eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌿🌸🌿 ✋🏽 پنج چیز که از هم اکنون باید برای ترک کردنشان تلاش کنید: 🔸 ترس از تغییر 🔸 دلهره از آینده 🔸راضی نگه داشتن همه 🔸 زندگی کردن در گذشته 🔸 کم ارزش کردن خودتان 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 «او نشانه ی خداست!» 🎙 صدایی از بهشت «سردار شهید قاسم سلیمانی» ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃 تلاش ‌ڪن ‌ڪہ ‌تمــام روزهای عمـرت را‌ زنــدگی کنی. 🌳 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۰: پیرمردی چاق در فضایی تنگ و نیمه تاریک، روی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۱: ساعتی می‌گذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی نشسته بود و به آتشی خیره شده بود که دورتر، میان بازار، شعله می‌کشید. ابوالفتح آمد و جلویش ایستاد. انگشت در روغنی زد که ته پیاله‌ای بود. آن را آرام به تاول پیشانی‌اش مالید. ابراهیم واکنشی نشان نداد و حرفی نزد. ابوالفتح مقابلش نشست. ــ می آیی به مسجد برویم؟ ابراهیم پوزخند زد، اما نگاهش نکرد. ــ با این پیشانی؟ ــ زخم شمشیر که نیست! ــ هست؛ تو نمی‌بینی! پیرمردی لاغر عبور کرد که انبانی به دوش داشت. زیر بار، سری برای ابراهیم تکان داد و گذشت. ابراهیم با خود فکر کرد که او را کجا دیده بود. ذهنش خفته و تاریک بود. اما یادش آمد که او را در مسافرخانه ی الیاس دیده بود. نامش را به خاطر آورد؛ شعبان. به یاد آن شب بارانی افتاد که عشق آمال او را به آن جا کشانده بود. دیگر نمی‌خواست به آدم‌ها و مکان‌هایی فکر کند که ارتباطی با آمال داشتند و او را به یادش می‌آوردند. با آن که از الیاس بدش می‌آمد، اما دیگر مطمئن بود که حرف‌هایش راست بوده است. خود را سرزنش کرد که باید بعد از سخنان الیاس، دور آمال را خط می‌کشیده و سراغش را نمی‌گرفته است. نباید تعجب می‌کرد که دختری تنها و زیبا بلغزد یا دیگرانی فریبش دهند و او را بلغزانند. تنهایی و بی پناهی برای هر دختر زیبایی می‌توانست خطرات و آفت‌هایی داشته باشد. این بدشانسی او بود که به یکی از آن دختران زیبا و تنها دل باخته بود. اذان ظهر را که گفتند در راه مسجد در این باره با ابوالفتح گفتگو کرد. ابوالفتح گفت: «برای من عجیب است که این دختر تو را با این همه اصرار از خود می‌راند! حاضر نیست فریب کاری کند و خودش را پاک و بی‌گناه نشان دهد. نمی‌دانم معنایش چیست! شاید او هم به تو علاقه دارد و حاضر نیست با زندگی ات بازی کند. چنین گذشت و صداقتی در خور تقدیر است.» ــ زندگی سختی داشته؛ حالا هم مجبور است با عموی رباخوار و زن عموی ساحرش زندگی کند. ــ باید برایش دعا کنیم! ــ به نفع من است که فراموشش کنم و بروم به دنبال زندگی ام. کافی است به اُم جیران بگویم تا راه بیفتد و دختری را از خانواده ای متدین و خوش نام برایم خواستگاری کند. سرم که به زندگی و همسر و فرزند گرم شود، دیگر از موجودی به نام آمال یاد هم نخواهم کرد. اما انصاف نیست که او را در این شرایط دشوار رها کنم و بروم. ساعتی است مرتب به این فکر می‌کنم که خانه ی عمویش که شبیه دخمه است، جای زندگی نیست؛ یا این صحنه جلو چشمم است که او جلوی دکه بساط کرده است و یک گاری زیرش می‌گیرد و همه ی عمر عاجز و زمین گیرش می‌کند. ــ درک می‌کنم. از طرفی او را شایسته ی خودت نمی‌دانی؛ از طرفی نمی‌توانی نسبت به سرنوشتش بی تفاوت باشی! وضعیت دشواری است! نمی‌دانم باید برای تو دلسوزی کنم یا برای او! پس از نماز، به رأس الحسین رفتند و زیارت کردند. ابوالفتح بیخ گوشش گفت: «خدا می‌خواهد ما همیشه به حجت او توجه داشته باشیم و او را محور زندگی خود قرار دهیم. او انسان کامل است. از حال و روزمان خبر دارد. اگر دعایمان کند به اجابت نزدیک‌تر است. از او کمک بخواه! تنها نیستی! او درکت می‌کند. خدا دعای حجت خود را می‌پذیرد. حضرت جواد (ع) پیشوا و امام زمان ماست. نباید از او غافل باشیم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「🍀」 زندگی خود را روی دور تند قرار ندهید! کمی آرام بگیرید و به موسیقی زندگی گوش بسپارید. «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 وقتی ذهنتان را به حال خود رها کنید، به دنبال افکار منفی و احساسات منفی می رود! باید همواره آگاهانه، افکاری مثبت را به ذهن وارد کنیم. با جملات تأکیدی مثبت خواسته های خودمان را بیان کنیم، تا ذهن به دنبال راهکار برای اهدافمان برود. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹 برای انگشت نما شدن حاضرید بمیرید؟! 🙄 💉 تزریق ژل ها و دیگر مواد شیمیایی به پوست چه فجایعی به بار می آورند؟ 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍀🌺🍀 🍁 بیشترین نارضایتی مردان از زنان: ~ تكرار مسائل گذشته ~ غر زدن ~ سکوت آزار دهنده 🍁 بیشترین نارضایتی زنان از مردان: ~ بی‌توجهی ~ توجه بیش از حد مردان به کار ~ ضعیف بودن در روابط جنسی / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
「🦋」 یادت باشه: بعضی اتفاق ها باید تموم بشن تا اتفاق های بهتری شروع بشن! «زندگی زیباست» 🪴 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 این آقا اجازه نمی ده! /روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» ╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🍂 هر موقع احساس بی مصرفی کردی، یادت بیاد که سازمان ملل هنوز وجود داره! 🤭 ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
☑️ برای عمل کردن جسم انسان، باید او را بی هوش کرد. اما برای عمل کردن روح انسان، باید او را بیدار کرد! 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
💚 یادمان باشد که حق الناس، همیشه پول نیست، گاهی دل است. دلی که باید بدست می آوردیم و نیاوردیم. دلی که باید می دادیم و ندادیم. دلی که شکستیم و رهاکردیم. دلهای غمگینی که بی تفاوت از کنارشان گذشتیم. ❗️ خدا از حق الناس نمی گذرد! @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۱: ساعتی می‌گذشت که ابراهیم بیرون دکان روی کرسی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۲ : ابراهیم چشم‌هایش را بست و دست‌ها را برای دعا بالا آورد. اشکش به راه افتاد. دقیقه ای گذشت. چشم باز کرد و گفت: «ابوالفتح! تو بهترین دوست منی! پدرم کاروبارم را به تو سپرد. آن قدر به تو ایمان دارم که هرچه بگویی چشم بسته می‌پذیرم! درست نیست چیزی را از تو پنهان کنم! برایم سخت است بپذیرم که مولایمان در کودکی به امامت رسیده و حالا که تقریباً هم سن و سال من است، می‌تواند از محل زندگی اش در مدینه، از آن چه در دمشق در قلبم می‌گذرد، با خبر باشد. می‌دانم که خدا می‌تواند چنین قدرت و کمالی را به هر کس که بخواهد بدهد. می‌دانم که حضرت عیسی (ع) در نوزادی سخن گفته و خود را پیامبر نامیده است. از کرامت‌ها و معجزات پیامبران و امامان زیاد شنیده‌ام. همه را قبول دارم، اما من به دنبال یک نشانه‌ام تا خودم به یقین و باور قلبی برسم. به نظر تو این خواسته از ضعف ایمان من است؟» بیرون آمدند. آفتاب در حیاط مسجد می‌تابید. گرمای لذت بخشی بود. ابراهیم احساس می‌کرد برف‌های یخ زده ی وجودش آب می‌شوند. ابوالفتح گفت: «همه دوست داریم جای پای خدا را در زندگی خود ببینیم. خدا در سراسر زندگی ما حضور دارد. باید چشم دلمان را باز کنیم تا او را ببینیم! او هست؛ ما چشم بر او بسته‌ایم! اگر خوب نگاه کنی، همه ی زندگی ما نشانه است! طارق صورت فروش را جلو ابراهیم گذاشت. سکه‌ها را شمرد و تحویل داد. ــ فروشمان خیلی بهتر شده است! ابوالفتح دستی به شانه ی طارق زد و گفت: «کاش من هم یکی مثل طارق داشتم!» حواس ابراهیم جای دیگری بود. طارق کاسه ی آب را جلویش گرفت. توجهی نکرد. ــ باز آن پیرمرد آمد. گفت دوباره می‌آید. گفت نامش شعبان است. ابراهیم لحظه‌ای با کنجکاوی نگاهش کرد و بعد آهی کشید و سکه‌ها را در کیسه‌ای چرمی ریخت. ــ خودم دیدمش. کوله‌ای روی دوشش بود و از جلو دکان گذشت. با اشاره سلام کرد. اگر آمد و من نبودم، دو سکه یا قواره ای پارچه به او بده! به گمانم زیر دست آن الیاس، زندگی دشواری دارد! درِ دکان باز شد و شعبان سرش را داخل آورد و لبخندزنان سلام کرد. طارق آهسته گفت: «خودش است.» ابراهیم دست در کیسه کرد و سه سکه بیرون آورد. ایستاد و تعارف کرد. ــ سلام شعبان! بیا داخل! من را ببخش که دو بار آمده‌ای و من نبوده‌ام! بیا بنشین! یادش آمد که آن شب، نشانی دکان را به او داده بود. کرسی را نشانش داد. شعبان آمد و کنار ابوالفتح نشست. کیسه ای خالی روی دوشش بود. کفش کهنه‌ای به پایش بود. چند جایی از لباسش وصله داشت. طارق کاسه ی آب را به دستش داد. شعبان آب را نوشید و به ابراهیم لبخند زد. دندان‌هایش زرد و بلند بود. ــ دو بار دیگر هم آمدم که دکانت بسته بود! ابراهیم سکه‌ها را در دستش گذاشت. ــ می‌دانم زندگی سختی داری! الیاس مراعات سن و سالت را نمی‌کند. آن شب دیدم که حرف زشتی به تو زد. ببخش که این سکه‌ها مسی است! آن شب که سکه ی زر به الیاس دادم، مجبور بودم. کاش ثروتمند بودم و بیشتر کمکت می‌کردم! شعبان باز لبخند زد. دست پیش برد و سکه ها را در کیسه ی چرمی ابراهیم انداخت. ــ پولت را نگه دار! اگر گله و شکایتی از من شنیدی، دست در کیسه‌ات کن! آمده‌ام با تو حرف بزنم. آمده ام از آمال برایت بگویم؛ آنچه را راست است. برای همین آن شب نشانی دکانت را پرسیدم، نه برای چیز دیگری. ابراهیم گر گرفت و فشار خون را در چهره‌اش حس کرد. از خدا همین را می‌خواست که حقیقت را بفهمد. شعبان به طارق و ابوالفتح نگاهی انداخت. نمی‌دانست می‌تواند جلو آن ها حرف بزند یا نه. ابوالفتح برخاست برود که ابراهیم دستش را گرفت. ــ هر دو محرم اند. خیالت راحت باشد! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
⚫️ تهمت مانند زغال، شاید نسوزاند ولی حتماً سیاه می‌کند. «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌳 ویژگی های مؤمن 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
☘ نمی گم سخت نیست، ولی تو سخت تر باش! «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌙 مردم همه تو را به خدا سوگند می دهند اما برای من تو آن همیشه ای که خدا را به تو سوگند می دهم. «قیصر امین پور» ☘ «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
💠 حق پذیر باش تا عاقل شوی! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃 رویدادهای خوب به سراغ کسانی می‌روند که در کنار تلاش، باور هم دارند. رویدادهای خوبتر به سراغ کسانی می‌روند که در کنار تلاش و باور، صابر هم باشند. «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹 خانه‌اش پایین آمده است، ولی حجابش نه! به امدادگران می‌گوید: «من خوبم» تا کسی به او دست نزند! شکوه در زمان جنگ! حیا و عفت در زمان برهنگی! آفرین باد بر این زنان عفیف و شجاع! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
↪️ بهترين زمان براى یک شروع خوب، دقیقاً هم اکنون است. 🌸 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba
🚩 هر روز عاشورا و همه جا کربلاست! /دشمن شناسی 🐺 🔰 @sad_dar_sad_ziba ♦️
در بیمارستان می‌فهمید که تندرستی چه نعمت بزرگی است. در زندان می‌فهمید که آزادی، چه قدر مایه ی آرامش است. در قبرستان می‌فهمید که باید قدر زندگی را دانست. زمینی که امروز روی آن قدم می‌گذاریم فردا سقفمان خواهد بود. داشته هایمان قدر بدانیم! ‌ ‌ «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🖤 امروز سالگرد رحلت پدر این جانب است مردی مؤمن، جهادگر و مردمدار. لطفاً برای شادی این عزیز و همه ی درگذشتگان، صلوات و فاتحه ای بخوانید. با آرزوی تندرستی برای شما و خانواده ی گرامی شما! داغدار ابدی پدر «صابر دیانت» ◼️ @sad_dar_sad_ziba
2_144195453617616684.mp3
3.51M
🌿 🎶 «پاییز» 🎙 امین بانی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۲ : ابراهیم چشم‌هایش را بست و دست‌ها را برای
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۳: ابراهیم به طارق گفت: «برو برای مهمانمان شربت و شیرینی بگیر!» طارق با اکراه رفت. ابراهیم در را بست. چهارپایه ای را مقابل شعبان گذاشت و نشست. شعبان گفت: «باید زود بروم. حرف‌هایم را خلاصه می‌کنم.» ابراهیم از اشتیاق فراوان نمی‌دانست از آن فاصله ی نزدیک به کدام چشم شعبان نگاه کند. ــ می‌شنوم. آمال خیلی در آن مسافرخانه زحمت کشید. هیچ وقت الیاس به او مزدی نداد. شاید مزدش را به عمویش می‌داد. نمی‌دانم! آمال دستش کج نبود. هیچ وقت دزدی نکرد؛ نه از الیاس نه از مسافرها. سر و گوشش نمی‌جنبید. مثل یک فرشته، پاک بود. این اواخر که بالغ شده بود. الیاس برایش نقشه‌هایی کشید، اما آمال زیر بار نرفت. انگار خدا می‌خواست او را حفظ کند! شاید نصیحت‌های من هم بی‌تأثیر نبوده است! من او را بزرگ کردم. همیشه با من درد دل می‌کرد. مثل دختر خودم دوستش داشتم. چند باری مسافرها می‌خواستند او را از الیاس بخرند و با خود ببرند. من نگذاشتم. کتک هم خوردم. یک بار یکی پول خوبی به الیاس داد و او را کشان کشان با خود برد، اما هنوز چند ساعتی نگذشته بود که آمال برگشت. با چماق به جان آن مرد افتاده و فرار کرده بود. بیچاره به الیاس پناه آورد. گمان می‌کرد آن مسافر او را دزدیده است. من به او گفتم که الیاس او را فروخته است. باور نمی‌کرد تا آن که آن مسافر برگشت و با جنگ و دعوا پولش را از الیاس پس گرفت. سرش را با پارچه‌ای بسته بود. آمال سرش را شکسته بود. چند باری هم الیاس یا عمویش می‌خواستند او را در قبال پول، شوهر بدهند که آمال جار و جنجال به پا کرد و ظرف‌ها را شکست و در انباری زندانی شد. من دزدکی به او غذا می‌دادم. ایستاد و کیسه را روی شانه‌اش جا به جا کرد. ــ پدر و مادرش شهید شده‌اند. شهید همه جا حاضر است. دعای آن ها از آمال محافظت می‌کند. من به این چیزها اعتقاد دارم! ابراهیم دستش را گرفت. ــ بمان تا از تو پذیرایی کنیم! باید بروم! تو را که آن شب دیدم، در همان نگاه اول فهمیدم که جوان خوب و نجیبی هستی! سلامم را به آمال برسان! بگو همیشه دعایش می‌کنم! دلم خیلی برایش تنگ شده است! این مهم نیست؛ مهم این است که با مرد خوبی ازدواج کند و پس از سال‌ها رنج و محنت، خوشبخت شود و مزه ی راحتی را بچشد. البته عمویش در بدجنسی، دست کمی از الیاس ندارد. شنیده‌ام که ارثیه ی آمال را بالا کشیده است. از این غول بی شاخ و دم هر کاری ساخته است! شاید سنگی جلو پایتان بیندازد! توکلت به خدا باشد! اگر با آمال ازدواج کردی، خبرش را به من برسان! بعد از آن دیگر هیچ آرزویی ندارم! ابراهیم و ابوالفتح او را تا بیرون از دکان بدرقه کردند. ابراهیم گفت: «چند بار خواستم با او حرف بزنم، اما مرا از خودش می‌راند. از این بازار رفته است. گمش کرده بودم. امروز او را جلو دکه ی عمویش دیدم. به او گفتم که الیاس درباره‌اش چه گفته است. از خودش دفاع نکرد. برایش مهم نبود که در قلب من چه می‌گذرد و چه قدر برایم مهم است که او چه گذشته‌ای داشته باشد! چرا این طور رفتار می‌کند؟ انگار از هرچه مرد است، بدش می‌آید!» شعبان دستش را گرفت. ــ به او حق بده! کم نبودند مردانی که با او از عشق و ازدواج حرف زدند و قصد فریبش را داشتند. او به هیچ کدام اعتماد نکرد و فهمید که کار درستی کرده است. با چند بزرگ تر به خواستگاری اش برو! او را با سماجت از عمویش خواستگاری کن! راهش همین است! ــ تو مرد شریفی هستی شعبان! دلم گواهی می‌داد که آمال عفیف و پاک است! هیچ وقت بزرگواری ات را فراموش نمی‌کنم! ــ اگر ازدواج کردید، با او مهربان باش! شعبان قدم‌هایش را تند کرد و دور شد تا به کارهایش برسد. طارق با تُنگی شربت و ظرفی شیرینی از راه رسید، اما مهمان از راه دیگر رفته بود. پرسید: «چه می‌خواست؟ پول که نگرفت!» ابراهیم با خوشحالی گفت: «باور کن روزی او را از چنگ الیاس بدطینت نجات می دهم! انگار فرشته ای است که به شکل پیرمردی لاغر و فقیر درآمده است! بیایید برویم تا با هم شربت و شیرینی بخوریم!» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀 آرام باش! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂 گذشته هایت را ببخش! زیرا گذشته ها، همچون کفش های کودکی نه تنها برایت کوچکند بلکه تو را از گام برداشتن باز می دارند. ✅ از گذشته، تجربه ای و عبرتی برای تو کافی است! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba