eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ دانی که چرا سِرّ نهان با تو نگویم؟ طوطی صفتی، طاقت اسرار نداری! 💫 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 آدم توی ناراحتی‌هاش چهارتا داد می‌زنه، در اتاق رو محکم‌ می کوبه به هم، ولی بازم گوشش به دره، که یکی بیاد در بزنه ببینه چی شده. آدم همیشه نیاز داره یکی نگاهش کنه از بیرون که بفهمه تو دلش چه خبره اگر این نبود که در رو محکم نمی‌بست؛ می بست؟ 🫂 عزیزامون رو تنها نگذاریم! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
7.58M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
😍 حال و هوای آغاز سال تحصیلی اول مهر و مدرسه 💚 🪴 @sad_dar_sad_ziba 🪴
12.26M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
از اتهام خیانت تا افتخار شهادت ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مرا با خودت ببَر!» داستانی زیبا و احساسی به قلم «مظفر سالاری» داستان پسر جوانی که در
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش یکم: 🔹 بغداد سال ۲۱۹ از آن گاری‌های یغور بود که برای حمل علوفه استفاده می‌شد. بین تیرهای چوبی نتراشیده و زمخت کف و دیواره اش، فاصله‌های درشتی بود. ابن خالد از دور و با همان نگاه اول این را فهمید. گاری با رسیدن به سه راه، سمت بازار را در پیش گرفته بود. روی شیارهای راه که از گِل‌های خشکیده بود، بالا و پایین می‌رفت، تکان می‌خورد و محور چرخ‌هایش جیرجیر می‌کرد. معلوم نبود از کجا آمده بود و به کجا می‌رفت، اما مشخص بود که قرار است از بازار سرپوشیده و میدان میان آن بگذرد. ابن خالد از لحظه‌ای که نگاهش به گاری افتاد، نتوانست چشم از آن بردارد. او مردی قد بلند و پنجاه ساله بود و در قوس میدان، دکان داشت. میدان بزرگ بود و به خلاف بازارهای کوچه مانند اطرافش، سقف نداشت. دستش را بالای چشم‌ها گرفت تا بهتر ببیند. ساعتی به ظهر مانده بود و آفتاب تیز و داغ بود. گاری وارد سایه ی بازار شد. آن را قاطری دو رنگ می‌کشید. از دور گمان کرد قاطر یک گوش ندارد. دقت که کرد، دید یک گوشش سیاه بود و دیگری سفید. افسارش در دست سربازی لاغر و دراز بود که لباس نظامی بر تنش زار می‌زد. بزرگش بود. می‌توانست مثل ماری که پوست می‌اندازد، از یقه ی شوره زده و چرمی لباس بیرون بخزد. رمق راه رفتن نداشت. فهمید از راه دوری آمده‌اند. سرباز تنومندی سوار بر اسبی کَرند از عقب گاری می‌آمد و تازیانه‌ای حلقه شده در دست داشت. از یکی از تیرهای دیواره ی گاری، مَشکی آب و لیوانی مسی آویخته بود. میان گاری قفسی بود. روی آن گلیم پاره‌ای افتاده بود. ابن خالد با توجه به اندازه ی قفس گمان کرد یوزپلنگی یا توله خرسی آورده اند تا به یکی از قصرهای دارالخلافه ببرند و برای اشراف‌زادگان دست آموزش کنند. از روی چهارپایه برخاست. از سایه بان چوبی و کنگره‌دار جلوی دکانش فاصله گرفت و وارد آفتاب شد. بازاری‌هایی که کنارش نشسته بودند، با کنجکاوی رد نگاهش را گرفتند و در ازدحام بازار، چیزی دستگیرشان نشد. ابن خالد لحظه‌ای سر چرخاند و به غلام سیاه و نوجوانش گفت: «یاقوت! مراقب دکان باش!» سفیدی چشمان گرد یاقوت از اعماق نیمه ی تاریک دکان، از میان قفسه ها، صندوق ها، قرابه ها، کوزه ها و قوطی های ادویه و شیشه های کوچک و بزرگ عطر و غالیه، برق می زد. خواست حرفی بزند که عطسه امانش نداد. پشت میزی ستبر و پوشیده از کیسه ها و الک ها و پیمانه ها، مشغول کوبیدن دانه های سیاه فلفل در هاونی سنگی بود. باز عطسه ای کرد و این بار دماغ به آستین مالید. توی طاقچه ها و روی رف ها، بسته های خشکبار بود. از روزنه ی سقف، دایره ی آفتاب روی صندوقی بزرگ و نیمکت مانند افتاده بود. روی صندوق، تشتی بود و روی تشت، بالشی و چند کتاب. ابن خالد به سوی گاری چرخید و دستارش را روی سر جا به جا کرد. ــــ دوستان! شرط می بندم توی آن قفس، یوزی است که به دربار می برند. ــــ کدام قفس؟ ــــ در آن گاری. بازاری ها گردن کشیدند و نگاه کردند. گفت: « می ماند این سؤال که چرا از این مسیر می گذرد و چرا دو سرباز همراهی اش می کنند. با عقل جور در نمی آید.» آن که عمامه ای چند رنگ داشت، گفت: پس یوزپلنگ نیست! ابن خالد بشکنی زد و خندید. ــــ سوگند به سوسک های قوزدار حمام محله مان که همانند ستارگان آسمان سقفش را پوشانده اند و سوگند به خرخاکی های چندش آور دکان های این بازار که توی آن قفس، فاسق فاجری است که شرب خمر کرده است و می آورندش تا وسط میدان تازیانه اش بزنند! دیگری که پیر مردی ترک بود گفت: جناب عقل کل! اگر بخواهند کسی را شلاق بزنند، از سمت زندان و محکمه می آورند که آن طرف است! ابن خالد از روی درماندگی لب ورچید: «حق با توست!» گاری از سنگ فروشی می گذشت و صدای سم قاطر، زیر سقف هلالی بازار می پیچید. گاری دوباره وارد آفتاب شد و تا میانه ی میدان پیش آمد. همان جا ایستاد. میوه فروش دوره گرد مجبور شد چهار چرخه اش را جا به جا کند و فاصله بگیرد. سرباز سواره، دست کرد و گلیم را از روی قفس کنار زد. جوانی در آن بود که زنجیری زنگ زده و کلفت مثل ماری به دورش پیچیده بود. کُندی به گردن و دست هایش بود. سر و صورتش از تابش آفتاب، سوخته و پوست انداخته بود. لباسش از باد و باران پوسیده و پاره پاره بود. موی بلند و پریشان سر و صورتش چرب و چرک بود. پاهای کثیف و استخوانی اش از قفس کوچک، بیرون مانده و از درز کف گاری، آویزان بود. کفش به پا نداشت. ناخن هایش دراز و سیاه بود. ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
✋🏽 سلام بر آن‌ها که روزگار بر آن‌ها سخت گرفت، اما آن‌ها بر دیگران سخت نگرفتند. 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
⛅️ امرار معاش می‌کنی ای خورشید هی ریخت و پاش می‌کنی ای خورشید نه، گرم نمی شود زمین بی موعود بیهوده تلاش می‌کنی ای خورشید «حسن باقری» 🌸 آغاز ولایت امام زمان مبارک باد! 🤲🏽 به امید فرجش! 🌿 @sad_dar_sad_ziba
6.96M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏹 قهرمان ایرانی جنگ با غرب تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🇮🇷 سرو است و به ایستادگی متهم است از شش جهت آماج هزاران ستم است شعرم همه ارزانی این یک‌ مصراع: «جمهوری اسلامی ایران، حرم است» «میلاد عرفان‌پور» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
ما معمار وجود خویش هستیم. راستی بنای وجود خود را بیازماییم. 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌿🍁🌿 درخت کوچک من، سرپناه زیبایی است اگرچه خشک شده، تکیه‌گاه زیبایی است همیشه اول پاییز، عشق می‌خندد تو مهربان شده ای، مهر، ماه زیبایی است به استعاره چه حاجت، شبیه هم شده ایم که چشم های من و تو گو‌اه زیبایی است من از نگاه تو خواندم که عاشقم هستی و عشق در همه حال اشتباه زیبایی است به عمق دره نیندیش، تا پرنده شوی بپر! درنگ نکن! پرتگاه زیبایی است «علی اصغر شیری» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144189955910675099.mp3
8.09M
🌿 🎶 «بی تابی» 🎙 علی منتظری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄