eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🪴 کوتاه نیا کوچیک می شی! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿 روز خود را با تکه پاره های تلخ دیروز شروع نکن. هر روز یک شروع تازه است. امروز نخستین روز، از بقیه عمر توست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌿🍁🌿 چه دلفریب و خوشایند، آفریده شدی پر از تبسّم و لبخند، آفریده شدی تبسّم تو ملیح است و صحبتت شیرین گمانم از نمک و قند، آفریده شدی برای این که بیایی دل مرا ببری نه سرسری، که هدفمند آفریده شدی نه بوی آب مرا مست کرده بود، نه خاک تو با کدام فرایند، آفریده شدی؟ به دست قابل بت‌سازهای چینی؟ نه به دست صُنع خداوند آفریده شدی «خلیل جوادی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🔹 دور بودیم. 〰 حرکت کردیم. 🔷 نزدیک شدیم. 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
✨ 🌄 کی شود دوباره با طلوع صبح گُل کند تمام واژه ها به یک سلام ناب تــو؟ 🌿 زندگی امان دهد به خنــده های بی امـان مــن غصّه ها یکی یکی فنــا شونـــد 🌸 عشق باشــد و مــن و دوباره دست های گرم تـــو 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۰۹: _ پاتون که به اسب دوانی رسید، حاجی بهم خبر داد که بچ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خسته‌اش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطراب را پشت لبخند پنهان کردم. پیشانی ام را بوسید، نفسی عمیق کشید و به عقیل دستور حرکت داد. ماشین که راه افتاد، حاج اسماعیل را در آینه ی بغل دیدم. زیر لب «فَاللّه خَیرٌ حافِظاً وَهُوَ اَرحَمُ الرِّاحِمِینَ» خواند و بر حالمان دمید. افکار ترسناک لحظه‌ای رهایم نمی‌کرد. حق هم داشتم، قرار بود به دیدار یکی از فرزندان خلف ابلیس بروم. بی‌اختیار، نگاهم بر نیمرخ عقیل نشست. چه کسی باورش می‌شد این به ظاهر پیغمبر زاده، نان در خون مردم خویش بزند؟ نمی‌دانم چه قدر از خیرگی ام می‌گذشت که زبان به اعتراض گشود: ــــ به چی زل زدی؟! پاسخ ندادم. دوست داشتم با نگاهم خردش کنم. کلافه شد. ـــ این جوری به من زل نزن، داری عصبیم می‌کنی. _ در مورد خائن ها همیشه فقط شنیده و خونده بودم؛ مسعود کشمیری، صادق قطب‌زاده، بنی صدر اما تا حالا یه خائن رو از نزدیک ندیده بودم. خشم در صورتش موج می‌زد. از عباس شنیدم که جزء به جزء مأموریت را به نادر اطلاع می‌داده و طبق دستور آن منافق، باید عاصم که دیگر به دردشان نمی‌خورد و حکم مزاحم داشت را از بازی حذف می‌کرد. در دل به سادگی ام پوزخند زدم. منِ خوش خیال فکر می‌کردم برای نجات ما آن طور دیوانگی به سرش زده. عباس می‌گفت قرار بود بعد تحویل من و دانیال به نادر، با چهره ای مبدل از کشور بگریزد. _ کسی مثل تو با این تیپ و ظاهر فقط به خاکش خیانت نمی‌کنه؛ به باور، اعتقاد و اعتماد آدم‌ها خیانت می‌کنه. دندان روی دندان می‌سایید و چشم از جاده نمی‌گرفت. دانیال نامم را با متانت خواند و این یعنی باید زبان به دهان می‌گرفتم. این مرد چهارشانه نفرت انگیز بود. عباس می‌گفت که گزارش مأموریت دانیال را به نادر می‌داده؛ چه قدر خدا بزرگی کرد که از پیدا شدن مکان بمب گذاری و خنثی سازی اش دیر مطلع شد وگرنه معلوم نبود چه پیش می‌آمد. در تاریکی نیمه شب به یکی از میدان‌های اصلی شهر رسیدیم. گوشی عقیل زنگ خورد. کف دستانم عرق کرد. دانیال شش دانگ چشم و گوش شد. عقیل گوشی را روی بلندگو گذاشت و پاسخ داد. مردی با صدای سنگی از او خواست که میدان را دور بزند و خیابان پشت سر گذاشته را دوباره بپیماید. دلیلش را نمی‌فهمیدم. عقیل بدون چون و چرا اطاعت کرد. به میدان که رسیدیم، مرد باز هم دستورش را تکرار کرد. صدای بی‌حال دانیال را شنیدم: _ ضد تعقیبه، می‌خوان مطمئن شن که کسی تعقیبمون نمی‌کنه. هراس در چهار ستون تنم دوید. اگر می‌فهمیدند چه اتفاقی می‌افتاد؟ نگاهی به دانیال انداختم. متوجه بی‌قراری ام شد لبخندی بی‌رمق روی صورت نشاند. _ نگران نباشید، اتفاقی نمی‌افته. راست می‌گفت. پدر مرد جنگ بود و رسم این بازی‌ها را خوب می‌دانست. سعی کردم آرام باشم، هرچند که موفقیتی حاصل نمی‌شد. هرچه به مقصد نزدیک‌تر می‌شدیم، دل آشوبی ام بیشتر و بیشتر می‌شد. گوشی عقیل دوباره زنگ خورد و همان صدای سنگی، نشانی یکی از بزرگراه های آن حوالی را داد. کمی بعد در مکان مورد نظر، کنار بزرگراه متوقف شدیم. روشنایی چراغ‌های پایه بلند، در همهمه ی کاخ‌های ایستاده در شانه ی خاکی، غوغا به روح و روان می‌انداخت. به ثانیه نکشید، شاسی بلندی مشکی مقابلمان توقف کرد. دو مرد از آن پیاده شدند. چهره شان در تاریکی فضا قابل تشخیص نبود. ضربان قلبم به سرعت بالا رفت، طوری که انگار صدایش در اتاقک ماشین می‌پیچید. نجوای آرام دانیال در شنوایی ام نشست: ـــ آروم باش... نترس! بی‌اختیار زمزمه کردم: ــــ «یا عِمادَ مَن لا عِمادَ لَهُ» پوزخند عقیل توجهم را به خود کشید. دوست داشتم چون گربه‌ای وحشی به صورتش چنگ بزنم. پیاده شد و مقابل دو مرد ایستاد. کلام بینشان رد و بدل شد. یکی از مردان جلو آمد و در سمت من را گشود. نگاهم که به خشونت چهره‌اش افتاد، لرز بر جانم نشست. یقه ی لباسم را از پشت گرفت و من را وادار به پیاده شدن کرد. نفر دوم که مردی هیکل مند بود به سمت در عقب رفت و دانیال دست بسته را با خشونت از ماشین بیرون کشید. ناله ی دردناک مرد موطلایی بلند شد، فریاد زدم: ـــــ ولش کن! اون زخمیه. مرد قوی هیکل، بی‌اهمیت به حرف‌هایم، او را بی‌رحمانه به سمت خودرو هل داد. دانیال که دستانش بسته بود. تعادل از کف داد و با صورت به زمین خورد. دلم از مظلومیتش سوخت. این لعنتی‌ها مأموران جهنم بودند. خواستم به طرفش بدوم که مرد بازویم را چنگ زد و مانع شد. عقیل، مسکوت و یخی، نگاهمان می کرد. لقمه های خونی، قلبش را سنگ کرده بود. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 نااميد نشو وقتى که می‌دونی خدا هميشه پیش از تاريكى، نور جديدى می سازه! «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 مرد پولادین انقلاب 🌷 «شهید سید اسدالله لاجوردی» 🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادتش ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🖤 اگر خدا به زمین مدینه جان می‌داد و یا به آن در و دیوارها دهان می‌داد كه جای من بسرایند از غریبی تو شنیدن غزلی كوه را تكان می‌داد خدا نخواسته حتماً وگرنه می‌دانم كه از شنیدن یک شعر، كوه، جان می‌داد غریبه‌ای كه اگر دیگران غمش دادند همیشه شادی خود را به دیگران می‌داد غریبه‌ای كه تو بودی و مثل بغض علی گلوی تو خبر از زخم و استخوان می‌داد درون خانه ی خود تا غروب كردی، آه به غربت تو لب آفتاب اذان می‌داد شهاب‌های جهان می‌شدند خون جگرت زمین اگر كه غمت را به آسمان می‌داد پر ملائكه تابوت را بغل می‌كرد اگر كه بدرقه ی تیرها امان می‌داد شبیه آتش ماندی به زیر خاكستر زبانه‌های تو را كربلا نشان می‌داد «مهدی مردانی» ◼️ سالگشت شهادت کریم اهل بیت، امام حسن مجتبی (درود خدا بر او) را تسلیت می گوییم! ◼️ @sad_dar_sad_ziba
✅ ...ختم کلام! 🌹 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹👌🏼🔹 اگر کتاب نخوانیم سطحی نگر می شویم. پس یا جمود فکری پیدا می‌کنیم و یا بی ضابطه و بی شخصیت می‌شویم. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک سفر کوتاه به کوه‌های مریخی چابهار / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
✨ هم خوب تر از خودم در این جا کس نیست هم زشت تر از بال و پرم کرکس نیست! انسان لحظات جنگ ابلیس و خداست جنگی که در آن هوای آتش بس نیست «محمدعلی نیکومنش» 💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 چرا ؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🪴 هر کاری که در آغاز آن خشنودی خدا نباشد، در پایانش خشنودی تو نخواهد بود. 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🔸 یعنی خارجی نوشتن این اندازه برامون مهمه؟! خودکم بینی هم حدی داره! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 پریشانم ولی سر بر نمی‌دارم ز کابوسم چهل سال است در یک پیله ی تاریک محبوسم نباید سرنوشت صبر من بیهودگی باشد مرا پروانه کن، هرچند از پرواز مأیوسم اگر تنها شدم، غم نیست، خاطر جمع باش ای دل که گر با دیگران بیگانه‌ام، با خویش مأنوسم خدا را شکر آهم گرچه جان‌سوز است، از عشق است شبیه این و آن از ناامیدی نیست افسوسم تو مهتابی و من مرداب، خوشحالم که امشب هم مرا از دور می‌بینی، تو را از دور می‌بوسم «فاضل نظری» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
📖 «مِنَ الخُرقِ المُعاجَلَةُ قَبلَ الإِمكانِ ، وَالأَناةُ بَعدَ الفُرصَةِ.» «از ابلهى است، شتاب كردن پيش از توان يافتن و درنگ كردن پس از فرصت یافتن.» [حکمت ٣۶٣] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🍃 ای آزادی! پرندگان هیچ‌گاه در قفس لانه نمی‌سازند می دانی چرا؟ زیرا که نمی‌خواهند اسارت را برای جوجه‌های خویش به میراث بگذارند! «محمود درویش» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹👌🏼🔹 دو نکته درمورد این فیلم: ۱. اگر مهسا امینی زنده می شد برای این پرسش ها چه پاسخی داشت؟ ۲) در دوره ی فناوری «جعل عمیق» به هر فیلم و هر صدایی اعتماد نکنید! چه بسا که جعلی و ساختگی باشد! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
‌🌸 ‌ ﺯﻧﺪﮔﯽ ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ ﺍﺳﺖ! می‌توﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﺗﺮﯾﻦ ﺭنگ‌ها آغاز ﮐﻨﯽ! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 کسی که خواب را از چشمان طاغوت ها گرفته بود! 🗓 به فراخور گذر از سالروز شهادت چریک مبارز مسلمان، 🌷 «شهید سید علی اندرزگو» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🏢 خانه ی هزار و هشتصد میلیاردی فرزند یکی از مسئولان ایرانی تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📸 تصویری از معماری ایرانی 🕌 مسجد نصیرالملک شیراز / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
13.25M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🪴 جاهای دیگه خودت رو معطل نکن! گمشده ت این جاست! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
زندگی همیشه یه فرصت دوم بهتون می ده که بهش می گن فردا! امروز هم فردای دیروزه. قدرش رو بدون! ❇️ «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۰: خماری چشمان خسته‌اش بر قلبم چنگ زد. سخت بود اما اضطر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیروت بود» ⏪ بخش ۱۱۱: آن نگهبانان جهنم، جفتمان را با دستانی بسته روی صندلی عقب ماشینشان هل دادند. نگران دانیال بودم که مچاله شده از درد، تکیه به در داشت و دستان بسته‌اش را روی زخم سینه می‌فشرد. صدایش زدم. بی‌رمق جواب داد: _ خوبم... دروغش زیادی عیان بود. چشمم به شکستگی تازه ی کنار پیشانی‌اش افتاد. حتماً محصول آن زمین خوردن بود. خون به آرامی از شکستگی می‌خزید و گونه‌اش را نقاشی می‌کرد. بغض، گلویم را چنگ زد. مرد هیکل مند، پشت فرمان نشست. سرم را چرخاندم تا از شیشه ی عقب نگاهی به بی‌معرفتی عقیل بیندازم. درون ماشین نشسته بود و مهیای حرکت می‌شد. مرد خشن، کنار پنجره‌اش ایستاد. ناگهان اسلحه‌ای مجهز به صدا خفه کن از لباسش بیرون کشید و به موجی چهارشانه شلیک کرد. ترس چون صاعقه بر جانم کوبید. بی‌اختیار جیغ زدم: _ کشتش! کشتش! مرد هیکل مند، عصبی از فریاد جنون زده ام، روی صندلی چرخید و ضربه ی محکمی به صورتم کوبید. _ خفه شو! دردی گس در بینی ام پیچید و گرمای خون بر لب‌هایم راه گرفت. دانیال دستش را پس زد و با او گلاویز شد. مرد خودش را به صندلی عقب کشید و بی‌رحمانه به بدن مجروح دانیال حمله ور شد. وحشت عنان حنجره‌ام را گرفت. دیوانه وار فریاد می‌کشیدم و چنگ می‌انداختم. ناگهان درِ سمت من باز شد. آن دیگری گردنم را در حصار محکم دستش گرفت و دستمالی روی صورتم گذاشت. تصویر مظلوم دانیال زیر مشت‌های مرد هیکل مند مقابل چشمانم تار شد، آن قدر تار که جایش را به خواب داد. دانیال با دستانی بسته روی زانو نشسته بود و خون از زخم سینه‌اش می‌جوشید. نادر لوله ی اسلحه را به سمت او نشانه گرفت و اعداد را با خونسردی می‌شمرد: _ یک... دو... وحشت فلجم کرده بود. فریاد زدم: _ نمی‌دونم... به خدا نمی‌دونم! نادر اما بی‌رحمانه عدد کنار عدد می‌گذاشت تا از اطلاعات پدر به او بگویم؛ اطلاعاتی که اصلاً نمی‌دانستم در مورد چه موضوعی است. تلفظ چهار که تمام شد، مکثی طولانی کرد. چشمان به خون نشسته ی دانیال من را نظاره می‌کرد؛ بدون حرف، بدون توقع. پس چرا پدر نمی‌آمد تا به دادمان برسد؟ مگر قول امنیت نداده بود؟! ناگهان فریاد عدد پنج از دهان نادر همراه شد با شلیک چندین گلوله بر صفحه ی ستبر اما خون آلود سینه ی دانیال. روح از کالبدم پرید. زبان در دهانم خشک شد. مرد موطلایی مقابل نگاه ناباورم نقش زمین شد. دنیا ایستاد. خیرگی مردمک رنگی دانیال زنجیر به بهت چشمانم ماند. مات مظلومیت نگاهش بودم که نادر به طرفم شلیک کرد. درد در مغز استخوانم پیچید. وحشت زده، نفسی عمیق گرفتم و چشم گشودم. تاری دید، اذیتم می‌کرد. چندین بار پلک زدم. گوش‌هایم در هاله ای مبهم، صدایی آشنا می‌شنید که اسمم را صدا می‌زد. به طرف منبع سر چرخاندم. گردن خشکیده‌ام درد گرفت. دانیال در چارچوبی گنگ دیده می‌شد. یعنی آن اتفاقات کابوس بودند؟ _ زهرا خانم، خوبی؟ صدایش جان نداشت. باز هم پلک بر پلک کوباندم. مسیر را دیدم کم کم داشت واضح می‌شد. دانیال با نگرانی تماشایم می‌کرد. کمی آن طرف‌تر، نشسته بر زمین، تکیه به دیوار داشت و دستانش به لوله ی شوفاژ بسته شده بود. طعم خون در دهانم تهوع آور بود. زبانم وزنی معادل با هزار تن داشت. ـــ خوبم. نفسی راحت کشید و سر به شوفاژ چسباند. خودش قدمی تا مرگ فاصله نداشت، آن وقت جویای احوال من بود. نگاهی به اطراف انداختم؛ یک چهار دیواری سوت و کور با مقداری وسیله ی کهنه در کنجش. بوی نم در مشامم پیچید. اتاقکی شبیه به انباری که با سرمای سنگینش به سیبری طعنه می‌زد. نوری کم رمق از شیشه‌های کوچک بالای در به داخل می‌خزید. ـــ کجاییم؟ درد در صدایش موج می‌زد: ـــ نمی‌دونم، چشم‌هام رو بسته بودن. آخرین مرحله از زندگی عقیل دوباره در خاطرم نقش بست؛ گلوله، خون، مرگ... چخ قدر حقیرانه دنیا را ترک کرد. اصلاً مگر «خَسِرَ الدُّنیا وَ الاخِرَه» چیزی فراتر از این بود؟! دستان قفل شده‌ام به میله ی سرد شوفاژ خواب رفته بودند. آرام تکانشان دادم. حس نداشتند. ــــ حالا چی می شه؟ پیشانی از تن یخ زده ی شوفاژ نگرفت. ـــ نادر تا احساس امنیت نکنه از سوراخش در نمی آد. دستانم به گزگزی دردناک افتاد. اعصابم متشنج شد. ــــ یعنی چی؟! تا کی باید اینجا بمونیم؟ سربلند کرد. آبی چشمانش در کاسه‌ای خون غوطه ور بود. اصلاً این دیوانه تا دیدار نادر دوام می‌آورد؟ ــــ آوردنمون این جا تا از امن بودن اوضاع مطمئن بشن. خیالشون راحت بشه که زیر نظر نیستن، می‌برنمون پیش نادر. این یعنی آن سرسپرده ی رجوی کارش را خوب بلد است. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✨ من بودم و ازدحام تنهایی ها هم صحبت و همکلام تنهایی ها حالا که قرار با تو بودن دارم گور پدر تمام تنهایی ها «حسن باقری» 💫 @sad_dar_sad_ziba