معطل نباش که زندگی به تو معنا بدهد
بلند شو و خودت زندگی ات را
معنا کن!
🍃 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۳: ▪️دو ماه بعد اوایل بهار، در صبح روشن و خ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۴:
میکال گفت:
«آمال ذهن خلاقی دارد! من تصمیم دارم روی طرحهای اقتصادیاش سرمایهگذاری کنم!»
ابن خالد به ابراهیم گفت:
«تبریک میگویم! همسر شایستهای داری! انگار همه ی کمالات را دارد!»
مادر ابراهیم گفت:
«از دختر به من مهربانتر است! همیشه منتظرم از بازار برگردد تا کنارم بنشیند و با او حرف بزنم!»
اُم جیران از کنار درخت نارنج گفت:
«من تربیتش کرده ام! در دکان مرتب نصیحتش میکنم از تجربههایم برایش میگویم!»
همه خندیدند.
ابن خالد به او گفت:
«شما هم بانوی فهیم و شجاعی هستید! به جناب ابوالفتح نیز باید تبریک گفت!»
خندهها که فروکش کرد، آمال به ابن خالد گفت:
«زندگی امامان سراسر کرامت و فضیلت است. حکایتی از امام شهید برایمان تعریف کنید که نشنیده باشیم!»
ابن خالد تأملی کرد و گفت:
«ابن سکیت به نقل از مردی به نام احمد بن حضرمی گفت که ابن الرضا در یکی از سفرهایش به حج، به محلی به نام زباله رسید. پیرزنی را دید که کنار گاو مردهای نشسته بود و گریه میکرد. از او پرسید مادر، چرا گریه میکنی؟ یکی از همراهان، آن حضرت را به پیرزن معرفی کرد. پیرزن احترام گذاشت و گفت یابن رسول الله، من زنی ناتوانم و دیگر قادر به کار نیستم، پیش از این با نانوایی زندگی ام را میگذراندم، این گاو همه ی دارایی ام بود، نمیدانم چه شد که مریض شد و امروز مرد، ماندهام چه کنم! امام دعایی کرد و با پای خود به بدن گاو زد. گاو زنده شد و پس از دقیقهای ایستاد.»
آمال لبخند زنان گفت:
«چه قدر هیجان انگیز است که انسان چنین پیشوای مهربان و توانایی داشته باشد!»
میکال گفت:
«در زمانی که باطل جولان دارد و عقل و اندیشه چنان در خواب اند که کمتر کسی به دنبال تشخیص حق از باطل است، امام ناچار خواهد بود حقانیت خود را از راه این گونه کرامات نشان دهد. پیامبران هم گاه مجبور به استفاده از معجزه میشدند تا شاید وجدانهای خفته را بیدار کنند!»
ابن خالد گفت:
«ایشان اکنون ده سالهاند و در مدینه زندگی میکنند، اما بعید میدانم بنی عباس آن حضرت را به حال خود رها کنند و به سامرا فرار نخوانند!»
شعبان گفت:
«ما به امامت ایشان ایمان داریم، همان طور که امامت پدر بزرگوارش را در کودکی پذیرفتیم!»
ابوالفتح گفت:
«اگر کرامت تازهای از ایشان شنیدهای، برایمان بگو تا لذت ببریم و بر ایمانمان بیفزاییم!»
اُم جیران همان نزدیکی شاخههای نارنج را در پارچهای میتکاند که یک سرش را به کمر بسته بود و شکوفههایش را جمع میکرد.
گفت:
«بگذارید من هم بیایم، بعد!»
آمد و کنار شوهرش نشست. ابن خالد گفت:
«این ماجرای عجیب را نیز از دوست دانشمندم ابن سکیت شنیده ام. چند ماه پیش در مدینه، مردی ترسان و لرزان، خود را به امام هادی میرساند و میگوید ای حجت خدا به فریادم برسید! فرزند جوانم را به جرم پیروی از شما گرفتهاند! قاضی نسبتهای ناروایی به او داده و حکم کرده است که امشب او را از بالای صخرهای بلند به زیر اندازند و همان جا دفنش کنند! امام میگوید بر پسرت باکی نیست. او فردا صبح صحیح و سالم نزدت خواهد آمد! روز بعد، هنگام صبح، آن جوان به خانه باز میگردد. همه خوشحال میشوند و بر امام درود میفرستند. آن مرد به پسرش میگوید ما منتظرت بودیم و میدانستیم که نجات خواهی یافت، امام این مژده را به من داده بود، حالا بگو چه شده که رهایت کردند و اکنون این جایی؟ جوان میگوید قصه ی من بسیار عجیب است! دیروز عصر جلادی بیرحم و خشن مرا به پای صخره برد و مجبورم کرد پای صخره قبرم را بکنم! مردم زیادی از اراذل و اوباش جمع شده بودند و لعن و نفرینم میکردند. پس از آن، جلاد دستانم را از پشت بست و به بالای صخره برد. من بر بیگناهیام و جوان مرگ شدنم و نصیحتهای ناروایی که به من داده بودند، اشک میریختم. در همین موقع مردانی سفید پوش و خوشبو دیدم که کنارم ایستادهاند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌫 رهایی از پستی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
7.81M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
💅 ناخن کاری
یا بیماری 💀
🌃 #آرمانشهر
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
📿
💚 «حضور قلب» یعنی حتی برای لحظه ای فراموش نکنی که...
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۴: میکال گفت: «آمال ذهن خلاقی دارد! من تصمیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۵:
یکیشان گفت:
«ناراحت نباش، ما تو را نجات خواهیم داد! جلاد خواست کیسه ای بر سرم بکشد و مرا از آن پرتگاه به پایین بیندازد که آن مردان سفید پوش او را گرفتند و دست و پایش را بستند، کیسه به سرش کشیدند و از آن بالا به پایینش انداختند. مردمی که آن پایین بودند، آن مردان سفید پوش را و کاری که کردند، ندیدند و فریادهای جلاد را نشنیدند. من از بالا میدیدم که چند نفری پیش رفتند، جنازه ی جلاد را داخل قبر انداختند و رویش خاک ریختند. من و آن مردان سفید پوش از صخره پایین آمدیم و کسی ما را نمیدید. سفید پوشان به من گفتند باید مدتی را دور از خانه بمانم تا آبها از آسیاب بیفتد. قرار است به کنار تربت پیامبر بروم و آن جا ملازم شوم. آن جوان از همه خداحافظی میکند و میرود. آن وقت پدرش نزد امام میشتابد و تشکر میکند. مأموران و جاسوسانی که مراقب امام بوده اند آن مرد را به یکدیگر نشان میدهند و میگویند این همان است که دیشب فرزندش را از صخره به زیر انداختهاند و کشتند؛ عجیب است که به ماتم زدگان نمیماند! شاید هنوز خبردار نشده است! امام لبخندی به او میزند و میگوید اینها بیخبرند از آن چه ما میدانیم!»
همه صلوات فرستادند. آمال گفت:
«بسیار بر ما سنگین بود که شنیدیم جوادالائمه را همسرش اُمّ فضل مسموم کرده است! من از زن بودن خودم خجالت کشیدم!»
انگشتانش را چنگال کرد و گفت:
«کاش توانسته بودم خودم خفهاش کنم! چه قدر شقاوت میخواهد که یکی کنار دریای هدایت و معرفت باشد و نَمی به او نرسد!»
ابراهیم پرسید:
«راستی چه شده است که دست به چنین کاری زدی و دنیا و آخرتش را به باد داد؟»
ابن خالد گفت:
«ماجرای بسیار پیچیدهای است! کاش یکی مثل ابن سکیت این جا بود تا به این سؤال، پاسخ شایسته میداد! آن چه من از او شنیدم این است که اُمّ فضل در دربار به دنیا آمد و با تربیت اشرافی رشد کرد. او موافق نبود که به همسری ابن الرضا درآید، چون میدانست که امام زندگی سادهای دارد. پدرش او را به این کار واداشت. مأمون میخواست دخترش در خانه ی امام باشد و رفت و آمدها را مراقبت کند و به او خبر دهد. خواست خدا بود که امام از این زن صاحب فرزند نشود. معتصم نیز میترسید که اُم فضل پسری بیاورد که عباسیان و غیر عباسیان او را بهترین گزینه برای خلافت بدانند و حمایت کنند. از طرفی امام در مدینه با زنی پاکدامن و با ایمان به نام سمانه ازدواج کرد که فرزندانی به دنیا آورد. یکی از این فرزندان، امام هادی است. اُم فضل شاید به سبب این ازدواج از امام ناراحت بوده و به سمانه حسادت میکرده است.
وقتی معتصم، محرّم سال پیش، امام را به بغداد آورد، پای اُمّ فضل دوباره به دربار و محافل اشراف باز شد، اما امام مخالف این کار و سد راه او بود. از طرفی معتصم، برادر اُمّ فضل را واداشت تا خواهرش را به مخالفت با شوهرش وا دارد و امام را وسوسه کند که در کارهای حکومتی وارد شود و در شب نشینیهای درباریان و اشراف شرکت کند. معلوم است که امام لحظهای تن به چنین کاری نداد. از سویی معتصم گاه به تقلید از برادرش مأمون مجلسی از دانشمندان ترتیب میداد و از امام نیز دعوت میکرد تا در آن مجلس شرکت کند. امام ناخواسته شرکت میکرد، اما ساکت میماند. چند بار که مسئلهای بین دانشمندان اختلاف افتاد، معتصم امام را سوگند داد تا رأی خود را بیان کند. امام نیز ناچار چنین کرد. معتصم هر بار مجبور شد به درستی نظر امام اعتراف کند.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ درمان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر» ⏪ بخش ۱۰۵: یکیشان گفت: «ناراحت نباش، ما تو را نجات خوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «مـــــرا با خودت بـــبــر»
⏪ بخش ۱۰۶:
این کار برخی دانشمندان دربار مانند ابن ابی داوود را ناراحت میکرد. ابن ابی داوود که قاضی القضات است، از روی حسادت نمیتوانست ببیند که امام جوان در دانش بر او و دیگران چیرگی داشته باشد و معتصم رأی آن حضرت را بپسندد. شاید هم واهمه داشت که روزی امام جای او را بگیرد. من این مردک فاسد را دیده ام. او و امثال ابن زیات، شیطانهایی هستند که حاضرند برای حفظ جایگاه خود در دربار و حکومت، دست به هر جنایتی بزنند! هر دوی این جنایتکاران از من خواستند که ابراهیم را به تکذیب ادعایش وادارم. تهدید کردند که اگر چنین نکنم، آن چه را دارم مصادره میکنند. حتی ابن زیات تنور وحشتناکش را نشانم داد و مأموری بر من گمارد که نتوانم فرار کنم. یک روز ابن ابی داوود نزد معتصم میرود و میگوید ما دانشمندان و درباریان حامیان و منصوبان شماییم، اگر احترام ما شکسته شود، اقتدار شما صدمه میخورد! ما آن قدر که به شما خدمت میکنیم، به خدای خودمان خدمت نمیکنیم! آن وقت شما در مجلس دانشمندان، رأی ابن الرضا را بر رأی ما ترجیح میدهید، او را کنار خود مینشانید و تکریم میکنید! آیا سران لشکری و کشوری وقتی رفتار شما را با او میبینند یا میشنوند، نمیاندیشند که ابن الرضا به راستی با دانش فراوانش و با نسبتی که با پیامبر دارد، برای خلافت از هر کس دیگری شایسته تر است؟ آیا شما با این کار تیشه به ریشه ی خود نمیزنید؟ من وظیفه دارم آن چه را خیر و مصلحت است به شما بگویم و البته هر چه تصمیم و فرمان خلیفه باشد، ما تابعیم و فرمان میبریم! اینها را زرقان که ندیم و مباشر ابن داوود است، برای ابن مشحون که از دوستان ابن سکیت است، تعریف کرده است. همان جا معتصم تصمیم میگیرد که امام را از میان بردارد.
معتصم که زمینه ی انحراف را در اُمّ فضل سراغ داشته است، سهمی به جعفر، برادر اُمّ فضل میدهد تا به او برساند و در غذای امام بریزد. جعفر آن قدر خواهرش را وسوسه میکند و به زندگی جدیدی در دربار وعده میدهد که او سرانجام دست به این جنایت و خیانت بزرگ میزند. شاید شنیده باشی که امّ فضل پس از مسموم کردن امام پشیمان شده و وقتی نالههای حضرت را شنیده، به گریه افتاده است. امام به او میگوید حالا که پشیمانی سودی ندارد، تو پس از من هرگز به آرزوهایت نخواهی رسید! همین طور هم شد و امّ فضل پس از شهادت امام، به بیماری لاعلاجی مبتلا شد و پس از درد و رنج فراوان از دنیا رفت تا در آخرت جوابگوی جنایت و خیانتش باشد.
برادرش جعفر هم در شبی که مست بوده است، در چاهی میافتد و هلاک میشود. حالا باید صبر کنیم و ببینیم کسانی مثل ابن ابی داوود و ابن زیات که در کشتن امام دست داشته اند، چه سرنوشتی خواهند داشت!
ابراهیم گفت:
«برای من عجیب است که امثال ابن ابی داوود و ابن زیات امام را میشناختند و میدانستند که نزد خدا چه جایگاهی دارد، اما باز برای حفظ مقام و منصبشان برای کشتن آن حضرت برنامهریزی کردند!»
میکال گفت:
«همه آن ها میدانند که حجت خدا برای حکومت شایسته تر از آن هاست، اما نه فقط حکومت را به او نمیسپارند، بلکه او را از میان برمیدارند و همه ی مردم را از نعمت وجودش محروم میکند!»
ابوالفتح گفت:
«به خدا پناه میبریم از خودمحوری به جای خدامحوری! خودمحور اگر میتوانست، خدا را هم نابود میکرد تا سد راهش نباشد!»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
8.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍂🍃
🔘 من برای چه آفریده شده ام؟!
#نردبان 🪜
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
19.31M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
「🌷」 「🕊️」
❇️ همّت
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─