هدایت شده از ارج
🔰 سردار امیر علی حاجی زاده
فرمانده نیروی هوافضای سپاه
به دلیل انجام قدرتمندانه عملیات درخشان «وعدهی صادق ۲» در منکوب کردن رژیم خونخوار صهیونیستی، نشان فتح را از دستان مبارک فرمانده کل قوا دریافت کرد.
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
「📿」
خدایا!
وقت دشواریها، آن که صدایش میکنند، تویی
و وقت گرفتاریها، آن که دنبال پناهش میگردند، تویی.
دری را که تو بستهای، کس دیگری باز نمیکند
و دری را که باز کردهای، کسی نمیبندد!
پس خودت درهای رهایی را به روی ما باز کن.
🤲🏼 #نیایش
🌳 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۴۹: لحظهای ماندم تا حالم جا بیاید. بعد به سرباز گفتم: «حرکت کن. مر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۰:
بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم. از دور، به روستا و دشت نگاه کردم. به قبر فامیلها. به کارهایی که توی همین مدت کوتاه کرده بودم، فکر کردم. سرم گیج میرفت. با خودم گفتم:
«به خاطر شما کشته شدهها، حاضرم همهشان را بکشم و خودم هم بمیرم.»
برگشتم کنار دیگران. مردم دور اسیر عراقی را گرفته بودند. سرباز عراقی مرتب میگفت: «ماء... ماء.»
نمیدانستم منظورش چیست؛ تا این که به دبهی آبی که کنارمان بود اشاره کرد. فهمیدم منظورش آب است. یکی از زنها، با ترس به من گفت:
«گناه دارد، به او آب بده.»
به سمت اسیر رفتم. از من میترسید! وقتی از کنارش رد شدم، خودش را عقب کشید. رفتم و سر دبه ی آب را برداشتم. دبه را کج کردم و سر دبه را از آب پر کردم و به اسیر دادم.
یک مهاجر عراقی هم با ما در کوه بود. عربی بلد بود. به او گفتم بیا نزدیکش بنشین و حرفهایش را ترجمه کن. مهاجر عراقی، شروع کرد به حرف زدن با اسیر. به او گفت:
«بنشین و تکان نخور. هرچی این زن میگوید، گوش کن و گرنه جانت را از دست میدهی.»
اسیر آرام نشسته بود. میدانستم باید مواظب باشم که به کسی آسیب نرساند. جلو رفتم و دست کردم توی جیبش. وسایلش را در آوردم و دادم دست مادرم. ساعت و انگشترش را هم از دستش بیرون کشیدم. وقتی حلقهاش را از دستش در آوردم، با حسرت به آن نگاه کرد. میدانستم باید وسایلش را از او بگیرم. توی کیفش، عکس خودش و بچههایش بود. سه تا بچه توی عکس بود. وقتی عکس بچهها را دیدم، دلم گرفت و دستم لرزید. اما زود به خود آمدم. نگاهم کرد. وقتی سر خونیاش را دیدم، دلم سوخت. گفتم باید مرهم برای سرش درست کنیم. به پدرم گفتم:
«یک کم از چایی خشکی که آوردهایم، خرد کن.»
چای خرد شده را با کمی زردچوبه روی زخمش ریختم و با پارچه بستم. سرباز اسیر ایستاده بود و تکان نمیخورد. لیلا مرتب دامنم را میکشید و میگفت: «ولش کن، فرنگیس... گناه دارد.»
وقتی دیدم ول کن نیست، برگشتم و گفتم:
«ولش کنم همه ی ما را بکشد؟ اگر الآن او ما را به اسارت میگرفت ولمان میکرد برویم؟»
طوری به لیلا نگاه کردم که ترسید و دیگر جیک نزد.
بچهها از گرسنگی داد و فریادشان بلند شده بود و ناله میکردند. زن ها هم فقط زانوی غم بغل گرفته بودند. رو به آن ها گفتم:
«ها، چه شده؟ خب، بلند شوید برای بچهها غذا درست کنید.»
بعد خودم شروع کردم به برنج قرمز درست کردن. چوبها را روی هم چیدم و آتش برپا کردم. قابلمه را روی آن گذاشتم، برنج و سیب زمینی و روغن و نمک و رب گوجه فرنگی را ریختم توی آن و شروع کردم به چرخاندن. همان وقت بود که شنیدم یکی از زنها پشت سرم گفت:
«نگاه کن، انگار نه انگار یک آدم را کشته. ببین چه طور راحت برنج را هم میزند!»
خواستم حرفی بزنم و جوابش را بدهم. اهمیت ندادم. احساس کردم دلم خنک شده است. فکر کردم داییام دیگر زیر خاک نیست.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
❇️ ای که به هنگام درد، راحت جانی مرا
☘ #چَکامه
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
╔🌸🍃═══════╗
🔹 برای شادیهات جا باز کن!
🌊 #اقیانوس_آرام
آقای روان شناس
🗞 #مجلهی_مجازی «زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💢 تاریخ قضاوت خواهد کرد که او که بود.
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🏠 عمارت بادگیر
/ کاخ گلستان
/ تهران
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┄═❁✨❈[﷽]❈✨❁═┄
حسادت ❌ سلامت
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۰: بعد کمی از مردم دور شدم. روی تخته سنگی ایستادم و نفسی تازه کردم.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۱:
به هر زحمتی بود، برنج قرمز درست کردم. اسیر عراقی فقط مرا نگاه میکرد که مشغول غذا درست کردن بودم. چشم از من برنمیداشت. تازه کارم تمام شده بود که دایی حشمتم را دیدم از سربالایی کوه بالا میآید. همه بلند شدیم و به طرفی که میآمد، چشم دوختیم. دایی حشمت تفنگ دستش بود و دو سرباز عراقی را هم با خود میآورد. دایی ام آن ها را اسیر کرده بود!
مردم همه بلند شدند. با تعجب به دایی و نظامیهای عراقی نگاه میکردند. وقتی رسیدند، مردم آن ها را دوره کردند. پرسیدم:
«خالو، چه طور اینها را اسیر کردی؟ بیا، ما هم این جا یکیشان را داریم! بیا و تماشا کن.»
اسیرهای دایی هر دو جوان بودند. خسته بودند، تشنه و گرسنه. آن دو تا اسیر را هم کنار اسیر خودم نشاندم. به هر سه اسیر آب و غذا دادیم. اسیرها میگفتند که چند روز است غذا نخورده اند. با حرص غذا میخوردند. در حالی که دهانشان پر بود، دستهایشان را از برنج قرمز پر کرده بودند. برنجها را با چنگ و دست میخوردند. بچهها از طرز غذا خوردن آن ها خندهشان گرفته بود. زنی که حرفهایشان را ترجمه میکرد، گفت:
«میگویند پنج روز است غذای درست و حسابی نخورده ایم.»
نشستم و غذا خوردنشان را تماشا کردم. به آن ها چای هم دادیم. با هم حرف میزدند. کنجکاو بودم بدانم چه میگویند. وقتی از مهاجر عراقی پرسیدم، خندید و گفت:
«از تو میترسند! میگویند نوبتی بخوابیم، نکند این زن ما را بکشد.»
یکی از آن ها نشست و دو تای دیگر خوابیدند! لحظهای چشم از آن ها برنداشتم. کنارشان نشسته بودم که مادرم برگشت و گفت:
«وقتی میگویم فرنگیس مثل گرگ شده، دروغ نمیگویم!»
اسیرها تا غروب پیش ما بودند. همه جا صدای بمب و خمپاره میآمد. دایی حشمت گفت:
«فرنگیس، زود باش اسیرت را بیاور تا برویم و تحویل رزمندهها بدهیم.»
یکی از اسلحهها را دستم گرفتم و با دایی و سه تا اسیر راه افتادیم. مادرم مرتب میگفت:
«فرنگیس، مواظب باش. بلایی سرشان نیاوری.»
پدرم چیزی نمیگفت، اما لیلا هنوز التماس میکرد و میگفت:
«فرنگ بگذار بروند خانهی خودشان!»
مقداری از راه را که میانبُر رفتیم، دایی ام حشمت گفت:
«بروم نیرو بیاورم و اسیرها را تحویل بدهیم.»
رفت و از گناوه جیپی آورد. یک مأمور هم همراهش بود. با جیپ و دو تا از نیروهای خودمان که از بچههای سپاه بودند، اسیرها را به پادگان ثابتخواه بردیم. در آن جا، نیروهای خودی که «صفر خوشروان» بود و «علی اکبر پرما» و نعمت کوه پیکر، اسرا را تحویل میگرفتند. تعریف این سه نفر را از دایی ام و برادرهایم زیاد شنیده بودم.
پادگان شلوغ بود. توی پادگان، نیروهای خودی را دیدم که این طرف و آن طرف میروند. بعضیهایشان، ما و اسیرها را نگاه میکردند. از این که یک زن با اسیر آمده، تعجب کرده بودند. با اسیرها جلو رفتیم. دایی حشمت به هر کس میرسید، میگفت:
«این سه تا اسیر را ما گرفتیم. این یکی اسیر را این زن که خواهرزادهام هست، گرفته است. این دو تا را من گرفته ام.»
اسیرها با وحشت به رزمندهها نگاه میکردند. سه اسیر را تحویل دادیم. من و دایی ام برگهای امضا کردیم و وسایل و اسلحه ها را تحویل دادیم. من انگشتر، کیف و عکس و هر چه از نظامی عراقی پیشم بود، به آن ها دادم. کارمان که تمام شد، دایی ام پرسید:
«به ما رسید نمیدهید؟»
یکی از رزمندهها گفت:
«علی اکبر پرما گفته رسید هم میدهیم. اما الآن خودکار و کاغذ پیشم نیست. بگذارید فردا.»
دایی ام گفت:
«باشد، اشکال ندارد. مهم این بود که اسرا را تحویل داده ایم.»
بعد با خیال راحت به کوه برگشتیم.
«علی اکبر پرما» مدتی بعد شهید شد و هیچ وقت نتوانست رسید سه تا اسیر را به ما بدهد.
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
هدایت شده از رو به راه... 👣
#خوشنویسی
🏡 خانه ی هنر / «رو به راه»
🪴 https://eitaa.com/rooberaah
━━━━━━⊱✿⊰━━━━━━─
7.83M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔯 در مدارس اسرائیل چه خبر است؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی
╭─┅═💠🌏💠═┅─
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─