7.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌴 به یاد #جناب_عمّار
الگوی روشن بینی و روشنگری
#قله ⛰
/نامداران راهدان
╭─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╮ @sad_dar_sad_ziba .
╰─┅─ 🍃 ⛰ 🍃 ─┅─╯
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
خدای بزرگ افرادی را در زندگی ما قرار می دهد تا بتوانیم از طریق خدمت به آن ها به زندگی خود #برکت ببخشیم.
شما باید هر روز صبح از خواب برخیزید و بگویید:
🤲🏼 خدایا!
وظیفه امروز من را به من نشان بده!
مرا متوجه کسانی کن که به کمک من نیاز دارند!
لازم نیست کمک های شما به دیگران خیلی بزرگ باشد ،گاهی یک #لبخند و #مهربانی می تواند جان دوباره به کسی ببخشد.
گاهی اوقات جمله ای الهام بخش و انگیزشی می تواند روز یک فرد را بسازد.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🌸🍃
🐊 چشم تمساح
از نمای نزدیک
🌿 #طبیعت
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
👑 هفتاد سال پادشاهی
🔥 هفتاد سال جنگ و جنایت
🇬🇧 #ملکه
#هوای_گرگ_و_میش
/دشمن شناسی 🐺
🔰 @sad_dar_sad_ziba
♦️
عکس های بالا: رد حیوانات
عکس پایین: رد انسان
👌🏼 #اشرف_مخلوقات بودن به انسان ماندن و متعالی شدن است!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
رسانههای انگلیس:
ملکه در آسمان ظاهر شد!
📰 روزنامه ی «دیلی میل» انگلیس با انتشار تصویری از یک ابر نوشت:
«لحظه ی شگفت انگیز ابری شبیه ملکه ی الیزابت تنها چند ساعت پس از مرگ او بر فراز شهر»
🎃 عقب افتاده های کورذهن خرافاتی
#نیشخند ☺ 😔😔
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
9.88M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌳 انارستان های شهرستان تفت
/ استان یزد
#ایرانَما
/نمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🍃🌸🍃🕯🍃🌸🍃
وقتی آدم جرأت پردازش خیال را داشته باشد، معجزه های زیادی رخ می دهند.
مشکل این است که کم تر کسی از ما
چیزهای سخت و دور را تصور می کند.
🌸 @sad_dar_sad_ziba 🌸
🌱 ………………………………… 🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۲ : ساعت ۱۰ صبح باید در فرودگاه می بودم. کمی طول کشید تا آما
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳۳ :
بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد.
هنوز صدا تمام نشده بود که زمین لرزید.
ناگهان احساس کردم زمین دهان باز کرده و دارد مرا می بلعد.
درست بود، زمین به اندازه ی قامت من شکافته شده بود و حالا دیگر من داخل خاک، مدفون شده بودم.
وقتی با سختی سرم را کمی بلند کردم و اطراف را نگاه کردم، یقین کردم که این جا قبر است و جای دیگری نیست.
دقیقاً مثل قبر حاج عبدالله.
دو متر در زیر زمین و فضای تنگ و تاریک.
دیگر داشتم از ترس می مُردم.
یعنی مردنم حتمی بود.
یاد برزخ و قبر و قیامت افتادم.
تازه متوجه شدم که من در سراشیبی قبر هستم و کارم تمام است.
داشتم به همین فکر میکردم که ناگهان تمام قبرم پر از مارهای سمّی و عقربهای سیاه شد.
از ترس مدام فریاد می زدم و جیغ می کشیدم.
احساس می کردم تمام بدنم کِرِخت شده بود.
حالا دیگر دیوارههای قبرم به حرکت درآمده بودند و به من نزدیکتر می شدند.
تنگ تر و تنگ تر...
احساس می کردم دارم زنده به گور می شوم.
قبر به قدری تنگ شده بود که مجبور شدم مثل مرده های واقعی به پهلوی راست دراز بکشم که جای کمتری را اشغال کنم.
اما فایده نداشت.
زمین به حرکت خود ادامه میداد و قصد داشت استخوانهای مرا با یک فشار در هم بکوبد.
اولین جایی که با دیواره های قبر برخورد کرد و شکست، دماغم بود.
دماغی که تا به حال چند با شکسته شده بود.
اما این بار خیلی فرق می کرد.
صدای خرد شدن استخوان دماغم را با تمام وجود، احساس کردم.
حالا دیگر مغزم مانند تخم مرغی شده بود که در بین یک گیره ی محکم قرار داده شده بود و هر آن ممکن بود از فشارِ زیاد، منفجر شود.
مرگ را به دو چشمم می دیدم.
تا به حال چنین بی چاره و درمانده نشده بودم.
در این حال بودم که ناگهان صدای حاج عبدالله، به طور غیرمنتظرهای در قبر پیچید که مدام فریاد می زد:
«باباجان مجتبی! باباجان مجتبی!»
این صدا، مانند فرشتهای بود که مرا آرام می کرد.
احساس میکردم حاج عبدالله به کمکم آمده است.
اما نه، از او خبری نبود!
ولی خُب همین صدا هم کار خود را کرد.
ناخودآگاه یاد آخرین حرفهای حاج عبدالله افتادم.
آخرین وصیّتش که می گفت، هر گره ای به دست آقای خمینی باز می شود.
یاد این حرف که افتادم، داشتم از خوشحالی قالب تهی می کردم .
گویی معجزه شده بود.
به محض این که فریاد زدم:
«آقا خمینی جان نجاتم بده!»
دیدم که فشار قبر از حرکت ایستاد.
نه تنها فشار قبر ایستاد، بلکه آن مارها و عقرب های وحشتناک هم داشتند از قبر خارج می شدند.
قبر با یک فشار عجیب مرا به بیرون پرتاب کرد و حالا من در بالای همان بیابان برهوت افتاده بودم.
نیرویی عجیب در خودم احساس میکردم.
به سختی ایستادم.
ناگهان نوری درخشید و بیابان را به هم ریخت.
«الله اکبر»
چند لحظه بعد، کمی آن طرفتر، حاج عبدالله بود که با لبی خندان در کنار آقای خمینی ایستاده بود و هر دو، به من نگاه می کردند.
آقای خمینی را چند باری در تلویزیون دیده بودم؛ اما فکر نمی کردم تا این حد نورانی و زیبا باشند، اما بود، زیباتر و نورانی تر از هر فرشته ای!
حاج عبدالله دوباره لبخندی زد و طبق معمول گفت:
«باباجان مجتبی! از آقا خواهش کردم که واسطه شوند و تو را نجات دهند. الحمدالله آقا هم لطف کردند و بر منِ پیرمرد منّت نهادند و این خواهش مرا استجابت کردند.
حالا از آقا تشکر کن و به حرف های آقای خوب گوش بده!»
ناخودآگاه اشک از دیدگانم جاری شده بود و بیحرکت به آقا زُل زده بودم.
زبانم بند آمده بود.
انگار آقا هم این را متوجه شده بودند که روی کردند به من و فرمودند:
«پسرم! حالا دیگر نگران نباش. به خاطر پدرت، تو را از عذاب نجات دادند. حالا می توانی برگردی و به زندگیت ادامه بدهی. اما این را بدان که اگر به اعمال گذشته ات ادامه دهی، دفعه ی بعد عذابی به مراتب سخت تر از این را باید تحمل کنی!»
زبانم باز شده بود. از ترس این که دوباره این عذاب ها را تحمل کنم، پرسیدم:
« آقاجان بفرمایید که چه کار کنم که برای همیشه از این عذاب ها راحت شوم.»
مختصر مفید جواب داد:
«اگر می خواهی تا ابد رستگار شوی، برو به جنوب و هر چه در توان داری به رزمندگان کمک کن که راه نجات، فقط همین است و بس.»
این جملات را شنیدم و خواستم سؤال دیگری بکنم که احساس کردم، گِردباد عظیمی در گرفت و دیگر خبری از آقا و حاج عبدالله نبود.
من هم در داخل این گردباد گرفتار شده بودم و به آسمان بلند شده بودم.
چند دوری در آسمان چرخیدم و ناگهان به زمین پرتاب شدم.
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌾 غم روزی مخور، بر هم مزن اوراق دفتر را
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «الهه ی عشق» ⏪ بخش ۳۳ : بند بندِ وجودم از هیبت این صدا، از هم گسسته شد. هنوز صدا تم
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «الهه ی عشق»
⏪ بخش ۳٤ :
احساسِ درد شدیدی در سرم می کردم ولی، حالا دیگر می توانستم چشمانم را باز کنم.
انگار روی تخت یک بیمارستان دراز کشیده بودم؛ آری، تخت یک بیمارستان بود.
چند پرستار و یکی دو تا پزشک بالای سرم ایستاده بودند و خیره خیره به من نگاه می کردند.
حرفهایشان را میشنیدم؛ می گفتند:
«الله اکبر، معجزه شده. مریضی که تمام علائم حیاتیش از بین رفته بود، یک باره به زندگی برگشته و به هوش آمده.»
همه صلوات میفرستادند.
خودم هم از این قضیه متعجب شده بودم.
هنوز هم نمیدانستم خوابم یا بیدار. اما نه، این دفعه دیگه واقعاً بیدار بودم، بعداً فهمیدم که درست یازده شب بود که من در حالت بی هوشی به سر می بردم و شب آخر، تمام علائم حیاتی ام از بین رفته بودند و حتی می خواستند که مرا به سردخانه ی بیمارستان منتقل کنند که آن اتفاق افتاد.
تا مدتها پرستارها از وقایع آن شب می پرسیدند و کنجکاو بودند که بدانند چه اتفاقی برایم افتاده بود و چه چیزی دیده بودم.
یکی از پرستارها می گفت وقتی می خواسته ام به هوش بیایم، چند بار نام خمینی را بر زبان جاری کرده بودم و سپس به هوش آمده بودم.
اما من چیزی به آنها نگفتم؛ یعنی نمی توانستم بگویم.
چرا که خودم از همه بیشتر از این قضیه متحیّر شده بودم و از طرفی هم خجالت زده.
خجالت زده از آن جهت که روزی با تمام وجود این افکار و عقاید را مسخره کرده بودم و حالا به واسطه ی این افکار و عقاید، از مرگِ حتمی نجات یافته بودم و به زندگی برگشته بودم.
آری وقتی درست به هوش آمدم و با کنجکاوی دور و بَرم را نگاه کردم، همه چیز برایم آشنا بود. درست بود.
بیمارستان امام خمینی تهران.
بخش مراقبت های ویژه.
اتاق که هنوز هم معلوم نبود سهم ارواح در آن بیشتر است یا احیا.
درست همان تختی که دو سال پیش، حاج عبدالله روی آن دراز کشیده بود و آخرین وصیتش را به من کرده بود.
دیگر داشتم از این همه نشانه، کلافه می شدم و نزدیک بود که دیوانه شوم.
🔸🔸🔹🔸🔸
بعد از به هوش آمدنم، یک هفته بیشتر در بیمارستان بستری نبودم. حالم تقریباً خوب شده بود.
با این که ضربه ی محکمی به سرم وارد شده بود و قسمتی از پشت سرم هنوز فرورفتگی داشت، اما حال عمومی ام رضایتبخش بود و هیچ گونه احساس درد یا بی حسّی نمی کردم.
دکترها هم لزومی برای بستری بودن بیشتر من نمی دیدند.
مدام تکرار میکردند که این اتفاق بی سابقه بوده و حتماً عوامل پشت پرده، شبیه به معجزه باعث این بهبودی سریع شده است.
به هر حال من حالم مساعد بود و قبراق و سرحال، بعد از هجده روز از تصادف، از بیمارستان امام خمینی مرخص شدم.
من بودم و آن رؤیای عجیب و غریب!
من بودم و زندگی دوباره!
وقتی ماشین را در پارکینگ راهنمایی رانندگی نشانم دادند، خودم هم یقین پیدا کردم که معجزه بوده است.
راننده ی بی چاره در دَم، تمام کرده بود.
ماشین هم مثل یک اسباب بازیِ کوچک، مچاله شده بود و اصلاً نمی شد تشخیص داد که قبلاً یک ماشین بنز بوده است.
به هر حال چند روزی را در منزل استراحت کردم و حتی سرکار هم نرفتم.
اکثر اوقات جلوی تلویزیون نشسته بودم
و منتظر بودم که سخنرانی تصویری از امام خمینی پخش شود و من نگاه کنم.
این پیرمرد، حالا دیگر برای من یک فرشته ی نجات شده بود.
به راستی چهره ای نورانی و آسمانی داشت.
می شد ملکوت را در چهره اش تماشا کرد.
مردی زمینی که یَد قدرت او و اراده ی او نه تنها در زمین، بلکه در آسمان هم مطاع بود و فرشتگانِ زیادی تحت امر او بودند.
حالا می شد فهمید که مردم ایران، چه چیزی را در سیمای او دیده بودند که چنین عاشقانه، سنگ او را به سینه می زدند و حتی حاضر بودند برای گرفتن یک پیغام کوچک او یا یک تصویر کوچکی از او، جان خود را هم فدا کنند و در مقابل سربازانِ تا دندان مسلحِ شاه، سینه سپر کنند.
عجیب بود. عجیب تر از آن که بشود تصور کرد یک شبه، عاشق او شده بودم!تک تکِ حرکات و کلمات او، برایم حکم داروی شفابخش بود!
وقتی به او خیره می شدم آرامش ابدی را در خودم احساس می کردم.
آخر چه طور می شود یک شبه نظر انسان این قدر عوض شود.
تا دیروز، حتی نگاه کردن به عکس او هم برایم سخت بود و او را مسبّب این مشکلات و گرفتاری های اخیر مردم و جنگ و... می دانستم و هرجا تصویری از او می دیدم، سرم را برمیگرداندم؛
اما حالا چه؟
تنها لذت دنیایی ام، شده بود نگاه کردن به تصویر او.
یاد حرفهای حاج عبدالله می افتادم که می گفت:
«ما نوری در خمینی دیده ایم که مخالفان او لیاقت دیدن آن نور را ندارند.»
⏪ ادامه دارد....
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.com/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼✨🌻✨✼══┅┄
🌃 درمان درد...
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃