eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
682 دنبال‌کننده
5.2هزار عکس
3.1هزار ویدیو
22 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍁 پاییز هزاررنگ چالوس / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
هدایت شده از ارج
❇️ خداحافظی شرافتمندانه‌ی مهندس ایرانی با گوگل 🔹 علیرضا ذاکری، مهندس ایرانی شاغل در گوگل به‌علت همکاری گسترده‌ی این شرکت آمریکایی با رژیم صهیونیستی، همکاری با آن را متوقف کرد و نوشت: خوشحالم که اعلام کنم گوگل را ترک کرده‌ام؛ زیرا این تصمیم نشان‌دهنده‌ی ارزش‌های من است. ذاکری در این مورد نوشته: پس‌از اطلاع از مشارکت گوگل در طرح «نیمباس» نگرانی‌های خود را برای چندین ماه بیان کردم. متأسفانه با وجود تلاش بسیاری از کارکنان، مدیریت این شرکت تصمیم گرفت موضع خود را حفظ کند و نگرانی‌های جمعیِ ما را نادیده بگیرد. زندگی به‌گونه‌ای که با ارزش‌های اصلی شما در تضاد باشد، بسیار چالش‌برانگیز است. انتخاب گزینه‌ی خروج از گوگل آسان نبود، اما لازم بود. 💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج 💠 http://eitaa.ir/arj_e_ensan
وقتی شروع به شمردن نعــــــمت‌های زندگی‌ام کردم، زندگی‌ام تغیـــیر کرد. 🌿 «زندگی زیباست» 🌾 @sad_dar_sad_ziba
می پرسید این چیه؟ ☺️ یهویی آفرینش یک اثر هنری در حال شستن موکت‌های آشپزخونه 〰 🪠 〰
🌸 زندگی زیباست 🌸
می پرسید این چیه؟ ☺️ یهویی آفرینش یک اثر هنری در حال شستن موکت‌های آشپزخونه 〰 🪠 〰
یه مخاطب فهیم اومده و می‌گه «زندگی زیباست» یا «زندگی زبیاست»؟ آفرین به این دقت! ولی خب شما هم راضی باشید دیگه. توی اون شرایط سخت، تحت فشار صاحبکار محترم (خانم آشپزخونه ☺️) براتون اثر هنری خلق کرده‌م. 〰 🪠 〰
🌸 زندگی زیباست 🌸
یه مخاطب فهیم اومده و می‌گه «زندگی زیباست» یا «زندگی زبیاست»؟ آفرین به این دقت! ولی خب شما هم راضی
🤦‍♂ آقا گفتم فهمیدم دیگه... حالا هی دسته دسته بیاین و اشتباه نوشتاری رو به روم بیارینا! 😔
🌏 جهان زیباتر 🌊   آقای روان‌شناس 🗞 «زندگی زیباست» @sad_dar_sad_ziba      ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۰: یک روز بعد از ظهر هواپیماهای عراقی روی آسمان دور می‌زدند. چهار ب
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «فرنگیس» ⏪ بخش ۹۱: برادر شوهرم «قهرمان حدادی» مرد شجاع و باغیرتی بود. آهنگری می‌کرد. شکار هم می‌رفت. توی دکانش تفنگ هم می‌ساخت. اوایل ازدواجمان، من هم کمکش می‌کردم. کنار دستش می‌نشستم و هر وسیله‌ای می‌خواست، به دستش می‌دادم. تمام وسایل را دور خودش می‌چید و با وسایل آهنگری قدیمی، چوب قنداق و لوله تفنگش را درست می‌کرد. آن روز هم مثل همیشه توی کوه بودیم. بمباران‌ها زیاد شده بود و همه‌ی مردم رفته بودند توی کوه‌های آوه‌زین و گور سفید. ایام بمباران، فقط شب‌ها به خانه برمی‌گشتیم. هوا که رو به تاریکی رفت، با زن‌ها و بچه‌های دیگر، رو به آوه زین و گور سفید آمدیم. همین که وارد خانه‌ام شدم، پتوهایی را که به پنجره زده بودم، پایین کشیدم تا نور بیرون نرود. داشتم قابلمه ی برنج را هم می‌زدم که قهرمان هراسان وارد خانه شد. بریده بریده گفت: «فرنگیس، برس به دادم، ریحان درد دارد. فکر کنم بچه‌مان دارد دنیا می‌آید.» علیمردان دست قهرمان را گرفت و گفت: «ناراحت نباش! فرنگیس، برو کمکشان.» به خانه‌ی قهرمان رفتم. ریحان درد داشت. زن دیگری هم از همسایه‌ها کنارش نشسته بود. دست ریحان را گرفتم و با لبخند گفتم: «نگران نباش، ریحان. به امید خدا بچه‌ات سالم به دنیا می‌آید.» هنوز حرفم تمام نشده بود که صدای هواپیماهای عراقی گور سفید را لرزاند. جیغ ریحان بلند شد. توی تاریکی شب، صدای داد و فریاد از هر طرف بلند شد. هواپیماها داشتند چهار طرف روستا را بمباران می‌کردند. مردم جیغ می‌زدند و توی تاریکی به سمت بیرون گور سفید می‌دویدند. ریحان دردش زیاد شده بود. وسط آن هیاهو، به قهرمان گفتم: «زود باش. یک ماشین پیدا کن. باید ریحان را برسانیم شهر.» برادر شوهرم با نگرانی دوید و رفت. پتویی دور ریحان پیچیدم. وسایل بچه را هم برداشتم. قهرمان از بیرون فریاد زد: «فرنگیس، ریحان را بیاور.» رفته بود و مینی بوسی را که مال همسایه‌ی روبرویی بود، آورد. زیر بغل ریحان را گرفتم و گفتم: «ریحان، باید بدوی. هواپیما روی سر ماست. نباید بگذاری بچه‌ات آسیبی ببیند. غیرت داشته باش.» بی چاره ریحان، با آن حالش، پا به پای من می‌آمد. زیر بغلش را گرفته بودم. از درد، داد می‌زد و می‌دوید. توی مینی بوس درازش کردم. زن همسایه هم آمد و کنار دست من نشست. تا نشستیم توی مینی بوس، درد ریحان زیاد شد. فهمیدم بچه‌اش دارد به دنیا می‌آید. دیگر برای رفتن به شهر دیر بود. باید خودمان بچه را به دنیا می‌آوردیم. به راننده گفتم: «نمی‌خواهد راه بیفتی.» مردها را پیاده کردیم. با زن همسایه، زیر سر ریحان را بلند کردیم. کمی آب به صورتش پاشیدم. از بالا صدای هواپیما می‌آمد و توی دلم انگار طبل می‌کوبیدند. برایم سخت بود در آن وضعیت بخواهم بچه‌ی ریحان را به دنیا بیاورم. ◀️ ادامه دارد ... ................................. 🔺 : «نشر داستان تنها با ذکر نشانی همین کانال، مجاز است.» 🌳 💠 «زندگی زیباست» http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄