طریق داشت ردیابیتون میکرد.
چشم بر ضعف چهرهاش انداختم.
_ پس اون گوشی که دیروز اون پسر بچه بهم داد هم به همین درد مبتلا بود.
سری به نشانه ی تأیید تکان داد.
_ که من به بهانه ی تصادف گم و گورش کردم تا پیدامون نکنن اما خب به لطف عقیل، مستقیم اومدن سراغمون.
هرچه به فرودگاه نزدیکتر میشدیم، سرمای جانم بیشتر میشد. سؤالات بیجواب، روحم را میجویدند اما هراس اتفاقاتی که در فرودگاه انتظارمان را میکشید، توان پرسیدن نمیداد. وارد خودروگاه که شدیم، یک گوشه ایستادم.
نفسهای تند دانیال دل آشوبیام را بیشتر میکرد. پلک بر پلک خوابانده بود. آرام صدایش زدم. بیحال و بیرمق چشم گشود. نگاهی به اطراف انداخت و عزم خروج نمود.
_ نمیتونم این جا تنهاتون بگذارم. پیاده شید.
چه در سر داشت؟ گَل آویز با زخم زانو، از ماشین پیاده شدم. مرد موجی ضربه ای سخت به صندوق کوبید. دانیال مشتی روی صندوق زد:
_ آروم بگیر، عقیل. این جا هیچ کس صدات رو نمیشنوه.
سوز تیز پاییز در استخوانم پیچید.
_ میخواید چی کار کنید؟
دانیال ساعتش را بررسی کرد.
_ خودتون رو مرتب کنید. کلاه گرمکنتون رو بکشید رو سرتون، دست هاتون رو هم بگذارید توی جیبش. زخمهای صورت و دستهای خونیتون جلب توجه میکنن.
شال را روی زخمش فشرد و زیپ گرمکنش را بالا داد. نمیدانستم از شدت سرما است که میلرزیدم یا از خواص ترس. بیحرف، دستورش را اطاعت کردم.
مرد موطلایی کلاه گرمکنش را روی سرش کشید. دستهای خونیاش را درون جیب مخفی کرد و بی تعلل راه افتاد.
ـــ با من بیاید.
در سرم هزار فکر جور و ناجور میچرخید اما چارهای نمیدیدم؛ چون عروسکی بیاراده به دنبالش روانه شدم. هر چند قدم که میرفت، ثانیهای تعلل میکرد؛ انگار ضعف و خونریزی توان این جوان قوی هیکل را به یغما برده بود. چند وجب مانده به ورودی سالن، گلدانی بزرگ و سنگی قرار داشت. مرد موطلایی کنارش ایستاد و به شکل استراحت، به گلدان تکیه زد.
_ بمونید رو به روم. جوری که انگار دارید باهام حرف میزنید.
کاری که خواسته بود را انجام دادم. مسافرین، بیخبر از همه جا چمدانهایشان را به مقصد سالن روی زمین میکشیدند. غبطه خوردم به بیخیالیشان؛ همان بیخیالی که چشم بسته میدانستم پر است از شکوه و شکایت. دیگر ایمان داشتم، امنیت چیزی است که تا آن را از دست ندهی قدرش را نمیدانی. دانیال دستش را به لبه ی گلدان گرفت و فلش را کنج دیواره اش چسباند.
_ تموم شد.
چشم به تشویش حسرت زده ی مردمک هایم دوخت. انگار او هم شبیه به من، پر از حسرت بود.
_ گاهی آدم دلش پر میکشه واسه معمولیترین چیزهای زندگیش؛ یه غذای معمولی، یه خونه معمولی، یه پدر و مادر معمولی.
بغض به صدایش افتاد.
ـــ اما توی زندگی من و سارا هیچی معمولی نبود.
اشک در حوضچه ی چشمانش برق زد اما نبارید. تکیه از گلدان گرفت و راه افتاد. به دنبالش روانه شدم. با گامهای آرام به سمت ورودی سالن رفت. نگاهی به ساعتش انداخت.
_ نزدیکه که پیداش بشه.
از فرط اضطراب قدرت قورت دادن آب دهانم را نداشتم.
_ شما که با این حالتون کاری ازتون بر نمی آد.
نگاهی نامحسوس به پشت سرم، جای گلدان، انداخت.
_ قرار نیست من کاری بکنم.
اگر قرار به انجام کاری نبود، پس چرا این جا ایستاده بودیم؟ متوجه لرزش بی امان چانهام شد. تبسمی کم جان لبهایش را کش آورد و گفت:
_ میدونستید اصلاً بهتون نمی آد که ترسو باشید؟
در این شرایط جهنمی، اگر نمیترسیدم جای شک و شبهه داشت. خواستم پاسخی درخور بدهم که نجوای هیجان زدهاش بلند شد:
_ اومد... افتاد تو تور!
هیجان در خونم دوید. خواستم چشم بچرخانم تا بدانم از چه کسی حرف میزند که مانع شد.
_ برنگرد!
پاهایم خشک شد. نمیدانستم باید چه کنم. به سنت ساعتهای پشت سر گذاشته، انتظار شنیدن شلیک گلوله را داشتم، چند ثانیه گذشت اما خبری از فریاد اسلحه نشد. دانیال مسیرش را به پشت سرم کشید و حرکت کرد. منفعلانه چرخیدم. در چند قدمی مردی که چهرهاش با ماسک پزشکی و کلاه پوشیده شده بود ایستاد.
_ ببخشید جناب. می شه چند لحظه وقتتون رو بگیرم؟
مرد که ظاهری شیک و محترم داشت. مکث کوتاهی به گامهایش داد اما نایستاد.
_ امرتون؟
دانیال راه او را سد کرد و مچ دستش را گرفت.
_ باید در مورد موضوع مهمی با هم صحبت کنیم.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
همیشه باروحیه باش!
وقتی هوا بارونیه رنگین کمون رو ببین 🌈
و وقتی هوا تاریکه ستارهها رو. 🌌
🍀 «زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿
دلا بسوز که سوزِ تو کارها بکند
نیاز نیمْ شبی دفع صد بلا بکند
عِتابِ یارِ پری چهره عاشقانه بکِش
که یک کرشمه تلافی صد جفا بکند
ز مُلک تا ملکوتش حجاب بردارند
هر آن که خدمتِ جامِ جهان نما بکند
طبیب عشق مسیحادم است و مُشفِق، لیک
چو دَرد در تو نبیند که را دوا بکند؟
تو با خدایِ خود انداز کار و دل خوش دار
که رحم اگر نکند مدعی خدا بکند
ز بخت خفته ملولم، بُوَد که بیداری
به وقتِ فاتحه ی صبح، یک دعا بکند
بسوخت حافظ و بویی به زلفِ یار نَبُرد
مگر دِلالتِ این دولتش صبا بکند
«حافظ شیرازی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
📖 قرآن را گشودم،
فرمود:
«در سختی ها از نماز و صبر طلب یاری کنید!»
🍀 پس فراموش مکن:
💠 #قرآن
💠 #نماز
💠 #صبر
🌴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عزیزامون رفتند...
باز هم شهید دادیم...
🥀 #شهدای_شاهچراغ
روحمان به یادشان شاد!
🌷 صلوات
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─