🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۴ : ابوالفتح به ابراهیم گفت: «عجب مرد با خدا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۵ :
ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را مرتب کند. مادر دستپاچه شد و خواست سفره را جمع کند که اُم جیران نگذاشت.
ــ گناه که نمیکنید! شام میخورید!
مادر به زحمت پاهایش را جمع کرد و دست به لبه ی طاقچه گرفت تا بایستد و احترام کند. نتوانست. مهمانها نشستند. خدمتکار فانوس را روی طاقچه گذاشت و گوشهای ایستاد. ابراهیم لحاف را جمع کرد و به اتاق دیگر برد. مادر هم خوشحال بود و هم از سادگی خانه و زندگیشان خجالت میکشید.
ــ کاش خبر داده بودید تا برای پذیرایی از شما تدارک میدیدیم!
عبدالکریم گفت:
«برای عیادت آمدهایم. نه برای مهمانی. احوالی میپرسیم و زود رفع زحمت میکنیم!»
حبه و مادرش حال مادر را پرسیدند و پس از آن ساکت ماندند. معلوم بود که حبه از آمدن به آن خانه راضی نیست. گاهی به اثاثیه ی ساده ی اتاق نیم نگاهی میانداخت و اخم میکرد. بر خلاف جثه ی بزرگش، رفتارش هنوز بچگانه بود. اینها از چشم ابراهیم پنهان نبود. مادر اُم جیران را معرفی کرد.
سکوت که آزاردهنده شد، گفت:
«نان و کشکی هست؛ بفرمایید!»
عبدالکریم تشکر کرد و مادر گفت:
«یاد عروسی خواهرزادهام طاووس به خیر! حبه خانم آن روز چه لباس برازندهای پوشیده بود! همه ی نگاهها به او بود!»
حبه به این تعریف توجهی نشان نداد. عبدالکریم از زیر شالی که به کمر بسته بود، شیشه ای کوچک بیرون آورد و به دست مادر داد.
ــ این روغن مار است. از هند آوردهام. برای ورم مفاصل و درد استخوان مفید است. اگر افاقه کرد بگویید تا دوباره تقدیم کنم.
مادر تشکر کرد و عبدالکریم توضیح داد که چه گونه روغن مار را میگیرند.
اُم جیران سفره را جمع کرد و با پیه سوز به اتاق کناری رفت تا شربتی درست کند.
عبدالکریم گفت:
«من از همان اول که کار تجارت را شروع کردم، اجناس کوچک و گران قیمت را خرید و فروش میکردم؛ مثل زعفران، عطر، ادویه، دارو و البته روغنهای دارویی. حالا هم برنامهام همین است. گاهی بار یک شترم به اندازه بار صد شتر دیگران ارزش دارد.»
به ابراهیم گفت:
«دکان پدر را بفروش! مال التجارهای فراهم کن و در سفرها همراه من شو! من به یک مباشر جوان و قابل اعتماد احتیاج دارم! البته دستمزدی به تو نخواهم داد، اما یادت خواهم داد که در هر دیاری چه بخری و در کدام شهر بفروشی!»
مادر نتوانست جلو شادیاش را بگیرد.
ــ خدا به کسب و کارتان برکت بیشتری بدهد! دست ابراهیم را بگیر! پسرم با ایمان و درستکار است!
ابراهیم گفت:
«ممنونم، اما من نمیتوانم مادرم را تک و تنها رها کنم و به سفرهای دور و دراز بروم! همین دکان و خانه هم از سر ما زیاد است! مادرم از هر چیزی برایم مهم تر است! او را که دارم، چیزی کم ندارم!»
مادر خنده کنان گفت:
«میبینی چه قدر با محبت است! اگر ازدواج کند، من تنها نخواهم بود!»
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«پس هرچه زودتر ازدواج کن! چیزی که برای جوان شایستهای مثل تو فراوان است، دختر شایسته است! فقط انتخاب کن.»
مادر با لبخندی محبت آمیز به حبه نگاه کرد و باز او توجهی نشان نداد. مهمانها شربت آلبالو را خوردند و رفتند. مادر از خوشحالی در پوستش نمیگنجید!
چه شکوه و جلالی داشتند! لباس خدمتکارشان از سر و وضع ما بهتر بود! رفتند و این خانه تاریک شد!
اُم جیران گفت:
«خانه تاریک شد، چون فانوس را بردند! از حباب فانوسشان خوشم آمد!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
در دایره قسمت، ما نقطه ی تسلیمیم
لطف آن چه تو اندیشی، حکم آن چه تو فرمایی
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://splus.ir/roo_be_raah
🪴
🌿🌸🌿
دوتا از شاخصه های #سلامت_روان :
۱) برون گرایی:
اهل معاشرت سالم بودن
۲) وجدان گرایی:
در زندگی به چیزی معتقد بودن و برای رفتارها چهار چوب و قاعده داشتن
از میان اطرافیان، افرادی که این گونه هستند را برای همراهی کنار بگذار.
همراه و رفیق خیلی مهم است. رفیق خوب پیدا کن. همراه و رفیق خوب آدم را خوشبخت میکند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از آفریقا آمده بود برای دیدن امامش؛
امام حال رفیقش را پرسید.
گفت:
حالش خوب است؛ سلامتان را رساند!
شنید:
خدا رحمتش کند!
از دنیا رفت. دو روز بعد از این که تو راهی سفر شدی!
مرد آفریقایی غرق حیرت شد؛
گفت:
به خدا او سالم بود!
امام فرمود:
مگر هر کس میمیرد به خاطر بیماری میمیرد؟!
مرد آفریقایی که رفت ابابصیر پرسید:
این مرد که بود؟
امام باقر (درود خدا بر او) فرمود:
«او از دوستان ماست؛
خیال می کنید شما از چشم و گوش ما دور هستید؟!
چه بد خیالی!
به خدا سوگند هیچ چیز از اعمال شما بر ما مخفی نیست!
ما را همیشه حاضر بدانید؛
و عادت کنید به کارهای خیر.»
📚 [بحار الانوار ،ج۴۶، ص۲۴۳]
---------------------
#داستانَک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙
هم باعث بهتر شدن حال منی
هم شادی پاگرفته در فال منی
ای عشق که چون سایه نشستی در من
من مال توام تو هم فقط مال منی!
«صفيه قومنجانی»
🌿 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🪴
چه خوب شد که من آفریده شدم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔘 زنِ تبر به دست!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌿🌸🌿
ده مورد از عادات افراد موفق:
🔹 سحرخیزی
🔹 مثبتنگری
🔹 ورزش منظم
🔹 مطالعهی مداوم
🔹 کمک کردن به دیگران
🔹 همرنگ جماعت نشدن
🔹 دنبال کردن جدی اهداف خود
🔹 کمک گرفتن از مشاوران مجرب
🔹 نشست و برخاست با افراد موفق
🔹 روزانه ۱۵ تا ۳۰ دقیقه تفکر و تعمق
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
☑️
فرعون هم برای جلوگیری از ظهور موسی، هر چه توانست کودکان و حتی بچه های درون شکم مادران را به قتل رسانید، اما موسی زنده ماند و خدای حکیم، کاری کرد که او در قصر خود فرعون بزرگ شود!
#کودک_کشی
#جنایتکاران_صهیونیست
#تلنگر 👌🏼
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۵ : ابراهیم جلوتر رفت تا خبر دهد و اتاق را م
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۶:
مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش بگیرد. ابراهیم نشست و خود را پیش کشید. مادر او را در بغل گرفت و بوسید. اشکش جاری شد.
ــ خدا یار بی کسان است. باورت میشد که حاج عبدالکریم بازرگان، همسر و دخترش را بردارد و بیاورد خانه ی ما، برای خواستگاری از تو؟
عیادت از من بهانه بود! شکر خدا هم صاحب همسر زیبا و اصل و نسبدار و ثروتمند شدی و هم شغلی پردرآمد! میگفتی که پیشنهادش را پذیرفتهای!
ابراهیم طوری که مادرش ناراحت نشود، با لحنی آرام و شمرده گفت:
«عبدالکریم فقط میخواهد از من استفاده کند! چیزهایی درباره ی مباشرش شنیدهام که قابل اعتماد نبوده و شترها و بارشان را برداشته و فرار کرده است. عبدالکریم نه به فکر شماست، نه دکان من و نه دخترش را به کسی میدهد که همیشه در سفر باشد!»
ــ وقتی به خواستگاری اش رفتیم، معلوم میشود!
ابراهیم همچنان آرام گفت:
«برایتان مهم نیست من با کسی زندگی کنم که دوستش دارم؟ کسی که من با او خوشبخت خواهم شد حبه نیست!»
ــ تو بیتجربهای! چرا حرف مادرت را نمیپذیری که با حبه خوشبخت میشوی و دوستش خواهی داشت؟
اُم جیران ترجیح داده بود ساکت بماند و دخالت نکند.
ابراهیم گفت:
«شما به خوشبختی من فکر میکنید یا به ثروت عبدالکریم و جهیزیه ی حبه؟»
ــ آن ها آبرومندند. حسب و نسب دارند. حبه زیباست. از اقوام اند. ازدواج با او صله ی رحم است. البته دارا هم هستند. من آرزو دارم با کسی وصلت کنی که بتوانی سرت را بالا بگیری و با بزرگان نشست و برخاست کنی!
ــ دختری که خدمتکار دارد و دست به سیاه و سفید نمیزند، نمیآید این جا پرستاری شما را بکند و کنار اجاق بایستد و غذا بپزد؛ البته اگر بلد باشد! از قصر پدرش به این خانه نمیآید!
ببین مادر! من چند سال است آرزو دارم به سفر حج بروم! امسال ابوالفتح و اُم جیران قرار است تا دو هفته ی دیگر راهی شوند. میخواهم با کاروان آن ها بروم! یکی باید باشد که از شما مراقبت کند! عروسی مثل آمال از جان و دل این کار را میکند، اما حبه هرگز!
مادر برآشفت و ابراهیم را از خود دور کرد.
ــ نمیخواهم اسم این دختر را بشنوم! هیچ کس قابل مقایسه با حبه و خانوادهاش نیست!
ابراهیم از اندوه فراوان، چنگ به موهایش زد و چشمها را بست.
مادر صدایش را پایین آورد و دستی به سر پسرش کشید.
ــ ما هم خودمان را بالا میکشیم! خانه مان را عوض میکنیم! خدمتکار میگیریم! دکان را بفروش و خودت و پولت را بسپار به پدر حبه! من حالم بهتر خواهد شد! چند سفر که بروی، با درآمدت میتوانی خانهای بزرگ بخری و با جهیزیه ی حبه تزیینش کنی!
ــ من دوست ندارم مباشر این آدم باشم و با دخترش زندگی کنم! ترجیح میدهم شریک میکال شوم و به حلب بروم و سر و کاری با این خانواده نداشته باشم!
مادر با پشت دست اشاره کرد تا ابراهیم از او فاصله بگیرد.
ــ دور شو! باورم نمیشود بخواهی به بختی که با پای خودش به خانه ات آمده است، پشت پا بزنی! یا با حبه ازدواج میکنی یا دیگر با تو حرف نخواهم زد.
ابراهیم خود را عقب کشید و با آه و افسوس سر را بر دیوار تکیه داد.
اُم جیران پیش از رفتن به مادر گفت:
«از خوابهای خیال انگیز بیدار شو! به نان و کشکت نگاه کن و لقمه را اندازه ی دهانت بردار تا خفهات نکند! من فکر میکردم برای این جوان گشایشی شده است! نگو که مشکل اصلی این جاست، در همین اتاق، درست همین جا که تو نشستهای!»
اُم جیران کفشش را پوشید و رفت و مادر صدا رساند که:
«همهاش زیر سر تو و ابوالفتح است! چرا امشب به جای خوشحال بودن باید جر و بحث کنیم؟ معلوم است چون بچهام را گمراه کردهاید!»
اُم جیران از حیاط گفت:
«مادر گاهی از دلسوزی زیاد بچهاش را میسوزاند. خدا همه را به راه راست هدایت کند!»
مادر پوزخند زد.
ــ زن خوبی است. عیبش این است که فقط حرف خودش را میزند!
ابراهیم هم پوزخند زد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
بزرگی سراسر به گفتار نیست
دو صد گفته چون نیم کردار نیست
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
⛅️
در راه برگشت از دانشگاه، این صحنه ی زیبا رو دیدم و به وجد اومدم و ازش عکس گرفتم.
یاد این شعر حافظ افتادم که گفت:
«منشین با بدان که صحبت بد
گرچه پاکی تو را پلید کند
آفتابی بدین بزرگی را
تکه ای ابر، ناپدید کند»
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
احساس خوبی خواهی داشت
اگر امروزت را
چنان زندگی کنی
که نه دلهره ی فردایی باشد
و نه حسرت گذشته.
#زندگی_در_زمان_حال
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لطفاً نرو،
لطفاً بمون،
لطفاً تموم نشو،
به خاطر پادشاه رؤیاها! ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
「🦋」
لطفاً آدم امنی باشید؛
برای عشق
برای رفاقت
برای زندگی آدم ها.
مراقب تصوری که از شما در ذهن دارند، مراقب اعتبارتون تو قلب خوبان و عزیزانتون باشید.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
#نقاشی
#تولد_حضرت_زینب (درود خداوند بر ایشان) مبارک!🎈
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
https://eitaa.com/rooberaah
🪴
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۶: مادر دستها را باز کرد تا ابراهیم را در آغوش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۷:
تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رقص شعله در آتشدان خیره شد و فکر کرد. خود را می دید که مقابل دو راهی ایستاده بود و نمی دانست کدام راه را در پیش بگیرد. یک طرف آمال بود و یک طرف حبه. کفه ی حبه اندک اندک سنگینی می کرد، زیرا مادر کنارش بود. حدس می زد اگر به خواستگاری حبه بروند، جواب منفی خواهد شنید، اما مطمئن نبود، آرزویش آمال بود، اما نمی خواست او را به قیمت آزردن مادر به دست آورد. آرزو داشت مادر آمال را بپذیرد و دوست داشته باشد. آه می کشید. این آرزویی بود که انگار به آن دسترسی نداشت! دلخوشی اش به این بود که اگر مجبور می شد با حبه زندگی کند. آمال نمی رنجید، چون آمال به او علاقه ای نداشت؛ عشقشان یک طرفه بود! فقط خودش رنج می برد!
خروس خوان که مادر بیدارش کرد. سرش مثل کلوخ به گِل نشسته و نم کشیده سنگینی می کرد و چشمانش باز نمی شد. خواب دیده بود که در بازار سکه ای کف دست آمال گذاشته بود و کلوچه ای گرفته بود که می درخشید. آمال به او لبخند زده بود. به شانس خودش پوزخند زد که باید آن لبخند محبت آمیز را در خواب می دید!
صبحانه که خوردند. مادر گفت:
«تا صندوقچه ی لباسش را بیاورد.»
گفت:
«صبحی کار را تعطیل کن! تا من لباس مناسبی می پوشم. برو الاغی برایم کرایه
کن! خودت هم لباس مهمانی ات را بپوش! به خانه ی عبدالکریم می رویم! باید به او بگویی که پیشنهادش را قبول کرده ای! من هم تصمیم دارم حبه را برایت خواستگاری کنم!»
ابراهیم بهانه آورد:
«خیلی زود نیست؟ نباید گمان کنند دستپاچه شده ایم! تازه دیشب به عیادت شما آمدند و امروز آفتاب بالا نیامده می خواهید راه بیفتد و بروید خواستگاری؟ این همه شتاب برای چه؟می گویند هول شده ایم!»
مادر لبخند پر مهری زد.
_ تا تنور داغ است باید نان را چسباند! می خواهم با آمدن حبه به این خانه به زندگی تو و خودم سروسامانی بدهم!
ابراهیم پیش از رفتن گفت:
«دو چیز از من می خواهید که هر دو برایم سخت و ناگوار است؛ ازدواج با حبه و شاگردی عبدالکریم! برایم مثل اسارت و بندگی است! برای رضای خدا که در خشنودی شماست. حاضر شدم از آمال بگذرم و با حبه ازدواج کنم. اما اجازه بدهید اگر خواستگاریمان را نپذیرفتند، من هم به پیشنهادشان جواب رد بدهم!»
مادر موافقت کرد.
_ اگر قرار است دختر به ما ندهند، کارشان هم بخورد توی سرشان!
ابراهیم الاغ را تا در اتاق برد. دست مادر را گرفت تا از چهار پایه ای بالا برود و سوار الاغ شود. روی پالان الاغ، بالشی گذاشته بود تا مادر راحت باشد. پاهای مادر را در خورجین گذاشت تا تعادلش را حفظ کند و سردش نشود. راه افتادند.
_ دیشب از آن روغن مار به پاهایم مالیدم، راحت تر خوابیدم.
_ اما من دیشب تا سحر بیدار بودم. خواب به چشمم نمی آمد. نمی دانستم باید چه کار کنم! عاقبت تصمیم گرفتم برای این که شما ناراحت نشوید پای روی دلم بگذارم و با شما همراهی کنم! با خودم گفتم چه فایده اگر عروسی به این خانه بیاید و شما چشم دیدنش را نداشته باشید!
_ کم کم دارد عقل به سرت می آید! من خیرت را می خواهم از این تصمیم پشیمان نمی شوی!
ابراهیم کنار مادر حرکت می کرد تا بیشتر مراقبش باشد.
_ بهتر نبود به اُم جیران هم می گفتیم تا با ما بیاید!
- نمی آید من می شناسمش! از من دلخور شده است. وقتی حبه را به خانه آوردم می فهمد حق با من بوده است!
نرمک نرمک از کوچه ها و محله ها و بازارهایی می گذششتند و به قسمت ثروتمندنشین شهر رسیدند. این جا کوچه ها و خانه ها بزرگ تر و زیباتر بود. کسی حق نداشت در آن محله گدایی کند. مادر خسته شده بود که مقابل خانه باغی بزرگ ایستادند. مادر آهی کشید و گفت:
«نباید دست خالی می آمدیم! کاش تحفه ای برای عروسم گرفته بودم!»
ابراهیم حلقه ی بزرگ روی در را کوبید و گفت:
«بگذارید به ما جواب مثبت بدهند، آن وقت هدیه ای برای عروستان بگیرید!»
دلش پر از آشوب بود. به یاد امامش افتاد.
در دل به او گفت:
«از خدا بخواهید مرا به خودم وا نگذارد!اگر رضای خدا در این باشد که حبه همسرم شود و آمال را از یاد ببرم، من هم راضی ام! اما به دعایتان نیاز دارم که بتوانم از پس این کار دشوار و طاقت فرسا برایم!»
خدمتکاری در را باز کرد. مادر سرش را بالا گرفت و گفت که از اقوام صاحب خانه اند. خدمتکار آن ها را تا ساختمان میان باغ همراهی کرد. خدمتکار دیگری رفت تا خبر دهد. ابراهیم الاغ را کنار ایوان برد و کمک کرد مادر پیاده شود. خدمتکار الاغ را به اصطبل برد. خدمتکار دوم آمد و به اندرونی راهنماییشان کرد. از سرسرایی گذشتند و وارد اتاق بزرگ و مجلل، ویژه ی مهمانان شدند. مادر روی کرسی ظریفی نشست که تشک داشت. لب گزید و پاهایش را مالید.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📿
جایی که تو دستت نمیرسد،
خدا شاخهها را پایین میآورد.
من این صحنه را بارها دیدهام.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
2_144195453637022833.mp3
5.79M
🌿
🎶 «درمانا»
🎙 حسین حقیقی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«خَالِطُوا النَّاسَ مُخَالَطَةً إِنْ مِتُّمْ مَعَهَا بَکَوْا عَلَیْکُمْ، وَإِنْ عِشْتُمْ حَنُّوا إِلَیْکُمْ»
«آن گونه با مردم معاشرت کنید که اگر بمیرید بر مرگ شما اشک ریزند و اگر زنده مانید شوق دیدار شما را داشته باشند.»
[حکمت ۱۹]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
قــــدر لـحـظـه ها را بـــدان! ⏳
زمـــانـی مـی رســد کــه تــــو دیـــگـر قــــادر نـــیستی بــگـویـی:
«جــــبـــران مــی کـــنم.» ⌛️
«زندگی زیباست»
☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۸:
ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون میآید!
ابراهیم گفت:
«ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!»
مادر که تحت تاثیر آویزهای گران بها، ظروف چینی، پردههای گلدار و فرشهای رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت:
«آمدند که آمدیم!»
ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم!
ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر!
زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند.
مادر گفت:
«دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!»
خدمتکار میوه و شیرینی آورد.
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!»
مادر پرسید:
«حبه کجاست؟»
مادرش گفت:
«خواب است!»
ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمدهام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمیشود که عروسم را نبینم و بروم!
ابراهیم گفت:
«من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!»
مادر حبه خندید.
ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد!
عموزادهاش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانهای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد.
عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد.
ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است!
لبخند از لبهای مادر پرید.
ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟
عبدالکریم گفت:
«به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.»
ابراهیم نمیتوانست شادی اش را پنهان کند.
خنده کنان گفت:
«مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آوردهاید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما میآید و به مادرم خدمت میکند و نه من دکانم را میفروشم و مباشر شما میشوم!»
ایستاد.
ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است!
مادر به سختی از جا برخاست.
ــ آن روغن مار هم افاقهای نکرد!
ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانهای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانیاش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف میزد آمال توجهی نشان نمیداد و میگفت:
«کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!»
تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکهای به طرفش گرفت.
ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت!
خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد.
آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید.
از فرصت استفاده کرد و گفت:
«دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!»
چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت:
«باورکردنی نیست!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱
به خدا که وصل می شوی آرامش وجودت را فرا میگیرد؛
نه به راحتی می رنجی و نه به راحتی می رنجانی.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿
برخی افراد زندگی نمیکنند، مسابقه دو گذاشته اند.
میخواهند به هدفی كه در دور دست دارند برسند.
در حالی كه نفسشان به شماره افتاده
میدوند و زيباییهای پيرامون خود را نمیبینند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
همنشین خوب نعمت است
و همنشین بد، بلا و مصیبت.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۹ :
چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت:
«باور کردنی نیست. من به دنبال یک نشانه بودم و به آن رسیدم!»
ابراهیم چند لحظه فکر کرد، اما نتوانست منظور آمال را از نشانه بفهمد. گیج شده بود. نفهمید چرا آمال با شنیدن خوابش اشک به چشم آورده بود. در عین حال خوشحال شد و احساس سعادت کرد. به یاد چیزی افتاد.
ــ شعبان را که میشناسی، دیروز به دکانم آمد و گفت که حرفهای الیاس درباره تو دروغ است. دلم گواهی میداد که تو اهل آن حرفها نیستی. نمیدانم چه طور، اما این را مطمئن بودم! به تو گفته بودم.
نمیدانی چه قدر خوشحال شدم! میخواهم شعبان را بیاورم پیش خودم! وقتی با ابوالفتح به حج رفتم، شعبان دکان مرا میچرخاند و طارق دکان ابوالفتح را.
آمال با علاقه به حرفهایش گوش میکرد. لبخند کم رنگی چهرهاش را زیباتر کرده بود. ابراهیم نشست. دوست داشت باز هم حرف بزند.
ــ مادرم اصرار داشت که با دختری به نام حبه ازدواج کنم. از اقوام دورند. خیلی ثروتمندند. پدرش بازرگانی است که از چین تا مغرب در سفر است. دیشب به خانه ی ما آمدند تا از من دعوت کند مباشرش شوم. حبه هم همراهشان بود. مادرم فکر کرد او را آوردهاند تا من او را ببینم و بپسندم. نگو که برای خرید گردنبند و گوشواره و النگو رفته بودند و سر راه به خانه ی ما آمده بودند.
وقتی رفتند، مادرم پاهایش را در یک کفش کرد که باید با حبه عروسی کنم، وگرنه دیگر هرگز با من حرف نمیزند و مرا عاقل خواهد کرد. مجبور شدم بپذیرم. راستش با برخوردهایی که از تو دیدم، امیدی نداشتم به ازدواج با من راضی شوی! حس کرده بودم که از من خوشت نمیآید و برایت مهم نیست که با چه کسی ازدواج میکنم! گفتم پس بهتر است جنگ و دعوا راه نیندازم و مادرم را اذیت نکنم.
آمال به آرامی ذرتی را با انبر از دیگ بیرون آورد و در برگی پیچید. کلوچهای روی آن گذاشت. معلوم بود کنجکاو شده است.
ــ امروز با مادرم به خواستگاری حبه رفتیم. باید میبودی و خانه و زندگیشان را میدیدی! معلوم شد حبه نامزد ثروتمندی دارد. من از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. به امامم متوسل شده بودم! به برکت دعای ایشان به خیر گذشت. آمال کلوچه و ذرت را به ابراهیم داد و نگاه گذرایی به او کرد.
ــ خواب عجیبی دیدهای! من هم دیشب خواب دیدم که سکهای به من دادی و کلوچهای خواستی. سکهات میدرخشید. از خواب بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم. نمیدانستم خوابم چه معنایی دارد. ابوالفتح کیست؟ تعبیر خواب مرا هم از او بپرس!
ابراهیم از ته دل خندید.
ــ حالا فهمیدم چرا گفتی خواب من باور کردنی نیست! عجیب است که هر دو یک خواب را دیدهایم. این خیلی پرمعناست!
اگر من خواب تو را ببینم، تعجبی ندارد! بار اول نبود که خوابت را میدیدم. انگار باز دارم خواب میبینم که میگویی مرا در خواب دیدهای. تو دیگر چرا؟ دارم شاخ در میآورم.
آمال اندکی شانه بالا برد و لبخند زد. آن دو نفر که در دکه بودند، صدایشان را بالا بردند و با عصبانیت بیرون آمدند و رفتند. هارون پشت سرشان شکلک درآورد. ابراهیم را که دید چشمهایش را از هم دراند. ابراهیم ایستاد.
به آمال گفت:
«معلوم میشود که من و تو را برای هم آفریده اند. میخواهم با بزرگترها به خواستگاری ات بیایم. اگر عروسی کنیم و به خانه ما بیایی، من خوشبختترین مرد دنیا خواهم بود. آن وقت مادرم را به تو میسپارم و به حج میروم. اگر او بیمار نبود، هر سه با هم میرفتیم. سالهاست آرزو دارم به مکه و مدینه و کربلا و کوفه بروم. شبها خوابش را میبینم. سال بعد تو را هم میبرم!»
ابراهیم کلوچه را گاز زد.
ــ باید با عمویت حرف بزنم!
آمال ایستاد و این بار پوزخند زد.
ــ حرف زدن با کسی که خدایش سکههای طلاست، کار سادهای نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«خلوتی با خدا»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
⭕️ نادانی آشکار
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌙
هر کسی را همدم غم ها و تنهایی مدان
سایه همراه تو می آيد ولی همراه نيست
🌳 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba