eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
☀️ به جای لعنت به تاریکی، چراغ بیاورید! 🕯 🌗 🍀 @sad_dar_sad_ziba
دست بی احساس مردم را نمی‌خواهم دگر اشک تمساح و ترحّم را نمی‌خواهم دگر منّت بازوی بی جان خودم را می کشم از شماها بعد از این گندم نمی‌خواهم دگر طاقت افتادن برگی ندارد حوض من موج تشویش و تلاطم را نمی‌خواهم دگر می روم جایی که آب برکه باشد لااقل خسته از خاکم، تیمم را نمی‌خواهم دگر @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔹👌🏼🔹 ملکه ی اعتضادی، سرکرده یکی از محلات بدنام تهران در تلاش برای کودتای ۲۸ مرداد! انگلیسی ها خیلی وقت پیش از نقشه ی «زن، زندگی،آزادی» رونمایی کرده اند. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایرانی ها با زور سر نیزه مسلمون شده ن! ما باید زرتشتی می بودیم! 🙄 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🍀🌺🍀 فرزندتان را به گونه ای تربیت کنید که وقتی به جوانی رسید، تازه نفس باشد نه از نفس افتاده! / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 عقبه ی دشمن را بزن! 🎤 «علی رضا پناهیان» /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
قدیمی های ما خوب فهمیده بودند که از زندگی چی می خوان؛ حیاط، حوض، آسمون چندتایی هم درخت که به وقت و فصلش میوه‌ هاشون رو بچینند و بشینن لب حوض لذتش رو ببرند. همین قـدر آروم ... همین قـدر ســاده ... همین قـدر قـشنـگ ... 🪴 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
راز آرامش در زندگی: ❇️ صبر و تلاش و توکل 🎙 «سید شهیدان اهل قلم» 🌷 «شهید سید مرتضی آوینی» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
22.54M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ نبین توی خرابه هام، آسمونا جای منه من دختر شاهم و دنیا واسه بابای منه 🖤 سلام بر دختر سه ساله ی حضرت سید الشهدا! 🥀 @sad_dar_sad_ziba ─ ✾࿐༅🍃🌹🍃༅࿐✾ ─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌓 رؤیا چیزی نیست که تو خواب می‌بینی، 🌗 رؤیا چیزیه که اجازه نمی ده بی هدف بخوابی! 🪴 «زندگی زیباست» 🌾 @sad_dar_sad_ziba
فکر می‌کنید این خانم چه کسی است؟ «کیت میدلتون» همسر شاهزاده ویلیام، ولیعهد انگلیس! 🔺 برای خود پوشش را می خواهند و برای دشمنانشان برهنگی! 🔻 چه باور کنیم چه نه، عریانی زن، سلاح دشمن، بر ضد ماست. 💠 /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳 تنگه ی بهشت پارک جنگلی خرماچال / عباس‌آباد / استان مازندران / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۸: ـــ عمویی که این همه سال فکر می‌کردیم مُرده با یه هوی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۹: _ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچه‌ها مکان دقیق بمب گذاری رو پیدا کرده ن و نیرو برای خنثی سازی اعزام شده. دیگه با خیال راحت می‌تونستیم از بازی خارجتون کنیم اما ابتدا باید می‌فهمیدیم اطلاعات توی اون فلش چیه؛ پس کمی تعلل کردیم و وقتی فلش به دستتون رسید با ترتیب دادن یه تصادف، شما رو از قصه بیرون کشیدیم. از طرفی چون می‌دونستیم یه نفوذی بینمون هست، ردیاب و دوربین رو همراه اون گوشی گم و گور کردم. بعد هم شما رو به خونه ی امن بردم، جایی که نشونیش رو فقط یه تعداد محدود، از جمله عقیل، می‌دونستن. اطلاعات فلش رو بررسی کردم و واسه ی حاجی فرستادم. پس جز من و حاجی، هیچ کس خبر نداشت داخل فلش چیه و همین موضوع باعث لو رفتن عقیل شد. چشمانش را بست و سر به پشتی ماشین تکیه داد. سعی داشت که تندی نفس‌هایش را مهار کند. قطره ای عرق کنار شقیقه‌اش نشست. این‌ها نشانه ی ضعف نبود؟ ــــ حالتون خوب نیست. الآن می رم بابا رو صدا می‌کنم. بدون توان صدایم زد. ـــ زهرا خانم، عاصم یه احمق بود. مغز متفکر این عملیات، نادره. اون یه هیولای به تمام معناست. نادر واسه به دست آوردن اون فلش و اطلاعات حاجی، حاضره رو خون هشتاد میلیون نفر پا بگذاره. نادر خطرناکه. اون عین کفتاره، شکارش رو نمی‌کشه، زخمی می‌کنه و زنده زنده می‌خوره. آخر مگر اطلاعات پدر چه بود که ارزشش برای آن ها هم پایی می‌نمود با جان آدم‌ها؟ ساکت تماشایش کردم. هیچ نگفتم. سر چرخاند و نگاه خسته‌اش را به التهاب چهره ام انداخت. اشاره‌ای به ساعت دور مچش کرد. _ وقت زیادی نداریم. هرچی شما بگید، همونه. در ماشین را باز کرد و به سختی پیاده شد. ایستاد. سرش را کنار پنجره ی نیمه باز پایین آورد. نگاه مستقیمش را به مردمک چشم‌هایم دوخت. _ زهرا خانم، مثل دختر حاج اسماعیل تصمیم بگیرید؛ مثل خودتون. رفت و هلم داد در برزخی گنگ و ترسناک، با طعم باروت و خشاب و خون. صورت خون آلود طاها زیر دست و پای آشوبگران در خاطرم زنده شد. قلبم درد را فریاد کشید. حقا که نادر، کثیف بازی می‌کرد. تشویش چهره ی سارا مقابل دیدگانم رژه رفت تا به یاد بیاورم اضطراب احوال را به وقت دیدن نادر در حیات امامزاده و شنیدن صدای عاصم از پشت امواج گوشی. تا عمر داشتم، تبسم پر ملاحت سارا در قبر از حافظه‌ام پاک نمی‌شد. مرد موطلایی راست می‌گفت، نادر کفتار بود. نمی‌کشت، زخمی می‌کرد و ذره ذره جان می‌گرفت؛ همان گونه که با من کرد و همان طور که با دانیال... نفسی که حال این سرزمین را بد کند باید قطع شود. ضربه‌ای به شیشه ی سمت راننده خورد و من را به خود آورد. سر چرخاندم. پدر بود. زیر بارش تند باران با گرمکن خیس و تبسم پرجذبه ی همیشگی‌اش. ـــ بابا جان، چند دقیقه ی دیگه بچه‌ها می آن و می‌برنت بیمارستانی که طاها بستریه. باید معاینه بشی و به پات هم رسیدگی بشه. مادرت هم اون جاست. جاتون امنه، دیگه نگران هیچی نباش. بی‌معرفتی ام را به رویم نیاورد. می‌خواست از بازی خارجم کند. قطرات باران از میان دشت جوگندمی موهایش راه بر پیشانی می‌گرفتند و او با چفیه ی گره شده به دور دست پسشان می‌زد. کی از دهان این مرد دروغ شنیده بودم که آن گونه بی‌رحمانه بر بزرگی اش تاختم؟! حقا که دختر حاج اسماعیل بودن شجاعت می‌خواست و خراب کرده بودم. راه کج کرد تا برود که صدایش زدم. ـــ بابا! ایستاد. _ جان بابا! از بد خلقی و درشت گویی‌هایم کینه به دل نداشت. کلمات را در دهانم خیساندم. نگاه به دستان مشت شده‌ام دوختم. در انتهای دلم اضطراب پر می‌زد اما من زهرای حاج اسماعیل بودم. _ با دانیال می رم. پاسخی از پدر نیامد. سر بلند کردم. سیطره ی فرماندهی چشمانش بر وجودم خیمه زده بود و جنگاورانه، محکمی تصمیم را وجب می‌کرد. بخار دم و بازدمش در سرمای تیز هوا می‌رقصید. سکوت را شکست. _ مطمئنی بابا؟ سری به نشانه تأیید تکان دادم. لبخند اطمینان کنج لب نشاند و با جذبه ی چهره‌اش دل برد. با دستانی بسته روی صندلی جلو کنار عقیل نشسته بودم و دانیال با حالی ناکوک، تکیه بر صندلی عقب داشت. همه چیز مهیا بود و زمان حرکت. پدر کنار پنجره ام خم شد. آویزی از گردنش بیرون آورد و به دور گردنم انداخت. همان آویزی بود که سال‌ها پیش وقتی زخمی شد، مادر برای در امان ماندن از خطر، بند گردنش کرده بود. ــــ در پناه خدا باشی، فرمانده! ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
لحظه ای آرزوهای قشنگت رو رها نکن! اون ها تو رو ‌تا اوج آسمون ها می برند! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🪴 کوتاه نیا کوچیک می شی! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 روز خود را با تکه پاره های تلخ دیروز شروع نکن. هر روز یک شروع تازه است. امروز نخستین روز، از بقیه عمر توست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿 چه دلفریب و خوشایند، آفریده شدی پر از تبسّم و لبخند، آفریده شدی تبسّم تو ملیح است و صحبتت شیرین گمانم از نمک و قند، آفریده شدی برای این که بیایی دل مرا ببری نه سرسری، که هدفمند آفریده شدی نه بوی آب مرا مست کرده بود، نه خاک تو با کدام فرایند، آفریده شدی؟ به دست قابل بت‌سازهای چینی؟ نه به دست صُنع خداوند آفریده شدی «خلیل جوادی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🔹 دور بودیم. 〰 حرکت کردیم. 🔷 نزدیک شدیم. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
✨ 🌄 کی شود دوباره با طلوع صبح گُل کند تمام واژه ها به یک سلام ناب تــو؟ 🌿 زندگی امان دهد به خنــده های بی امـان مــن غصّه ها یکی یکی فنــا شونـــد 🌸 عشق باشــد و مــن و دوباره دست های گرم تـــو 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۹: _ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خسته‌اش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطراب را پشت لبخند پنهان کردم. پیشانی ام را بوسید، نفسی عمیق کشید و به عقیل دستور حرکت داد. ماشین که راه افتاد، حاج اسماعیل را در آینه ی بغل دیدم. زیر لب «فَاللّه خَیرٌ حافِظاً وَهُوَ اَرحَمُ الرِّاحِمِینَ» خواند و بر حالمان دمید. افکار ترسناک لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. حق هم داشتم، قرار بود به دیدار یکی از فرزندان خلف ابلیس بروم. بی‌اختیار، نگاهم بر نیمرخ عقیل نشست. چه کسی باورش می‌شد این به ظاهر پیغمبر زاده، نان در خون مردم خویش بزند؟ نمی‌دانم چه قدر از خیرگی ام می‌گذشت که زبان به اعتراض گشود: ــــ به چی زل زدی؟! پاسخ ندادم. دوست داشتم با نگاهم خردش کنم. کلافه شد. ـــ این جوری به من زل نزن، داری عصبیم می‌کنی. _ در مورد خائن ها همیشه فقط شنیده و خونده بودم؛ مسعود کشمیری، صادق قطب‌زاده، بنی صدر اما تا حالا یه خائن رو از نزدیک ندیده بودم. خشم در صورتش موج می‌زد. از عباس شنیدم که جزء به جزء مأموریت را به نادر اطلاع می‌داده و طبق دستور آن منافق، باید عاصم که دیگر به دردشان نمی‌خورد و حکم مزاحم داشت را از بازی حذف می‌کرد. در دل به سادگی ام پوزخند زدم. منِ خوش خیال فکر می‌کردم برای نجات ما آن طور دیوانگی به سرش زده. عباس می‌گفت قرار بود بعد تحویل من و دانیال به نادر، با چهره ای مبدل از کشور بگریزد. _ کسی مثل تو با این تیپ و ظاهر فقط به خاکش خیانت نمی‌کنه؛ به باور، اعتقاد و اعتماد آدم‌ها خیانت می‌کنه. دندان روی دندان می‌سایید و چشم از جاده نمی‌گرفت. دانیال نامم را با متانت خواند و این یعنی باید زبان به دهان می‌گرفتم. این مرد چهارشانه نفرت انگیز بود. عباس می‌گفت که گزارش مأموریت دانیال را به نادر می‌داده؛ چه قدر خدا بزرگی کرد که از پیدا شدن مکان بمب گذاری و خنثی سازی اش دیر مطلع شد وگرنه معلوم نبود چه پیش می‌آمد. در تاریکی نیمه شب به یکی از میدان‌های اصلی شهر رسیدیم. گوشی عقیل زنگ خورد. کف دستانم عرق کرد. دانیال شش دانگ چشم و گوش شد. عقیل گوشی را روی بلندگو گذاشت و پاسخ داد. مردی با صدای سنگی از او خواست که میدان را دور بزند و خیابان پشت سر گذاشته را دوباره بپیماید. دلیلش را نمی‌فهمیدم. عقیل بدون چون و چرا اطاعت کرد. به میدان که رسیدیم، مرد باز هم دستورش را تکرار کرد. صدای بی‌حال دانیال را شنیدم: _ ضد تعقیبه، می‌خوان مطمئن شن که کسی تعقیبمون نمی‌کنه. هراس در چهار ستون تنم دوید. اگر می‌فهمیدند چه اتفاقی می‌افتاد؟ نگاهی به دانیال انداختم. متوجه بی‌قراری ام شد لبخندی بی‌رمق روی صورت نشاند. _ نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت. پدر مرد جنگ بود و رسم این بازی‌ها را خوب می‌دانست. سعی کردم آرام باشم، هرچند که موفقیتی حاصل نمی‌شد. هرچه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدیم، دل آشوبی ام بیشتر و بیشتر می‌شد. گوشی عقیل دوباره زنگ خورد و همان صدای سنگی، نشانی یکی از بزرگراه های آن حوالی را داد. کمی بعد در مکان مورد نظر، کنار بزرگراه متوقف شدیم. روشنایی چراغ‌های پایه بلند، در همهمه ی کاخ‌های ایستاده در شانه ی خاکی، غوغا به روح و روان می‌انداخت. به ثانیه نکشید، شاسی بلندی مشکی مقابلمان توقف کرد. دو مرد از آن پیاده شدند. چهره شان در تاریکی فضا قابل تشخیص نبود. ضربان قلبم به سرعت بالا رفت، طوری که انگار صدایش در اتاقک ماشین می‌پیچید. نجوای آرام دانیال در شنوایی ام نشست: ـــ آروم باش... نترس! بی‌اختیار زمزمه کردم: ــــ «یا عِمادَ مَن لا عِمادَ لَهُ» پوزخند عقیل توجهم را به خود کشید. دوست داشتم چون گربه‌ای وحشی به صورتش چنگ بزنم. پیاده شد و مقابل دو مرد ایستاد. کلام بینشان رد و بدل شد. یکی از مردان جلو آمد و در سمت من را گشود. نگاهم که به خشونت چهره‌اش افتاد، لرز بر جانم نشست. یقه ی لباسم را از پشت گرفت و من را وادار به پیاده شدن کرد. نفر دوم که مردی هیکل مند بود به سمت در عقب رفت و دانیال دست بسته را با خشونت از ماشین بیرون کشید. ناله ی دردناک مرد موطلایی بلند شد، فریاد زدم: ـــــ ولش کن! اون زخمیه. مرد قوی هیکل، بی‌اهمیت به حرف‌هایم، او را بی‌رحمانه به سمت خودرو هل داد. دانیال که دستانش بسته بود. تعادل از کف داد و با صورت به زمین خورد. دلم از مظلومیتش سوخت. این لعنتی‌ها مأموران جهنم بودند. خواستم به طرفش بدوم که مرد بازویم را چنگ زد و مانع شد. عقیل، مسکوت و یخی، نگاهمان می کرد. لقمه های خونی، قلبش را سنگ کرده بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 نااميد نشو وقتى که می‌دونی خدا هميشه پیش از تاريكى، نور جديدى می سازه! «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 مرد پولادین انقلاب 🌷 «شهید سید اسدالله لاجوردی» 🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادتش ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🖤 اگر خدا به زمین مدینه جان می‌داد و یا به آن در و دیوارها دهان می‌داد كه جای من بسرایند از غریبی تو شنیدن غزلی كوه را تكان می‌داد خدا نخواسته حتماً وگرنه می‌دانم كه از شنیدن یک شعر، كوه، جان می‌داد غریبه‌ای كه اگر دیگران غمش دادند همیشه شادی خود را به دیگران می‌داد غریبه‌ای كه تو بودی و مثل بغض علی گلوی تو خبر از زخم و استخوان می‌داد درون خانه ی خود تا غروب كردی، آه به غربت تو لب آفتاب اذان می‌داد شهاب‌های جهان می‌شدند خون جگرت زمین اگر كه غمت را به آسمان می‌داد پر ملائكه تابوت را بغل می‌كرد اگر كه بدرقه ی تیرها امان می‌داد شبیه آتش ماندی به زیر خاكستر زبانه‌های تو را كربلا نشان می‌داد «مهدی مردانی» ◼️ سالگشت شهادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (درود خدا بر او) را تسلیت می گوییم! ◼️ @sad_dar_sad_ziba
✅ ...ختم کلام! 🌹 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹👌🏼🔹 اگر کتاب نخوانیم سطحی نگر می شویم. پس یا جمود فکری پیدا می‌کنیم و یا بی ضابطه و بی شخصیت می‌شویم. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سفر کوتاه به کوه‌های مریخی چابهار / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ هم خوب تر از خودم در این جا کس نیست هم زشت تر از بال و پرم کرکس نیست! انسان لحظات جنگ ابلیس و خداست جنگی که در آن هوای آتش بس نیست «محمدعلی نیکومنش» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا ؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🪴 هر کاری که در آغاز آن خشنودی خدا نباشد، در پایانش خشنودی تو نخواهد بود. 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba