فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 مردم آلمان از ترس افزایش قیمت سوخت، شومینه میسازند و هیزم ذخیره میکنند! 🔥
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌸🍀
📵 اجازه ندهید فرزندتان به بازی با تبلت، تلفن همراه یا مانند آن ها عادت کند.
📵 اگر کودک شما کار با تبلت و موبایل را بلد است، به آن افتخار نکنید و در جمع به بقیه نشان ندهید، چون این توانایی هیچ افتخاری ندارد! خیلی از پدر و مادرها از این که فرزندشان توانایی استفاده از این وسایل را دارد خوشحال و مفتخرند و آن را به عنوان شاخصی برای باهوش بودن فرزندشان در نظر میگیرند!
📵 استفاده مداوم از این وسایل در سن پایین، تبعاتی به همراه دارد که جبرانناپذیر است. کودک کم کم از دنیای واقعی فاصله میگیرد و این یعنی آغاز مسائل و مشکلات فراوان در آینده.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌱 آن باش که هستی
🌳 و آن شو که توان بودنت هست!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
تعداد آمریکاییهایی که فکر میکنند ایران بمب اتمی دارد از آن هایی که فکر میکنند اسرائیل بمب اتمی دارد بیشتر است! 😳
#قدرت_رسانه
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
❇️ یگانه مقصد و مقصود!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _ _🍃🌸🍃
مردم روستای کردنشین «کانی رش» شهرستان بوکان به لکلکهای بازگشته از کوچ سالیانه، برای ساخت آشیانه کمک میکنند.
مردی که از پایین دکل چوب میاندازد بالا، به رسم شاگرد بناهایی که آجر بالا میانداختند برای استاد بنا، با هر بالا انداختن چوب میگوید:
«یالله اوستا!»
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔 هدفت گرمت می کنه؟!
🎤 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
⏳ یادمان باشد که
زمان ما محدود است
پس زمانمان را با زندگی کردن
در زندگی دیگران هدر ندهیم!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 آنچه درباره ی #آمریکا به ما نگفته اند:
فقر و خیابان خوابی
شهر سانتامونیکا
ایالت کالیفرنیا
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
پل کابلی شهدای لالی
#رودخانه_ی_کارون
مسجد سلیمان
خوزستان
طول: ۴۶۰ متر
ارتفاع پایهها: ۷۵ متر
پهنـــای ماشینرو: ۵ متر
ارتفاع از کف رودخانه: ۱۵۵ متر
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۴۲: «امنیت هایی که از دست می رن» جالب بود! اون جا بچه مسلمون
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۴۳:
وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم. با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم: «مراکشی ها مسلمونن؟»
ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت:
«بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»
دختری که همراهش بود اومد جلو. محمد شروع کرد به معرفی اون:
«این ژولیه. ما... چیزیم... نامزدیم... یه چیزی توی این مایه ها!»
توی دلم گفتم:
«با این کاری که کردم واضحه که نامزدش اصلاً ازم خوشش نمی آد. دیگه معرفی کردن و آشنا شدن نداره.»
دختره کف دو تا دستش رو چسبنده بود به هم و با یه خنده ی خاص، که می شد دندون عقلش رو هم دید، به من گفت:
«سلام. خوشبختم از آشنایی شما.»
تا اون جا که می تونستم مهربون و با لحنی صمیمی جوابش رو دادم و خیلی اظهار خوشحالی کردم که با ایشون آشنا شدم. لازم بود همه جوره تلاش کنم تا متوجه بشه که من خودم رو نمی گیرم و خودم رو برتر از بقیه هم نمی دونم و به اندازه ی کافی هم خوش رفتارم و آن چه دیده صرفاً به دلیل رعایت احکام شرعی بوده. خب، تصور کنید همه ی این هایی رو که گفتم بخواهید توی یک عبارت همراه یه لبخند نشون بدید! قبول کنید که سخته. فکر می کردم اون هم اهل مراکشه. بعد فهمیدم اهل ماداگاسکاره. خودش می گفت «اهل مادا.» و در حالی که ذوق کرده بود گفت:
«ما مسلمونیم ها!»
امبروژا، که در همه ی اون مدت یه دستش زیر چونه ش بود و بدون هیچ حرفی ماها رو نگاه می کرد، با شیطنت سرش رو آورد بغل گوشم و گفت:
«اون هم مثل تو مسلمونه؛ اما خیلی کمتر از تو گرمش می شه!»
خندهم گرفت. خودم رو کنترل کردم و رو به ژولی گفتم:
«جدی؟ چه جالب! اسم ژولی ماداگاسکاریه؟»
- نه... فرانسویه... اسم خودم زینبه.
- زینب؟!... تو شیعه ای؟!
- شیعه؟... آهان... آره، من شیعه هستم اما دوست دارم ژولی صدام کنی.
- بله قطعاً همین کار رو می کنم.
ژولی دچار فوران احساسی بود. هر حسی رو خیلی اغراق شده بروز می داد. دختر خیلی سادهای بود. فهمیدم ماداگاسکاری ها یه جورایی هندی هستن، با همون فرهنگ و حتی تقریباً همون زبان، اما مستعمره ی فرانسه. مستعمره هم که یعنی «بی چاره». زبان رسمی کشورشون فرانسویه و اغلب مردمش شیعه هستند. البته میشد گفت چیزی از تشیع نمی دونن. فقط می دونن که شیعه هستن؛ در همین حد.
همون موقع یــه اتفاق های دیگه هم داشت توی همون آشپزخونه می افتاد که من از نگاه های ژولی متوجه شدم. همون طور که با من حرف می زد با گوشه ی چشم به اون سر میز نگاه می کرد. به عبارت دیگه، اون ور رو هم می پایید. من هم کمکم متوجه اون سر میز شدم. دیدم نائل و ویدد دارن با تلاش شبانهروزی سعی می کنن توجه محمد رو جلب کنن. نائل تند تند براش غذا می کشید و ویدد به زبان عربی خوش و بش می کرد.
ژولی صورتش رو برگردوند سمت من و دوباره لبخند زد و سنم رو پرسید. بعد هم با امبروژا سلام و علیکی کرد و از ملیتش پرسید. وسط جواب ما دوتا، گاهی نیم نگاهی هم به اون سر میز می کرد. متوجه شدم حواس ژولی بیشتر از این که به ما باشه به ته میزه و نتیجه گرفتم اوضاع خیلی خوشایندش نیست. به امبروژا نگاه کردم ببینم حس اون چی می گه. اون هم متوجه شده بود. ابروها و شونه هاش رو بالا انداخت و یه نفس عمیق کشید و فقط گفت:
«آی! آی! آی!»
این تو فرهنگ کلامی من و امبروژا یعنی «عجب اوضاعیه!»
همین کافی بود دیگه. یعنی اون هم همون چیزی رو حس کرده بود که من حس کرده بودم. پس قضیه به اندازه لازم و کافی آشکار بود.
ژولی چند ثانیه بود که ما رو ول کرده بود و کنار محمد وایساده بود. همه جور تلاش می کرد وارد صحبت دخترها و محمد بشه و خودش را هم خیلی شاد نشون بده؛ یعنی اصلاً چیزی نشده که! اصلاً هم ناراحت نیست! سعی می کرد با نائل همکلام بشه و چون عربی بلد نبود و اون ها باید فرانسه صحبت می کردن تا ژولی هم بتونه وارد بحث بشه، هی به محمد می گفت:
«فرانسوی صحبت کن بابا... چی می گی؟»
وقتی نائل شروع می کرد به صحبت کردن با یه پسر، انگار شیطان مجسم بود! حرکات و سکناتش اذیت کننده می شد. برای ژولی این شرایط بدتر هم بود. دلم برایش خیلی می سوخت. تلاش میکرد وزنه ای رو بلند کنه که زورش براش کم بود. از رفتارش با محمد مشخص بود که چه قدر بهش علاقه داره و از رفتار محمد... من چیزی نفهمیدم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄