eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
552 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
20 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀🌺🍀 «حیاتی ترین مسئله در زندگی» / خانوادگی مشاور 💐 [همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ 🚲 مردی با دوچرخه به خط مرزی می‌رسد. او دو کیسه بزرگ همراه خود دارد. مأمور مرزی می‌پرسد: «در کیسه ها چه داری؟» او می‌گوید: «شن.» مأمور او را از دوچرخه پیاده می‌کند و چون به او مشکوک می شود، یک شبانه روز او را بازداشت می‌کند. ولی پس از بازرسی فراوان، واقعاً جز شن چیز دیگری نمی‌یابد. بنابراین به او اجازه عبور می‌دهد. هفته بعد دوباره سر و کله ی همان شخص با دوچرخه پیدا می‌شود و کیسه های شن و مشکوک بودن و ادامه ی داستان... این موضوع به مدت سه سال هر هفته یک بار تکرار می‌شود و پس از آن مرد، دیگر در مرز دیده نمی‌شود. یک روز آن مأمور در شهر، آن مرد را می‌بیند و پس از سلام و احوال‌پرسی، به او می‌گوید: «من هنوز هم به تو مشکوکم و می‌دانم که در کار قاچاق بودی. راستش را بگو چه چیزی را از مرز رد می‌کردی؟» مرد می‌گوید: «دوچرخه!» 🚲 📎 ☑️ گاهی اوقات، موضوعات فرعی، ما را به کلی از موضوعات اصلی غافل می‌کنند. ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
از آدمها دلگیر نشو! نیش زدن طبیعت برخی از آن هاست. سال هاست که به هوای بارانی می گویند: هوای خراب! ☘ «زندگی زیباست» ☘ @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۶ : شعبان گفت: این جا هم کار می‌کنم، هم می‌خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت. ابراهیم به شعبان گفت: «خدا کند شرش دامنگیرمان نشود!» ــ از کسی که از خدا نمی‌ترسد، هرچه بگویی برمی‌آید! ابراهیم خیالش از دکان‌ها راحت بود و بیشتر وقتش را صرف تر و خشک کردن مادر می‌کرد. با راهنمایی او خرید می‌کرد و غذا می‌پخت. به نجار گفت گاری دستیِ کوچکی برایش بسازد تا بتواند مادر را به گردش ببرد. جایی را که چرخ‌ها با زمین تماس داشت، دو لایه چرم کوبید تا مادر کمتر تکان بخورد و از پستی و بلندی راه اذیت نشود. طرف دیگر حیاط، دو اتاق تو در تو بود. بنّا آورد تا تعمیر و سفیدشان کند. گاهی که حال مادر بهتر بود، ابراهیم سری به آمال می‌زد. اگر هارون او را می‌دید، چشم می‌دراند و میان سرفه می‌گفت: «حسیب هم گاهی می‌آید و به من سر می‌زند و احوال آمال را می‌پرسد! هنوز ناامید نیست.» روزی ابراهیم به آمال گفت: «شعبان را آورده ام پیش خودم. تو هم به جای آن که در این بازارچه کار کنی، بیا و بین دکان من و ابوالفتح، چهارپایه‌ای بگذار و بنشین و ذرت و کلوچه ات را بفروش! اگر این زحمت را به خودت بدهی، کمتر نگرانت خواهم بود!» دو هفته از رفتن آخرین کاروان حج گذشته بود که آمال با گاری دستی‌اش آمد و بین دو دکان بساط کرد. شعبان خوشحال شد. آمال هر روز ذرتی را که مغز پخت بود، به او می‌داد و پولش را نمی‌گرفت. مغرورتر از آن بود که با ابراهیم از عروسی و زندگی مشترک حرف بزند. عصر یکی از روزهای ابتدای بهار، وقتی به دوراهی رسیدند که باید جدا می‌شدند، آمال به ابراهیم گفت: «با تو می‌آیم تا مادر را ببینم!» اولین بار بود که آمال خانه شان را می‌دید. ابراهیم اتاق‌هایی را که تعمیر شده بود، نشانش داد. ــ تا چشم به هم بزنی، می‌بینی که زندگیمان را شروع کرده‌ایم. آمال دست و صورت مادر را بوسید و کلوچه ی بزرگ و مخصوصی را که داخل دستمالی بود، به او داد. ــ خیلی ضعیف شده‌اید! اگر از این کلوچه بخورید، حالتان بهتر می‌شود. برای شما درست کرده‌ام. مادر استقبالی نشان نداد و تشکر نکرد. پرسید: «مطمئنی که آن عفریته چیزی در خمیر این کلوچه نریخته است؟» آمال سر تکان داد و لبخند زد. اگرچه مادر اکراه داشت، آمال موهایش را شانه زد و کمک کرد لباسش را عوض کند. ــ فردا زودتر می‌آیم و شما را به حمام می‌برم. مادر حرفی نزد. ابراهیم از چاه آب کشید و آمال لباس‌ها را در حیاط شست و روی بند انداخت. موقع رفتن، ابراهیم به او گفت: «کاش به آن خانه برنمی‌گشتی و همین جا می‌ماندی؟» ـــ اگر به حج رفته بودی، می‌ماندم. هرچند مادرت با من حرف نمی‌زد و بداخلاقی می‌کرد. فراموش نکن هنوز نامحرمیم! آمال که رفت، مادر کلوچه را که در سینی چوبی بود از خود دور کرد. ــ من به این نان تیره رنگ لب نمی‌زنم. ابراهیم گوشه‌ای از آن را کند و در دهان گذاشت. ــ به به! خیلی خوشمزه است! آمال این کلوچه ی چاق و چله ی زنجبیلی را برای شما درست کرده است. تکه ی دیگری کند و به دهان مادر نزدیک کرد. ــ امتحان کنید! دست پخت عروستان عالی است. با همین کلوچه‌ها بود که گرفتارم کرد. مادر دهان باز کرد و کلوچه را گرفت. با بی‌میلی ساختگی آن را جوید. ــ جوز هندی هم دارد. دست از جویدن کشید. نگاه ماتش چند لحظه‌ای به پنجره خیره ماند. اشکش به راه افتاد و روی پیراهنش چکید. دست پسرش را گرفت. ــ از تو راضی ام پسرم! چه قدر مهربانی! به پدرت رفته‌ای! روحش شاد! خدا دستت را بگیرد. تو به خاطر من از سفر حج گذشتی. موقع خواستگاری از حبه، به خاطر من از آمال صرف نظر کردی. تو گذشت کردی و من فقط به فکر خودم بودم. می‌خواستم عروس خانواده‌دار و ثروتمندی داشته باشم تا سرم را بالا بگیرم و پیش دیگران فخر بفروشم. حبه به دلم نشسته بود و به دل تو کاری نداشتم. دلت را شکستم. من چه مادری هستم؟ مرا ببخش! ابراهیم دست مادر را بوسید. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅
13.16M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌷 شهید علم، جهاد و اخلاص 🗓 به فراخور گذر از سالگشت شهادتش ...🌷... / یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✔ زمانی پخته می شوی که بفهمی نیازی نیست؛ به هر چیزی واکنش نشان دهی و یا به هر حرفی جوابی بدهی. 🍀 «زندگی زیباست» 💫 @sad_dar_sad_ziba
14.77M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢 یک حلقه ی مهم زندگی خوشبخت کننده و بدبخت کننده ی انسان ها 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
🍀🍁🍀 تو شاید! من ولی از یادِ تو غفلت نمی‌کردم برایِ دوستی با غیرِ تو رغبت نمی‌کردم هزاران بار سویَت آمدم چون موج و برگشتم برای گفتن حرف دلم جرأت نمی‌کردم به جمع دردهایم درد عشق افزوده کِی می‌شد اگر آن روز در چشمان تو دقت نمی‌کردم؟ چنان در گیرودار عشق افتادم که بی‌اغراق برای هیچ کار دیگری فرصت نمی‌کردم از او با دیگران چیزی نمی‌گفتم من از غیرت چنان دیوانه‌ها جز با خودم صحبت نمی‌کردم «محمد عزیزی» فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
2_144200951241686893.mp3
3.45M
🌿 🎶 «خدا حافظ» 🎙 عرفان طهماسبی /موسیقی 🎼🌹 🎵 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
‌🌿🌸🌿 یکی از وجوه خوشبختی آن است که خـدا آن اندازه عزیزت کند که وجودت آرامش بخش دیگری باشد. خوشبختی، یافتنی نیست، ساختنی است! 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖 مولا امیر المؤمنین علی (درود خدا بر او): «آنان كه وقتشان پايان يافته است خواستار مهلتند و آنان كه مهلت دارند كوتاهى مى‌ورزند.» [حکمت ۲۸۵] 🌌 / نهج البلاغه ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
هدایت شده از رو به راه... 👣
«تا شقایق هست زندگی باید کرد» 🎨 هنرڪده ی «رو به راه» 🔹 https://eitaa.com/rooberaah🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۷: الیاس نگاه تندی به ابراهیم انداخت و رفت.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آینده‌ام هستی! هرچه کردی برای خوشبختی من بود! تکیه‌گاه من تویی! کسی جای تو را برایم پر نمی‌کند! آرام باش مادر! به خدا توکل کن و مرا به او بسپار! دوست دارم همیشه سایه‌ات بالای سرم باشد! کلوچه را جایی از طاقچه گذاشت که اگر مادر میلش کشید، در دسترسش باشد. دکان که از مشتری خالی شد، شعبان کیسه‌ای سکه به ابراهیم داد. ــ این تمام پولی است که دارم. حاصل بیست سال پس‌انداز من است. نزد آشنایی امانت گذاشته بودم. برایم خانه‌ای بخر. کوچک هم بود، مهم نیست. مگر یک نفر چه قدر جا می‌خواهد؟ ابراهیم به شوخی گفت: «لابد بعد هم باید بگردیم و برایت همسری پیدا کنیم؟ خودت کسی را زیر سر نداری؟» شعبان خندید. ــ اگر قسمت باشد که در این سن سر و سامانی بگیرم، خدای مهربان را بیش از پیش سپاس خواهم گفت! ابراهیم برخاست برود و برای خانه پرس و جویی کند که شعبان دستش را گرفت. ابراهیم نشست. ــ باید با مادرت حرف بزنم. ابراهیم خشکش زد. شعبان باز خندید. ــ نگران نباش! نمی‌خواهم از او خواستگاری کنم. دیشب به مسجدی رفتم که پدر آمال امام جماعت آن جا بوده است. آدم دانایی بوده است. همه به نیکی از او یاد می‌کنند. یکی از دوستان قدیمی ام را دیدم. خانه‌اش همان حوالی است. پرسیدم چه بر سر سید صالح آمد که چند سال پیش ناگهان ناپدید شد و دیگر کسی او را ندید. چون به من اطمینان داشت، گفت روزی سید صالح بر منبر از مأمون خلیفه ی عباسی بدگویی کرده و گفته است که او قاتل علی بن موسی است و این که دخترش را به امام جواد داده، دسیسه‌ای است تا جاسوسی در خانه ی آن حضرت داشته باشد. همان روز مأموران به خانه‌اش ریختند و او را با خود برده‌اند. گفت از یکی شنیده است که او را زیر شکنجه کشته‌اند. من این را از دیگری شنیده بودم. می‌دانستم پدر آمال را شهید کرده‌اند. مادر آمال به دارالحکومه می‌رود و پیگیر سرنوشت شوهرش می‌شود. آن قدر سماجت می‌کند که او را دستگیر و مضروب می‌کنند. آن بیچاره هم در زندان می‌میرد. کسی جرأت نمی‌کند از آن ها حرف بزند. می‌خواهم این‌ها را به مادرت بگویم تا بداند پدر و مادر آمال آدم‌های محترمی بوده‌اند. نباید او را با عمو و زن عمویش مقایسه کند. سید صالح خیلی هارون را نصیحت می‌کرده، ولی فایده‌ای نداشته است! این دو برادر شبیه هابیل و قابیل بوده‌اند. هر کدام راه خودشان را رفته‌اند. 🍃🍃🍃🌿🍃🍃 «بغداد سال ۲۱۹» ابن خالد در سلول ۱۶۳ روی سکو کنار ابراهیم نشسته بود. شمع روی طاقچه ی بالای سرشان روشن بود. چند خر خاکی گوشه ی دیوار در رفت و آمد بودند. دو مارمولک از کنار در سرک می‌کشیدند. جذب نور شمع شده بودند. ابراهیم به حمام رفته و سر و وضعش تغییر کرده بود. حالش بهتر شده بود. دست و پایش همچنان در زنجیر بود. ابن خالد به او کلوچه‌ای داد. ــ این را همسرم درست کرده است. هرچند مانند کلوچه‌های آمال به دهانت مزه نخواهد کرد! ابراهیم کلوچه را بویید. ــ در این هوای مرطوب و گرفته و متعفن، عطرش را حس می‌کنم. انگار همان بوی خوب و آشنایی است که از کلوچه‌های آمال به دماغم می‌رسید. غمی چهره‌اش را پوشاند. نتوانست کلوچه را گاز بزند. ــ خدا کند مأموران، آمال را رها کرده و مزاحم مادرم نشده باشند! از این از خدا بی‌خبرها هر کاری برمی‌آید! شاید سرنوشت من و آمال شبیه سرنوشت پدر و مادرش باشد. ما را می‌کشند و سر به نیست می‌کنند و اثری از ما به دست نمی‌آید. از ابوالفتح کاری ساخته نیست. از شعبان و دکانم خبری ندارم. بعید نیست دکانم را مصادره کرده باشند. چند روز قبل از دستگیری‌ام میکال به دیدنم آمد و بار دیگر از من خواست شریکش شوم و به حلب بروم. کاش پذیرفته بودم! مرد نازنینی است! نباید به پیشنهادش بی‌توجهی می‌کردم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖 با کسی که با کتاب ها و قصه ها بزرگ شده از تنهایی صحبت نکنید، چون واسه ش بی معنیه. 🍀 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba
انسان همیشه باید در حال آموختن و آموزش دادن باشد. دانش بیاموزد و زکات آن را که نشر آن است بپردازد. دانش بجوید تا جوانه های علم و حکمت از ظاهر و باطن او بروید. 🖋 روز دانشجو گرامی باد! 🌿 «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🗓 این روز، چرا شد؟ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «زندگی زیباست» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌹 🎥 تصاویری زیبا از پرتاب کپسول زیستی ایران این کپسول زیستی پس از انجام مأموریت محوله، به زمین بازگشت. 🌱 امید 🌳 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
‌‍‌┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ روزی عارف کبیری در خانه‌اش نشسته بود. پیرمردی از روستایی دور به دیدن او آمد و گفت: چه بگویم که به خدا برسم و محبوب او شوم؟! عارف نگاهی به او کرد و گفت: خوش بگذران، با شادی‌ات خدا را نیایش کن. لحظاتی بعد مرد جوانی به حضور عارف رسید و گفت: چه کنم تا به خدا برسم؟ عارف گفت: زیاد خوش‌گذرانی نکن! جوان تشکر کرد و رفت. یکی از شاگردانش که آن جا نشسته بود گفت: استاد سرانجام معلوم نشد که باید خوش بگذرانیم یا نه! عارف گفت: سالک روحانی به سوی خدا مانند بندبازی است که چوبی در دست دارد، گاهی آن چوب را به‌طرف راست و گاهی به‌طرف چپ می‌برد تا تعادل خود را روی بند نگه دارد. آن چوب را چوب تعادل گویند! 📎 💢 به خاطر بسپار که تعادل و میانه‌روی در امور به جا و درست را از دست ندهید! ༻‌🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺ ┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
‏وقتی تنهاییم دنبال دوست می‌گردیم. ‏پیدایش که کردیم دنبال عیبهایش می‌گردیم. ‏از دستش که دادیم در تنهایی دنبال خاطراتش می‌گردیم. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رسیدن به فردا برای هیچ کس حتمی نیست. پس به کسانی که دوستشان دارید ابراز مهر و محبت کنید؛ شاید برای ما یا آن ها فردایی نباشد! ☘ «زندگی زیباست» 🌳 @sad_dar_sad_ziba
کسی که با مرغ‌ها همنشین شود، قُدقُد کردن یاد می‌گیرد و کسی که همنشین عقاب‌ها شود پرواز خواهد نمود. 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
‌🌿🌸🌿 جواب محبت انسان ها را به موقع بدهید! محبتهای تاریخ گذشتہ، عطر و طعم اصلی را نخواهند داشت. 🌊 آقای روان شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۸: ابراهیم گفت: «تو همیشه نگران آینده‌ام هستی
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم آماده شود ماجرا را پی بگیرد. ــ گفتی که شعبان از تو اجازه خواست تا با مادرت حرف بزند! می‌خواست درباره ی پدر و مادر آمال چیزهایی به او بگوید. ابراهیم باز کلوچه را بویید و لبخند زد. ــ آدم پیگیری است! مثل خودت! همان روز به خانه ی ما آمد و آنچه را از آمال و پدر و مادرش می‌دانست به مادرم گفت. مثل آبی بود که روی آتش بریزند. گفت: «آمال فرزند شهید است و سختی زیادی کشیده است. بهتر است با او مهربان باشید تا از شفاعت پدر و مادرش برخوردار شوید!» گفت: «به نظرم خدا ابراهیم و آمال را برای هم آفریده است تا در دنیا و آخرت از سعادتمندان باشند.» از اراده و سخت کوشی آمال، خاطراتی تعریف کرد. چنان صادقانه و بی‌آلایش حرف زد که سرانجام مادر به من گفت به بازار بروم و به سلیقه و انتخاب آمال برای اتاق‌های که تعمیر کرده بودم اثاثیه بگیرم و آماده ی عروسی شوم. روز بعد آمال آمد و مادرم را به حمام برد. وقتی به خانه برگشتند، مادرم به او گفت: «من درباره ی تو اشتباه کردم! حبه قابل مقایسه با تو نیست! همان طور که پدر و مادرش قابل مقایسه با پدر و مادر تو نیستند! خدا را شکر که تو با ابراهیم زندگی خواهی کرد.» او را بوسید و گردنبند گران قیمتش را باز کرد و به گردن او بست. آمال اشک به چشم آورد و گفت: «احساس می‌کنم دوباره مادر دارم!» لحظه‌های خوبی بود! شادی ام توصیف ناپذیر بود! یک هفته نشد که با آمال ازدواج کردم و او را به خانه آوردم. زندگیِ شیرین ما آغاز شد. آمال کارش را رها کرد و به مراقبت از مادرم پرداخت. خیلی زود مادرم به عروسش علاقه‌مند شد و با پرستاری‌های او از بستر بیماری برخاست. می‌گفت: «همیشه به اُم جیران می‌گفتم کاش خدا به من دختری داده بود تا عصای پیری و کوری ام باشد! حالا انگار خدا به من دختری داده است!» می‌گفت: «تازه دارم مزه ی دختردار بودن را می‌چشم.» زندگی روی خوشش را به ما نشان داده بود. ــ خدا را شکر که عاقبت به آرزویت رسیدی و حسرت به دل نماندی! من از این شعبان خوشم آمده است! ــ برایش خانه‌ای خریدم. می‌خواستم با کمک اُم جیران و مادرم همسر مناسبی برایش پیدا کنم که فرصت نیافتم. پس از مدت‌ها داشتم از زندگی ام لذت می‌بردم که ماه ذی‌الحجه از راه رسید و آن ماجرای عجیب اتفاق افتاد و پس از آن کارم به دستگیری و تبعید کشید. ــ این همه را گفتی و نگفتی که آن ماجرا چه بود؟ و چرا دستگیر شدی؟ چرا متهم شده‌ای که ادعای پیامبری و معجزه کرده‌ای؟ آنچه گفتی شنیدنی بود، اما هنوز به ماجرای اصلی نپرداخته‌ای! جانم را به لب می‌رسانی تا به آن واقعه برسی! در حالت عادی می‌شد احتمال داد که هارون یا الیاس به تو تهمت زده باشند که ادعای معجزه و پیامبری کرده‌ای. اما نه، تو مرتب به واقعه ای شگفت انگیز و خارق‌العاده اشاره می‌کنی! از آن بگو! ــ یادش به خیر! به شکرانه ی اتفاقات خوبی که افتاده بود، ساعتی به ظهر مانده به مسجد جامع می‌رفتم و در مقام رأس الحسین عبادت می‌کردم. من و آمال به هم رسیده بودیم و با هم زندگی می‌کردیم. مادرم دوباره راه می‌رفت و خوشحال بود. به آرزوهایم رسیده بودم، اما انگار خوشبختی ام کامل نبود. ته دلم غمی بود که آزارم می‌داد؛ این که نتوانسته بودم به حج بروم. حاجیان را در لباس احرام و در حال طواف و سعی بین صفا و مروه در نظر مجسم می‌کردم و اشک می‌ریختم. خودم را بین آن ها می‌دیدم. دلم برای ابوالفتح تنگ شده بود. آرزو می‌کردم کاش همراهش بودم و شانه به شانه‌اش مناسک و اعمال را انجام می‌دادم! آرزو می‌کردم کاش می‌توانستم مثل کبوتری از زمین اوج بگیرم و به مکه و مدینه پرواز کنم. از خودم می‌پرسیدم: «آیا ابوالفتح و اُم جیران توانسته اند حضرت جواد را ببینند و با او حرف بزنند؟ آیا به او گفته‌اند که برای من و آمال و مادرم دعا کند؟ آیا امام مرا دوست دارد و از من راضی است؟» ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🔸 بداخلاق 💎 ……………………………………… 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» 💐 @sad_dar_sad_ziba 🍃
🍂 عاشق بی عمل؟! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۴۹ : ابن خالد چند لحظه‌ای صبر کرد تا ابراهیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۵۰: ابن خالد ایستاد. مراقب بود که سرش به ناهمواری‌های سقف نگیرد. با حرکت دست، مارمولک‌ها را تاراند و خرخاکی‌های کنج دیوار را زیر پا له کرد. ــ چه می‌کنی در تاریکی با این‌ها؟ زندانی چنین سیاهچالی با مرده‌ای که دفن شده است چه تفاوتی دارد؟ چند لحظه‌ای بیرون رفت تا نفسی تازه کند. برگشت و نشست. از نزدیک چشم به چشمان ابراهیم دوخت. ــ بگذار واقعیتی را به تو بگویم؛ بله، من هم شیعه‌ام. اما نه مثل تو! برای خودم باورهای خاصی دارم. از نظر من، کسی نمی‌تواند در کودکی امام باشد. وقتی مردان بزرگ و دانشمند و با تجربه می‌توانند رهبری جامعه را به دست گیرند چرا باید امامت کودکی هفت ساله را بپذیریم؟ چرا می‌گویید پیامبر یا امام باید معصوم باشند و گناه نکند؟ آن ها هم مثل بقیه‌اند. چرا باید متفاوت باشند؟ چرا فکر می‌کنی وقتی امام شما در مدینه است، از کارها و فکرهای تو که در دمشق بودی یا حالا که در این سیاهچالی اطلاع دارد؟ محمد بن علی انسانی معمولی است و کرامت و معجزه‌ای ندارد. امامت کسی که قیام نمی‌کند و شمشیر به دست نمی‌گیرد، چه فایده‌ای دارد؟ ابراهیم کلوچه را گاز زد و با لذت جوید و قورت داد. کوزه را به زحمت برداشت و جرعه‌ای نوشید. برای اولین بار خندید. ــ خوشمزه است! ممنونم! باز گازی زد و با اشتها جوید. ــ اگر چیزی از این کلوچه را باقی بگذارم، حشرات به سراغش می‌آیند و بیچاره‌ام می‌کنند! در تاریکی از دست و پایم بالا می‌آیند تا به دهانم برسند. دنبال ذره‌ای خوراکی اند، اما چیزی گیرشان نمی‌آید. بعد راهشان را می‌گیرند و می‌روند. حشره‌های موذی کاری به خوراکی ندارند؛ خونت را می‌مکند! زندانیان در خواب هم خودشان را می‌خارانند و آسوده نیستند. کلوچه که تمام شد، آبی در دهان چرخاند و فروداد. ــ چه قدر در این لحظه جای ابوالفتح، این جا خالی است! اگر بود، می‌توانست پاسخ پرسش‌هایت را بدهد. آدم باسوادی است! من فقط می‌دانم اگر پیامبر و امام معصوم نباشند، با من و تو فرقی نخواهند داشت! اگر پیامبر معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که آنچه را از جبرئیل نقل کرده، درست نقل کرده و دچار خطا و اشتباه نشده است؟ اگر امام معصوم نباشد، از کجا می‌توان مطمئن بود که راهی را که نشان می‌دهد، درست است؟ چه فرقی با مأمون و معتصم دارد؟ چرا باید با بنی عباس بجنگی تا کسی پیشوا شود که شبیه مأمون و معتصم خواهد شد؟ بنی عباس با ادعای عدالت خواهی و عمل به کتاب و سنت قیام کردند و مردم را فریب دادند. بنی امیه را نابود کردند و خودشان سر جای آن ها نشستند. ریخت و پاش و تجمل گرایی که این‌ها دارند، از آن ها بیشتر است. گاهی خراج یک کشور را صرف یک شب‌نشینی یا خرید کنیزکی می‌کنند. امین در شبی سه هزار دینار به کنیزی آوازخوان بخشید. یک لباس مادرش زبیده پنجاه هزار دینار خرج برداشت. فرش ابریشمی برایش بافتند که تصاویری طلایی از پرندگان و حیوانات داشت. یک میلیون دینار خرج بافت آن شد. خرج سفره ی مأمون در هر روز شش هزار دینار بود. با این پول می‌شود شش هزار گوسفند خرید. این گله ی بزرگ چند گرسنه را سیر می‌کند؟ شنیده‌ام معتصم هشت هزار غلام و هشت هزار کنیز دارد. غیر از همه ی سپاهیانش، چهار هزار سرباز ترک دارد که کمربندهای طلایی دارند. برای سکنای این تعداد کنیز و غلام و سرباز به یک شهر نیاز است. این‌ها چنان مست قدرت و ثروت اند که مانند دیوانگان رفتار می‌کنند. در قصرهای افسانه‌ای بغداد چه کسی به مردم کوچه و بازار فکر می‌کند؟ می‌گفتم، اگر از امام کارهایی شبیه معجزه سر نزند، از کجا می‌توان باور کرد که خدا او را برای رهبری مردم برگزیده است؟ ببین که چگونه هر از گاهی در سرزمین‌های اسلامی یکی قیام می‌کند و شمشیر به دست می‌گیرد و با بنی عباس می‌جنگد و پیروانش را به کشتن می‌دهد. وقتی مردم از امام حقیقی پیروی نمی‌کنند، کارشان به نتیجه نمی‌رسد. وقتی به امام معصوم اعتقاد داشتی، مطمئنی که هر تصمیمی که می‌گیرد، بهترین تصمیم است؛ چه بجنگد و چه آشتی کند. اگر مسلمانان، پیشوایان حقیقی را رها نکرده بودند، حکومت به دست بنی امیه و بنی عباس نمی‌افتاد و دین و حکومت این چنین بازیچه نمی‌شد. ــ اگر محمد بن علی چنان باشد که می‌گویی من هم به امامتش ایمان می‌آورم. چه کنم که نمی‌توانم آنچه را می‌گویی باور کنم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 احساس ناامنی کن تا امنیت پیدا کنی! 🪜 /دینی، اخلاقی ……………………………………… 💐 @sad_dar_sad_ziba
⚫️ می گه: دنیا جای بدیه! ☀️ می‌گم: تو دلیل خوبی دنیای بد باش! 🌿 «زندگی زیباست» 🌿 @sad_dar_sad_ziba
🌐 گزارش سازمان ملل درباره ی غزه 👌🏼 💢 @sad_dar_sad_ziba
انسان مانند درياست، هر چه عمیق تر، آرامتر! انسان بزرگ، بر خود سخت می گیرد و انسان کوچک بر دیگران. انسان نیرومند از خودش محافظت می‌کند و انسان نیرومندتر از دیگران. 🍀 «زندگی زیباست» 🍀 @sad_dar_sad_ziba