eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
563 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
☑️ مذهبی و غیر مذهبی نداره، به فرض محال که مذهب هم نباشه، آدم باید برای خودش ارزش قائل بشه هرچیزی رو به زبون نیاره، هر چیزی رو گوش نده، هر چیزی رو نپوشه، هر چیزی رو نبینه، هر کــاری نکنه! هر جایی نره! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
☑️ مذهبی و غیر مذهبی نداره، به فرض محال که مذهب هم نباشه، آدم باید برای خودش ارزش قائل بشه هرچیزی ر
🌙 خوشا دلی که مدام از پی نظر نرود به هر درش که بخوانند بی‌خبر نرود دلا مباش چنین هرزه گرد و هرجایی که هیچ کار ز پیشت بدین هنر نرود «حافظ شیرازی» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۲۹ : طارق ابتدا خانه ای را که آمال در آن زندگی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۰: پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی کرسی، وارفته بود و به گوشه ی دیوار تکیه داده بود. ریش بلندش روی سینه اش پریشان شده بود. کنارش طاقچه ای بود. دست و شانه ی راستش در طاقچه بود. سرش روی همان شانه بود. چرت می زد و خِر خِر می کرد. دست چپش می لرزید. روی دو طاقچه ی دیگر، شیشه ها و قرابه هایی بود. معلوم نبود در آن ها چیست و چه کسی ممکن بود سراغشان را بگیرد. دکه تقریباً خالی بود. ابراهیم نشست. به همان زودی نم دهانش خشک شده بود. آمال ناچار سر بالا آورد و چهره نشان داد. ابراهیم سلام کرد. جوابی نشنید. آمال ذرتی لای برگ پیچید و با کلوچه ای به طرفش گرفت. ابراهیم ناخواسته به او خیره شده بود. حس می کرد هزار سال است که می شناسدش و صد سال است که او را ندیده است. از دلپذیری چهره اش و از نمکین بودن خشمی که در آن بود به شگفت آمد. آمال به طارق نگاه کرد که چند دکان جلوتر ایستاده بود و دانه های داسی را امتحان می کرد. ابراهیم ذرت و کلوچه را نگرفت. با صدایی لرزان گفت: «باید حرف بزنیم!» آمال ذرت را در دیگ انداخت و کلوچه را در لاوک. سر انبر را در منقل فرو کرد تا داغ شود. به عمویش نگاه کرد که در خواب بود. آهسته غرید: «باز هم تو؟ دست از سرم بردار! من به درد تو نمی خورم! خیلی ساده است. چرا نمی فهمی؟» ابراهیم خود را به سمت آمال کنار کشید تا قاطری با بار هیزمش رد شود. آمال مجبور شد سرش را عقب ببرد. _ خیلی گشتم تا دوباره پیدایت کردم. به سراغ الیاس رفتم. حرف هایی زد که نمی توانم باور کنم. گفت که دستت کج بوده و سر و گوشت می جنبیده است. شک ندارم دروغ است! آمده ام حقیقت را از زبان خودت بشنوم. آمال بی صدا خندید. ابراهیم اندیشید: «خدایا، چه دندان های مرتب و خوش رنگی!» _ چرا باور نکردی؟ چرا باید دروغ بگوید؟ کدام حقیقت؟ تو جوان نجیب و مهربانی هستی! برو سراغ یکی مثل خودت!حقیقت چه اهمیتی دارد؟ از چاله افتادم توی چاه! به عمویم پناه آوردم که از الیاس بدتر است! خودش و زنش هر روز، بیخ گوشم زمزمه می کنند که با مردی پنجاه ساله ازدواج کنم. من و تو در این میان هیچ شانسی نداریم. حالا تا عمویم بیدار نشده است، از این جا برو! شاگردت را هم ببر. ابراهیم چشم به چشمان آمال دوخت. _ بگو حرف های الیاس حقیقت ندارد! با من بازی نکن! وضعم را درک کن! چرا دست رد به سینه ام می زنی؟ این را که پای یکی دیگر در میان است، باور نمی کنم! آمال از خشم لبریز شد، اما همچنان آهسته گفت: «اگر پای دیگری در میان باشد، چه طور می توانی حرفم را باور کنی، اگر بگویم پای دیگری در میان نیست؟» حمالی با پشته ی بزرگی از گونی های زغال از راه رسید. باید از دو پله بالا می رفت تا وارد دکان زغال فروشی شود. با آن که ابراهیم راهش را نبسته بود، از روی خستگی غرید: «راه را باز کن مزاحم!» هارون جا به جا شد و با دست لرزانش مگسی را از صورتش دور کرد. خمیازه ای پر سر و صدا کشید. زغال فروش کمک کرد تا حمال طناب ها را باز کند و بارش را آرام بر زمین بگذارد. به آمال چشم غره رفت. آمال ظرف کلوچه را به سمت خودش کشاند. ابراهیم خواست حرفی بزند که آمال انبر را برداشت و نوکش را به طرف او گرفت. _ گوش کن بزاز! به نفع توست که تصور کنی آن چه را الیاس درباره ی من گفته، راست است. اگر آن حرف ها را باور کنی. راحت تر فراموشم می کنی! حالا برای چندین بار می گویم برو دیگر سراغم نیا! ابراهیم به نوک تفتیده و چنگال مانند انبر، نگاه کرد. دیگر هیچ گرمی و امیدی در خودش نمی دید. شبیه منقلی سرد شده بود! انتظار داشت آمال از خودش در برابر حرف های الیاس دفاع کند. باور نمی کرد باز با تحقیر رانده شده باشد. با تصمیمی ناگهانی انبر را از دست آمال کشید و نوک داغ آن را به پیشانی چسباند. صدای جِز خوردن پوستش با سوزشی شدید در وجودش جاری شد. از آن که آن قدر خودش را خوار و خفیف کرده بود، عصبانی بود! می خواست تنبیه شود. دود از سرش برخاست. این بار آمال انبر را چنگ زد. _ چه کار می کنی دیوانه؟ عمویش چشم باز کرد و راست نشست. با چشمان گردش به ابراهیم خیره شد. طارق به کمک ابراهیم آمد. دست زیر بغلش برد. ابراهیم خجالت زده و پریشان ایستاد. جای نوک های انبر مثل دو خط موازی، میان پیشانی اش تاول زد. اشک در چشمان طارق دوید. ابراهیم سری تکان داد. _ چیزی نیست. این است دستمزد کسی که به دنبال هوای دلش راه بیفتد و بی تابی کند! بدتر از این حقم است، برویم. دیگر به آمال نگاه نکرد. راهشان را گرفتند و در روشنایی بیرون بازارچه رفتند و ناپدید شدند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
9.8M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📱 در جهان امروز که ادعای آزادی دارد هم مسدود و محدود کردن فضای مجازی، یک امر معمول و معقول تلقی می شود. 🔹 /جهان رسانه 📡 💻 📱 ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍃 از دنیایی که تنها یک بار تجربه می‌کنی ساده عبور نکن. «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌙 می‌رسد روزی که بی هم می شویم یک به یک از جمع هم کم می شویم می رسد روزی که ما در خاطرات موجب خندیدن و غم می‌شویم ………………………… قدر آدم های ارزشمند زندگیتان که دوستتان دارند را بدانید و بیشتر دوستشان بدارید! 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
استخدام به شرط برهنگی! 😳 در انگلیس رایج شده است که زنان نظافتچی اوکراینی رو به شرط برهنه کار کردن استخدام می کنند! ❗️ مگه نمی گفتند: این ها به خاطر ولنگاری در پوشش، چشم و دل سیر هستن؟! «زن، زندگی، آزادی» به سبک غربی! ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌳 جنگل تاژبان بانه / کردستان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌🌿🌸🌿 مهم‌ترین رابطه‌ی شما، رابطه با خودتان است. مهم‌ترین رابطه‌اى که نیاز به التیام دارد، رابطه با خودتان است و شخصى که در درجه ی نخست به عشقش نیاز دارید، خودتان هستید. تا خودتان را دوست ندارید و به خود کمک نکنید، نمی توانید دیگران را دوست بدارید و به آن ها کمک کنید. ✔️ وقتی خودم را به‌قدر کافی دوست داشتم، و برای سلامت روح، جسم  و حال خوبم‌ ارزش قائل شدم، شروع می کنم به ترک چیزهایی که سالم نیستند و مخرب آرامش و عزت نفس من هستند. یعنی آدم‌ها، مشاغل، عادات و اعتقاداتی را که مرا کوچک و حقیر نگه می‌دارند و آرامش مرا می گیرند کنار می گذارم. پیش تر فکر می‌کردم این‌ کار به معنی وفادار نبودن است ولی در واقع این معنای دوست داشتن خود و دیگران است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
زندگی، به آب توی ليوان ترک خورده می مونه؛ بخوری تموم می‌شه نخوری حروم می‌شه! 🌺 از زندگيت لذت ببر! 🌸 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🔘 آتش و هیزم 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃 فـکرهایِ خوب توی ذِهنـت بکار تا روحِـت جـوونه بزنـه. 🌱 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba