eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
550 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
‌🌿🌸🌿 هر بار که نعمت های زندگیتان را می‌شمارید، وضعیت احساسی شما بهبود می یابد و شادتر می‌شوید. هرچه سپاسگزارتر باشید، احساس می‌کنید شادتر هستید و زندگیتان نیز سریع تر تغییر خواهد کرد. وقتی هر روز به شمارش نعمت های بی شمار زندگیتان ادامه می‌دهید، پی می‌برید هر بار احساستان بهتر و بهتر می‌شود و مشاهده می‌کنید که نعمت های زندگیتان به شیوه ای معجزه آسا چند برابر خواهد شد و انگیزه و نیرویتان برای تغییر و روشن کردن بخش های تاریک زندگیتان بیش تر است. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ داستان یک سرزمین سرسبز و آباد تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
اگر در حال پروازی، از تیرها نهراس! ☘ «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنها و مریض به دماغش خورد. نتوانست بقیه ی کلوچه را بخورد. هارون با بدگمانی نگاهش کرد و سلامش را جواب نداد. ــ چه می‌خواهی؟ آمال آمد کنار در تا به گفت و گوی آن دو گوش کند. ابراهیم گفت: «من به برادرزاده ی شما علاقه مندم؛ اجازه می‌خواهم با بستگان به خواستگاری اش بیایم.» هارون صدایی شبیه به خرناس از خودش درآورد و با پرخاش به آمال گفت: « چه می‌گوید این مزاحم؟» آمال با خونسردی گفت: «مزاحم نیست؛ جوان برومندی است که می‌خواهد با من ازدواج کند!» ــ به این جوان برومند نگفتی که خواستگار داری؟ مهم این است که این جوان برومند چه قدر پول دارد و تو چه می‌گویی؟ ــ خیلی بهتر از پیرمرد رباخواری است که تو برایم در نظر گرفته‌ای، گرچه پول زیادی نداشته باشد. هارون دست لرزانش را به طرف آمال تکان داد و نشست. ــ دهانت را ببند! تو چه می‌دانی که پول چه ارزشی دارد؟ بنشین کلوچه ات را بفروش بیچاره. دستی به ریش بلندش کشید و ابراهیم را ورانداز کرد. ــ جوان برومند! چه کاره‌ای؟ ــ پارچه فروشم. نزدیک مسجد جامع دکانی دارم. ــ بدک نیست! می‌پذیرم به خواستگاری بیایی، به شرط آن که پارچه‌ای گران قیمت برای من و عیالم هدیه بیاوری، اما قول نمی‌دهم که بتوانی جواب مثبت بگیری. او خواستگار پولداری دارد که قرار است صد سکه ی طلا به من و صد سکه ی طلا به آمال بدهد. آمال به ابراهیم گفت: «پیرمرد رباخواری به نام حسیب را می‌گوید که دایی همسرش است. حسیب چند ماه پیش، از عمویم صد سکه گرفت تا خواهرزاده‌اش قصیده را به او بدهد. حالا عمویم می‌خواهد آن صد سکه را پس بگیرد و مرا به حسیب بدهد.» هارون به حرف آمال اعتنا نکرد. از ابراهیم پرسید: «جوان برومند! بگو چه قدر پول داری؟ فکر کنم اگر تمام زندگی ات را روی هم بریزی، پنجاه سکه نشود. می‌توانی با آن خواستگار مایه‌دار رقابت کنی؟» پشت بند حرفش آروغی زد و ترش کرد و چهره در هم کشید. ابراهیم از دکه بیرون آمد و رو به آمال گفت: «به نظرم این تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری، نه تعداد سکه‌های طلا؟» هارون صدا رساند: «برو دنبال کارت جوان برومند! از من می‌شنوی، برای رسیدن به آمال بختی نداری! به هر کجای دنیا که بروی، شاید خدا را نشناسند، ولی سکه و شمش طلا را می‌شناسند و آن را می‌پرستند. به عقیده ی من وقتی سامری برای بنی اسرائیل گوساله‌ای از طلا ساخت، بنی اسرائیل طلا را پرستیدند نه گوساله را. حالا هم طلا را می‌پرستند. با طلاست که به آرزوهایت می‌رسی. ابراهیم گفت: «شما کی قرار است سکه‌هایتان را خرج کنید و به آرزوهایتان برسید؟ فرصت زیادی ندارید؟ ــ جوان برومند! سرمایه را که خرج نمی‌کنند، به آن اضافه می‌کنند. ــ تا کی؟ تا آخرین نفس؟ این بت باید به یک دردی بخورد به درد آخرت که نمی‌خورد! آن جا بهایی ندارد. آمال گفت: «ابراهیم ثروتمند است؛ خوب بودن بالاترین ثروت است.» ابراهیم آهسته به آمال گفت: «دیشب امیدی نداشتم که با تو زیر یک سقف زندگی کنم. حالا هم خوشحالم و هم امیدوار! تو هم مثل همیشه باید تسلیم نشوی و تلاش کنی. من آرزو دارم تو را از این جا و از دستفروشی و از خانه ی عمویت نجات دهم! باید کمک کنی» آمال طره‌ای از مویش را زیر روسری برد و لبخند زد. ــ به مادرت بگو برایمان دعا کند. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌺🍀 ❣همسر عزیزم! شاید من قدرت حدس زدن احساساتت را نداشته باشم. اگر از من دلخوری با من حرف بزن. یادت باشد رابطه‌های زیبا و قوی هم با نگفتن‌ها به پایان می رسند! / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
📿 خدایا! اراده ام را به زمان کودکی برگردان؛ همان زمان که برای یک بار ایستادن، هزار بار می افتادم، اما ناامید نمی شدم. 🤲🏼 🌳 @sad_dar_sad_ziba
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ به رسم پهلوانی «زندگی زیباست» 🌴 @sad_dar_sad_ziba
زیادے فڪر ڪردن به گذشته، تونل زدن به تاریڪیه. مراقب باش تا حدے به گذشته فڪر ڪنی ڪه بتونے ازش درس بگیری. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
🍀🍁🍀 خاتون من! آن جا که تویی مشک خُتَن چیست؟ جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست این قصه که واگویه شده سینه به سینه افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست «علی رضا بدیع» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿 🎶 «برای آخرین بار» 🎙 احسان خواجه امیری /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
▫️طراحی هنرڪده 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
❗️مراقب باشیم فرعون نشویم! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🚢 کِشتی، در ساحل، جایش امن است. اما برای ماندن در ساحل، ساخته نشده است. چشمانت را باز کن و دل به دریا بزن! 🍃 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
📖 «در دنیا، هیچ خیر و خوبی نیست مگر برای دو گروه: ~ آن گروه از انسان ها که گناهی کرده و به دنبال جبران خطا و اشتباه خود هستند. ~ آن گروه از انسان ها که در انجام خوبی ها از دیگران، سریع تر عمل کرده و بر دیگران سبقت می گیرند.» [حکمت ۹۴] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌱 براى رؤیاهایت بجنگ تا رؤیاهایت براى تو بجنگند! «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏼 وصیت نامه ای که صدها بار ارزش شنیدن دارد! ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شیرین‌ترین توت‌ها، پای درخت می‌ریزد. در حالی که ما برای چیدن توت‌های کال چشم به بالاترین شاخه‌ها دوخته‌ایم. این است حکایت تلخ و بدفرجام ندیدن خوب ها! «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک می‌ریخت و اُم جیران پاهایش را روغن می‌مالید و دلداری اش می‌داد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت. ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم می‌شود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست می‌گیرد! همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمی‌دانم از بدشانسی من است یا تو. ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت. ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمی‌گیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمی‌کنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه می‌آمد، به تو خدمت نمی‌کرد! خودش خدمتکار می‌خواهد. پیشانی مادر را بوسید و اشک‌هایش را با گوشه ی دستار پاک کرد. ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟ خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم می‌زند، راضی‌ام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید. گریه ی مادر بند آمد. ــ هارون؟! ــ عموی آمال. مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست. ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشته‌ایم! از پا افتاده‌ام. دیگر سوار الاغ نمی‌شوم. ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد. ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند. ــ بهانه ی خوبی پیدا کرده‌ای! اُم جیران گفت: «خیلی دلم می‌خواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!» مادر گفت: «کاش این یکی هم سرش به تنش می‌ارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی می‌کند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمی‌گوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمی‌آیند!» اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد. ــ ناهارتان آماده است. من رفتم. رو به مادر کرد و گفت: «تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیده‌ای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند! مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیه‌اش می‌ارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد. مادر به او گفت: «چرا تا من حرف دلم را می‌زنم، تو قهر می‌کنی و می‌روی؟» اُم جیران کنار در گفت: «تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه می‌روم و با این دختر حرف می‌زنم. شب هم به خواستگاری اش می‌رویم. دیدنش که ضرری ندارد. این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیواره‌داری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت می‌داد تا تکان‌های راه، مادر را کمتر اذیت کند. هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بن‌بست پیچید، مادر سر تکان داد. ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت. اُم جیران گفت: «خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!» ابوالفتح گفت: «گاهی گنج در کنج ویرانه‌هاست.» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
این پرنده ی زیبا «جت آموزشی یاسین» است که ۶ تن وزن دارد، تا دو برابر وزنش را می‌تواند حمل کند و نیز قادر است ۲ تن مهمات را بارگیری نماید. این هواپیما ایران را در زمره ی هشت کشور برتر سازنده ی جت های آموزشی قرار داده و اکنون برخی کشورها خواستار خرید یا سرمایه گذاری در طرح تولید آن هستند. 💠 سال «مهار تورم، رشد تولید» / ساخت ایران 🌾 🔩 💊 ……………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍃 هميشه يه نفر هست كه داره كارهايى كه تو گفتى «نمی تونم انجام بدم» رو انجام می ده. «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
هدایت شده از رو به راه... 👣
سیاه قلم «هنرڪده» 🔸 https://eitaa.com/rooberaah 🔸⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
🔘 اگر نمی توانی نپذیر! 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍃 گورستان ها پر از انسان هایی است که می پنداشتند چرخ دنیا، بدون آنها نمی چرخد. «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba 🍃🍂 🍂🍃
☑️ دنیا کم ارزش است و عمر تو کوتاه. حسادت، خوی تو و بد رفتاری، منش تو نباشد که این دو جز به خودت آسیب نمی‌رسانند و اگر تو خودت به خودت آسیب برسانی کاری برای دشمنت باقی نگذاشته ای. چرا که دشمنی خودت با خودت، بیشتر از دشمنی دیگری با تو، به زیانت تمام خواهد شد. 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
✉️ دعوتنامه 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۱: سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی د
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۲ : تا ته بن بست را رفتند. ابراهیم گفت: «این جا خانه ی عمویش است.» اُم جیران گفت: «به خواست خدا آمال را از این خانه و آدم‌هایش نجات می‌دهیم!» در زدند. آمال در را باز کرد. او هم فانوسی در دست داشت. به همه سلام کرد. اُم جیران او را در آغوش کشید و بوسید. صورت آمال را در دست‌هایش گرفت. ــ به سلیقه ی ابراهیم آفرین می‌گویم! شبیه فرشته‌ای هستی که بوی دود می‌دهد! گوشه ی حیاط، اجاق روشن بود. آمال گفت: کلوچه را درست کرده ام؛ حالا دارم ذرت می‌پزم. به مادر خوش آمد گفت. مادر سری جنباند و لبخند کم رمقی تحویل داد. دیگری به استقبالشان نیامد. آمال جلوتر رفت و تعارف کرد. ابراهیم به کمک ابوالفتح گاری را از دو پله بالا برد. از راهرویی گذشتند. خانه‌ای بود مرموز با اتاق‌ها و انباری‌هایی که انگار در تاریکی کمین کرده بودند. بوی دود و نمی‌ کهنه می‌آمد. صدای سرفه‌ای پیرمردانه شنیدند. به اتاقی رسیدند که پیه سوزی در آن روشن بود. هارون و پیرمردی دیگر روی سکویی گلی و بزرگ نشسته بودند و زیر نور اندک پیه سوز، نقشه‌ای را که روی پوست کشیده شده بود، بررسی می‌کردند. شبیه نقشه ی گنج بود. هارون با دیدن مهمان‌ها نقشه را لوله کرد و زیر پلاسی فرو برد که روی سکو افتاده بود. اتاق فرش دیگری نداشت. گوشه‌ای آتشدان روشن بود. دو فانوسی که در دست ابوالفتح و آمال بود، اتاق را از تاریکی در آورده بود. دیوارها روکشی از خاک و گچ داشت که جاهایی ریخته بود و خشت‌های زیرش پیدا بود. طاقچه‌ها پر بود از هر چیزی که می‌شد آن جا گذاشت تا در دست و پا نباشد. هارون بدون آن که از جای خود بجنبد، بین چند سرفه، اشاره کرد که روی سکو بنشینند. ــ بله، این همان جوان برومندی است که امروز در بازارچه دیدمش. این را به آن پیرمرد گفت که مثل خودش چاق بود و ریش بلندی داشت. ابراهیم حدس زد که او همان حسیب است که می‌خواهد آمال را با سکه‌های طلایش صاحب شود. ابراهیم گاری را به سکو چسباند و کنارش روی سکو نشست. ابوالفتح و اُم جیران لبه ی سکو نشستند. هارون نگاه خریدارانه‌ای به اُم جیران انداخت و لبخند زد. ــ بفرما بالا بانو! اُم جیران اعتنا نکرد. هارون خندید. به همان زودی نفس مادر گرفته بود. معلوم بود که می‌خواهد هرچه زودتر از آن خانه برود. آمال رفت و با ظرفی کلوچه برگشت و جلو مهمان‌ها گرفت. به مادر لبخند زد. ــ بفرمایید! هنوز گرم است. مادر کلوچه‌ای برداشت و به چهره ی آمال خیره شد. نقصی در آن ندید. چشمان بزرگ و زیبایش او را گرفت. سری تکان داد تا تشکر کرده باشد. ابراهیم خوشحال شد. از گوشه ی گاری دستمالی را برداشت و به هارون داد. ــ قواره ای پارچه ی زمستانی اعلا برای شما و همسرتان. هارون با دستی که نمی‌لرزید، دستمال را باز کرد و پارچه‌ها را دست کشید. از روی رضایت سری تکان داد. ــ فقط یادت باشد که قولی نداده‌ام. زنی لاغر اندام و قد بلند در حالی که زیر لب وِرد می‌خواند، وارد اتاق شد. به مهمانان نگاه نکرد. به آتشدان خیره بود. چیزی را که در مشتش بود دور سر حسیب و آمال چرخاند و در آتش پاشید. جرقه‌ها جهید، دودی برخاست و بویی شبیه چرم سوخته، اتاق را پر کرد. باز وِرد خواند و به اطراف فوت کرد. اُم جیران به سرعت و آهسته «چهار قل» را خواند و گفت: «لعنت خدا بر هرچه ساحر و رمال است.» زن نگاه تیزش را متوجه مهمان‌ها کرد و رو به ابراهیم گفت: «این دختر خواستگار دارد.» به پیرمرد اشاره کرد. ــ داییِ من، حسیب. باز نگاهش را دور چرخاند. ــ بده بستان کرده‌ایم. من زن عموی آمال شده ام و او زن دایی ام می‌شود. والسلام! ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 یا رب! چه قدَر فاصله ی دست و زبان است! 🎙 «هوشنگ ابتهاج» 🌳 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿 💢 ! (۱) 🎙 «صابر دیانت» 🕰 ایام فاطمیه / ۵ آذرماه ۱۴۰۲ هیئت حضرت علی اصغر (ع) شهر کارزین 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan ●▬▬▬✨✨▬▬● .
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌🌿🌸🌿 🍲 غذات سرد نشه! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
⏱ سرعتی که نشانه ی هوشمندی و درایت است؛ «سرعت در پذیرش خطا». 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba