🌙
گر مرد رهی، باخبر از ناله ی دل باش
زیرا که به هر قافله، بانگ جرسی هست
خواهی که دلت نشکند از سنگ مکافات
مشکن دل کس را که در این خانه کسی هست
«فروغی بسطامی»
🍀 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۳: ابراهیم به طارق گفت: «برو برای مهمانمان شربت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۴ :
ابوالفتح به ابراهیم گفت:
«عجب مرد با خدایی بود! در برابر خدمتی که کرد، هیچ نمیخواست؛ با آن که محتاج بود.»
ابراهیم اشکش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ابوالفتح تکه ای شیرینی به دهان او گذاشت و خندید.
ــ به گمانم این همان نشانهای بود که میخواستی! زود به مرادت رسیدی! باورت میشد به این زودی خدا یکی را با پای خودش به دکانت بفرستد تا دروغهای الیاس و پاک بودن آن دختر تنها و عفیف را نشانت دهد؟ باید ایمان بیاوریم که کارها دست خداست و در دقیقهای میتواند حقیقت را برملا کند و دلهای مضطرب را به آرامش برساند!
ابراهیم گفت:
«اگر خدا شعبان را فرستاد تا به من آرامش بدهد، امیدوارم بقیهاش را هم سبب سازی کند! من شایسته ی این لطف الهی نبودم؛ به گمانم امام دعایم کرده باشد!»
شام میخوردند که درِ خانه به صدا درآمد. مادر در بسترش نشسته و به دیوار تکیه کرده بود. لحاف را روی پاهایش انداخته بود تا گرم بماند. دو تکه چوب در آتشدان میسوخت. ابراهیم پیه سوز را از کنار سفره برداشت و برخاست.
گفت:
«خدا کند اُم جیران باشد!»
خودش بود. آمد نزدیک مادر کنار سفره نشست. اما به نان و دوغ کشک دست نبرد.
ــ شما بخورید. من شام مفصلی خوردهام.
ابراهیم لبخند زد.
ــ ابوالفتح برایم تعریف کرد که امروز چه ماجراهایی را از سر گذراندهای! با آن که هنوز این دختر را ندیدهام، ازش خوشم آمد! میدانم آن بازارچه کجاست! همین روزها میروم سراغش!
مادر با بدگمانی به آن ها نگاهی انداخت و دست از غذا کشید.
به اُم جیران گفت:
«نمیخواهد زحمت بکشی! مگر من مرده ام؟»
ــ ببخشید مادر! تو از جایت تکان بخور با هم میرویم!
ــ مگر دختر قحطی است که باید برویم بازارچه و یکی را کنار بساط دست فروشیاش ببینیم؟
باز صدای در آمد. مادر ناچار ساکت شد.
اُم جیران لب ورچید و گفت:
«شاید ابوالفتح است!»
مادر با آن که ناراحت بود، دنباله ی حرفش را نگرفت. لحاف را کنار زد و چادر به سر انداخت.
ــ هم کشک است و هم نان! بگو بیاید داخل!
ابراهیم پیه سوز را برداشت و رفت تا در را باز کند. میدانست مادرش با ازدواج او و آمال موافق نخواهد بود. اگر ابوالفتح به جمعشان اضافه میشد، شاید میتوانستند متقاعدش کنند که آمال را ببیند. در را که باز کرد، از دیدن کسانی که آمده بودند، جا خورد. عبدالکریم بازرگان بود و دخترش حبه و همسرش و یک زن خدمتکار که فانوسی در دست داشت.
عبدالکریم به خلاف همسر و دخترش لاغر بود. ابراهیم را در آغوش کشید و بوسید.
ــ خدا پدرت را رحمت کند! خیلی شبیه او شدهای! حاضر نشد با من شراکت کند وگرنه الآن خانهاش این نبود!
همسر و دخترش طوری وارد حیاط شدند که انگار وارد خرابهای شدهاند. نوعی تأسف و ناباوری در نگاهشان بود. خدمتکار فانوس را جلوتر میبرد تا راه را ببینند. ابراهیم، حبه را چند سال پیش دیده بود. آن موقع کوچک و لاغر بود. تعجب کرد که آن قدر رشد کرده بود.
ــ بفرمایید! خوش آمدید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
☀️
تردید نکن که نوری هست.
شاید تصور کنی چندان نباشد که گفته اند،
اما یقین کن آن قدر هست که از پس تاریکی های زندگی ات برآید.
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
این که خود را آزاد بگذارید تا مجبور نباشید در مورد همه چیز و همه کس اظهار نظر کنید، حس خیلی خوبی دارد.
اصلاً نیاز نیست نگران این باشید که بینظری شما به عنوان ضعف فکریتان تلقی شود. چون این گونه نیست.
اظهار نظر نکردن درمورد هر چیز و هر کس، نشانه ی هوش شماست و موجب افزایش وقار شما می شود.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
❗️ مسجد غیر اسلامی هم داریم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🐠
جلیقهی نجات را بر تن ماهی بکنید، میشود جلیقه مرگ.
در زندگی، برای همه نسخهی یکسان نپیچید، همه مثل هم نیستند.
🍀 «زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
دوست بدارید و بگذارید دوست داشته شوید؛
آدم بدون عشق و محبت و دوستی زندگی از گلویش پایین نمیرود.
«نیاز به دوست داشتن» و «نیاز به دوست داشته شدن»، دو نیاز ضروری انسان هستند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴
امام على (درود خدا بر او):
«هر كس عيب تو را برايت آشكار كرد، او دوست توست.»
«غررالحكم، حدیث ۸۲۱۰»
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۵ :
ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را مرتب کند. مادر دستپاچه شد و خواست سفره را جمع کند که اُم جیران نگذاشت.
ــ گناه که نمیکنید! شام میخورید!
مادر به زحمت پاهایش را جمع کرد و دست به لبه ی طاقچه گرفت تا بایستد و احترام کند. نتوانست. مهمانها نشستند. خدمتکار فانوس را روی طاقچه گذاشت و گوشهای ایستاد. ابراهیم لحاف را جمع کرد و به اتاق دیگر برد. مادر هم خوشحال بود و هم از سادگی خانه و زندگیشان خجالت میکشید.
ــ کاش خبر داده بودید تا برای پذیرایی از شما تدارک میدیدیم!
عبدالکریم گفت:
«برای عیادت آمدهایم. نه برای مهمانی. احوالی میپرسیم و زود رفع زحمت میکنیم!»
حبه و مادرش حال مادر را پرسیدند و پس از آن ساکت ماندند. معلوم بود که حبه از آمدن به آن خانه راضی نیست. گاهی به اثاثیه ی ساده ی اتاق نیم نگاهی میانداخت و اخم میکرد. بر خلاف جثه ی بزرگش، رفتارش هنوز بچگانه بود. اینها از چشم ابراهیم پنهان نبود. مادر اُم جیران را معرفی کرد.
سکوت که آزاردهنده شد، گفت:
«نان و کشکی هست؛ بفرمایید!»
عبدالکریم تشکر کرد و مادر گفت:
«یاد عروسی خواهرزادهام طاووس به خیر! حبه خانم آن روز چه لباس برازندهای پوشیده بود! همه ی نگاهها به او بود!»
حبه به این تعریف توجهی نشان نداد. عبدالکریم از زیر شالی که به کمر بسته بود، شیشه ای کوچک بیرون آورد و به دست مادر داد.
ــ این روغن مار است. از هند آوردهام. برای ورم مفاصل و درد استخوان مفید است. اگر افاقه کرد بگویید تا دوباره تقدیم کنم.
مادر تشکر کرد و عبدالکریم توضیح داد که چه گونه روغن مار را میگیرند.
اُم جیران سفره را جمع کرد و با پیه سوز به اتاق کناری رفت تا شربتی درست کند.
عبدالکریم گفت:
«من از همان اول که کار تجارت را شروع کردم، اجناس کوچک و گران قیمت را خرید و فروش میکردم؛ مثل زعفران، عطر، ادویه، دارو و البته روغنهای دارویی. حالا هم برنامهام همین است. گاهی بار یک شترم به اندازه بار صد شتر دیگران ارزش دارد.»
به ابراهیم گفت:
«دکان پدر را بفروش! مال التجارهای فراهم کن و در سفرها همراه من شو! من به یک مباشر جوان و قابل اعتماد احتیاج دارم! البته دستمزدی به تو نخواهم داد، اما یادت خواهم داد که در هر دیاری چه بخری و در کدام شهر بفروشی!»
مادر نتوانست جلو شادیاش را بگیرد.
ــ خدا به کسب و کارتان برکت بیشتری بدهد! دست ابراهیم را بگیر! پسرم با ایمان و درستکار است!
ابراهیم گفت:
«ممنونم، اما من نمیتوانم مادرم را تک و تنها رها کنم و به سفرهای دور و دراز بروم! همین دکان و خانه هم از سر ما زیاد است! مادرم از هر چیزی برایم مهم تر است! او را که دارم، چیزی کم ندارم!»
مادر خنده کنان گفت:
«میبینی چه قدر با محبت است! اگر ازدواج کند، من تنها نخواهم بود!»
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«پس هرچه زودتر ازدواج کن! چیزی که برای جوان شایستهای مثل تو فراوان است، دختر شایسته است! فقط انتخاب کن.»
مادر با لبخندی محبت آمیز به حبه نگاه کرد و باز او توجهی نشان نداد. مهمانها شربت آلبالو را خوردند و رفتند. مادر از خوشحالی در پوستش نمیگنجید!
چه شکوه و جلالی داشتند! لباس خدمتکارشان از سر و وضع ما بهتر بود! رفتند و این خانه تاریک شد!
اُم جیران گفت:
«خانه تاریک شد، چون فانوس را بردند! از حباب فانوسشان خوشم آمد!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
در دایره قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://splus.ir/roo_be_raah
🪴
🌿🌸🌿
دوتا از شاخصه های #سلامت_روان :
۱) برون گرایی:
اهل معاشرت سالم بودن
۲) وجدان گرایی:
در زندگی به چیزی معتقد بودن و برای رفتارها چهار چوب و قاعده داشتن
از میان اطرافیان، افرادی که این گونه هستند را برای همراهی کنار بگذار.
همراه و رفیق خیلی مهم است. رفیق خوب پیدا کن. همراه و رفیق خوب آدم را خوشبخت میکند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛
امام حال رفیقش را پرسید.
گفت:
حالش خوب است؛ سلامتان را رساند!
شنید:
خدا رحمتش کند!
از دنیا رفت. دو روز بعد از این که تو راهی سفر شدی!
مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛
گفت:
به خدا او سالم بود!
امام فرمود:
مگر هر کس میمیرد به خاطر بیماری میمیرد؟!
مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید:
این مرد که بود؟
امام باقر (درود خدا بر او) فرمود:
«او از دوستان ماست؛
خیال می کنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟!
چه بد خیالی!
به خدا سوگند هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست!
ما را همیشه حاضر بدانید؛
و عادت کنید به کارهای خیر.»
📚 [بحار الانوار ،ج۴۶، ص۲۴۳]
---------------------
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
هم باعث بهتر شدن حال منی
هم شادی پاگرفته در فال منی
ای عشق که چون سایه نشستی در من
من مال توام تو هم فقط مال منی!
«صفيه قومنجانی»
🌿 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
چه خوب شد که من آفریده شدم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 زنِ تبر به دست!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
ده مورد از عادات افراد موفق:
🔹 سحرخیزی
🔹 مثبتنگری
🔹 ورزش منظم
🔹 مطالعهی مداوم
🔹 کمک کردن به دیگران
🔹 همرنگ جماعت نشدن
🔹 دنبال کردن جدی اهداف خود
🔹 کمک گرفتن از مشاوران مجرب
🔹 نشست و برخاست با افراد موفق
🔹 روزانه ۱۵ تا ۳۰ دقیقه تفکر و تعمق
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☑️
فرعون هم برای جلوگیری از ظهور موسی، هر چه توانست کودکان و حتی بچه های درون شکم مادران را به قتل رسانید، اما موسی زنده ماند و خدای حکیم، کاری کرد که او در قصر خود فرعون بزرگ شود!
#کودک_کشی
#جنایتکاران_صهیونیست
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۵ : ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۶:
مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش بگیرد. ابراهیم نشست و خود را پیش کشید. مادر او را در بغل گرفت و بوسید. اشکش جاری شد.
ــ خدا یار بی کسان است. باورت میشد که حاج عبدالکریم بازرگان، همسر و دخترش را بردارد و بیاورد خانه ی ما، برای خواستگاری از تو؟
عیادت از من بهانه بود! شکر خدا هم صاحب همسر زیبا و اصل و نسبدار و ثروتمند شدی و هم شغلی پردرآمد! میگفتی که پیشنهادش را پذیرفتهای!
ابراهیم طوری که مادرش ناراحت نشود، با لحنی آرام و شمرده گفت:
«عبدالکریم فقط میخواهد از من استفاده کند! چیزهایی درباره ی مباشرش شنیدهام که قابل اعتماد نبوده و شترها و بارشان را برداشته و فرار کرده است. عبدالکریم نه به فکر شماست، نه دکان من و نه دخترش را به کسی میدهد که همیشه در سفر باشد!»
ــ وقتی به خواستگاری اش رفتیم، معلوم میشود!
ابراهیم همچنان آرام گفت:
«برایتان مهم نیست من با کسی زندگی کنم که دوستش دارم؟ کسی که من با او خوشبخت خواهم شد حبه نیست!»
ــ تو بیتجربهای! چرا حرف مادرت را نمیپذیری که با حبه خوشبخت میشوی و دوستش خواهی داشت؟
اُم جیران ترجیح داده بود ساکت بماند و دخالت نکند.
ابراهیم گفت:
«شما به خوشبختی من فکر میکنید یا به ثروت عبدالکریم و جهیزیه ی حبه؟»
ــ آن ها آبرومندند. حسب و نسب دارند. حبه زیباست. از اقوام اند. ازدواج با او صله ی رحم است. البته دارا هم هستند. من آرزو دارم با کسی وصلت کنی که بتوانی سرت را بالا بگیری و با بزرگان نشست و برخاست کنی!
ــ دختری که خدمتکار دارد و دست به سیاه و سفید نمیزند، نمیآید این جا پرستاری شما را بکند و کنار اجاق بایستد و غذا بپزد؛ البته اگر بلد باشد! از قصر پدرش به این خانه نمیآید!
ببین مادر! من چند سال است آرزو دارم به سفر حج بروم! امسال ابوالفتح و اُم جیران قرار است تا دو هفته ی دیگر راهی شوند. میخواهم با کاروان آن ها بروم! یکی باید باشد که از شما مراقبت کند! عروسی مثل آمال از جان و دل این کار را میکند، اما حبه هرگز!
مادر برآشفت و ابراهیم را از خود دور کرد.
ــ نمیخواهم اسم این دختر را بشنوم! هیچ کس قابل مقایسه با حبه و خانوادهاش نیست!
ابراهیم از اندوه فراوان، چنگ به موهایش زد و چشمها را بست.
مادر صدایش را پایین آورد و دستی به سر پسرش کشید.
ــ ما هم خودمان را بالا میکشیم! خانه مان را عوض میکنیم! خدمتکار میگیریم! دکان را بفروش و خودت و پولت را بسپار به پدر حبه! من حالم بهتر خواهد شد! چند سفر که بروی، با درآمدت میتوانی خانهای بزرگ بخری و با جهیزیه ی حبه تزیینش کنی!
ــ من دوست ندارم مباشر این آدم باشم و با دخترش زندگی کنم! ترجیح میدهم شریک میکال شوم و به حلب بروم و سر و کاری با این خانواده نداشته باشم!
مادر با پشت دست اشاره کرد تا ابراهیم از او فاصله بگیرد.
ــ دور شو! باورم نمیشود بخواهی به بختی که با پای خودش به خانه ات آمده است، پشت پا بزنی! یا با حبه ازدواج میکنی یا دیگر با تو حرف نخواهم زد.
ابراهیم خود را عقب کشید و با آه و افسوس سر را بر دیوار تکیه داد.
اُم جیران پیش از رفتن به مادر گفت:
«از خوابهای خیال انگیز بیدار شو! به نان و کشکت نگاه کن و لقمه را اندازه ی دهانت بردار تا خفهات نکند! من فکر میکردم برای این جوان گشایشی شده است! نگو که مشکل اصلی این جاست، در همین اتاق، درست همین جا که تو نشستهای!»
اُم جیران کفشش را پوشید و رفت و مادر صدا رساند که:
«همهاش زیر سر تو و ابوالفتح است! چرا امشب به جای خوشحال بودن باید جر و بحث کنیم؟ معلوم است چون بچهام را گمراه کردهاید!»
اُم جیران از حیاط گفت:
«مادر گاهی از دلسوزی زیاد بچهاش را میسوزاند. خدا همه را به راه راست هدایت کند!»
مادر پوزخند زد.
ــ زن خوبی است. عیبش این است که فقط حرف خودش را میزند!
ابراهیم هم پوزخند زد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
⛅️
در راه برگشت از دانشگاه، این صحنه ی زیبا رو دیدم و به وجد اومدم و ازش عکس گرفتم.
یاد این شعر حافظ افتادم که گفت:
«منشین با بدان که صحبت بد
گرچه پاکی تو را پلید کند
آفتابی بدین بزرگی را
تکه ای ابر، ناپدید کند»
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
احساس خوبی خواهی داشت
اگر امروزت را
چنان زندگی کنی
که نه دلهره ی فردایی باشد
و نه حسرت گذشته.
#زندگی_در_زمان_حال
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً نرو،
لطفاً بمون،
لطفاً تموم نشو،
به خاطر پادشاه رؤیاها! ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
「🦋」
لطفاً آدم امنی باشید؛
برای عشق
برای رفاقت
برای زندگی آدم ها.
مراقب تصوری که از شما در ذهن دارند، مراقب اعتبارتون تو قلب خوبان و عزیزانتون باشید.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی
#تولد_حضرت_زینب (درود خداوند بر ایشان) مبارک!🎈
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۶: مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۷:
تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رقص شعله در آتشدان خیره شد و فکر کرد. خود را می دید که مقابل دو راهی ایستاده بود و نمی دانست کدام راه را در پیش بگیرد. یک طرف آمال بود و یک طرف حبه. کفه ی حبه اندک اندک سنگینی می کرد، زیرا مادر کنارش بود. حدس می زد اگر به خواستگاری حبه بروند، جواب منفی خواهد شنید، اما مطمئن نبود، آرزویش آمال بود، اما نمی خواست او را به قیمت آزردن مادر به دست آورد. آرزو داشت مادر آمال را بپذیرد و دوست داشته باشد. آه می کشید. این آرزویی بود که انگار به آن دسترسی نداشت! دلخوشی اش به این بود که اگر مجبور می شد با حبه زندگی کند. آمال نمی رنجید، چون آمال به او علاقه ای نداشت؛ عشقشان یک طرفه بود! فقط خودش رنج می برد!
خروس خوان که مادر بیدارش کرد. سرش مثل کلوخ به گِل نشسته و نم کشیده سنگینی می کرد و چشمانش باز نمی شد. خواب دیده بود که در بازار سکه ای کف دست آمال گذاشته بود و کلوچه ای گرفته بود که می درخشید. آمال به او لبخند زده بود. به شانس خودش پوزخند زد که باید آن لبخند محبت آمیز را در خواب می دید!
صبحانه که خوردند. مادر گفت:
«تا صندوقچه ی لباسش را بیاورد.»
گفت:
«صبحی کار را تعطیل کن! تا من لباس مناسبی می پوشم. برو الاغی برایم کرایه
کن! خودت هم لباس مهمانی ات را بپوش! به خانه ی عبدالکریم می رویم! باید به او بگویی که پیشنهادش را قبول کرده ای! من هم تصمیم دارم حبه را برایت خواستگاری کنم!»
ابراهیم بهانه آورد:
«خیلی زود نیست؟ نباید گمان کنند دستپاچه شده ایم! تازه دیشب به عیادت شما آمدند و امروز آفتاب بالا نیامده می خواهید راه بیفتد و بروید خواستگاری؟ این همه شتاب برای چه؟می گویند هول شده ایم!»
مادر لبخند پر مهری زد.
_ تا تنور داغ است باید نان را چسباند! می خواهم با آمدن حبه به این خانه به زندگی تو و خودم سروسامانی بدهم!
ابراهیم پیش از رفتن گفت:
«دو چیز از من می خواهید که هر دو برایم سخت و ناگوار است؛ ازدواج با حبه و شاگردی عبدالکریم! برایم مثل اسارت و بندگی است! برای رضای خدا که در خشنودی شماست. حاضر شدم از آمال بگذرم و با حبه ازدواج کنم. اما اجازه بدهید اگر خواستگاریمان را نپذیرفتند، من هم به پیشنهادشان جواب رد بدهم!»
مادر موافقت کرد.
_ اگر قرار است دختر به ما ندهند، کارشان هم بخورد توی سرشان!
ابراهیم الاغ را تا در اتاق برد. دست مادر را گرفت تا از چهار پایه ای بالا برود و سوار الاغ شود. روی پالان الاغ، بالشی گذاشته بود تا مادر راحت باشد. پاهای مادر را در خورجین گذاشت تا تعادلش را حفظ کند و سردش نشود. راه افتادند.
_ دیشب از آن روغن مار به پاهایم مالیدم، راحت تر خوابیدم.
_ اما من دیشب تا سحر بیدار بودم. خواب به چشمم نمی آمد. نمی دانستم باید چه کار کنم! عاقبت تصمیم گرفتم برای این که شما ناراحت نشوید پای روی دلم بگذارم و با شما همراهی کنم! با خودم گفتم چه فایده اگر عروسی به این خانه بیاید و شما چشم دیدنش را نداشته باشید!
_ کم کم دارد عقل به سرت می آید! من خیرت را می خواهم از این تصمیم پشیمان نمی شوی!
ابراهیم کنار مادر حرکت می کرد تا بیشتر مراقبش باشد.
_ بهتر نبود به اُم جیران هم می گفتیم تا با ما بیاید!
- نمی آید من می شناسمش! از من دلخور شده است. وقتی حبه را به خانه آوردم می فهمد حق با من بوده است!
نرمک نرمک از کوچه ها و محله ها و بازارهایی می گذششتند و به قسمت ثروتمندنشین شهر رسیدند. این جا کوچه ها و خانه ها بزرگ تر و زیباتر بود. کسی حق نداشت در آن محله گدایی کند. مادر خسته شده بود که مقابل خانه باغی بزرگ ایستادند. مادر آهی کشید و گفت:
«نباید دست خالی می آمدیم! کاش تحفه ای برای عروسم گرفته بودم!»
ابراهیم حلقه ی بزرگ روی در را کوبید و گفت:
«بگذارید به ما جواب مثبت بدهند، آن وقت هدیه ای برای عروستان بگیرید!»
دلش پر از آشوب بود. به یاد امامش افتاد.
در دل به او گفت:
«از خدا بخواهید مرا به خودم وا نگذارد!اگر رضای خدا در این باشد که حبه همسرم شود و آمال را از یاد ببرم، من هم راضی ام! اما به دعایتان نیاز دارم که بتوانم از پس این کار دشوار و طاقت فرسا برایم!»
خدمتکاری در را باز کرد. مادر سرش را بالا گرفت و گفت که از اقوام صاحب خانه اند. خدمتکار آن ها را تا ساختمان میان باغ همراهی کرد. خدمتکار دیگری رفت تا خبر دهد. ابراهیم الاغ را کنار ایوان برد و کمک کرد مادر پیاده شود. خدمتکار الاغ را به اصطبل برد. خدمتکار دوم آمد و به اندرونی راهنماییشان کرد. از سرسرایی گذشتند و وارد اتاق بزرگ و مجلل، ویژه ی مهمانان شدند. مادر روی کرسی ظریفی نشست که تشک داشت. لب گزید و پاهایش را مالید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📿
جایی که تو دستت نمیرسد،
خدا شاخهها را پایین میآورد.
من این صحنه را بارها دیدهام.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba