🛕 كاخ اردشیر ساسانی
/ فیروزآباد
/ استان فارس
❇️ «آتشکده ای که با میلاد حضرت محمد (درود خدا بر او) خاموش شد و چشمه ای که با تولد او جوشید»
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۸: دربان قلم در مرکب زد و روی کاغذی کوچک گذاشت
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۸۹:
یکی از نگهبانها با خنده پرسید:
«میشود این عطر را به غذا زد؟»
ابن خالد گفت:
«اگر قرار است آن غذا را شما تناول کنید، میتوانید از همان ده مَن عطری به آن بزنید که از یک مثقال زعفران میگیرند!»
نگهبانها نتوانستند جلوی خندهشان را بگیرند و برای آن که صدای خنده به اندرونی نرسد، دستها را کاسه کردند و جلو دهان گرفتند. یکی هم صورت زیر بغل پنهان کرد.
جوانک آمد و اشاره کرد که وارد شود. ابن خالد از راهرویی کوچک گذشت و به اتاق بزرگ و روشن زیر گنبد رسید که سقفی بلند داشت. از سقف هلالی و نقاشی شده، چلچراغی بزرگ در انتهای زنجیری نقرهای آویخته بود. تزیینات اتاق چشمگیر بود؛ انگار ابن خالد وارد نمایشگاهی از ظرفها و فرشها و پردههای گران بها شده بود، اما توجهی نشان نداد. ابن زیات با شکمی برآمده، میان اتاق، روی تختی بزرگ لَم داده بود و نامه را میخواند. کنارش چند جعبه ی چوبی و منبت کاری شده پر از نامههای لوله شده بود. جوانک گوشهای ایستاد. ابن زیات با دیدن ابن خالد ایستاد و به جوانک اشاره کرد برود. ابن خالد که نزدیک شد، نامه را آرام به سینهاش کوبید. ابن خالد نامه را گرفت. دست پاچه شد. استقبال خوبی نبود! فهمید ابن زیات میخواهد در قدم اول او را تحت تأثیر قرار دهد.
ــ در نگارش پیشرفت کردهای یا یکی در نوشتن این نامه به تو کمک کرده است؟ تو آن قدر باهوش و باسواد نبودی که بتوانی چنین متن منسجم و سلیسی را بنویسی!
ابن خالد تعظیم کرد.
ــ سلام به دوست دیرین و وزیر با کفایت عباسی، محمد بن عبدالملک زیات! حق با شماست! یکی از دوستان در نوشتن این نامه به من کمک کرده است.
ــ آدم باسوادی بوده است!
ــ از این ملا بنویسها زیادند! سکهای بدهی، نامه ات را به نظم در میآورند!
ابن زیات نشست، دستها را به دو طرف باز کرد و جثه ی سنگینش را به متکایی بزرگ و نرم سپرد. عبای ظریفش را روی شکمش کشید. تعارف نکرد که مهمانش بنشیند.
ــ کنایه ات به من بود که روزگاری منشی بودهام؟ تو همیشه به هوش و استعداد من حسد میبردی! بدان که وزارت از پدرم به من نرسیده است! خودم آن را به دست آوردهام! من خود ساختهام!
ابن خالد شیشه ی عطر را از کیسه بیرون آورد و به طرف ابن زیات گرفت.
ــ البته کمی هم شانس به کمکتان آمده است؛ وگرنه هر منشی که وزیر نمیشود! عطر خالص زعفران است! خیلی گشتم تا یافتم! یادم بود که به این عطر علاقه دارید!
ابن زیات عطر را نگرفت.
ــ بگذار همان جا!
ابن خالد شیشه را روی میز تحریر گذاشت که وسایل کتابت روی آن بود.
ــ شما در درس و بحث زرنگ بودید، اما به یاد ندارم که به شما حسادت کرده باشم! آن موقع که معلوم نبود وزیر خواهید شد!
ــ حالا چی؟
ــ اگر در این مقام، آخرت خود را آباد کنید، در قیامت به شما غبطه خواهم خورد! حسادت چرا؟
ــ هنوز زیدی مسلکی؟
ــ نه!
ــ لابد حالا شیعه ی ابن الرضایی که دنبال کار یکی از پیروانش را گرفتهای!
ــ از کنجکاوی شروع شد و کار به دلبستگی کشید! کار به ادعایش ندارم، اما دوست دارم کمکی به آن جوان کنم تا از سیاهچال رها شود! همان طور که در نامه اشاره شده است، او عضو گروههای سیاسی و مسلح نیست! پارچه فروش سادهای است! انتظار دارم ذیل نامهام دستوری برای رهایی اش مرقوم بفرمایید!
ــ انتظار نامعقولی داری! او حاضر نیست دست از ادعایش بردارد و به خودش کمک کند! این خیلی معنادار است! آن وقت چرا من و تو باید به او کمک کنیم؟
ــ او دارد میمیرد! بگذارید این روزهای آخر، آفتاب و روز را ببیند! یادم است مهربان بودید و دوست داشتید به مردم کمک کنید!
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌹
❇️ تعدادی از ورزشگاه هایی که در چند سال گذشته در ایران ما ساخته شدند.
#نیمه_ی_پر_لیوان
🌱 امید
🌳 «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌹🍃✼══┅┄
2_144206449014515953.mp3
7.8M
🌿
🎶 «پرچم بالا»
🎙 حسین حقیقی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
🗞 #مجله_ی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📖
🔹 متکبّرِ متواضع!
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍀 به خود یادآور شو:
من شادیِ امروزم را
با پرداختن به شکست دیروز،
خراب نخواهم کرد!
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
⏳
زمان، چیز عجیبی است؛
گاهی آدم ها را عوض میکند
و گاهی حقیقت آن ها را آشکار میکند!
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۸۹: یکی از نگهبانها با خنده پرسید: «میشود این
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۹۰:
ابن زیات حوصلهاش سر رفت و راست نشست.
ــ این قدر ساده لوح نباش، ابن خالد! من که خلیفه نیستم که هر که را دلم خواست عفو کنم! کافی است کوچک ترین اشتباهی از من سر بزند تا از تنور یا از همان سیاهچال سر درآورم!
اگر میخواستم که او را بکشم، میتوانستم دستور بدهم، اما نجات دادن یک رافضی که حاضر نیست دست از ادعایش بردارد، بدگمانی ایجاد میکند!
ــ یعنی عدالت قربانی مقام و منصب میشود؟ شما که روزگاری از چنین بیعدالتیهایی انتقاد میکردید!
ــ تصور میکنی چرا تا نام تو را دیدم، دستور دادم بی معطلی نزدم بیایی؟ روزگار تحصیل را فراموش کن! این جا کلاس درس نیست! من امروز وزیر دولت عباسی ام و بر نیمی از جهان حکومت میکنم! تصمیم دارم کاری برایت بکنم! تو آن جوانک را تیمار کن تا حالش بهتر شود! مجابش کن دست از این ادعای احمقانهاش بردارد و توبه کند! توبه نامه اش را برایم بیاور! آن وقت شما دوتا را با خودم نزد معتصم میبرم و دستور آزادیاش را میگیرم! تو هم جایزه ی شاهواری خواهی گرفت! این کار از عهده ی من برمیآید!
ــ میدانستم این نامه توجه شما را به خودش جلب میکند! به فرض اگر با میان داری شما، ابراهیم ادعایش را تکذیب کند، فرصت خوبی به دست میآید تا خلیفه بیشتر قدردان زحمات شما شود! برای همین مرا بیدرنگ به حضور پذیرفتید!
ــ هم من سود میبرم و هم تو! این که بد نیست! به این میگویند انصاف! حالا به تو دستور میدهم که او را متقاعد کنی! وگرنه دیگر میان من و تو دوستی نخواهد بود و ناچار میشوم تو و ابراهیم را سر به نیست کنم! راه سومی وجود ندارد!
ابن خالد جا خورد.
ــ به سراغت آمدم تا دستم را بگیری، نه این که دستم را بشکنی!
ــ دارم دستت را میگیرم! قدردان نباشی، مجازات میشوی! البته ما میتوانستیم خانواده ی ابراهیم را گروگان بگیریم و مجبورش کنیم همکاری کند! در آن صورت به تو نیازی نداشتیم!
با پا به یکی از جعبههای انباشته از نامه زد. چند نامه روی زمین افتاد و قِل خورد.
ــ یادم است در یکی از گزارشها خواندم که خانوادهاش ناپدید شده اند. زرنگی کردهاند! در گزارش دیگری خواندم که تو به سیاهچال میروی و با ابراهیم ارتباط برقرار کردهای! گفتم شاید پنهان شدن خانواده ی او کار تو باشد! بعد فهمیدیم که خانواده ی ابراهیم بی درنگ پس از دستگیری او ناپدید شده اند؛ یعنی پیش از آن که ابراهیم به بغداد برسد، این کار انجام شده است؛ پس نمیتواند کار تو باشد!
ــ با خواندن گزارشها ذرهای احتمال ندادی که ادعای ابراهیم راست باشد؟
ــ معلوم است که چنین احتمالی را نمیدهم! تو هم اگر حرفهای او را باور داشتی، نزد من نمیآمدی! به همان ابن الرضا میگفتی تا نجاتش دهد! چه طور او میتواند در لحظه ای آن جوانک را از شهری به شهری ببرد، اما نمیتواند از سیاهچال نجاتش دهد؟
از قول من به آن جوانک گمراه بگو به ابن الرضا بگوید نجاتش دهد! چرا تو را واسطه قرار داده است تا به من نامه بنویسی؟
ــ او در این کار نقشی نداشته است.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸
🌱
در زمستان بهاران آمد
🇮🇷 بهار ایران
🌺 بهار انقلاب
#بهمن_خونین_جاویدان
«زندگی زیباست»
🌿 @sad_dar_sad_ziba
🔹 خدا رو خوش می آد...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃