قدیمی های ما خوب فهمیده بودند
که از زندگی چی می خوان؛
حیاط، حوض، آسمون
چندتایی هم درخت که به وقت
و فصلش میوه هاشون رو بچینند
و بشینن لب حوض لذتش رو ببرند.
همین قـدر آروم ...
همین قـدر ســاده ...
همین قـدر قـشنـگ ...
🪴 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز آرامش در زندگی:
❇️ صبر و تلاش و توکل
🎙 «سید شهیدان اهل قلم»
🌷 «شهید سید مرتضی آوینی»
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾
نبین توی خرابه هام، آسمونا جای منه
من دختر شاهم و دنیا واسه بابای منه
🖤 سلام بر دختر سه ساله ی حضرت سید الشهدا!
🥀
@sad_dar_sad_ziba
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
7.89M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌓 رؤیا چیزی نیست که تو خواب میبینی،
🌗 رؤیا چیزیه که اجازه نمی ده بی هدف بخوابی!
🪴 «زندگی زیباست»
🌾 @sad_dar_sad_ziba
فکر میکنید این خانم چه کسی است؟
«کیت میدلتون»
همسر شاهزاده ویلیام، ولیعهد انگلیس!
🔺 برای خود پوشش را می خواهند و برای دشمنانشان برهنگی!
🔻 چه باور کنیم چه نه،
عریانی زن، سلاح دشمن، بر ضد ماست.
💠 #حجاب
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 تنگه ی بهشت
پارک جنگلی خرماچال
/ عباسآباد
/ استان مازندران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۸: ـــ عمویی که این همه سال فکر میکردیم مُرده با یه هوی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مثـل بیـروت بود»
⏪ بخش ۱۰۹:
_ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچهها مکان دقیق بمب گذاری رو پیدا کرده ن و نیرو برای خنثی سازی اعزام شده. دیگه با خیال راحت میتونستیم از بازی خارجتون کنیم اما ابتدا باید میفهمیدیم اطلاعات توی اون فلش چیه؛ پس کمی تعلل کردیم و وقتی فلش به دستتون رسید با ترتیب دادن یه تصادف، شما رو از قصه بیرون کشیدیم.
از طرفی چون میدونستیم یه نفوذی بینمون هست، ردیاب و دوربین رو همراه اون گوشی گم و گور کردم. بعد هم شما رو به خونه ی امن بردم، جایی که نشونیش رو فقط یه تعداد محدود، از جمله عقیل، میدونستن. اطلاعات فلش رو بررسی کردم و واسه ی حاجی فرستادم. پس جز من و حاجی، هیچ کس خبر نداشت داخل فلش چیه و همین موضوع باعث لو رفتن عقیل شد.
چشمانش را بست و سر به پشتی ماشین تکیه داد. سعی داشت که تندی نفسهایش را مهار کند. قطره ای عرق کنار شقیقهاش نشست. اینها نشانه ی ضعف نبود؟
ــــ حالتون خوب نیست. الآن می رم بابا رو صدا میکنم.
بدون توان صدایم زد.
ـــ زهرا خانم، عاصم یه احمق بود. مغز متفکر این عملیات، نادره. اون یه هیولای به تمام معناست. نادر واسه به دست آوردن اون فلش و اطلاعات حاجی، حاضره رو خون هشتاد میلیون نفر پا بگذاره. نادر خطرناکه. اون عین کفتاره، شکارش رو نمیکشه، زخمی میکنه و زنده زنده میخوره.
آخر مگر اطلاعات پدر چه بود که ارزشش برای آن ها هم پایی مینمود با جان آدمها؟
ساکت تماشایش کردم. هیچ نگفتم. سر چرخاند و نگاه خستهاش را به التهاب چهره ام انداخت. اشارهای به ساعت دور مچش کرد.
_ وقت زیادی نداریم. هرچی شما بگید، همونه.
در ماشین را باز کرد و به سختی پیاده شد. ایستاد. سرش را کنار پنجره ی نیمه باز پایین آورد. نگاه مستقیمش را به مردمک چشمهایم دوخت.
_ زهرا خانم، مثل دختر حاج اسماعیل تصمیم بگیرید؛ مثل خودتون.
رفت و هلم داد در برزخی گنگ و ترسناک، با طعم باروت و خشاب و خون. صورت خون آلود طاها زیر دست و پای آشوبگران در خاطرم زنده شد. قلبم درد را فریاد کشید. حقا که نادر، کثیف بازی میکرد. تشویش چهره ی سارا مقابل دیدگانم رژه رفت تا به یاد بیاورم اضطراب احوال را به وقت دیدن نادر در حیات امامزاده و شنیدن صدای عاصم از پشت امواج گوشی. تا عمر داشتم، تبسم پر ملاحت سارا در قبر از حافظهام پاک نمیشد.
مرد موطلایی راست میگفت، نادر کفتار بود. نمیکشت، زخمی میکرد و ذره ذره جان میگرفت؛ همان گونه که با من کرد و همان طور که با دانیال...
نفسی که حال این سرزمین را بد کند باید قطع شود. ضربهای به شیشه ی سمت راننده خورد و من را به خود آورد. سر چرخاندم. پدر بود. زیر بارش تند باران با گرمکن خیس و تبسم پرجذبه ی همیشگیاش.
ـــ بابا جان، چند دقیقه ی دیگه بچهها می آن و میبرنت بیمارستانی که طاها بستریه. باید معاینه بشی و به پات هم رسیدگی بشه. مادرت هم اون جاست. جاتون امنه، دیگه نگران هیچی نباش.
بیمعرفتی ام را به رویم نیاورد. میخواست از بازی خارجم کند. قطرات باران از میان دشت جوگندمی موهایش راه بر پیشانی میگرفتند و او با چفیه ی گره شده به دور دست پسشان میزد. کی از دهان این مرد دروغ شنیده بودم که آن گونه بیرحمانه بر بزرگی اش تاختم؟!
حقا که دختر حاج اسماعیل بودن شجاعت میخواست و خراب کرده بودم. راه کج کرد تا برود که صدایش زدم.
ـــ بابا!
ایستاد.
_ جان بابا!
از بد خلقی و درشت گوییهایم کینه به دل نداشت. کلمات را در دهانم خیساندم. نگاه به دستان مشت شدهام دوختم. در انتهای دلم اضطراب پر میزد اما من زهرای حاج اسماعیل بودم.
_ با دانیال می رم.
پاسخی از پدر نیامد. سر بلند کردم. سیطره ی فرماندهی چشمانش بر وجودم خیمه زده بود و جنگاورانه، محکمی تصمیم را وجب میکرد. بخار دم و بازدمش در سرمای تیز هوا میرقصید. سکوت را شکست.
_ مطمئنی بابا؟
سری به نشانه تأیید تکان دادم. لبخند اطمینان کنج لب نشاند و با جذبه ی چهرهاش دل برد.
با دستانی بسته روی صندلی جلو کنار عقیل نشسته بودم و دانیال با حالی ناکوک، تکیه بر صندلی عقب داشت. همه چیز مهیا بود و زمان حرکت.
پدر کنار پنجره ام خم شد. آویزی از گردنش بیرون آورد و به دور گردنم انداخت. همان آویزی بود که سالها پیش وقتی زخمی شد، مادر برای در امان ماندن از خطر، بند گردنش کرده بود.
ــــ در پناه خدا باشی، فرمانده!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
لحظه ای آرزوهای قشنگت رو رها نکن!
اون ها تو رو تا اوج آسمون ها می برند!
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🪴
کوتاه نیا
کوچیک می شی!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
روز خود را
با تکه پاره های تلخ دیروز شروع نکن.
هر روز یک شروع تازه است.
امروز نخستین روز، از بقیه عمر توست.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿
چه دلفریب و خوشایند، آفریده شدی
پر از تبسّم و لبخند، آفریده شدی
تبسّم تو ملیح است و صحبتت شیرین
گمانم از نمک و قند، آفریده شدی
برای این که بیایی دل مرا ببری
نه سرسری، که هدفمند آفریده شدی
نه بوی آب مرا مست کرده بود، نه خاک
تو با کدام فرایند، آفریده شدی؟
به دست قابل بتسازهای چینی؟ نه
به دست صُنع خداوند آفریده شدی
«خلیل جوادی»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🔹 دور بودیم.
〰 حرکت کردیم.
🔷 نزدیک شدیم.
#نگین 💍
🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷
۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●