فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دلمون برات تنگ شده سید! 🥺
🌷 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
میگم بَدَم هستا...
این رو حالا دیدم...
تصور کنید صبح زود بیدار شدید برید سرکار.
رفتید توی اِیوُون خونهتون هوایی بخورید،
با همچین صحنهای بالای سرتون روبهرو میشید و میبینید هواپیمای بدون سرنشین یمنی رسیده بالا سرتون برا نوازش صبحگاهی! 😉
«زندگی سگی صهیونیستها!»
🍃 «زندگی زیباست»
🌳 @sad_dar_sad_ziba
✔️ از حالا که میخوای کارهای روزانه و هفتگیت رو شروع کنی یادت باشه:
«هر اندازه که دنیا بَد باشد،
تو مراقبِ زلالی دلت باش! 💚»
👌🏽 «تلنگر صبحانه»
💢 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 این شبها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیشتر فرنگیس و خانوادهش رو درک میکنم. 🥺 با این تفا
🔦
چراغ قوهی جیبی که شبها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک میکرد ☠
و اون عکسهای هنرمندانه رو باهاش میگرفتم و براتون میفرستادم،
دیشب طی حادثهای به این روز افتاد!
نمیدونم درست میشه یا نه! 🥺
🍃🍂
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 چراغ قوهی جیبی که شبها برا نگهبانی و مبارزه با اشرار و سارقان گرامی (!) به من کمک میکرد ☠ و
⬇️
⤴️ بعد از گذاشتن پیام بالایی درمورد خراب شدن چراغ قوهی عزیزم، یکی از مخاطبان محترم، پیام پایینی رو برام فرستاده...
(به نظرم دلش برام سوخته و خواسته بهم تسلّای خاطر بده!)
⬇️
🌸 زندگی زیباست 🌸
⬇️ ⤴️ بعد از گذاشتن پیام بالایی درمورد خراب شدن چراغ قوهی عزیزم، یکی از مخاطبان محترم، پیام پایینی
«سراسر خیر است،
وقتی همه چیز
دست خداست.»
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
👆🏽 امروز یکی از شگفتآور ترین اختراعات بشره!
یه محصول که بدون عفونت و التهاب، به روند استخوانسازی کمک میکنه و در ارتوپدی، دندانپزشکی و جراحی ستون فقرات ازش استفاده میشه.
🇮🇷 قشنگی بیشتر داستان این جاست که
هیچ کشوری به جز ایران، فناوری تولیدش رو نداره.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
👆🏽 امروز یکی از شگفتآور ترین اختراعات بشره! یه محصول که بدون عفونت و التهاب، به روند استخوانسازی
ولی بدانیم که:
قویتـــــرین دارو
قرص بودن دلامـــــون به خـــــداست.
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۵: گرمای هوا اذیتم میکرد. اطراف گور سفید، پر بود از پوکه ی فشنگ و
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۶:
حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرام آرام حرکت کردیم. کمی که دور شدیم، شروع کردیم به دویدن. من جلو افتادم. یک دفعه از پشت، ما را به رگبار بستند. سعی کردم توی یک مسیر ندوم. همهاش این طرف آن طرف میدویدم. تیراندازها، همانهایی بودند که میگفتند کاری به شما نداریم!
جنازهای را دیدم که روی جاده افتاده است. از کنار جنازه دویدیم. با صدای بلند فریاد زدم:
«خدا نشناسها! شما که گفتید کاری ندارید.»
یک دفعه فریاد کشور بلند شد. لحاف و پتوهای روی کولش آتش گرفتند. فهمیدم با گلوله به لحاف و تشک زدهاند. وسایل از روی شانهاش لیز خورد. تندی موجها را از روی کول پرت کرد و پا به فرار گذاشت. داد میکشید و زیر لب نفرینشان میکرد. توی جادهی خاکی شروع کردیم به دویدن. معلوم بود از این که ما را اذیت میکنند، لذت میبرند. دست خالی برگشتیم کوه، فقط خدا رحم کرد که کشور کشته نشد.
یک بار دیگر که آمدم به روستا تا وسایل ببرم، موقع برگشتن، صحنه ی عجیبی دیدم. مزرعهای کنار روستای گور سفید است که خیلی از کنار آن عبور کردهام. کنار مزرعه، جنازهای را درون لحافی پیچیده بودند و رها کرده بودند. از دیدن جنازه ی توی لحاف وحشت کردم. چه کسی میتوانست باشد؟ خواستم بروم ببینم کیست که یک نفر از سوی مزرعه فریاد کشید:
«نایست، حرکت کن.»
با شنیدن صدا، به سمت کوههای آوهزین دویدم. وسایل توی دستم بود و باید سریع به پناهگاه میرسیدم. چند ساعت بعد، یکی از رزمندهها که به کوه آمد، گفت:
«حواستان باشد! عراقیها جنازهای را سر راه گذاشتهاند. هر کس بالای سر جنازه بایستد، به سمتش شلیک میکنند.»
یک لحظه نفسم حبس شد. پرسیدم: «جنازه مال کیه؟»
جواب داد:
«جنازه ی یک نفر است که آمده از حال خواهرش توی روستا خبر بگیرد. جنازه را برای طعمه گذاشتهاند روی جاده. هر کس برود بالای سرش، کشته میشود آن ها از این جور کشتن لذت میبرند.»
توی دلم هزار بار نفرینشان کردم. خانه و زندگیمان، همه چیزمان را میخواستند از ما بگیرند.
برادرم ابراهیم آمد تا از وضع و اوضاعمان خبر بگیرد. وقتی خستگی در کرد، پرسید:
«فرنگ، به چیزی احتیاج ندارید؟»
زنها گفتند:
«آب نداریم.»
ابراهیم دبهی آب را دست گرفت و با چند تا از مردها، رفتند که از آوه زین آب بیاورند. چند بار صدای تیراندازی و انفجار آمد که نگرانمان کرد. وقتی برگشتند، میخندیدند. پرسیدم:
«چی شده؟ این همه صدای بمب از چه بود؟»
ابراهیم خندید و گفت:
«وقتی نزدیک روستا رسیدیم، یکی را نگهبان گذاشتیم و گفتیم مواظب باشد و بقیه رفتیم توی ده. داخل روستا، داشتیم توی انبارها به گندمها نگاه میکردیم. پسر عمهام از گوشه ی در که نگاه میکرد، گفت:
دو تا عراقی آمدهاند توی رودخانه و چهار تا دبه دستشان است.
از بغل دیوار نگاه کردیم. دوتا از بیست لیتریها پر کردند و با خودشان بردند و دو تا را همان جا گذاشتند. تا برگردند و آن ها را ببرند. من هم یواشکی رفتم و آن دبهها را خالی کردم. دو تا عراقی وقتی برگشتند و دبههای خالی را دیدند، فهمیدند کسی توی روستاست. برای همین هم روستا را زیر آتش گرفتند و انبار گندم آتش گرفت.»
با ناراحتی گفتم:
«نترسیدید؟ آخر این چه کاری بود که کردید؟»
ابراهیم با خنده گفت:
«باور کن اگر به دستم میافتادند، همهشان را به درک میفرستادم.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔦 این شبها که مشغول نگهبانی تو نخلستان هستم بیشتر فرنگیس و خانوادهش رو درک میکنم. 🥺 با این تفا
🌚
بازم داستان فرنگیس و داستان نگهبانی من...
گفتید بازم از حال و هوای نگهبانی شبانه براتون بفرستم.
چراغ قوهی جیبیم هم که خراب شد و نمی تونم براتون فیلم و عکس هنرمندانه بفرستم.
می تونم براتون از حیوانات منطقه صدا بفرستم.
بفرستم؟!
🔊
6_144238335603550189.ogg
162.3K
🔊
اینم صداهای گوشنواز یا گوشخراش نگهبانی شبانهی من...
حیوانات بومی منطقهی ما شامل شغال، سگ، روباه، گرگ، کفتار و... هستند.
🐅🦊🐆🦮
🌸 زندگی زیباست 🌸
🔊 اینم صداهای گوشنواز یا گوشخراش نگهبانی شبانهی من... حیوانات بومی منطقهی ما شامل شغال، سگ، رو
🌿
یاد این شعر جناب سعدی افتادم که شبی در کاروانسرا و نزدیک بیشهای خوابیده بوده و بلبلان و کبکان و قورباغهها و چهارپایان را مشغول آواز و ذکر خدا دیده است و میگوید:
«دوش مرغی به صبح مینالید
عقل و صبرم ببُرد و طاقت و هوش
یکی از دوستان مخلِص را
مگر آواز من رسید به گوش
گفت: باور نداشتم که تو را
بانگِ مرغی چنین کند مدهوش
گفتم: این شرطِ آدمیّت نیست
مرغ، تسبیحگوی و من خاموش»
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌿
دیروز هی می گفتی:
«چو فردا شود فکر فردا کنیم».
بیا، امروز، فردای دیروزه.
🌸 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
🌹 عاشقای مجلس کجا نشستن؟! 😌 ⬇️
🍃🌹🍃
چنان به گوش من از عشق، بیملاحظه خواندی
که رفتهرفته مرا هم به دام عشق کشاندی
چهقدر غنچهی حسرت، چهقدر خواب تمنا
که از لبت نربودم، که از سرم نپراندی
بدون آن که بخواهی، خدای من شده بودی
بدون آن که بدانی، مرا به شُکر نشاندی
صدای دلهره بودم، چرا مرا نشنیدی؟
غبار خاطره بودم، مرا ز شانه تکاندی
مگر نگفتی از اول که پای عهد بمانیم؟
چه گویمت که بریدی؟ چه گویمت که نماندی؟
«نفیسهسادات موسوی»
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۶: حالا باید به طرف کوههای آوهزین میرفتیم. قسمتی از راه را آرام
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۷:
یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم و سلام دادیم. به آن ها آب و نان تعارف کردیم. آمده بودند به مردم اعلام کنند از آن جا دور شوند، زیرا دیگر آن منطقه امنیت ندارد. وقتی این را شنیدم، تمام وجودم آتش گرفت. پرسیدم:
«مگر نگفتید ما زود به خانههایمان برمیگردیم؟»
یکیشان که فرماندهشان بود گفت:
«فعلاً باید بروید. شما زن هستید و ماندنتان به صلاح نیست.»
وقتی از روی کوه به روستا نگاه میکردم، باورم نمیشد روستایی به آن قشنگی، حالا خط مقدم شده و عراقیها صاحب خانه و زندگی ما شدهاند. روز آخر، روی کوه و تخته سنگها نشستم و دستم را به زانویم گرفتم. پدرم آمد کنارم نشست و گفت:
«فرنگیس، دوازده روز است این جا نشسته ایم. نشستنمان فایده ندارد. بهتر است برویم دورتر. خواهر و برادرهایت دارند از گرسنگی میمیرند.»
همه جمع شدیم و هر کس حرفی زد. من هم گفتم:
«اگر این جا بمیریم، بهتر از این است که خانهمان را ول کنیم برای عراقیها.»
داشتیم بحث میکردیم که ارتشیها هم آمدند. چند سرباز، با یک ارشد بودند. مردی که ارشد سربازها بود، گفت:
«شما هنوز این جایید؟! این جا محل جنگ است، نه ماندن زن و بچهها. دیگر فایده ندارد، بروید.»
وقتی نیروهای خودی این حرف را زدند، مردهایمان هم گفتند:
«راست میگویند، باید بروید. ما این جا هستیم. میمانیم و میجنگیم. شماها بروید کمی دورتر تا ببینیم بالأخره چه میشود.»
به سیما و لیلا و جبار و ستار که نگاه کردم، دلم سوخت. مادرم با چشمهایش از من پرسید که چه کنیم؟ دیگر اصرار نکردم. بلند شدم. لباسم را تکان دادم و رو به مادرم و بچهها گفتم:
«حرکت میکنیم.»
همه آماده ی رفتن شدند. به جبار گفتم:
«جبار بیا روی دوش من.»
جبار و سیما شش سالشان بود. لیلا دوازده سال داشت و ستار ده سال. روی زمین نشستم. جبار دستش را از پشت به گردنم حلقه کرد و من چادری را که روی لباسم داشتم، گره زدم. مادرم هم سیما را به پشتش بست. وقتی بچهها را روی پشتمان محکم کردیم، بلند شدم و رو به لیلا و جمعه و ستار گفتم:
«شما هم باید با پای خودتان راه بیفتید.»
آن ها را جلو انداختم. بقیه ی زنها هم که مرا دیدند، بلند شدند و دست بچههایشان را گرفتند. توی خار و خاشاک و توی آن هوای گرم، با دلی پر از درد و غم و پای پیاده، به راه افتادیم.
وقت حرکت، برگشتم و برای آخرین بار به آوهزین نگاه کردم. قلبم درد گرفته بود. با خودم گفتم:
«چول بریمن بیابان و جی.» (راه افتادیم به بیابان، به جای آبادی و روستا. حکایت کردی است به معنای غریبی و در به دری.)
از این برایم سختتر نبود که اجنبی بیاید خانهات را بگیرد و تو با خواری، بگذاری و بروی، چند بار دیگر برگشتم و به روستا و چشمه و گورستان نگاه کردم. میدانستم دوباره برمیگردم و به خانهام سر میزنم. دلم قرص بود، اما ناراحت بودم. رو به روستا دست تکان دادم و با صدای بلند گفتم:
«خداحافظ خالو. خداحافظ آوهزین. خداحافظ گور سفید.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺑﻪ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ «ﻣﺪﺍﺩ ﺭﻧﮕﯽ» ﺍﺳﺖ!
میتوﺍﻧﯽ ﺍﺯ ﺷﺎﺩﺗﺮﯾﻦ ﺭنگها ﺷﺮﻭﻉ ﮐﻨﯽ. 🎨
🌷 «زندگی زیباست»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
از اینها فاصله بگیر!
اینها مریضن! 😵💫
«زندگی زیباست»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌴
راستی امشب توی نخلستان، یه دوست جدید هم پیدا کردم.
کسی هست دوست داشته باشه بشناسدش؟
🙄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۵۷: یک روز دیگر، چند پاسدار را دیدیم که به سمت ما میآیند. بلند شدیم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «فرنگیس»
⏪ بخش ۵۸:
زنها شروع کردند به گریه و اشک ریختن. بچهها هم گریه میکردند. صورتهایشان کثیف و خاکی بود و اشک رد انداخته بود. جبار روی کولم، گاهی خواب میرفت و گاهی بیدار میشد و نان میخواست. مرتب میگفتم:
«الآن میرسیم و نان میخوری. کمی صبر کن.»
یکی از مردها که همراهمان بود، شروع کرد به خواندن مور. صدای مورش، آدم را دیوانه میکرد. صدای مورش که توی کوه میپیچید حتی خارهای بیابان هم میتوانستند بفهمند که چه بر سرمان آمده است.
تپههای آن جا پوشیده از درخت بلوط بود. وقتی خسته میشدیم، کنار درختی مینشستیم. درختهای بلوط را که میدیدم، آرام میگفتم:
«خوش به حالتان! این قدر این جا میمانید تا تکه تکه شوید. کاش میشد من هم مثل شما این جا بمانم.»
از پایم خون میآمد، اما اهمیت نمیدادم. برادرها و خواهرهایم را نوبتی کول میکردم. خسته شده بودند و ناله میکردند. توی راه، سعی میکردم برایشان حرف بزنم تا حواسشان پرت شود. مرتب به مادرم میگفتم زودتر، تندتر. سعی میکردم کاری کنم سریعتر حرکت کنند. میدانستم خطر پشت سرمان است. صدای بمبها و توپها یک لحظه قطع نمیشد.
بچهها دیگر حالی نداشتند. از دور، تانکها و نیروهای دشمن و خودی را میدیدیم. انگار در قلب جنگ بودیم و باید از زیر باران گلولهی توپ و تانک فرار میکردیم. صبح از آوهزین حرکت کردیم و غروب به گیلان غرب رسیدیم؛ با پای زخمی و دل پر درد.
آن چه آن جا دیدیم، خیلی بد بود. شهری که قبلاً پر از شادی و صفا بود، حالا مثل یک خانه ی غمگین شده بود. مردم میدویدند این طرف آن طرف میرفتند. همه نگران و وحشت زده بودند. مردها همه تفنگ داشتند و مشغول ساختن سنگر بودند. شهر پر از نظامیهای خودمان بود. بعضی سوار بر ماشین این طرف و آن طرف میرفتند توی هر ماشین، میدیدی که شش هفت جوان گیلان غربی، با اسلحه و مهمات نشستهاند و به سمت جاده ی گور سفید میروند. کسی که به آن ها دستور نداده بود. خودشان خودشان را هدایت میکردند.
خودمان را به خانه ی یکی از فامیلها به نام «مشهدی فتاح رستمی» رساندیم. زنِ خانه تا ما را دید، به سینه کوبید. تندی به پیشواز آمد و بچهها را از کولمان پایین آورد. همان جا، دم در خانه، نزدیک بود از هوش برویم. توی خانه، دست و صورت و پاها را شستیم. خانه پر از آوارهها بود. زنِ فامیل، سریع دستههای نان کُردی را روی سفره چید و کاسهای ماست وسط سفره گذاشت. بچهها به طرف نان و ماست هجوم بردند. نان و آبی خوردیم و بعد شروع به صحبت کردیم.
تا صبح دست به زانو گرفتم و غمگین و عزادار، زیر لب برای شهدایمان گریه کردم. زن فامیلمان گفت که عراقیها تا گیلان غرب هم آمده بودند، اما نیروهای خودی و مردم آن ها را عقب راندند. من هم از ماجراهایی که به چشم دیده بودم، گفتم. زن فامیلمان فهمید که دلم خون است. گفت:
«بیا استراحت کن، بعداً تصمیم میگیری که چه کار کنی.»
◀️ ادامه دارد ...
.................................
🔹 #توجه:
«فرستادن داستان به دیگر رسانه ها تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.»
🌳 #بوستان_داستان
💠 «زندگی زیباست»
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فکر میکنی چه قدر شایستهی آرزوهات هستی؟! 🤔
🌿 «زندگی زیباست»
🍃 @sad_dar_sad_ziba