🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۷: تا نیمه شب در بسترش دست زیر سر گذاشت و به رق
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۳۸:
ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون میآید!
ابراهیم گفت:
«ما کجا و این جا کجا! خدا کند احتراممان شکسته نشود!»
مادر که تحت تاثیر آویزهای گران بها، ظروف چینی، پردههای گلدار و فرشهای رنگارنگ قرار گرفته بود، گفت:
«آمدند که آمدیم!»
ــ آن ها از کجا به کجا آمدند و ما از کجا به کجا آمدیم!
ــ آن ها برای تو آمدند و ما برای حبه آمدیم! خودت را دست کم نگیر!
زمانی گذشت تا عبدالکریم و همسرش آمدند و خوش آمد گفتند.
مادر گفت:
«دیشب زحمت کشیدید و به خانه ی ما آمدید! شرمنده ی فروتنی شما شدیم! آمدیم تا تشکر کنیم!»
خدمتکار میوه و شیرینی آورد.
عبدالکریم به ابراهیم گفت:
«قصد دارم هفته ی دیگر سفری دریایی را به سوی اسکندریه و تونس و مغرب آغاز کنم. خوب است وقت را تلف نکنی و برای همراهی با کاروان آماده شوی! شاید به اندلس هم سری زدیم!»
مادر پرسید:
«حبه کجاست؟»
مادرش گفت:
«خواب است!»
ــ همانطور که دیشب گفته شد، اگر ابراهیم بخواهد مرا بگذارد و به سفر برود، باید همسری بگیرد تا در غیاب او همدم و مونس من باشد. حالا آمدهام آن نازنین را برای ابراهیم خواستگاری کنم. نمیشود که عروسم را نبینم و بروم!
ابراهیم گفت:
«من به زودی عازم سفر حج خواهم شد. اگر افتخار دامادی شما را پیدا کنم، در سفرهای بعدی در خدمتتان خواهم بود!»
مادر حبه خندید.
ــ عذر ما را بپذیرید! حبه نامزد دارد!
عموزادهاش از او خواستگاری کرده است! برای خودش تجارت خانهای دارد! شرط ما این بود که با ما زندگی کند و حبه همین جا بماند؛ او هم قبول کرد.
عبدالکریم دستی به شانه ی ابراهیم زد.
ــ همانطور که دیشب گفتم، چیزی که فراوان است، دختر شایسته است!
لبخند از لبهای مادر پرید.
ــ پس شما فقط برای این آمده بودید که پسرم را به نوکری بگیرید؟
عبدالکریم گفت:
«به بازار زرگرها رفته بودیم تا برای حبه زینت آلات بگیریم؛ در مسیر برگشت به شما هم سری زدیم.»
ابراهیم نمیتوانست شادی اش را پنهان کند.
خنده کنان گفت:
«مادر عزیزم فکر کرده بود شما حبه را با خود به خانه ی ما آوردهاید تا من او را ببینم و طالبش شوم! سوء تفاهمی بود که شکر خدا به خیر گذشت! نه شما او را به این قصد به خانه ی ما آوردید و نه من طالب او هستم! نه حبه به خانه ی ما میآید و به مادرم خدمت میکند و نه من دکانم را میفروشم و مباشر شما میشوم!»
ایستاد.
ــ نه مشکی دریده و نه روغنی ریخته است!
مادر به سختی از جا برخاست.
ــ آن روغن مار هم افاقهای نکرد!
ابراهیم الاغ را به صاحبش سپرد و به بازارچه رفت. آمال را که دید، پا سست کرد تا بهانهای برای حرف زدن پیدا کند. هنوز جای انبر روی پیشانیاش بود. مانع بزرگی به اسم حبه به راحتی از جلو راهش کنار رفته بود. اگر در این باره حرف میزد آمال توجهی نشان نمیداد و میگفت:
«کاش خواستگاری ات را پذیرفته بود!»
تصمیم گرفت خوابی را که دیده بود برایش نقل کند، جلو رفت و سکهای به طرفش گرفت.
ــ سلام یک کلوچه و یک ذرت!
خانه ی عبدالکریم چیزی نخورده بود. گرسنه بود. نزدیک ظهر بود. هارون در دکه با دونفر حرف می زد و دستی را که می لرزید، توی صورت آن ها تکان می داد.
آمال به ابراهیم خیره شد. سکه را گرفت و با دقت به آن نگاه کرد. سکه را در پیاله نینداخت؛ در جیبش گذاشت. برای ابراهیم عجیب بود که این بار اثری از خشم و ناراحتی در چهره ی آمال نمی دید.
از فرصت استفاده کرد و گفت:
«دیشب هیچ امیدی نداشتم که دوباره به این جا بیایم و تو را ببینم! پس از ساعت ها بیداری به خواب رفتم و خواب تو را دیدم! در خواب سکه ای دادم و کلوچه ای از تو گرفتم؛ کلوچه ای که به من دادی، می درخشید! نمی دانم معنایش چیست! باید از ابوالفتح بپرسم!»
چشمان آمال به اشک نشست. شگفت زده گفت:
«باورکردنی نیست!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌱
به خدا که وصل می شوی آرامش وجودت را فرا میگیرد؛
نه به راحتی می رنجی و نه به راحتی می رنجانی.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌿🌸🌿
برخی افراد زندگی نمیکنند، مسابقه دو گذاشته اند.
میخواهند به هدفی كه در دور دست دارند برسند.
در حالی كه نفسشان به شماره افتاده
میدوند و زيباییهای پيرامون خود را نمیبینند.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
همنشین خوب نعمت است
و همنشین بد، بلا و مصیبت.
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۳۸: ــ انگار استخوانهایم دارد از گوشت بیرون می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۳۹ :
چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت:
«باور کردنی نیست. من به دنبال یک نشانه بودم و به آن رسیدم!»
ابراهیم چند لحظه فکر کرد، اما نتوانست منظور آمال را از نشانه بفهمد. گیج شده بود. نفهمید چرا آمال با شنیدن خوابش اشک به چشم آورده بود. در عین حال خوشحال شد و احساس سعادت کرد. به یاد چیزی افتاد.
ــ شعبان را که میشناسی، دیروز به دکانم آمد و گفت که حرفهای الیاس درباره تو دروغ است. دلم گواهی میداد که تو اهل آن حرفها نیستی. نمیدانم چه طور، اما این را مطمئن بودم! به تو گفته بودم.
نمیدانی چه قدر خوشحال شدم! میخواهم شعبان را بیاورم پیش خودم! وقتی با ابوالفتح به حج رفتم، شعبان دکان مرا میچرخاند و طارق دکان ابوالفتح را.
آمال با علاقه به حرفهایش گوش میکرد. لبخند کم رنگی چهرهاش را زیباتر کرده بود. ابراهیم نشست. دوست داشت باز هم حرف بزند.
ــ مادرم اصرار داشت که با دختری به نام حبه ازدواج کنم. از اقوام دورند. خیلی ثروتمندند. پدرش بازرگانی است که از چین تا مغرب در سفر است. دیشب به خانه ی ما آمدند تا از من دعوت کند مباشرش شوم. حبه هم همراهشان بود. مادرم فکر کرد او را آوردهاند تا من او را ببینم و بپسندم. نگو که برای خرید گردنبند و گوشواره و النگو رفته بودند و سر راه به خانه ی ما آمده بودند.
وقتی رفتند، مادرم پاهایش را در یک کفش کرد که باید با حبه عروسی کنم، وگرنه دیگر هرگز با من حرف نمیزند و مرا عاقل خواهد کرد. مجبور شدم بپذیرم. راستش با برخوردهایی که از تو دیدم، امیدی نداشتم به ازدواج با من راضی شوی! حس کرده بودم که از من خوشت نمیآید و برایت مهم نیست که با چه کسی ازدواج میکنم! گفتم پس بهتر است جنگ و دعوا راه نیندازم و مادرم را اذیت نکنم.
آمال به آرامی ذرتی را با انبر از دیگ بیرون آورد و در برگی پیچید. کلوچهای روی آن گذاشت. معلوم بود کنجکاو شده است.
ــ امروز با مادرم به خواستگاری حبه رفتیم. باید میبودی و خانه و زندگیشان را میدیدی! معلوم شد حبه نامزد ثروتمندی دارد. من از خوشحالی میخواستم پرواز کنم. به امامم متوسل شده بودم! به برکت دعای ایشان به خیر گذشت. آمال کلوچه و ذرت را به ابراهیم داد و نگاه گذرایی به او کرد.
ــ خواب عجیبی دیدهای! من هم دیشب خواب دیدم که سکهای به من دادی و کلوچهای خواستی. سکهات میدرخشید. از خواب بیدار شدم و دیگر به خواب نرفتم. نمیدانستم خوابم چه معنایی دارد. ابوالفتح کیست؟ تعبیر خواب مرا هم از او بپرس!
ابراهیم از ته دل خندید.
ــ حالا فهمیدم چرا گفتی خواب من باور کردنی نیست! عجیب است که هر دو یک خواب را دیدهایم. این خیلی پرمعناست!
اگر من خواب تو را ببینم، تعجبی ندارد! بار اول نبود که خوابت را میدیدم. انگار باز دارم خواب میبینم که میگویی مرا در خواب دیدهای. تو دیگر چرا؟ دارم شاخ در میآورم.
آمال اندکی شانه بالا برد و لبخند زد. آن دو نفر که در دکه بودند، صدایشان را بالا بردند و با عصبانیت بیرون آمدند و رفتند. هارون پشت سرشان شکلک درآورد. ابراهیم را که دید چشمهایش را از هم دراند. ابراهیم ایستاد.
به آمال گفت:
«معلوم میشود که من و تو را برای هم آفریده اند. میخواهم با بزرگترها به خواستگاری ات بیایم. اگر عروسی کنیم و به خانه ما بیایی، من خوشبختترین مرد دنیا خواهم بود. آن وقت مادرم را به تو میسپارم و به حج میروم. اگر او بیمار نبود، هر سه با هم میرفتیم. سالهاست آرزو دارم به مکه و مدینه و کربلا و کوفه بروم. شبها خوابش را میبینم. سال بعد تو را هم میبرم!»
ابراهیم کلوچه را گاز زد.
ــ باید با عمویت حرف بزنم!
آمال ایستاد و این بار پوزخند زد.
ــ حرف زدن با کسی که خدایش سکههای طلاست، کار سادهای نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
«خلوتی با خدا»
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
⭕️ نادانی آشکار
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌙
هر کسی را همدم غم ها و تنهایی مدان
سایه همراه تو می آيد ولی همراه نيست
🌳 «زندگی زیباست»
💫 @sad_dar_sad_ziba
🌿🌸🌿
هر بار که نعمت های زندگیتان را میشمارید، وضعیت احساسی شما بهبود می یابد و شادتر میشوید.
هرچه سپاسگزارتر باشید، احساس میکنید شادتر هستید و زندگیتان نیز سریع تر تغییر خواهد کرد.
وقتی هر روز به شمارش نعمت های بی شمار زندگیتان ادامه میدهید، پی میبرید هر بار احساستان بهتر و بهتر میشود و مشاهده میکنید که نعمت های زندگیتان به شیوه ای معجزه آسا چند برابر خواهد شد و انگیزه و نیرویتان برای تغییر و روشن کردن بخش های تاریک زندگیتان بیش تر است.
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❇️ داستان یک سرزمین سرسبز و آباد
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۳۹ : چشمان آمال به اشک نشست و شگفت زده گفت: «
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۰:
ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنها و مریض به دماغش خورد. نتوانست بقیه ی کلوچه را بخورد. هارون با بدگمانی نگاهش کرد و سلامش را جواب نداد.
ــ چه میخواهی؟
آمال آمد کنار در تا به گفت و گوی آن دو گوش کند.
ابراهیم گفت:
«من به برادرزاده ی شما علاقه مندم؛ اجازه میخواهم با بستگان به خواستگاری اش بیایم.»
هارون صدایی شبیه به خرناس از خودش درآورد و با پرخاش به آمال گفت:
« چه میگوید این مزاحم؟»
آمال با خونسردی گفت:
«مزاحم نیست؛ جوان برومندی است که میخواهد با من ازدواج کند!»
ــ به این جوان برومند نگفتی که خواستگار داری؟ مهم این است که این جوان برومند چه قدر پول دارد و تو چه میگویی؟
ــ خیلی بهتر از پیرمرد رباخواری است که تو برایم در نظر گرفتهای، گرچه پول زیادی نداشته باشد.
هارون دست لرزانش را به طرف آمال تکان داد و نشست.
ــ دهانت را ببند! تو چه میدانی که پول چه ارزشی دارد؟ بنشین کلوچه ات را بفروش بیچاره.
دستی به ریش بلندش کشید و ابراهیم را ورانداز کرد.
ــ جوان برومند! چه کارهای؟
ــ پارچه فروشم. نزدیک مسجد جامع دکانی دارم.
ــ بدک نیست! میپذیرم به خواستگاری بیایی، به شرط آن که پارچهای گران قیمت برای من و عیالم هدیه بیاوری، اما قول نمیدهم که بتوانی جواب مثبت بگیری. او خواستگار پولداری دارد که قرار است صد سکه ی طلا به من و صد سکه ی طلا به آمال بدهد.
آمال به ابراهیم گفت:
«پیرمرد رباخواری به نام حسیب را میگوید که دایی همسرش است. حسیب چند ماه پیش، از عمویم صد سکه گرفت تا خواهرزادهاش قصیده را به او بدهد. حالا عمویم میخواهد آن صد سکه را پس بگیرد و مرا به حسیب بدهد.»
هارون به حرف آمال اعتنا نکرد.
از ابراهیم پرسید:
«جوان برومند! بگو چه قدر پول داری؟ فکر کنم اگر تمام زندگی ات را روی هم بریزی، پنجاه سکه نشود. میتوانی با آن خواستگار مایهدار رقابت کنی؟»
پشت بند حرفش آروغی زد و ترش کرد و چهره در هم کشید. ابراهیم از دکه بیرون آمد و رو به آمال گفت:
«به نظرم این تویی که باید برای زندگی ات تصمیم بگیری، نه تعداد سکههای طلا؟»
هارون صدا رساند:
«برو دنبال کارت جوان برومند! از من میشنوی، برای رسیدن به آمال بختی نداری! به هر کجای دنیا که بروی، شاید خدا را نشناسند، ولی سکه و شمش طلا را میشناسند و آن را میپرستند.
به عقیده ی من وقتی سامری برای بنی اسرائیل گوسالهای از طلا ساخت، بنی اسرائیل طلا را پرستیدند نه گوساله را.
حالا هم طلا را میپرستند. با طلاست که به آرزوهایت میرسی.
ابراهیم گفت:
«شما کی قرار است سکههایتان را خرج کنید و به آرزوهایتان برسید؟ فرصت زیادی ندارید؟
ــ جوان برومند! سرمایه را که خرج نمیکنند، به آن اضافه میکنند.
ــ تا کی؟ تا آخرین نفس؟ این بت باید به یک دردی بخورد به درد آخرت که نمیخورد! آن جا بهایی ندارد.
آمال گفت:
«ابراهیم ثروتمند است؛ خوب بودن بالاترین ثروت است.»
ابراهیم آهسته به آمال گفت:
«دیشب امیدی نداشتم که با تو زیر یک سقف زندگی کنم. حالا هم خوشحالم و هم امیدوار! تو هم مثل همیشه باید تسلیم نشوی و تلاش کنی.
من آرزو دارم تو را از این جا و از دستفروشی و از خانه ی عمویت نجات دهم! باید کمک کنی»
آمال طرهای از مویش را زیر روسری برد و لبخند زد.
ــ به مادرت بگو برایمان دعا کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🍀🌺🍀
❣همسر عزیزم!
شاید من قدرت حدس زدن احساساتت را نداشته باشم. اگر از من دلخوری با من حرف بزن.
یادت باشد رابطههای زیبا و قوی هم با نگفتنها به پایان می رسند!
#باغچه / خانوادگی
مشاور
💐 [همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
📿
خدایا!
اراده ام را به زمان کودکی برگردان؛
همان زمان که برای یک بار ایستادن، هزار بار می افتادم، اما ناامید نمی شدم.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
16.03M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❇️ به رسم پهلوانی
«زندگی زیباست»
🌴 @sad_dar_sad_ziba
زیادے فڪر ڪردن به گذشته،
تونل زدن به تاریڪیه.
مراقب باش تا حدے به گذشته فڪر ڪنی ڪه بتونے ازش درس بگیری.
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🍀🍁🍀
خاتون من! آن جا که تویی مشک خُتَن چیست؟
جز عطر تو در این غزل تازه ی من نیست
این قصه که واگویه شده سینه به سینه
افسانه ی عشق است که آوازه ی من نیست
من ماهی ام اما به سرم شور نهنگ است
این برکه ی بی حوصله اندازه ی من نیست
شهری که منم، رو به تو آغوش گشوده است
هر رهگذری در خور دروازه ی من نیست
دفترچه ی آن شاعر یک لایه قبایم
جز خرقه ی غم بر تن شیرازه ی من نیست
دیوانه شوم یا نشوم، عشق می آید
پیدا شدن ماه به خمیازه ی من نیست
«علی رضا بدیع»
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144195453648980827.mp3
7.29M
🌿
🎶 «برای آخرین بار»
🎙 احسان خواجه امیری
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
❗️مراقب باشیم فرعون نشویم!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🚢 کِشتی، در ساحل، جایش امن است. اما برای ماندن در ساحل، ساخته نشده است.
چشمانت را باز کن و دل به دریا بزن!
🍃 «زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
📖
«در دنیا، هیچ خیر و خوبی نیست مگر برای دو گروه:
~ آن گروه از انسان ها که گناهی کرده و به دنبال جبران خطا و اشتباه خود هستند.
~ آن گروه از انسان ها که در انجام خوبی ها از دیگران، سریع تر عمل کرده و بر دیگران سبقت می گیرند.»
[حکمت ۹۴]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌱
براى رؤیاهایت بجنگ تا رؤیاهایت
براى تو بجنگند!
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
20.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
✍🏼 وصیت نامه ای که صدها بار ارزش شنیدن دارد!
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
شیرینترین توتها، پای درخت میریزد.
در حالی که ما برای چیدن توتهای کال چشم به بالاترین شاخهها دوختهایم.
این است حکایت تلخ و بدفرجام ندیدن خوب ها!
«زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش۴۰: ابراهیم داخل دکه شد. بوی پیرمردهای تک و تنه
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش۴۱:
سری به دکان زد. به طارق و ابوالفتح شیرینی داد. دو قواره پارچه انتخاب کرد و در دستمالی پیچید. نماز ظهر را با ابوالفتح در مسجد جامع خواند. گوشت و میوه خرید و به خانه رفت. اُم جیران آن جا بود. مادر بی صدا اشک میریخت و اُم جیران پاهایش را روغن میمالید و دلداری اش میداد. پسرش را که دید، گریه و زاری را از سر گرفت.
ــ سرم به سنگ خورد مادر! حبه به دلم نشسته بود. در آرزوی این بودم که بیاید و به این خانه سر و سامانی بدهد! افسوس که هرچه در خیالم رشته بودم پنبه شد و بر باد رفت! دیشب چه قدر خوشحال بودم. باورم شده بود که حبه عروسم میشود و پسرم با بزرگان نشست و برخاست خواهد کرد و تجارت زعفران و عطر و ادویه را در دست میگیرد!
همه ی آرزوهایم دود شد و به هوا رفت! نمیدانم از بدشانسی من است یا تو.
ابراهیم کنار مادر نشست و او را در آغوش گرفت.
ــ گریه نکن مادر! من احتیاجی به عبدالکریم ندارم! تو هم نیازی به عروسی مثل حبه نداری! من ثروتمندم! چون مادر دارم. کسی جای تو را نمیگیرد. تو را با همه ی دنیا عوض نمیکنم. باور کن مادر، حبه حتی اگر به این خانه میآمد، به تو خدمت نمیکرد! خودش خدمتکار میخواهد.
پیشانی مادر را بوسید و اشکهایش را با گوشه ی دستار پاک کرد.
ــ حیف توست که برای یکی مثل حبه غصه بخوری. جز پدری ثروتمند چه دارد؟
خدا بهترش را قسمت کند! گوش کن مادر! من با تو به خانه ی عبدالکریم آمدم و برای دل تو از آمال گذشتم. دیدی که حبه در طالع من نبود. من به آنچه خدا در سرنوشتم رقم میزند، راضیام! تو هم راضی باش. دوست دارم تو و اُم جیران و ابوالفتح امشب با من به خانه ی هارون بیایید.
گریه ی مادر بند آمد.
ــ هارون؟!
ــ عموی آمال.
مادر از شنیدن نام آمال گره به ابرو انداخت و راست نشست.
ــ دوباره شروع کردی؟ این همه عجله برای چیست؟ تازه از خواستگاری حبه برگشتهایم! از پا افتادهام. دیگر سوار الاغ نمیشوم.
ابراهیم خود را عقب کشید و ظرف میوه را جلو آورد.
ــ اگر قرار باشد به حج بروم، باید خیالم راحت باشد که کسی هست از شما مراقبت کند.
ــ بهانه ی خوبی پیدا کردهای!
اُم جیران گفت:
«خیلی دلم میخواهد عروس خوشگلمان را ببینم! مبارک است!»
مادر گفت:
«کاش این یکی هم سرش به تنش میارزید؟ نه پدر و مادری دارد و نه ثروتی! گاری دستی دارد و دست فروشی میکند. برای ما افت دارد. جواب اقوام و آشنایان را چه بدهیم؟ همین عبدالکریم نمیگوید ببینید ابراهیم که خواستگار حبه بود و قرار بود مباشر من شود کارش به کجا رسیده که حاضر شده است با یک دستفروش بی کس و کار ازدواج کند؟ باور کن به عروسیمان نمیآیند!»
اُم جیران به زحمت از جا برخاست و به دیگی که بالای آتشدان آویخته بود اشاره کرد.
ــ ناهارتان آماده است. من رفتم.
رو به مادر کرد و گفت:
«تو که هنوز آن دختر بیچاره را ندیدهای. ببین، بعد قضاوت کن. تازه به درک که آن عبدالکریم و دختر لوس و ننرش به عروسی نیایند!
مطمئنم که تار مویی از آمال به دختر عبدالکریم و جهیزیهاش میارزد. ابراهیم کسی نیست که دل به هر کسی ببازد.
مادر به او گفت:
«چرا تا من حرف دلم را میزنم، تو قهر میکنی و میروی؟»
اُم جیران کنار در گفت:
«تقصیر نداری؛ ایمانت ضعیف است. پولدارها در چشمت بزرگ اند. بیچاره این جوان که باید به ساز چنین مادری برقصد. من عصر به بازارچه میروم و با این دختر حرف میزنم. شب هم به خواستگاری اش میرویم. دیدنش که ضرری ندارد.
این بار ابراهیم مجبور شد گاری دستی کوچک و دیوارهداری پیدا کند و مادرش را با آن به خواستگاری ببرد. تشکی کوچک و متکایی در گاری گذاشت. مادر روی تشک نشست و به متکا تکیه داد. ابراهیم لحافی روی پاهایش انداخت و راه افتادند. گاری را آهسته حرکت میداد تا تکانهای راه، مادر را کمتر اذیت کند.
هوا تاریک شده بود. فانوس در دست ابوالفتح بود. گاری که داخل بنبست پیچید، مادر سر تکان داد.
ــ چه جای وحشتناکی، دلم گرفت.
اُم جیران گفت:
«خانه و زندگی عبدالکریم را که دیدی این جا را هم ببین!»
ابوالفتح گفت:
«گاهی گنج در کنج ویرانههاست.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
این پرنده ی زیبا «جت آموزشی یاسین» است که ۶ تن وزن دارد، تا دو برابر وزنش را میتواند حمل کند و نیز قادر است ۲ تن مهمات را بارگیری نماید.
این هواپیما ایران را در زمره ی هشت کشور برتر سازنده ی جت های آموزشی قرار داده و اکنون برخی کشورها خواستار خرید یا سرمایه گذاری در طرح تولید آن هستند.
💠 سال «مهار تورم، رشد تولید»
#دسترنج
/ ساخت ایران 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
🍃
هميشه يه نفر هست كه داره كارهايى كه تو گفتى «نمی تونم انجام بدم» رو انجام می ده.
«زندگی زیباست»
🍀 @sad_dar_sad_ziba
🔘 اگر نمی توانی نپذیر!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃