eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
2.9هزار ویدیو
19 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌿🌸🌿 شکست ها نمی آیند تا ما را نابود کنند، می آیند تا مسیر درست را به ما نشان بدهند. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨ از قالی پانخورده دلباب تری از کاشی طرح غنچه شاداب تری مانند ظروف چینی یک موزه هر قدر زمان می‌گذرد، ناب تری! «محمدعلی نیکومنش» 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۸: _ بازی تمومه! گنگ و گیج بودم. صدای شلیک از بیرون شن
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۹: ماه‌ها از آن ماجرا می‌گذرد. آرامش به کشور بازگشته است. مردم باز هم دغدغه ی گرانی و بی‌مسئولیتی مسئولان را دارند، اما عطای پرنیرنگ آتش بیاران معرکه را به لقایش بخشیده اند. پدر راست می‌گفت؛ این جا سوریه نبود و این ملت سرد و گرم روزگار را چشیده بودند. باز هم سیاست به روال خود جریان دارد، همان طور بی‌رحم. اتاق فکرهای سیاه محتواهایشان را تولید می‌کنند، چهره های سرشناس و سیاسیون خاص، هشتگ را می‌زنند، امثال آن دوست خبرنگارم مرثیه اش را می‌خوانند و خوش خیالان ساده لوح وااسفایش را سر می‌دهند و در این میان، باز مردم می‌مانند و حوض بی‌ماهیشان. سوختگی پا و زخم زانویم سر به بهبود گذاشته اما روح هزار ترکش خورده ام نه. از بوی کباب حالم به هم می‌خورد و صدای ترقه، رعشه به جانم می‌اندازد. خنده‌ دارتر این که، دیگر از سایه ی گوشی هوشمند هم می‌ترسم. دستم به نوشتن نمی‌رود و پا از خانه بیرون نمی‌گذارم. شب به شب، طاهای بیچاره بساط خوابش را کنج اتاقم پهن می‌کند تا سماجت فکر و خیال، مستی نیمچه آرامش را از سرم نپراند. وای که چه قدر سخت گذشت روزهای بی‌نوری چشمان برادر؛ روزهایی که عذاب دلشوره‌اش موهای مادر را سفید کرد و پیمانه ی عمرش را کاست. روزهایی که به قول پدر، امتحان الهی بود و به اعتراف طاها، فرصتی طلایی برای ننربازی. اما شکر که گذشت، به خیر هم گذشت. حالا باز هم شش دانگ چشمانش می‌دید، اگر چه کمی ضعیف. و پدر... حاج اسماعیلی که تا آن روز حکم کوه را برایم داشت، ولی حالا عظمت دریا و شکوه آسمان را در نگاهم تداعی می‌کرد. سرداری از نیروی قدس سپاه که نامداری اش روح و روان دشمن را گره زده بود اما بین خودی‌ها گمنامانه قدم برمی‌داشت. آخ که چه دلشوره ی شیرینی داشت دختر حاج اسماعیل بودن فرمانده‌ای که صحرا و بیابان‌ها را به دنبال شهادت می‌دوید. این روزهای سرد، مدام کنار پنجره می‌ایستم و به روشنایی‌های شهر خیره می‌شوم. خیره می‌شوم و فکر می‌کنم به تعداد آدم‌هایی که خبر جعلی بودن عکس‌ها و فیلم‌ها را باور کردند و عقیلی که ناجوانمردانه دوست فروشی کرد و خفت بار کشته شد، به عاصمی که دنیا و آخرتش را نجس کرد، به شیطان صفتی نادر، به اعترافات ترسناکش، به خوابی که برای ملت دیده بود و خنثی شد، به مأموری که با نفوذ در تیم‌های خرابکاری، ماه‌ها در لباس نوچه، جان بر کف گرفت تا به نادر برسد و آن شب جهنمی اولین دیدارش با ابلیس بود و اگر حضور نداشت، فقط خدا می‌داند چه بر سر من و دانیال می‌آمد. دانیال... دانیال... دانیال... برادر دخترک چشم آبی که آخرین تصویر ذهنم از او جسم بی جانش بود نقش بر زمین. دانیالی که جان را به لبمان رساند تا بعد از چندین روز بی هوشی، دل به هوشیاری دهد. طاها می‌گفت جسم او رو به راه شده اما روحش را انگار عوض کرده‌اند. می‌گفت که سیاه از تن در نمی‌آورد و مدت‌هاست که حتی تبسم را بر لب‌هایش ندیده. سخت بود تصور مرد مو طلایی در این کالبد یخی؛ همان طور افسردگی من برای خانواده. انگار دیگر هیچ کداممان آن خود قبلی نیستیم. دیروز اولین سالگرد فوت سارا بود. باز هم شبیه به یک سالی که گذشت، به حیات امامزاده، خانه ی دخترک چشم آبی و اصلاً هر جا که امکان دیدار دانیال و تداعی آن خاطرات وجود داشت، پا نگذاشتم. برخلاف بدخلقی های مادر، پدر اصراری به حضورم در مراسم سالگرد نکرد. انگار او هم متوجه فرارهایم شده بود؛ هرچه باشد تک تک آن جملات نادر درباره ی علاقه ی دانیال را شنیده بود؛ اما به روی خود نمی‌آورد. ولی امروز قصد تجدید دیدار با دوست چشم آبی و همسر شهیدش را داشتم، ولی تنهای تنها. حوالی عصر، به مقصد امامزاده، شال و کلاه کردم. باز هم پاییز بود؛ شبیه به همان روزهایی که با سارا برگ‌ها را با پایمان قلقلک می‌دادیم و آنگاه از خش خشش زیر کفش‌هایمان می‌خندیدیم. از کنار در خانه‌شان که گذشتم، غم‌های عالم بر دلم نشست و بغض بر گلویم چنگ زد. چه روزگار سختی داشت آن رفیق چند ماهه اما قدیمی. هر قدمی که در آن مسیر پاییز زده برمی‌داشتم خاطره‌ای در ذهنم زنده می‌شد؛ خاطره ی کیک‌های پروین پز، شمعدانی‌های دور حوض، خط و نشان‌های دانیال، معرکه‌ گیری‌های طاها و... عمر دوستیمان کوتاه بود اما پرثمر. به نرده‌های اطراف امامزاده که رسیدم قدم کند کردم. هراس آن روز سارا و دیدار نحس نادر در حافظه‌ام زنده شد. لرزش بر دستانم نشست. انگشتان سردم را گره زدم. باید تابوی خاطرات تلخ را می‌شکستم. پا روی پله گذاشتم و وارد شدم تا از این افسردگی تلخ بگذرم. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🗣 از اینان پیروی مکن! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🌿🌸🌿 در روابط خانوادگی یا دوستانه اگر معتقدید طرف شما اشتباهی انجام داده، حتی اگر از قبل به او هشدار داده باشید، مانند یک مجرم با او رفتار نکنید. جملاتی همچون: «دیدی گفتم، مگه بهت نگفته بودم، حَقّته، هر چی بکشم از تو می کشم، هر چی می گم انگار نه انگار!» ضریب تخریب بالایی دارند که می توانند فرد و رابطه را ویران کنند! ☘ در این مواقع، سه نکته را فراموش نکنید: ۱) شاید او اصلا کار اشتباهی نکرده باشد. ۲) شاید شما هم مقصرید. ۳) او شما را دوست داشته، او مجرم نیست. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
خار چشم دشمنان ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
💞 تو خودمی! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
فاصله ی میان غم‌ و شادی، همین اندازه کمه‌، همین قدر نزدیک! 🫂 بیشتر مراقب همدیگه باشیم! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌕 شما می توانید مشعل نورانی باشید بر سر راه خود و دیگران! نورانی باشید و نورافشانی کنید! 💍 🔷 @sad_dar_sad_ziba 🔷 ۩๑▬▬▬✨✨✨▬▬●
📿 ‌ 💠 خدایا شُکرت که همیشه هستی! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿 🔹 بعضی وقت ها ذهنت گولت می زنه! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌌 صبح ها را زودتر بیدار می‌شوم تا بیشتر دوستت بدارم! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
آمریکا از آن دسته کشورهاست که در اون مرخصی والدین بدون حقوقه؛ ۱۲ هفته مرخصی بدون حقوق برای تولد فرزند. برای همین بیش تر افراد ترجیح می دن از اون استفاده نکنند. ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌸 دشت سوسن / ایذه / خوزستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۱۹: ماه‌ها از آن ماجرا می‌گذرد. آرامش به کشور بازگشته است
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مثـل بیـروت بود» ⏪ بخش ۱۲۰: میانه ی حیاط، دست بر سینه سلامی به صاحب بقعه دادم. چه قدر دلتنگ این جا بودم. سلانه سلانه قدم کشیدم کنار مزار سارا و امیرمهدی. سنگ قبرها خیس بودند؛ این یعنی کسی قبل از من این جا حضور داشت. میانه ی منزل عروس و داماد شهیدش نشستم. کلامی که پدر هر بار در فراق دوستان شهیدش با بغضی حسرت زده زمزمه می‌کرد در خاطرم زنده شد. «یاران همه رفتند افسوس که جا مانده منم! حسرتا! این گل خارا همه جا رانده منم» آخ از غریبی حاج اسماعیل! مردی که مثل بیروت بود، آشوب زده اما آرام. زل زدم به سپیدی مزار دخترک چشم آبی. دست بر سنگش کشیدم. دلم از سرمایش یخ زد. بغض گلویم را فشرد؛ آن قدر بی‌رحمانه که اشک پشت اشک از چشمانم بارید. غم انگیز بود اما یقین داشتم حال سارا از بودن کنار امیر مهدی اش خوش است. نگاهم به لبخند تصویر شهید حسام افتاد. هنوز هم کل کل را در تبسمش می‌دیدم. انگار بابت داشتن دخترک چشم آبی به من فخر می‌فروخت. تلخندی بر لبانم نشست. چه کسی فکرش را می‌کرد که این گونه شود؟ بیچاره فاطمه خانم، بیچار آن پیرزن مسکوت. شقیقه‌هایم تیر کشید. چشم بستم و دستم را روی پیشانی‌ام فشار دادم. دلم می‌خواست حرف بزنم و از کابوس عاصم و بختک نادر بگویم برایشان، از یک سالی که هرچه گشتم زهرای سابق را نیافتم، از سردردهایی که امانم را بریده بود، از مهر خیانتی که با آب زمزم هم از پیشانی‌ام پاک نمی‌شد، از آبروی ریخته شده ام... زانو بغل گرفتم و گریستم؛ آرام، آسوده و بدون این که نگران غم چشمان پدر و استیصال مادر باشم. نمی‌دانم چه قدر گذشت و چه قدر زار زدم که میان هق هق‌هایم صدایی آشنا از چند قدمی ام بلند شد: _ گاهی فراموشی، عین سیب سرخ، هزار و یک خاصیت داره؛ خصوصاً اگه پاییز باشه... این جمله نوشته ی خودم بود در صفحه ی مجازی‌ام. صفحه ام را می دید؟ چشمه ی چشمانم به یک باره خشک شد. عطر تلخ آشنایش در مشامم پیچید. عرقی سرد بر جانم نشست. آرام سر بلند کردم. خودش بود؟! یک سال ندیده بودمش یا صد سال؟! چه قدر شکستگی در جوانی چهره‌اش پر می‌زد. کاپشن چرم مشکی و بافت خاکستری جلوه ی چشمگیری به گندمزار طلایی موها و مردمک‌های رنگی‌اش می‌داد. چرا هیچ وقت بورها به نگاهم زیبا نمی‌آمدند؟ زیر لب، سلامی کم رمق گفتم. با لحنی سنگین پاسخ گفت. نمی‌دانستم باید چه کنم. فقط نمی‌خواستم آن جا باشم. به سرعت از جایم برخاستم. سرم تیر کشید و چشمانم سیاهی رفت، اما به زور تعادلم را حفظ کردم. زبان چرخاندم تا خداحافظی کنم که نگاهم به جدیت چهره‌اش افتاد. _ چرا؟ گیجی بر حالم نشست. چرا چه؟ پر از آرامش، چشم به حالم بست. _ دقیقاً یک ساله که داری ازم فرار می‌کنی؛ چرا؟! راست می‌گفت؛ از او فرار می‌کردم و از دستش عصبانی بودم بدون آن که دلیلش را بدانم. من این روزها پر از دلیل‌های بی‌دلیل بودم. اصلاً دیوانگی که شاخ و دم نداشت، این هم یک مدلش بود. صدایم از قعر چاه در آمد: _ نه. این طور نیست. سکوتی سنگین به زبان داد و سنگین‌تر زل زد به آشفتگی ام. داشتم زیر تشر نگاهش له می‌شدم. _ ببخشید من باید برم. خداحافظ! دستپاچه راه گرفتم و به سرعت از کنارش رد شدم. گام اول به دوم نرسیده، نامم را خواند: _ زهرا خانم! ایستادم. پرصلابت اما نرم جمله بافت: _ من فردا با حاجی صحبت می‌کنم. در چه مورد؟ سؤال زده به سمتش چرخیدم. مکثی مردانه به کلام داد و پراطمینان کلمه ردیف کرد: _ می‌خوام شما رو از ایشون خواستگاری کنم. خشکم زد. حرارت زیر پوست صورتم دوید. موجی شده بود؟ چه می‌گفت؟! نگاه سفت و سختش را به گیجی ام دوخت. تاب یکی از ابروهایش را بالا داد و طلبکارانه سر کج کرد. یاد جملات نادر افتادم. خشم در احوالم سرک کشید. ابروهایم گره خورد و کنایه بر لحنم نشست: _ مطلعید که دختر حاج اسماعیل خل و چله؟! یک گام جلو آمد. تبسم نشسته بر لبانش را قورت داد و خود را از تک و تا نینداخت: _ با اشراف کامل اطلاعاتی به این موضوع دارم اقدام می‌کنم! این بشر واقعاً دیوانه بود. حس می‌کردم در نقطه ی انفجار قرار دارم. دندان روی دندان می‌ساییدم و سعی در حفظ آرامشم داشتم. بانگ «الله اکبر» مؤذن‌زاده از گلدسته‌های امامزاده برخاست. خواستم جوابی درشت بدهم که چرخید و راه رفتن گرفت. چند قدم که دور شد، دستش را بالا آورد و بدون این که بایستد یا به پشت سرش نگاه کند، بلند خطاب قرارم داد: _ اصلاً حال یک دیوانه را دیوانه بهتر می‌کند. رفت. به همین سادگی. و من صدای قهقهه ی سارا را کنار امیر مهدی اش شنیدم و ماندم در چند دقیقه‌ای که قرار بود دنیایم عوض شود. ⏹ پـایـان ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💵 کسی که وام های چند هزار میلیاردی به دوستان و حامیانش می داد! تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
✨ عاشق نشدی، خیال پرداخته ای دنیای بدی برای خود ساخته ای آن گونه که فکر می کنی نیست رفیق! آدم ها را هنوز نشناخته ای 💫 @sad_dar_sad_ziba
🍀🌸🍀 خودت هم نسبت به خود حقی داری و مهم‌ترینش این است که هر کسی و هر چیزی که قدر تو را نمی‌داند، ترک كنی. 🌿 @sad_dar_sad_ziba
13.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌹 🍁 از لس آنجلس تا کربلا 🍀 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
🌿🍁🌿 گاهی شده با آینه رو راست نبودم غرق غم از آیینه غم و غصه زدودم ای آینه! تو بی‌خبری از دل تنگم عمری است نشان داده ام آنی که نبودم تو ظاهر من دیدی و من باطن خود را شرمنده اگر سفره ی دل را نگشودم تو خنده به لب دیدی و من بغض گلوگیر تو سُرخی رو دیدی و من رنگ کبودم هرچند که نزدیکترین کس به منی تو ایمان به تو دارم، به تو از عمق وجودم می بخشی اگر با تو نگفتم غم دل را ای آینه! شرمنده از این گفت و شنودم می بخشی اگر بغض فروخوردم و یک عمر دلتنگ ترین بوده ام و شاد سرودم «فاطمه دستجردی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955864372767.mp3
6.98M
🌿 🎶 «این خود عشقه» 🎙 حسین توکلی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
عاقل، از نعمت خسته می شود؟! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃🍂🍃🍂 پیری به جوانی گفت: موهات رو بتراش برو بالا شهر، مردم می گن چه جدید و قشنگه! برو وسط ِ شهر، مردم فکر می‌کنن سربازی. برو پایین شهر، فکر می‌کنن زندان بودی! این همه اختلاف، تنها در شعاع چند کیلومتر! مردم آن طور که تربیت شده اند می‌بینند. 🔹 بیش تر مردم راحت و بی دقت قضاوت می کنند! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
امروز، تلاش و پشتکار فردا پیروزی و افتخار 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌹 ❇️ یک نکته از یک زائر! 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔺 با نزدیک شدن به سالگرد مرگ مهسا امینی یادی کنیم از پدر او که با دروغ هایش باعث خسارت ها و قتل ها و جنایت های بسیاری شد. /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📿 ‌ 🌧 🍀 ببخش باران! 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba