🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۴: ریاض، انگار یهو مطلب مهمی برای گفتن یادش اومده باشه، با خوشحا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۳۵:
ریاض گفت:
«اگه درباره ی اونا دروغ نوشته بودن چی؟»
این هم جواب دیگه ای بود که خدا گذاشت توی دهنم و گفتم:
«با کتاب هایی که خودشون نوشتن شروع کنیم. ائمه کتاب هایی دارن که واقعاً بینظیرن. بخونیم، ببینیم نویسنده چه طور آدمی می تونسته باشه. راستی از خلفا کتابی هست؟»
ریاض و رشید به هم نگاه کردن. چیزی نگفتن. عمر، که تا اون موقع فقط گوش می داد، خیلی مؤدّب گفت:
«من یه حرفی دارم. خیلی دیدم که شیعه ها از امامشون چیزی طلب میکنن یا درخواست شفاعت می کنن؛ در حالی که بخشش فقط مخصوص خداست. خدا خودش گفته از من بخواید تا جوابتون رو بدم. اما شیعه ها خیلی وقت ها از ائمه طلب می کنن. این از نظر اسلام اشکال داره.»
سعی می کرد مؤدب صحبت کنه. گفتم:
«این کار به این معنی نیست که این افراد یا مثلاً پیامبر جایگاه خدایی دارن. شما این مسئله رو کامل متوجه نشدید. این کار به نوعی طلب دعاست... شما تا حالا از دوستتون نخواستید که براتون یا برای اطرافیانتون دعا کنه؟»
- چرا.
- مسئله همینه. چه طور از دوستتون می شه بخواین براتون دعا کنه، اما از رسول خدا نمی شه؟ به نظر شما کدوم به خدا نزدیک تر هستن. اگر قرار باشه خداوند حرف یکی رو قبول کنه، اون کدوم فرد خواهد بود؟ ضمن این که مسئله ی درخواست شفاعت هم اتفاقاً کاملاً اسلامیه. توی قرآن هم اومده که فقط بعد از اذن خدا شفاعت کنندگان شفاعت می کنن. این یعنی واقعاً اون دنیا شفاعت کردن و شفاعت شدن موضوعیت داره.
رشید به ساعتش نگاه کرد و دوباره به عربی یه چیزایی گفت. بعد رو به من گفت:
«ما خیلی کار داریم. یک روز دیگه حتما برای بحث می آیم این جا.»
- مسئله ای نیست. هر وقت خواستید بیاید. فقط بهتره موقع نهار یا شام نباشه.
- بابت شامتون ببخشید!
مهمونهای خوابگاه رفتن. البته بعداً فهمیدم که همه با هم رفته بودند توی سالن اجتماعات خوابگاه و صحبت کرده بودن. به خیر گذشت اما خیلی چیزا بود که اگه ازم می پرسیدن نمی دونستم چه جوری باید جواب بدم. این جور وقتا آدم تنش می لرزه. تصمیم گرفتم برای دفعه ی بعد درست و حسابی اطلاعات جمع کنم. خیلی خوب شد جریان اون روز پیش اومد؛ و گرنه هیچ وقت به فکر این کار نمی افتادم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🔺 هی نگو مال من، مال من!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌿🌿🌿
پادشاهی ﻓﺮﻣﺎﻥ ﺩﺍﺩ که ﻫﺮﮐﺲ ﺟﻤﻠﻪ ی ﺣﮑﯿﻤﺎنهﺍﯼ ﺑﮕﻮﯾﺪ، ﺑﻪ ﺍﻭ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﺪﻫﻨﺪ.
ﺭﻭﺯﯼ ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﻣﺰﺭﻋﻪﺍﯼ ﻣﯽﮔﺬﺷﺖ که ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ۹۰ ﺳﺎﻟﻪ ﺍﯼ ﺭﺍ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﻣﺸﻐﻮﻝ ﮐﺎﺷﺘﻦ ﻧﻬﺎﻝ #ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺍﺳﺖ.
شاه ﺟﻠﻮ ﺭﻓﺖ ﻭ ﺍﺯ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﭘﺮﺳﯿﺪ:
ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ۲٠ ﺳﺎﻝ ﻃﻮﻝ ﻣﯽﮐﺸﺪ ﺗﺎ ﺑﻪ ﺑﺎﺭ ﺑﻨﺸﯿﻨﺪ ﻭ ﺛﻤﺮ ﺩﻫﺪ، ﺗﻮ ﺑﺎ ﺍﯾﻦ ﺳﻦ ﻭ ﺳﺎﻝ ﺑﺎ ﭼﻪ ﺍﻣﯿﺪﯼ ﻧﻬﺎﻝ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﯽﮐﺎﺭﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﻟﺒﺨﻨﺪﯼ ﺯﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﮐﺎﺷﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﺎ ﺧﻮﺭﺩﯾﻢ، ﻣﺎ بکاریم ﺗﺎ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺑﺨﻮﺭﻧﺪ.
سلطان ﺍﺯ ﺟﻮﺍﺏ ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻮﺷﺶ ﺁﻣﺪ ﻭ ﮔﻔﺖ:
ﻭﺍﻗﻌﺎ ﺟﻮﺍﺑﺖ ﺣﮑﯿﻤﺎﻧﻪ ﺑﻮﺩ.
پس ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﻃﻼ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻣﯽﺧﻨﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ۲۰ ﺳﺎﻝ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍلآﻥ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
باز ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ. ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﺑﺎﺯ ﻫﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪ.
شاه ﮔﻔﺖ:
ﺍین باﺭ ﭼﺮﺍ ﺧﻨﺪﯾﺪﯼ؟
ﭘﯿﺮﻣﺮﺩ ﮔﻔﺖ:
ﺯﯾﺘﻮﻥ ﺳﺎﻟﯽ ﯾﮏ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﻣﯽﺩﻫﺪ. ﺍﻣﺎ ﺯﯾﺘﻮﻥ ﻣﻦ ﺍﻣﺮﻭﺯ ﺩﻭ ﺑﺎﺭ ﺛﻤﺮ ﺩﺍﺩ!
مجددا ﺩﺳﺘﻮﺭ ﺩﺍﺩ ۴۰۰ ﺳﮑﻪ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺑﺪﻫﻨﺪ ﻭ ﺑﻪ ﺳﺮﻋﺖ ﺍﺯ ﺁن جا ﺩﻭﺭ ﺷﺪ.
پرسیدند:
چرا با عجله میروید؟
گفت:
۹۰ سال زندگیِ باانگیزه و هدفمند، از او مردی ساخته که تمام سخنانش سنجیده و حکیمانه است، پس لایق پاداش است. اگر میماندم خزانهام را خالی میکرد!
🌱 #داستانک
🍀🍀🍀🍀🍀🍀🍀
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
༺🌱༻
🌫 پاک کنِ توبه
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
عجیبترین معلم دنیا بود، امتحاناتش عجیبتر!
امتحاناتی که هر هفته میگرفت و هر کسی باید برگهی خودش را تصحیح میکرد، آن هم نه در کلاس، در خانه، دور از چشم همه!
اولین باری که برگهی امتحان خودم را تصحیح کردم سه غلط داشتم.
نمیدانم ترس بود یا عذاب وجدان، هرچه بود نگذاشت اشتباهاتم را نادیده بگیرم و به خودم بیست بدهم.
فردای آن روز در کلاس فهمیدم همه بیست شدهاند به جز من! به جز من که از خودم غلط گرفته بودم.
من نمیخواستم اشتباهاتم را نادیده بگیرم و خودم را فریب بدهم.
بعد از هر امتحان آن قدر تمرین میکردم تا در امتحان بعدی نمرهی بهتری بگیرم.
مدتها گذشت و نوبت امتحان اصلی رسید.
امتحان که تمام شد، معلم برگهها را جمع کرد و برخلاف همیشه در کیفش گذاشت.
چهرهی هم کلاسی هایم دیدنی بود.
آن ها فکر میکردند این امتحان را هم مثل همهی امتحانات دیگر خودشان تصحیح میکنند.
اما این بار فرق داشت.
این بار قرار بود حقیقت مشخص شود.
فردای آن روز وقتی معلم نمرهها را خواند، فقط من بیست شدم؛ چون بر خلاف دیگران از خودم غلط میگرفتم؛ از اشتباهاتم چشم پوشی نمیکردم و خودم را فریب نمیدادم.
زندگی پر از امتحان است.
خیلی از ما انسانها اشتباهاتمان را نادیده میگیریم و خودمان را فریب میدهیم.
اما یک روز برگهی امتحانمان دست معلم میافتد.
باید برای آن روز آماده باشیم.
📖 قرآن در آیات ۱۴ و ۱۵ سوره ی قیامت می فرماید:
بَلِ الْإِنسَانُ عَلَىٰ نَفْسِهِ بَصِيرَةٌ
وَلَوْ أَلْقَىٰ مَعَاذِيرَهُ
ﺑﻠﻜﻪ ﺍﻧﺴﺎﻥ، ﺧﻮﺩ ﺑﻪ ﻭﺿﻊ ﺧﻮﻳﺶ ﺑﻴﻨﺎﺳﺖ. ﻫﺮ ﭼﻨﺪ [ﺑﺮﺍی ﺗﻮﺟﻴﻪ ﮔﻨﺎﻫﺎﻧﺶ] ﺑﻬﺎﻧﻪﻫﺎ ﺑﺘﺮﺍﺷﺪ!
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
رنگ آمیزی اتاق
ســاده
زیبا
#خودمونی 🧶
💫 @Sad_dar_sad_ziba
✨
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش ۳۵: ریاض گفت: «اگه درباره ی اونا دروغ نوشته بودن چی؟» این هم جوا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۶:
قرار شد من توی کارگاه های دو روزه ی طراحی، که توی شهر نیم برگزار میشد، شرکت کنم؛ یک شهر نسبتاً کوچیک توی جنوب فرانسه. استادم، «آقای کریستوفل»، هم سخنرانی داشت. به نظرم می تونست مفید باشه؛ به خصوص که خیلی از استادهای طراحی محصول و مدیریت طراحی و مباحث مربوط به اون حضور داشتن و مجموعه ای بود از سخنرانی و کارگاه. حتماً برای موضوع پایان نامه م هم از خیلی هاشون می تونستم کمک بگیرم. به نظرم تجربه ی خوبی بود.
عصر بود. سری دوم سخنرانی ها شروع شده بود. جلوی صندلی هر سخنران اسمش رو روی یه کاغذ نوشته بودن. اما عملاً هیچ فایدهای نداشت. سخنران ها صد دفعه جاهاشون را با هم عوض می کردن؛ مثل بازی لیوان ها که یک نفر جابهجا شون می کرد و دست آخر باید حدس می زدیم زیر کدوم لیوان چیزی قایم شده بود! سه چهار نفر اون بالا روی سن بودن. کی می تونست بفهمه اسم کی چی بود؟
بعد از دو سه نفر که اسمشون هم یادم نیست، «لوسین مینو» یکی از استاد های پیش کسوت و نسبتاً مسن، که رسماً حکم استاد همه ی استادها رو داشت، صحبت کرد. مطالبی ارائه کرد، اما خیلی کوتاه. شاید بیشتر برای شأنش دعوت شده بود؛ برای این که باعث تشویق و دلگرمی استاد های جوون تر بشه. رفتار خیلی آروم و معقولی داشت؛ مؤدب و موقر و... البته با سواد.
بعد از استاد مَینو نوبت آقای «هِروه کریستوفل» بود. کارش رو ارائه کرد. طبق معمول خیلی محکم و قطعی درباره ی یافته هایش صحبت می کرد. با کلی انرژی و ذوق. «استاد مَینو» که وسط سخنران ها نشسته بود، به دور دست خیره شده بود و با یک ته لبخند حرف های آقای کریستوفل رو گوش می کرد. بعد از تموم شدن سخنرانی آقای کریستوفل، جماعت کلی دست زدن. پرسش و پاسخ ها هم تموم شد و همه با هم رفتیم غذاخوری برای شام.
دور میز شام کنار یکی از استادهای خانم نشسته بودم و دست بر قضا استاد مَینو رو به روی من بود. از من ملیتم رو پرسیدن و نظرم رو درباره ی کشور فرانسه. خانم کناری خیلی از ایران تعریف کرد؛ از مردمش، از فرهنگش. همه ی تعریفها رو هم از یکی از استادها نقل میکرد که توی سال های اخیر به ایران سفر کرده بود.
آخرش هم قبل از این که نوبت به افاضات من برسه، گفت که خیلی دلش می خواد شخصاً ایران رو ببینه و با ایرانی ها آشنا بشه. بهش قول دادم که از ایران براش دعوت نامه بفرستم و خودم هم بشم میزبانش و این طور حرف ها داشت گل می کرد که دیدم کم کم اطرافیان هم دارند به ایران و ایرانی ها و ایران گردی ابراز تمایل میکنن! همه از فواید سفر میگفتن و درس هایی که آدم از سفر می گیره و لزوم مسافرت و...
خانم کناری، همان طور که استاد مَینو رو نگاه میکرد، از آخرین یافته هاش در سفر های اخیرش میگفت و در واقع همه داشتند درباره ی خاطراتشون حرف میزدن. به هرکس که نگاه می کردم می دیدم دهنش داره باز و بسته می شه و حرف می زنه! عجیب بود. همه میخواستن حرف بزنن. مهم نبود شنونده ای هست یا نه؛ همه به جز استاد مَینو!
خانم کناری رو به استاد گفت:
«لوسین، واقعا سفر یه درسه!»
استاد آروم و متین گفت:
«بله، همه زندگی درسه. حیف که بعضی از درس ها رو آدم دیر یاد می گیره.»
به نظرم اومد استاد توی حال هوای دیگه ایه. نمی دونم حس فضولی بود یا واقعاً علاقه به استفاده از دانسته های استاد که ترجیح دادم سر حرف رو با استاد باز کنم. به استاد گفتم:
«من با حرف شما کاملاً موافقم. تازه فکر میکنم از اون بدتر اینه که آدم ببینه سؤال های امتحان از یک سری درس هاست که فکرش رو هم نمی کرده توی امتحان بیاد و ازشون رد شده و نخونده.»
خانم کناری یهو بلند بلند خندید و گفت:
«اوه اوه اوه... چه قدر پیچیده ش کردید! باید خوش بین بود، این قدر فلسفه نبافید.»
استاد با همون آرامش قبل گفت:
«این یک فرضیه بود. فلسفه بافی نبود. اگه به اندازه ی یک فرضیه هم برامون مهم باشه، باید بیشتر از این روش فکر کرد.»
صورتش رو برگردوند سمت من و گفت:
«اونی که شما گفتید اون یک فاجعه است.»
خانم کناری گفت:
«بسه لوسیون! لازم نیست برای اتفاق نیفتاده غصه بخوری.»
استاد گفت:
«وقتی اتفاق بیفته که دیگه خیلی دیره.»
به استاد لبخند زدم حس می کردم از چیزی حرف می زنه که می فهمم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دُبی فقط آن چیزهایی که به شما نشان میدهند نیست!
🏢 دبی
🇦🇪 امارات متحده
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🔰
برای آدم هایی که حاضر نیستند به خاطر تو از یک گودال بپرند، از یک اقیانوس عبور نکن!
🍃🍂 @sad_dar_sad_ziba
🍂🍃
14.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
خلیجی که همیشه فارس بوده و همیشه فارس خواهد ماند!
🗓 روز ملی #خلیج_فارس
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دختر آزاده ی آمریکایی
مدافع حق فلسطین
🌷 #ریچل_کوری
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
قرار گرفتن در یک جمع و در یک جو، همکلامی ها و همنشینی ها همه بر رفتار ما مؤثرند.
☝️🏼 این نمونه ی ساده را ببینید!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فکر کن!
موهات بور باشه و چشمات آبی.
وضعیت مالی خوبی داشته باشی.
۱۶ سالگی بری آمریکا،
تو دوتا از بهترین دانشگاه های آمریکا تحصیل کنی،
همه چیز برات مهیا باشه،
بعد بلند شی بیای ایران،
با #آقا_سیّد_مرتضی_آوینی رفیق بشی و باهاش راه بیفتی دنبال مستند سازی،
چندسال بعد که تو بوسنی جنگ میشه،
دوربینت رو برداری و بری وسط میدون تا حقیقت رو به همه نشون بدی.
یه فیلم سینمایی بسازی که دهها مقاله در موردش بنویسن و بشه جزو ۱۰۰ فیلم برتر جهان در هالیوود با موضوع حضرت عیسی.
طرح تشکیل شبکه ی افق و جشنواره ی عمار رو بدی.
صدها شاگرد رسانهای قوی تربیت کنی.
چندین سال گردهمایی «افقنو» رو تشکیل بدی و صدها نفر فیلسوف و اندیشمند و دانشمند رو از سراسر جهان جمع کنی و انقلاب اسلامی رو بهشون معرفی کنی.
تحریمت بکنند ولی فایده نداشته باشه،
بعد مجبور بشن شما رو ترور بیولوژیک کنند.
در تمام این سالها برای آزادی قدس شریف مبارزه کنی
و سرانجام تو روز قدس پرواز کنی!
این زندگی زیبا نیست؟! 🕊
روحت شاد و راهت پررهرو
🌷 #استاد_نادر_طالب_زاده
💠 @sad_dar_sad_ziba
🔹
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۶: قرار شد من توی کارگاه های دو روزه ی طراحی، که توی شهر نیم بر
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۷:
استاد پرسید:
«سخنرانی هروه رو گوش کردی؟»
گفتم:
«بله»
- بیست سال قبل توی یک کنفرانس یه سخنرانی داشتم. اون روز، بعد از تموم شدن حرف های من، حضار همین قدر با شور و حرارت برای من دست زدن و تشویقم کردن...
- خیلی خوبه.
- اما اون روز من دقیقاً برعکس حرف هایی رو که امروز هروه زد، ثابت کرده بودم...
بیست سال با نظریه هام کنفرانس دادم و برام دست زدن... و امروز هروه خلاف اون حرفها رو ثابت می کنه و براش همون قدر دست می زنن...
- «حضار» کارشون دست زدنه... این تویی که باید بدونی زندگیت رو داری وقف اثبات چی می کنی...
- می فهمی دخترم؟ این مهم ترین درس زندگی من بود.
به حرف استاد خیلی فکر کردم. استاد آدم فهیمی بود که این موضوع ذهنش رو درگیر کرده بود. کاش توی دنیایی زندگی میکردم که استاد هایش حکیم بودن. کاش استادی داشتم که علم رو با حکمت یاد می داد.
.....🍀.....
«یه عالم جامع الشرایط بی حجاب»
اون روز خوابگاه یه جوری بود. به علت این که دیگه داریم به آخر سال نزدیک می شیم و بچه ها کم کم به فکر جمع کردن بند و بساط رفتن به کشورهاشون هستن، نه! کلاً یه جوری بود؛ یه جور ناجور! اول از همه این که عرب جماعت در گوش هم پچ پچ میکردن. این ها هم که نه «پ» دارن نه «چ». خودتون حساب کنید که چه قدر سختشون بود! ☺️
بعد هم از شلوغی دارودسته ی نائل اینا خبری نبود. بالأخره همیشه یک جماعت ذکور، به عنوان مهمان های خانم، برای شام، توی راهرو و آشپزخونه ولو بودند. و از همه مهم تر دوستش منیر، که یک پسر مراکشی بود و نائل بدون اون روزش شب نمی شد.
امبروژا در این باره چیزی نمی دونست. خودش هم دنبال یکی می گشت که بپرسه. به رسم فضولی دل و قصد فزونی علم، دوتایی راه افتادیم دنبال یه آدمی که در جریان باشه. یهو شد قحط آدم! با خودم گفتم:
«عیبی نداره؛ بالأخره یک نفر پیدا می شه به دادمون برسه.»
رفتیم توی آشپزخونه یکی از دخترای فرانسوی، ساکت و آروم مشغول صاف کردن ماکارونی بود. اما از اون مهم تر یه آقای مسن خیلی چاقِ روزنامه به دست بود که رو به روی در، پشت میز شام، نشسته و با کت و شلوار سورمه ای و بلوز نخودی و کراوات بنفش و یک بوی عطر خیلی تند که توی هوا این ور و اون ور می رفت. گرچه همه جور تمهیداتی اندیشیده بود که معلوم نشه، داد می زد که از یکی از کشورهای آفریقایی عرب زبونه.
وارد آشپزخانه که شدیم هر دو نگاهمون افتاد به اون آقا. امبروژا گفت:
«اُ...اُ... ما با یک جنتلمن طرفیم!»
به نظرم صداش اون قد بلند بود که طرف بشنوه. آروم بهش گفتم:
«هی فقط من و تو نیستیم که فرانسه حرف میزنیم. نصف بیشتر آدم هایی که اینجان فرانسه زبون هستن.»
با هیجان و به انگلیسی گفت:
«خیلی چاقه.»
گفتم:
«و همه آدم هایی که اینجان انگلیسی بلدن.»
به طرز مسخره ای گفت:
«خدای من... چه قدر بدبختم!»
دختر فرانسوی با لبخند اومد سر میز. حرفی نمی زد فقط لبخند می زد.
ازش پرسیدم:
«پس بقیه کجان؟»
- کدومشون؟
- چه می دونم همونایی که هر شب این جا بودن... مـغی، دینـش، سیلون، نائل، منیر، ویدد،...
- توی سالن بیلیارد جلسه است. نائل و بقیه هم...
با شیطنت شونه هاش رو بالا داد:
«نمی دونم!»
اون آقا روزنامه اش رو جمع کرد. انگار منتظر چیزی بود. به روی خودم نیاوردم. راستش از خودش و تیپ و قیافه ای که به خودش گرفته بود خوشم نیومد.
نائل از در اومد تو. یهـو بالاخره یه نفر پیداش شد که بشه ازش سؤال کرد.
امبروژا پیش دستی کرد:
«سلام. تو نمی دونی چرا امروز همه گم شده ن؟»
نائل که رفتارش مهربون تر از روزهای قبل بود گفت:
«کسی گم نشده! حتماً دارن آماده می شن برای شام.»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
〰 امروز و فردا کردن، دامی از دام های شیطان
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌙 در ساعات پایانی ماه مبارک برای همه ی مظلومان جهان دعا کنیم.
🌴 پدری که زیر آوار بمباران سعودی ها به شهادت رسیده و
🌱 کودکی که از آغوش پدر جدا نمی شود.
🤲🏽 اللهم العن ءال سعود!
🤲🏽 اللهم عجّل لولیّک الفرج!
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
از قدیم و ندیم گفته اند:
کس نخارد پشت من جز ناخن انگشت من!
✋🏼 داستان مردی که با دست خود، برای خود انگشت ساخت!
💠 سال «تولید، دانش بنیان و اشتغال آفرین»
#دسترنج
/تولید ایرانی 🌾 🔩 💊
………………………………
🗞#مجله_ی_مجازی صد در صد
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ ⚙🛠 🔩ঊঈ═┅─
▪️زمانی که بذر گیاه بامبو کاشته میشود، در چهار سال اول، چیزی از زمین بیرون نمیآید.
🌱 در سال پنجم، جوانه ی کوچک بامبو از زیر خاک نمایان میشود و ناگاه بعد از گذشت چند ماه، ارتفاع بامبو به بیش از ۳۰ متر میرسد. بله ۳۰ متر! 🌳
نکته ی نغز ماجرا این است که تلاش باغبانی به ثمر میرسد که ۴ سالِ مداوم، خستگی ناپذیر و با ایمان به کسبِ نتیجهی مطلوب، با وجود ندیدن کوچکترین واکنشی از زمین، به آب دادن بذر بامبو ادامه دهد.
✅ آری نتایج بزرگ، زود به دست نمیآيند
و حاصل #تلاش و #صبر هستند.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
202030_688981215.mp3
9.71M
🎶 #انت_السّلام
🎙 «ماهر زین»
✌️🏼 ترانه ی دو زبانه ی انگلیسی و عربی
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_____
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۷: استاد پرسید: «سخنرانی هروه رو گوش کردی؟» گفتم: «بله» - بیس
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۳۸:
امبر پرسید:
«پس دوستات کجان؟ منیر کو؟»
نائل، مثل کسی که آتیش گرفته باشه و بخواد نشون بده سردشه، گفت:
«منیر کیه؟ من از کجا بدونم کی کجاست؟»
این حرفش خیلی عجیب بود. چشم های من و امبر گرد شد. داشتم به مغزم فشار میآوردم که اوضاع رو درک کنم که یه نفر از پشت سر دستم رو کشید. مغی بود. بعد از یه سلام خیلی کوتاه گفت:
«بیا بریم کارت دارم.»
با امبر دنبال مغی راه افتادیم. امبروژا که از حرف نائل جا خورده بود، گفت:
«یعنی چی که منیر رو نمی شناسه؟!»
مغی گفت:
«ما هم نمی شناسیمش... قراره شما هم نشناسیدش!»
ویدد هم توی اتاق مغی بود. کاشف به عمل اومد که اون آقای جنتلمن بابای نائل هست که در پی آشکار شدن فضاحت های دختر دلبندش پا شده از الجزایر اومده فرانسه ببینه جریان چیه. ظاهراً به همسر نائل خبرهایی می رسه و می ره درِ خونه ی بابای نائل داد و بیداد. باباش هم پا می شه شخصاً می آد فرانسه ببینه جریان چیه. ویدد گفت که نائل به همه گفته که کسی چیزی درباره ی منیر نگه. منیر هم قرار بود تا یک هفته اون طرفا پیداش نشه. خلاصه، ظاهراً از ظهر که باباش رسیده بود تا شب همه چیز خوب پیش رفته بوده و نزدیک بوده من و امبر همه چیز رو خراب کنیم. خجالت داره اما چی می شه گفت.
بعد از مراسم توجیهی برگشتیم آشپزخونه. نائل که ظاهراً دیگه از بابت ما دو تا هم خیالش راحت شده بود، من و امبروژا رو به باباش معرفی کرد:
«امبروژا آمریکاییه و ایشون هم ایرانی هستن. این آقا هم پدر من هستن. وکیل هستن.»
... و این جور وقت ها آدم به جز این که خوش وقت باشه چی می تونه بگه؟!
پدر نائل، با یه حالت خیلی آشنا، حرف هاش رو شروع کرد؛ از همان حالت هایی که وقتی عمیقاً معتقد باشی حقیری و برای عزت داشتن باید به شیوه ی خارجیها (!) روشنفکر باشی و به خودت می گیری. چه قدر این حالت آشناست. چه قدر همه ی مبتلا هاش رفتارهای مشترک دارن. رو به امبروژا کرد و به انگلیسی، و البته غلط غلوط و با تلفظ بد گفت:
«از آشنایی با شما خوشحالم دختر آمریکایی...»
خودش فهمید خیلی بی راه حرف زده به فرانسه گفت:
«البته من انگلیسی بلدم، اما نه خیلی حرفه ای! ما فرانسه خیلی خوب صحبت میکنیم. من سعی کرده م فرانسه رو خیلی بهتر از زبون مادری خودم یاد بگیرم. اینه که شما میبینید حتی نمی شه تشخیص داد من کجایی ام( امیدوارم منظورش از روی حرف زدنش بوده باشه!) من به بچه هام هم زبان فرانسه رو خیلی خوب یاد داده م. ما توی خونه مون هم فرانسه صحبت میکردیم.»
بعد رو به من گفت:
«و شما احتمالاً انگلیسی صحبت می کنید؛ نه؟»
- نه زبان من فارسیه. زبان فرانسه و انگلیسی هر دو برام زبان خارجیه. فرقی هم ندارن.
- آهــــــــــان... بله... فارس... خانم شِرن (شیرین) عبادی رو میشناسی؟
- بله!
- نوبل برده... نوبل... یه زن روشنفکره فکر میکنم برای هر زنی باعث افتخار باشه که یه روز جای ایشون باشه؛ نه؟
- نه... برای هر زنی نه... من خودم امیدوارم هیچ وقت مثل ایشون نشم.
- آهـــــــان... بله... چرا؟... خانم ها باید همه سعی کنن روشنفکر و مدرن باشن (!) ما الان در دوره ی مدرن زندگی می کنیم. دیگه همه چیز با گذشته فرق کرده. برای این زمان نمی شه از قوانین چند صد سال قبل استفاده کرد. من دخترم رو این طور تربیت کردهم. نائل الان یه افتخاره برای زنان الجزایر... (متوجهید که!) یه زن روشنفکر و موفق.
- اگه این طوره، جای تبریک داره!
- آهــــان... بله، همین طوره. درسته که ظواهر دین اسلام رو رعایت نمی کنه. اما قلبش پاکه. باطنش مؤمنه و همه ی این ها تعالیم من بود. چون میخواستم یک زن موفق و روشنفکر برای آینده تربیت کنم؛ زنی که وقتش رو، به جای احکام پیش پا افتاده، صرف پیشرفت و موفقیت کنه. حالا شما نائل رو می بینید که...
یه بند و بی وقفه صحبت کرد، در وصف موفقیت های روز افزون نائل، در وصف این که یه زن روشنفکره، یک زن متجدده، یه زن برای دنیای امروزه، زنی که فرانسوی ها اون رو به رسمیت می شناسن، زنی که به جای درگیر شدن با ظواهر دین باطن اون رو فهمیده (از اون حرف ها بود!)، زنی که اتفاقاً بیشتر از خیلی از خانم های محجبه خدا رو در تک تک کارهاش حاضر میبینه و...
و من مانده بودم این آقا کی قراره یادش بیاد برای چه مأموریتی اومده فرانسه.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌿🌿🌿
چه جای شِکوه اگر زخم آتشین خوردم
که هر چه بود ز مارِ در آستین خوردم
فقط به خیزش فواره ها نظر کردم
فرود آب ندیدم! فریب از این خوردم
مرا نه دشمن شیطانی ام به خاک افکند
که تیر وسوسه از یارِ در کمین خوردم
ز من مخواه کنون با یقین کنم توبه
من از بهشت، مگر میوه با یقین خوردم!
قفس گشودی ام و اختیار بخشیدی
همین که از قفست پر زدم، زمین خوردم
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🤲🏼 دعای عیدانه!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۳۸: امبر پرسید: «پس دوستات کجان؟ منیر کو؟» نائل، مثل کسی که آتیش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش ۳۹:
«کنفرانس مد»
افتخار نصیبم شد (!) دانشگاه می خواست من رو بفرسته به یه کنفرانس که طراحانِ مد، مدِ تابستون آینده رو رو نمایی می کردن. بنابراین، مخاطب هاشون، بیشتر از این که شرکتهای تولید پوشاک باشن، محقق هایی بودند که در حیطه ی طراحی کار میکردن. کنفرانس توی شهر دیگه ای برگزار میشد. باید میرفتم پیش ملیکا تا بلیط های قطارم رو ازش تحویل بگیرم. اتاق ملیکا دو طبقه بالاتر از طبقه ای بود که اتاق من توش بود. سَلّانه سَلّانه رفتم طبقه ی بخش اداری و رسیدم پشت در اتاق ملیکا که دیدم صدای خنده اتاق رو برداشته. رفتم تو. مجید و آنتونی دو دانشجوی دکترا که سال بالاییهای من بودن، و لوغانس و اغنو، دو منشی دیگه ی دانشگاه توی اتاق بودن. ملیکا از بس خندیده بود مثل لبو سرخ شده بود!
سلامی و علیکی و با نگاه متحیر من ملیکا، که سعی می کرد خودش رو کنترل کنه، گفت:
« آه... ایرانی کوچولوی من... نمی دونی چه گندی زدم.»
لوغانس بلافاصله گفت:
«یادت می آد دسته گلی رو که گیوم به آب داده بود؟»
گیوم، که خیلی هم رابطه ی خوبی با ملیکا نداشت، منشی بخشی از اِکل دکترای شهر بود. اکل دکترا همه ی لابراتورهای دکترای دانشگاه های شهر رو مدیریت می کنه و دستوراتش رو همه باید اجرا کنن. چند وقت پیش از اون، لابراتوار ما توسط ملیکا نامه داده بود که می خواد جلسهای برای معرفی رشته های مقطع دکترای خودش برگزار کنه. نامه خطاب به رئیس اکل دکترا بوده و ملیکا ارسالش میکنه برای گیوم. گیوم نامه رو نمی ده به رئیس. بعد از این که ملیکا رو رئیس لابراتور ما مؤاخذه می کنه که چرا خبری از جواب نامه نیست، ملیکا با گیوم تماس می گیره که ببینه نتیجه چی بوده و گیوم هم می گه که نامه رو نداده، چون تشخیص داده لزومی نداره چنین کاری انجام بشه. حالا این که اصل ماجرا چی بوده و آیا واقعاً چنین کاری رو کرده یا نه من نمی دونم. اون چه برام تعریف کردن همین بود که شما هم خبردار شدید.
در جواب گفتم:
«آره یادمه که سر خود نامـــه رو رد نکرده بود. حالا اتفاق جدیدی افتاده؟»
لوغانس گفت:
«هانغی (رئیس لابراتور ما) خیلی عصبانی شد. گفت که ملیکا رو مقصر می دونه که پیگیری نکرده. ملیکا از شدت عصبانیت دیروز هی میگفت باید به گیوم زنگ بزنم و بهش بگم که خیلی احمقه. این رو هزار بار با خودش تکرار کرد. امروز صبح اول وقت زنگ زده به گیوم و گفته من دارم چوب حماقت تو رو می خورم و فقط زنگ زدم که بهت بگم خیلی احمقی.»
رو به ملیکا گفتم:
«واقعاً گفتی؟»
همان طور که می خندید گفت:
«آره، اما این هنوز عادی بود!»
آنتونی با متانت و آرامش همیشگی، در حالی که بهتر از بقیه خنده ش رو کنترل میکرد، گفت:
«یه ربع قبل، که ما برای خوردن قهوه اومدیم پیش ملیکا، دوباره ماجرا رو برامون تعریف کرد و با تأکید گفت که نه، این جوری نمی شه. باید یه نفر به این آدم بگه که خیلی احمقه.
اصلاً فراموش کرده بود که خودش صبح زنگ زده و این رو بهش گفته... بعد جلوی ما گوشی رو برداشت و زنگ زد به گیوم و گفت که من به خاطر حماقت تو اخطار گرفتم خواستم بدونی احمقی. گیوم هم با خونسردی گفت که این رو صبح بهم گفتی...»
این جای حرفش که رسید، دوباره همه زدند زیر خنده. ملیکا دیگه سرش رو گذاشت روی میز. من هم خنده م گرفته بود و برام مهم بود بدونم ملیکا، وقتی یادش اومده که چند ساعت پیش هم زنگ زده و همه ی این حرفها رو به اون گفته، چه واکنشی داشته. آنتونی ادامه داد:
«... ملیکا هم، بدون این که لحنش رو عوض کنه یا خودش رو ببازه، گفت که بله، می خواستم روی حرف هام تاکید کرده باشم!»
همگی کلی خندیدن. من هم، علاوه بر دریافت بلیط های قطارم، یه فنجون قهوه خوردم و برگشتم به اتاقم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❓ با وجود این همه تحریم، جمهوری اسلامی ایران چه گونه هنوز سرپاست؟
✅ پاسخ از زبان یک دیپلمات روس
#فانوس
/روشن بینی و روشنگری 🌙 🌕
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─