❗️ هر چیزی رو که آرزو نمی کنند!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شیعه ی علی!
دوستـــــدار علی!
بشنــــــو و بتـــــرس!
🎙 «امام موسی صدر»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۰: ... فردای اون روز، ساعت ۸ صبح، توی سالن کنفرانس بودم. یکی ا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۴۱:
«ویرجینی مریضه!»
ویرجینی مریضه. این رو از خیلی ها شنیده م. یه دختر فرانسویه. اتاقش توی طبقه ی هم کف خوابگاهه؛ مثل من. این روزها زیاد می بینمش. تازه با هم دوست شدیم. دختر مهربون و خوش اخلاقیه. سنگین و رنگین رفتار می کنه. همیشه پوشش مناسبی داره. تنها دوست پسرش رو، که عکسش رو روی گردنبندش زده، خیلی دوست داره. مثل بقیه هم اهل شب نشینی های آن چنانی نیست.
اون روز عصر یکی دیگه از شب نشینی های دانشجویی بود. همه دو تا دو تا و سه تا سه تا با لباسهای ویژه از خوابگاه می رفتن بیرون. تعداد ماهایی که می موندیم توی خوابگاه خیلی کم بود. ویرجینی اومد جلوی در اتاقم. گفت که می خواد چند تا تصنیف فرانسوی (!) قشنگ بهم بده. چند تا از کارهای یه گروه بود که از یکیش خیلی خوشم اومد؛ کاری به اسم «فرانس تلکام». زیبا بود. موضوعش به نظرم جالب بود. از اداره ی مخابرات فرانسه تشکر کرده بود برای این که به فکر مردمه و زنگ تلفن های قشنگی داره. در واقع طعنه ای بود تا بگه اونا فقط به فکر جیب خودشون هستن و با صدای زنگ موبایل یه آلودگی به آلودگیهای صوتی شهری اضافه کرده ن. این مسئله شروع صحبت ما شد. حرف زدیم؛ از نستعلیق های روی دیوار اتاقم تا خودش و خودم... از این که کلاً و جزئاً چه کار می کنیم.
ویرجینی گفت:
«تو وقت هایی که تنهایی چه کار میکنی؟»
- با بچهها صحبت میکنم. کتاب می خونم؟ گاهی هم تلویزیون می بینم.
- شب نشینی های دانشگاه رو نمی ری؛ نه؟
- نه.
- چرا؟
- برای این که از این جور مراسم خوشم نمی آد.
- ناراحتت می کنه؟
یه جوری پرسید!
- آره... یه جورایی می شه این طوری گفت. چه طور؟ تو داری با بچهها می ری؟
- نه، هیچ وقت نمی رم.
- چرا؟
- ناراحت می شم.
ساعتش رو نگاه کرد. دستش رو کرد توی جیبش. یه چیزی در آورد. یه بسته قرص بود. گفت:
«من باید برم داروم رو بخورم تو هم میآی توی آشپزخونه؟»
- آره می آم. چرا قرص می خوری؟
- چون یه کم بیمارم.
- بیماری؟
- یه چیزی شبیه افسردگی... دکترم گفته.
- تو افسردگی داری؟... تو؟!
- به نظر نمی آد؟
- به نظر من که اصلاً! ... بقیه ی دوستات چی؟... خانواده ت؟... به نظر اونا تو افسردهای؟
- آره، اصلاً اول از همه مامانم گفت بهتره برم پیش دکتر.
- نمی دونم... به نظر من اصلاً بهت نمی آد افسرده باشی. مشکلت چی بود؟
خندید. انگار درباره ی موضوعی واضح سوال کرده بودم!
- همین که مثل بقیه نیستم. مامانم می گه یه دختر به سن تو پارتی می ره، با پسرها توی شب نشینی شرکت میکنه، می رقصه، شاده ... اما من اصلاً این جوری نیستم. دکتر هم بهم دارو داده. الآن یک ساله که دارو می خورم. دکتر گفته باید بیشتر با بقیه برم قاتی این برنامهها. اما من نمی تونم.
- خب تو چرا نمی ری؟
- نمی دونم. تو این جور برنامه ها اذیت می شم. از مست کردن بدم می آد. به نظرم عاقلانه نیست؛ آدم یه کارهایی می کنه که بعداً پشیمون می شه. دوست ندارم به آدمهای این طوری هم نزدیک بشم. رفتارهای بدی نشون می دن که من رو اذیت می کنه. من دوستِ پسرم رو دوست دارم دلم می خواد یک روز با هم ازدواج کنیم. کس دیگه رو هم دوست ندارم. اما توی این مهمانی ها هر اتفاقی می اُفته... نمی دونم چرا این اتفاق ها من رو این قدر اذیت می کنه... دست خودم نیست. اما دکترم می گه این خیلی مهم نیست و اگر قرص ها رو ادامه بدم، حتماً این مسئله رفع می شه.
ویرجینی پذیرفته بود که مریضه. توضیح بیشتری هم نداد. بچه ها دوتا دوتا یا چندتا چندتا با لباسهای ناجور و قیافه های اجق وجق از کنارمون رد می شدن. می رفتن که هر چه سریع تر به سالن مراسم برسن تا چیزی رو از دست نداده باشن. ویرجینی هم رفت؛ رفت که قرصش رو بخوره. چون مریضه. چون مثل بقیه نیست. چون بقیه مثل اون نیستن. ولی دکتر بهش گفته اگه اون قرص ها رو بخوره، بالأخره یه روزی مثل بقیه می شه...
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
🌱 #حس_خوب
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
🌺 خوشا شیراز و وصف بیمثالش
#شیراز مرکز استان فارس و پنجمین شهر بزرگ و پرجمعیت ایران است. شیراز در کتابها و اسناد تاریخی، با نامهای مختلفی مانند تیرازیس، شیرازیس و شیراز به ثبت رسیده است.
نخستین اشاره به نام شیراز، بر روی لوحهای گلی ایلامی به ۲۰۰۰ سال پیش از میلاد، بازمیگردد که در ژوئن ۱۹۷۰ در هنگام کندن زمین برای ساخت کوره آجرپزی، در گوشه جنوب غربی شهر یافت شده است.
🗓 ۱۵ اردیبهشت هر سال بهنام روز شیراز و از ۱۵ تا ۲۱ اردیبهشت هفته ی شیراز نامیده میشود.
🕌 حرم سوم اهل بیت
💠 شهر حافظ و سعدی
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🕯 هزاران شمع میتوانند با یک شمع روشن شوند، در حالی که عمر آن شمع حتی یک ثانیه هم کوتاه نمیشود.
🍃 #خوشبختی هیچگاه با تقسیم کردن کم نخواهد شد.
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
گفتی: چه دلگشاست افق در طلوع صبح
گفتم که چهره ی تو از آن دلگشاتر است
گفتی که با صفاتر از این نوبهار چیست؟
گفتم: جمال دوست، بسی با صفاتر است
🌸 @sad_dar_sad_ziba
🌱
☘ نگران نباش!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃____🍃🌸🍃
بگذار هر ثانیه حالِ تو خوب باشد.
بگذار رفتنی ها بروند و ماندنی ها بمانند. تو لبخندت را بزن انگار نه انگار!
حالِ خوبِ خودت را به هیچ اتفاق و شرایط و شخصی گره نزن!
تو که خوب باشی همه چیز خوب می شود، باور کن.
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😏 بعضی ها هر مشکلی میبینند، فقط بلدند غر بزنند.
😌 بعضی ها هم سعی میکنند آن مشکل را در حد توانشان حل کنند.
👏🏽 کار زیبای یک هموطن در منطقه ی چایباغ سوادکوه در استان مازندران
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۱: «ویرجینی مریضه!» ویرجینی مریضه. این رو از خیلی ها شنیده م.
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪ بخش ۴۲:
«امنیت هایی که از دست می رن»
جالب بود! اون جا بچه مسلمون هایی که به خصوص از کشورهای آفریقایی اومده بودن تعریفی از اسلام داشتن که بر اون اساس خود حضرت پیامبر هم مسلمون محسوب نمی شد. مثلاً اگه فرانسویها حس خوبی به یکی از احکام نداشتن، باید رعایت اون ترک میشد؛ از این دست بود خوندن نماز، گرفتن روزه، داشتن حجاب، رعایت حریم محرم و نامحرم و خلاصه هر دستوری که وجه تمایز فرهنگ اسلامی با فرهنگ غربی محسوب میشد. اما از طرف دیگه مواردی بود از نظر آن ها مورد تأکید اسلام بود. مثل چی؟ برگزاری جشن برای اعیاد مذهبی، مثل عید قربان؛ روزی که اعراب بهش می گن «عید الاضحی» و البته جلوی فرانسوی ها بهش می گفتن جشن گوسفند! عید قربان بر همه، اعم از پیر و جوان واجب بود که توی جشن شرکت کنن و گرنه سنّت رسول رو انجام نداده بودن. اما اگر وسط همون جشن و به سبب شرکت در اون مثلاً نماز قضا می شد، اهمیتی نداشت. چون نمی شد جشنی رو که برای خدا بر پا کرده ای ترک کنی برای خوندن یه نماز! یا مثلاً پیامبر فرموده ن مؤمن باید زیبا و شکیل باشه و روز عید هم لازمه که همه، تو اون شرایط و فقط شامل خانم ها می شه، به زیباترین شکل ممکن جلوی چشم تردد کنن و خودتون بخونید حدیث مفصل از این مجمل! کلاً دچار نوعی از التقاط فکری هستن که نتیجه ی اتفاق فجیعیه که برای فرهنگشون افتاده. اون ها مدتهاست از سطح «تهاجم فرهنگی» رد شدهن و موفق شده ن به مرحله ی «انهدام فرهنگی» برسن و در این مسیر تلاش روز افزون خودشون رو هم نباید نادیده گرفت!
از ظواهر که بگذریم، دخترها این رو از اسلام خوب یاد گرفته ن که باید خوش رفتار و مردمدار بود. اما این که در برابر چه کسی و کجا، براشون موضوعیت نداره و این طوری می شه که همه ی دخترها (همه ی دخترهای عربی که تا همین امروز دیده م!) پسرها رو تا سر حد مرگ تحویل میگیرن و از هیچ نوع خوش برخوردی در رفتار و کلام دریغ نمیکنن. پسرهاشون هم به تبع این وضع، تصور می کنن از راه که برسن با هر دختری، اگرچه مسلمون باشه، می تونن بگن و بخندن. هیچ حرمت ویژهای هم برای یه خانم مسلمون قائل نیستن. این مجموعه اتفاقات باعث شده دخترهای عرب، عزت و احترام چندانی پیش پسرها نداشته باشن. طفلی ها خودشون هم نمی دونن چرا تلاششون نتیجه ی عکس داره.
یه روز توی آشپزخانه با امبروژا مشغول طبخ «ماکارونی دانشگاهی» بودیم. روش پخت سریعی داره و بسیار لذیذه؛ ابتدا ماکارونی رو آبکش و سپس میل میکنیم. اگر پنیر پیتزایی چیزی هم روش باشه که بهتر! اگر نبود هم خدا رو شکر می کنیم که ماکارونی رو آفریده وگرنه وقتی تازه از دانشگاه می رسی خوابگاه به شدت گرسنه ای و حدود ده دقیقه تا تسلیم جان به جان آفرین فاصله داری، میخوای چه کار کنی؟
ماکارونی ها توی بشقاب سفید و چنگال در دست من و من پشت میز و دنیا به کام معده بود که پسر و دختری وارد آشپزخونه شدن. پسر، قد نسبتاً بلند و پوست سبزه ی تیره داشت. دختره هم لاغر و قد کوتاه و آن هم سبزه ی تیره، تیره تر از پسره بود. پسره ظاهر ساده و مرتبی داشت. توی لباس های دختره صرفه جویی ویژهای در مصرف پارچه دیده میشد. دختره رو نفهمیدم؛ اما به پسره می خورد عرب باشه. بعله... عرب بود! هر چی عرب توی آشپزخونه بود شروع کرد به سلام و علیک کردن با اون؛ به خصوص نائل که به طرز مشهودی پسر رو تحویل گرفت و با روی خیلی باز مدام یک کلماتی رو به عربی تکرار می کرد. طرف، بعد از احوالپرسی، چشمش به من افتاد و همون طور که به من نگاه می کرد، بعد از یه کم مکث، چیزی از ریاض پرسید. اون هم جمله ای گفت که کلمه ی «ایرانی» هم توش بود. پسره اومد سمت من و امبروژا و گفت:
«سلام علیکم! شما رو تا حالا ندیده بودم.»
-سلام. بله
- اهل کجایید؟
- ریاض که جواب سؤال رو که قبلاً داده...
بلند خندید و گفت «پس عربی هم می فهمید.»
- وقتی اعراب از کلمه های فارسی استفاده کنن، بله!
- هوووووم... ایرانیها باهوشن...
رو کردم به ریاض و پرسیدم:
«ایشون کی هستن؟»
این تنها راه حلی بود که به ذهنم رسید تا بتونم بهش بفهمونم خوشم نمی آد با هر کی از در بیاد تو حرف بزنم! ریاض توضیح داد که مراکشیه و قبلاً ساکن همون خوابگاه بوده و بعد با یکی از دخترهای خوابگاه، به اسم ژولی، از خوابگاه رفتهن. طرف احساس کرد خیلی با هم آشنا شدیم. به رسم دست دادن دستش رو آورد جلو و گفت:
«اسمم محمده.»
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❌ هیچ گاه در تنهایی از بدی های خودتان حرف نزنید!
🎙 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇩🇪 مردم آلمان از ترس افزایش قیمت سوخت، شومینه میسازند و هیزم ذخیره میکنند! 🔥
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🍀🌸🍀
📵 اجازه ندهید فرزندتان به بازی با تبلت، تلفن همراه یا مانند آن ها عادت کند.
📵 اگر کودک شما کار با تبلت و موبایل را بلد است، به آن افتخار نکنید و در جمع به بقیه نشان ندهید، چون این توانایی هیچ افتخاری ندارد! خیلی از پدر و مادرها از این که فرزندشان توانایی استفاده از این وسایل را دارد خوشحال و مفتخرند و آن را به عنوان شاخصی برای باهوش بودن فرزندشان در نظر میگیرند!
📵 استفاده مداوم از این وسایل در سن پایین، تبعاتی به همراه دارد که جبرانناپذیر است. کودک کم کم از دنیای واقعی فاصله میگیرد و این یعنی آغاز مسائل و مشکلات فراوان در آینده.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
↙ دوستان خود را دعوت کنید!
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌱 آن باش که هستی
🌳 و آن شو که توان بودنت هست!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
تعداد آمریکاییهایی که فکر میکنند ایران بمب اتمی دارد از آن هایی که فکر میکنند اسرائیل بمب اتمی دارد بیشتر است! 😳
#قدرت_رسانه
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
❇️ یگانه مقصد و مقصود!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _ _🍃🌸🍃
مردم روستای کردنشین «کانی رش» شهرستان بوکان به لکلکهای بازگشته از کوچ سالیانه، برای ساخت آشیانه کمک میکنند.
مردی که از پایین دکل چوب میاندازد بالا، به رسم شاگرد بناهایی که آجر بالا میانداختند برای استاد بنا، با هر بالا انداختن چوب میگوید:
«یالله اوستا!»
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺
15.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🤔 هدفت گرمت می کنه؟!
🎤 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
⏳ یادمان باشد که
زمان ما محدود است
پس زمانمان را با زندگی کردن
در زندگی دیگران هدر ندهیم!
#بیداری ⏰
💠|↬ @sad_dar_sad_ziba
⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧⇧
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇺🇸 آنچه درباره ی #آمریکا به ما نگفته اند:
فقر و خیابان خوابی
شهر سانتامونیکا
ایالت کالیفرنیا
………………………………………
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
پل کابلی شهدای لالی
#رودخانه_ی_کارون
مسجد سلیمان
خوزستان
طول: ۴۶۰ متر
ارتفاع پایهها: ۷۵ متر
پهنـــای ماشینرو: ۵ متر
ارتفاع از کف رودخانه: ۱۵۵ متر
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪ بخش ۴۲: «امنیت هایی که از دست می رن» جالب بود! اون جا بچه مسلمون
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۴۳:
وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به رغم احترام زیادی که برای طرف قائلم، به دلیل رعایت احکام دینی، امکان دست دادن ندارم. ناراحت نمی شم و طوری رفتار می کنم که طرف هم اذیت نشه. اما وقتی طرف مسلمونه و خودش با این احکام آشنایی داره و چنین کاری می کنه، واقعاً متأسف می شم. با یه کم اخم نگاهش کردم و با لحن جدی گفتم: «مراکشی ها مسلمونن؟»
ریاض سریع وارد ماجرا شد و چیزی به عربی به اون گفت. اون هم دستش رو کشید عقب و گفت:
«بله، شکر خدا که ما مسلمونیم!»
دختری که همراهش بود اومد جلو. محمد شروع کرد به معرفی اون:
«این ژولیه. ما... چیزیم... نامزدیم... یه چیزی توی این مایه ها!»
توی دلم گفتم:
«با این کاری که کردم واضحه که نامزدش اصلاً ازم خوشش نمی آد. دیگه معرفی کردن و آشنا شدن نداره.»
دختره کف دو تا دستش رو چسبنده بود به هم و با یه خنده ی خاص، که می شد دندون عقلش رو هم دید، به من گفت:
«سلام. خوشبختم از آشنایی شما.»
تا اون جا که می تونستم مهربون و با لحنی صمیمی جوابش رو دادم و خیلی اظهار خوشحالی کردم که با ایشون آشنا شدم. لازم بود همه جوره تلاش کنم تا متوجه بشه که من خودم رو نمی گیرم و خودم رو برتر از بقیه هم نمی دونم و به اندازه ی کافی هم خوش رفتارم و آن چه دیده صرفاً به دلیل رعایت احکام شرعی بوده. خب، تصور کنید همه ی این هایی رو که گفتم بخواهید توی یک عبارت همراه یه لبخند نشون بدید! قبول کنید که سخته. فکر می کردم اون هم اهل مراکشه. بعد فهمیدم اهل ماداگاسکاره. خودش می گفت «اهل مادا.» و در حالی که ذوق کرده بود گفت:
«ما مسلمونیم ها!»
امبروژا، که در همه ی اون مدت یه دستش زیر چونه ش بود و بدون هیچ حرفی ماها رو نگاه می کرد، با شیطنت سرش رو آورد بغل گوشم و گفت:
«اون هم مثل تو مسلمونه؛ اما خیلی کمتر از تو گرمش می شه!»
خندهم گرفت. خودم رو کنترل کردم و رو به ژولی گفتم:
«جدی؟ چه جالب! اسم ژولی ماداگاسکاریه؟»
- نه... فرانسویه... اسم خودم زینبه.
- زینب؟!... تو شیعه ای؟!
- شیعه؟... آهان... آره، من شیعه هستم اما دوست دارم ژولی صدام کنی.
- بله قطعاً همین کار رو می کنم.
ژولی دچار فوران احساسی بود. هر حسی رو خیلی اغراق شده بروز می داد. دختر خیلی سادهای بود. فهمیدم ماداگاسکاری ها یه جورایی هندی هستن، با همون فرهنگ و حتی تقریباً همون زبان، اما مستعمره ی فرانسه. مستعمره هم که یعنی «بی چاره». زبان رسمی کشورشون فرانسویه و اغلب مردمش شیعه هستند. البته میشد گفت چیزی از تشیع نمی دونن. فقط می دونن که شیعه هستن؛ در همین حد.
همون موقع یــه اتفاق های دیگه هم داشت توی همون آشپزخونه می افتاد که من از نگاه های ژولی متوجه شدم. همون طور که با من حرف می زد با گوشه ی چشم به اون سر میز نگاه می کرد. به عبارت دیگه، اون ور رو هم می پایید. من هم کمکم متوجه اون سر میز شدم. دیدم نائل و ویدد دارن با تلاش شبانهروزی سعی می کنن توجه محمد رو جلب کنن. نائل تند تند براش غذا می کشید و ویدد به زبان عربی خوش و بش می کرد.
ژولی صورتش رو برگردوند سمت من و دوباره لبخند زد و سنم رو پرسید. بعد هم با امبروژا سلام و علیکی کرد و از ملیتش پرسید. وسط جواب ما دوتا، گاهی نیم نگاهی هم به اون سر میز می کرد. متوجه شدم حواس ژولی بیشتر از این که به ما باشه به ته میزه و نتیجه گرفتم اوضاع خیلی خوشایندش نیست. به امبروژا نگاه کردم ببینم حس اون چی می گه. اون هم متوجه شده بود. ابروها و شونه هاش رو بالا انداخت و یه نفس عمیق کشید و فقط گفت:
«آی! آی! آی!»
این تو فرهنگ کلامی من و امبروژا یعنی «عجب اوضاعیه!»
همین کافی بود دیگه. یعنی اون هم همون چیزی رو حس کرده بود که من حس کرده بودم. پس قضیه به اندازه لازم و کافی آشکار بود.
ژولی چند ثانیه بود که ما رو ول کرده بود و کنار محمد وایساده بود. همه جور تلاش می کرد وارد صحبت دخترها و محمد بشه و خودش را هم خیلی شاد نشون بده؛ یعنی اصلاً چیزی نشده که! اصلاً هم ناراحت نیست! سعی می کرد با نائل همکلام بشه و چون عربی بلد نبود و اون ها باید فرانسه صحبت می کردن تا ژولی هم بتونه وارد بحث بشه، هی به محمد می گفت:
«فرانسوی صحبت کن بابا... چی می گی؟»
وقتی نائل شروع می کرد به صحبت کردن با یه پسر، انگار شیطان مجسم بود! حرکات و سکناتش اذیت کننده می شد. برای ژولی این شرایط بدتر هم بود. دلم برایش خیلی می سوخت. تلاش میکرد وزنه ای رو بلند کنه که زورش براش کم بود. از رفتارش با محمد مشخص بود که چه قدر بهش علاقه داره و از رفتار محمد... من چیزی نفهمیدم.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
202030_921297740.mp3
8.74M
🌿
🎶 #حال_خوب
🎙 «رضا صادقی»
#ترنم_ترانه
/موسیقی 🎼🌹 🎵
_________
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
این در #خانه_ی_عشق است که باز است هنوز!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📒 «خاطرات سفیر» ⏪بخش۴۳: وقتی یک غیر مسلمون دستش رو می آره جلو براش توضیح می دم که به
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📒 «خاطرات سفیر»
⏪بخش۴۴:
...امبروژا، با دهن پر از ماکارونی، همین جور که می رفت بشقابش رو بشوره، با صدای بلند، به انگلیسی گفت:
«چه قدر رفتار این زن حالم رو به هم می زنه!»
یه لحظه صورتم داغ شد و چشمام گرد؛ که امبر با صدای بلند گفت:
«نگران نباش! این ها انگلیسی رو در این حد نمی فهمن.»
محمد برگشت و من رو نگاه کرد. نائل رو به محمد، با صدای بلند، به فرانسه گفت:
«این ها خیلی به زبان فرانسه مسلط نیستن. بیشتر انگلیسی صحبت می کنن.»
الکی می گفت. من و امبر فقط در مواقع خیلی خیلی خاص انگلیسی صحبت می کردیم؛ مثل وقتی که نمی خواستیم بعضی ها بعضی چیزها رو بفهمن.
نائل ادامه داد:
«راستی، محمد، تو می دونستی من توی الجزایر مجری رادیو بوده م؟ به خاطر تسلط به تلفظ های فرانسه و صدای خوبم (!) انتخاب شده بودم.»
ژولی به نائل گفت:
«نه، اتفاقاً اون ها خیلی خوب فرانسه صحبت می کنن. من الآن داشتم باهاش حرف می زدم. تلفظش هم فوق العاده بود.»
به نظرم رسید بحثِ بی خودیه پا شدم و ظرف هایم رو شستم که برم توی اتاقم.
تقریباً ده دقیقه بعد توی اتاقم بودم. امبروژا هم با من اومد تو اتاقم. چهار پنج دقیقه بعد صدای در اتاق بلند شد. گفتم:
«بله»
- منم ژولی. بیام تو؟
-بله، حتماً!
ژولی در رو باز کرد و گفت:
«می شه بیام پیشتون؟ محمد می خواد یه سری فایل از ریاض بگیره. رفت توی اتاق اون. من هم فکر کردم بیام پیش تو.»
خوشحال شدم که به خاطر رفتارم با محمد از دست من دلخور نیست. یه کم هم متعجب شدم از این که تقریباً همه دخترهای خوابگاه رو از قبل می شناخت و باهاشون دوست بود، اما ترجیح داده بود بیاد پیش من!
به هر حال با خوشحالی ازش خواستم بیاد پیش ما تا چند دقیقه ای با هم صحبت کنیم. اومد تو. از ماداگاسکار گفت. از این که اون جا یک بار ازدواج کرده و همسری بدی داشته و ازش جدا شده و چون توی فرهنگ مادا طلاق خیلی بَده مادرش ازش خواسته بیاد به فرانسه تا دیگران به زندگیش کاری نداشته باشن و بتونه راحت تر زندگی کنه. از علاقمندیش به محمد گفت و از این که از بودن کنار اون خیلی راضیه. من هم براش از ایران گفتم و زیباترین عکس هایی رو که از شهرهای ایران پیدا کرده بودم نشونش دادم.
شاید یه سی چهل دقیقه ای گذشت که محمد زد به در و با صدای بلند گفت:
«ژولی، نمی آی بریم؟»
وقتی می خواست با محمد از خوابگاه بره، برای بدرقه ش با امبروژا رفتم جلوی در. نائل و ویدد و چند تا از بچه های خوابگاه هم بودن. محمد با تک تک اون ها دست داد و باهاشون روبوسی کرد تا رسید به من. دست راستش رو گذاشت روی سینهش و سرش رو خم کرد و گفت:
«به امید دیدار.»
سرم رو تکون دادم و چون حریمم رو رعایت کرده بود این بار با لحنی مهربون تر جواب دادم:
«به امید دیدار آقای محمد.»
ژولی بعد از محمد، با همه خداحافظی کرد وقتی به من رسید محکم بغلم کرد و کنار گوشم گفت:
«ممنونم ازت که با محمد دست ندادی و روبوسی نکردی!»
درست متوجه موضعش نشدم. گفتم:
«دین من چنین اجازهای به من نمی ده وگرنه تو که می دونی نامزد تو برای من هم محترمه.»
همان طور که چشماش برق می زد گفت:
«می دونم، می دونم، ممنونم.»
شاید گنگ بودن نگاهم رو فهمید که ادامه داد:
«می دونی، تو اولین کسی بودی که محمد باهاش صحبت کرد و من احساس ناامنی نکردم...»
همین طور که با محمد می رفت برام دست تکون می داد و می خندید. امبروژا حرف هاش رو شنید. حس می کنم به شدت به فکر فرو رفت.
⏪ ادامـه دارد...
………………………………………
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼🍃🌷🍃✼══┅┄
دو چیز در كيفيت زندگی شما بسیار مؤثرند:
📚 كتاب هايی كه میخوانید!
👥 انسان هايی كه ملاقات میكنيد!
#آرمانشهر 🌃
/اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
خوشبو
خوشدل 💚
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃_ _ _ _🍃🌸🍃
حرکت زیبای استاد دانشگاه ارومیه
برای دانشجوی کمتوان
💚 #مهربانی
#همدلانه ☕
☁️🌨☁️
🌨💚🌨
☁️🌨☁️
༻☕ @sad_dar_sad_ziba ☕༺