⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت اول: مسلم ابن عقیل
مسلم بن عقیل علیه السلام نماز عشاء را در مسجد با سی نفر خواند و هنگامی که از مسجد بیرون شد فقط سه نفر با او بودند و لحظه ای بعد هیچ کس با وی همراه نبود و مسلم تکم و تنها ماند...
وقتی مسلم بی وفایی یارانش را دید ، تنها و غریب در کوچه های کوفه به راه افتاد تا اینکه در مقابل درب خانه زنی به نام طوعه ایستاد و از وی آب خواست.
به دعوت طوعه شب را در آنجا توقف کرد.
وقتیب که پسر طوعه از حضور مسلم مطلع شد ، این خبر را به عبیدالله بن زیاد گفت.
عبیدالله هم محمد بن اشعث را با گروهی فرستاد تا مسلم را دستگیر کنند.
هنگامی که آنان به در خانه طوعه رسیدند ، مسلم صدای سم اسب هایشان را شنید ؛ زره را بر تن و شروع به جنگ با یاران عبیدالله کرد. بعد از جراحات زیاد فردی نیزه ای از پشت به او زد و مسلم بر زمین افتاد و به اسارت گرفته شد.
به دستور عبیدالله بن زیاد مسلم به بالای دارالاماره برده شد و پس از آنکه سرش را از بدن جدا کردند ، سر و بدنش را از بالا به وسط کوچه پرت کردند.
منبع: مقاتل #لهوف و #مقرم
#مقتل_خوانی
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت دوم: ورود کاروان امام به کربلا
راوی می گوید: امام همچنان به راه خود ادامه داد تا به ۲ فرسخی کوفه رسید؛ در این هنگام به حربن یزید ریاحی که هزار سوار همراه او بود ، برخورد.
اباعبدلله علیه السلام به حر فرمود: با مایی یا علیه ما هستی؟
حر عرض کرد: علیه تو یا اباعبدالله.
حر مانع از بازگشت امام به مدینه شد و گفت : ای فرزند رسول خدا اجازه بازگشت نداری ، ولی راهی را در پیش بگیر که نه وارد کوفه شوی و نه به مدینه بازگردی تا من برای ابن زیاد عذر بیاورم که تو راهت را کج کردی.
امام حسین علیه السلام به سمت چپ حرکت کرد تا به سرزمین « غدیب هجانات» رسید.
راوی می گوید: نامه ای از عبیدالله به حر رسید و او را به خاطر رفتار نرمش با امام سرزنش کرد.
حر با سپاهش جلوی حرکت امام را گرفت.
امام فرمودند: مگر به ما نگفتی از راهی که می رفتیم خارج شویم؟
حر گفت: آری ولی نامه ای از امیر عبیدالله به دستم رسید ، که در آن به من امر کرده تا بر شما سخت گیری کنم.
راوی می گوید : امام حسین از هر راهی که می رفت یا جلویش را می گرفتند یا مسیرش را تغییر می دادند تا این که روز دوم محرم به کربلا رسید...
منبع: مقتل #لهوف
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️#مقتل_خوانی⚫️
روایت سوم: حضرت رقیه سلام الله علیها
یكي از مصيبت هايي كه در شام براي اهل بيت عليهم السلام رخ داد، شهادت حضرت رقيّه خاتون عليها السلام بود.
زنان خاندان نبوّت شهادت پدران را از كودكان پنهان مي داشتند و مي گفتند: پدرانتان به سفر رفته اند.
رقیه خاتون شبي با حالت پريشاني از خواب بيدار شد و گفت: پدرم حسين عليه السلام كجاست؟ اكنون او را ديدم!
زنان و كودكان از شنيدن اين سخن گريان شدند و شيون از ايشان برخاست.
يزيد از خواب بيدار شد و گفت: چه خبر است؟ جريان را به او خبر دادند.
آن لعين دستور داد سر پدر را براي او ببرند...
دستمالي روي سر انداختند و آن طبق را جلو آن دختر نهادند. پرده از آن بر گرفت و گفت: اين سر كيست؟
گفتند: سر پدر توست. سر را از ميان طشت برداشت و به سينه گرفت و مي گفت:
«پدر جان، كي تو را با خونت خضاب كرد! اي پدر كه رگهاي گردنت را بريد! اي پدر، كي مرا در كودكي يتيم كرد! پدر جان، بعد از تو به كه اميد وار باشيم؟ پدرجان، اين دختر يتيم را كي نگهداري و بزرگ كند!».
و از اين سخنان با او گفت، تا اينكه لب بر دهان شريف پدر نهاد و سخت بگريست تا غش كرد و از هوش رفت. چون او را حركت دادند از دنيا رفته بود.
منبع: #مقتل نفس المهوم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت چهارم: حر بن یزید ریاحی
هنگامی که حر بن یزید ریاحی سخنان و استغاثه امام حسین علیه السلام را شنید به طرف عمربن سعد آمد و گفت: آیا با این مرد جنگ خواهی کرد؟
گفت: آری جنگی که در آن سر ها و دست ها از بدن جدا گردد.
راوی می گوید : حر با شنیدن این سخنان و در حالی که بند بند بدنش به لرزه در آمده بود ، در کنار یارانش ایستاد.
مهاجربن اوس با دیدن بدن لرزان حر گفت : به خدا سوگند! وضع تو مشکوک است.
حر گفت: به خدا سوگند ! من در انتخاب بهشت و آتش جهنم آزاد هستم اما به خدا قسم چیزی را بر بهشت ترجیح نمی دهم . اگر چه تکه تکه شده و سوزانده شوم.
سپس اسبش را به سوی امام حسین راند و از شرم و حیا سر خود را پایین انداخته بود...
سپس به امام عرض کرد : فدایت شوم! من همان کسی هستم که به دنبال شما آمدم و مانع از بازگشت شما به مدینه شدم و بر شما سخت گیری کردم.
اینک به سوی خدا توبه می کنم. آیا به نظر شما توبه من پذیرفته می شود؟
حضرت فرمودند: آری خداوند توبه تو را می پذیرد.
حر از امام اذن جنگ گرفت.
آشکارا جنگید تا این که تعداد زیادی از لشکر دشمن را به درک فرستاد و در نهایت خود نیز به شهادت رسید.
پیکر پاکش را نزد اباعبدالله بردند. آن حضرت در حالی که با دستان خویش خاک و غبار از چهره حر پاک می کرد، فرمود: « همان گونه که مادرت تو را حر و آزاده نام نهاد، تو آزاده ای؛ تو آزاده ای در دنیا و آخرت».
منبع: #مقاتل لهوف و مقرم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت پنجم: عبدالله بن حسن
لشکریان ابن سعد برای مدتی دست از جنگ کشیدند و سپس دوباره به سوی امام بازگشته و او را محاصره کردند. در این هنگام عبدالله بن حسن که کودکی نابالغ بود از میان زن ها بیرون آمد و به سرعت دوید تا به امام حسین علیه السلام رسید. حضرت زینب سلام الله علیها خود را به او رساند تا مانع رفتنش شود، ولی او باز نایستاد و به شدت اصرار می کرد که برود و می گفت :« به خدا سوگند! از عمویم جدا نمی شوم».
در این هنگام بحر بن کعب و به قولی دیگر حرمله بن کاهل به روی امام شمشیر کشیده و آماده زدن شد که عبدالله به او گفت :« وای بر تو! آیا می خواهی عموی مرا بکشی؟».
بحر یا حرمله شمشیر را فرود آورد؛ عبدالله برای دفاع از عمویش دست خود را سپر کرد که دستش قطع شد. در همان حال فریاد زد وای عمو جان.
امام حسین او را در آغوش گرفته و فرمودند :« ای برادر زاده ام! بر این مصیبتی که بر تو وارد می شود صبر کن و از خدا طلب خیر کن؛ همانا خداوند تو را به پدران صالح و شایسته ات ملحق خواهد کرد».
راوی می گوید : حرمله تیری به او زد و او را در حالی که در آغوش عمویش، امام حسین، بود ذبح و شهید کرد.
منبع: #مقتل لهوف
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت ششم: قاسم بن حسن
راوی می گوید: جوانی که صورتش مانند پاره ماه می درخشید به میدان رفت و شروع به پیکار کرد؛ ناگهان ابن فضیل ازدی چنان بر فرق مبارکش زد که سرش شکافت؛ آن جوان با صورت بر زمین افتاد و فریاد زد: عمو جان به فریادم برس!
امام حسین با شنیدن فریاد آن جوان همچون باز شکاری خود را به میدان رساند و مانند شیری خشمگین به لشکر ابن سعد یورش برد و شمشیری حواله ابن فضیل کرد ، او هم برای دفاع دستش را سپر کرد که بر اثر ضربه آن حضرت، دستش از آرنج جدا شد و از شدت درد چنان فریادی کشید که تمام لشکر صدای او را شنیدند و برای نجاتش هجوم بردند که بر اثر این هجوم، بدن او زیر سم اسبان ماند و هلاک شد.
راوی می گوید: هنگامی که گرد و غبار میدان فرو نشست ، امام حسین را دیدم که بالای سر آن جوان ایستاده بود و او از شدت درد، پای خود را بر زمین می سایید.
حضرت با دیدن این صحنه فرمودند:
از رحمت خدا دور باد قومی که تو را کشت ! بدان که روز قیامت جدت از آنان به خاطر تو بازخواست خواهد کرد.
سپس حضرت آن جوان را در آغوش گرفت و او را در میان بدن های پاک شهدا قرار داد.
منبع: #مقتل لهوف
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت هفتم: حضرت علی اصغر
در روایات آمده: حضرت زینب کودک شیرخواره را از خیمه ها بیرون آورده و فرمود :« ای برادرم ! سه روز است که این فرزندت طعم آب را نچشیده ؛ جرعه ای آب برای او بطلب».
اباعبدلله کودک را در آغوش گرفته و فرمودند:« ای مردم! یاران و اهل بیت مرا کشتید و این کودک را چنان گذاشتید که لبانش از تشنگی همچون ماهی بیرون از آب به لرزش افتاده؛ جرعه ای آب به او بدهید».
در این فاصله که آن حضرت با آنان سخن می گفت ، ناگهان حرمله بن کاهل ملعون تیری پرتاب کرد که آن تیر، گلوی کودک را گوش تا گوش بریده و ذبحش کرد...
منبع: #مقاتل لهوف و مقرم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت هشتم : حضرت علی اکبر علیه السلام
یاران سید الشهدا همه کشته شدند و جز اهل بیت و خویشاوندانش کسی نماند. نخستین کسی که از اهل بیت قدم در میدان گذاشت علی اکبر بود.
از جمع اهل بیت بیرون آمد و از پدرش اجازه رفتن به میدان خواست؛ امام حسین به او اجازه پیکار داد و سپس فرمود: "خدایا شاهد باش که جوانی به جنگ این قوم رفت که شبیه ترین مردم از جهت خِلقت و اخلاق و گفتار به پیامبرت است و ما هرگاه مشتاق زیارت پیامبر تو می شدیم به او نگاه می کردیم"
علیاکبر به میان لشکر دشمن رفت و جنگ نمایانی کرد و تعداد زیادی را به هلاکت رساند.
به سمت پدر بازگشت و مجدد به میدان رفت و به شدت مشغول جنگ شد که ناگاه منقذبن مره عبدی با نیزه ای که در دست داشت به پشت آن جناب فرود آورد و باشمشیر بر فرقش زد. شمشیر پیشانیش را شکافت و او دست در گردن اسب خود انداخت و اسب او را به وسط لشکر برد، مردم از هر طرف او را گرفتند و... .
جوانانِ بنی هاشم بیایید
علی را بر در خیمه رسانید....
منبع: #مقاتل لهوف و مقرم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
روایت نهم : حضرت عباس بن علی
حضرت عباس بعد از اینکه همه یاران و افراد خاندانش به شهادت رسیدند نتوانست خود را نگه دارد و دید *امام وقت * بدون یاور مانده و از هر طرف راه چاره بسته شده و فریاد زنان و ناله کودکان از تشنگی بلند گردیدهاست، از برادرش اذن خواست تا میدان رود.
سید الشهداء فرمود: برای کودکان مقداری آب بیاور.
غیرت هاشمی به جوش آمد و مشک را به دست گرفته سوار بر اسب شد و بهطرف شریعه روان گردید، حملات دشمن را دفع کرد و پرچم را هم چنین بالای سرش نگه داشت.
خود را به کنار فرات رساند و سپس مشک را پرآب کرد و سوار اسب شد و به طرف خیمه ها حرکت کرد، لشکریان راه را بر او گرفتند و او به جنگ مشغول شد وگروهی را از پا در آورد.
زید بن رقاد جهنی پشت درختی کمین کرده بود و حکیم بن طفیل سنبی هم با او همراهی می کرد، در این هنگام که وی به طرف خیام حرکت می کرد ناگهان زید شمشیری بر دست او زد و دستش قطع شد.
ایشان به قطع دست راستش توجهی نکرد و قصدش این بود که هرچه زودتر آب را به بچه ها برساند، ولیکن حکیم بن طفیل از پشت یک درخت بیرون شد و با شمشیر دست چپش را هم قطع کرد و مردم از اطراف تیربارانش کردند... تیری به مشک اصابت کرد و آب بر زمین ریخت و مردی با گرزی که در دست داشت بر فرقش کوبید. از اسب بر زمین افتاد و برادرش را به فریاد طلبید. امام حسین خود را به بالین برادر رساند...
سید الشهدا بعد از شهادت برادرش عباس فرمود : هم اکنون کمرم شکست و راه چاره بر من بسته شد...
منبع : #مقتل مقرم
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️
⚫️ #مقتل_خوانی ⚫️
شب دهم
شب که فرا رسید، امام حسین علیه السلام یارانش را جمع کرد و پس از حمد و ثنای الهی رو به آنان کرده و فرمودند :
"اما بعد، به درستی که من یارانی بهتر از شما و خاندانی برتر و نیکوتر از اهل بیت خود سراغ ندارم؛ خداوند به شما جزای خیر دهد! سیاهی شب شما را فرا گرفته، آن را غنیمت شمرده و هر کدام از شما دست یکی از خاندان مرا بگیرد و در تاریکی شب پراکنده شوید و مرا با این قوم تنها بگذارید؛ زیرا آنان به غیر از من با دیگران کاری ندارند. "
عباس بن علی ابتدا فرمود :" چرا این کار را بکنیم؟ برای اینکه بعد از تو زنده بمانیم؟ خداوند هرگز چنین چیزی را برای ما نخواهد ".
دیگران هم از او پیروی کردند.
سپس مسلم بن عوسجه برخاست و عرض کرد : ما تو را رها کنیم و از تو رو برگردانیم، در حالی که دشمن این چنین تو را محاصره کرده؟ نه به خدا سوگند! خدا هرگز برای من چنین نخواهد. من چنان با آنان بجنگم که نیزه ام در سینه آنها بشکند و تا وقتی که قبضه ی شمشیرم در دستم است، آنها را با آن خواهم زد و اگر سلاحی برایم نماند که با دشمن بجنگم با سنگ آنها را خواهم زد و از تو جدا نمی شوم، یا با تو زنده می مانم یا اینکه در کنارت کشته می شوم.
سپس زهیر بن قین برخاست و عرض کرد : ای فرزند رسول خدا! به خدا سوگند! دوست دارم هزار بار بمیرم و زنده شوم تا بدین وسیله خدا مرگ را از تو، دختران، پسران جوانت و اهل بیتت دور سازد...
منبع: #مقتل لهوف
⚫️ @sad_dar_sad_ziba ⚫️