eitaa logo
🌸 زندگی زیباست 🌸
558 دنبال‌کننده
5هزار عکس
3هزار ویدیو
21 فایل
°•﷽•° 📰 #مجله_ی_مجازی 🌸 زندگی زیباست 🌸 «همه چیز بَـــراے زندگۍ زیــ★ـݕـا» رسانه های دیگر ما: «خانه ی هنر و هنرمندان» http://eitaa.com/rooberaah «ارج» http://eitaa.com/arj_e_ensan ارتباط با مدیر: @kooh313 تبادل و تبلیغ: @fadakq2096
مشاهده در ایتا
دانلود
🌳🍃🌧🍃🌲 از خانواده کلاغ‌هاست، از گونه‌های محافظت‌ شده‌ معروف به «بانوی دم بلند کوهستان» 🌿 ༻‌🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺ ‎‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کودک آزاری در مدرسه از دیروز تا امروز 🔸 کودک آزاری در مدرسه تنها به تنبیه بدنی محدود نمی شود! 🌃 / اجتماعی 💐 «همه چیز برای زندگی زیبا» ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 شما یادتون نمی آد ولی زمان شاه، وضعیت اقتصادی ایران به اندازه ای خوب بوده که هویدا نخست وزیر زمان محمدرضاشاه می‌گه: «ما در سال ۱۳۵۲ به میزان ۹ میلیارد دلار به صورت وام به کشورهای غربی کمک مالی کردیم.» 🔸 این کمک های بی وجه در حالی بوده است که «امیر اسدالله علم» وزیر دربار شاه در مورد وضعیت مردم در اون سال ها میگه: «از روستاهای ما (که ۶۰ درصد جمعیت ایران را تشکیل می دادند) فقط ۴ درصد، برق و یک درصد، آب آشامیدنی مطمئن داشتند.» 📚بُنمایه ها: ~ کتاب «تاریخ نوین ایران» نوشته ی «پروفسور میخائیل سرگه یویچ ایوانف»، رویه ی ۲۶۳ ~ کتاب «خاطرات امیر اسدالله علم» جلد ۴ رویه های ۶۶ و ۶۹ تاریخ، بدون دستکاری 🎥 ……………………………………… 🗞 «صد در صد» 🌱 @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 ایستادگی کن تا روشن بمانی شمع های افتاده خاموش می شوند. هیچ کدام از ما تنها با گفتن «ای کاش» به جایی نرسیده‌ایم! @sad_dar_sad_ziba 🌸 🌱
💠 پیش‌طاق زیبای خانه ی شریفیان / کاشان / نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷 @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕸 تداوم تظاهرات‌ هزاران نفری در لانه ی عنکبوت (اسرائیل) 🕷 «به درستی که سست ترین خانه، خانه ی عنکبوت است!» 📖 [قرآن کریم، سوره ی عنکبوت، آیه ی ۴۱] ┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄ /غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁 ╭─┅═💠🌏💠═┅─ ‌ ‌ @sad_dar_sad_ziba ╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿 یادم می آمد که می‌گفت: شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید؛ تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمی‌شوید، تا اعماق دریا می‌روید اما غرق نمی‌شوید، در شعله های آتش می‌افتید اما نمی‌سوزید. فقط به راه رفته‌تان یقین داشته باشید. 📖 برشی از کتاب «من زنده ام» نوشته ی «معصومه آباد» @sad_dar_sad_ziba 🌧 🌳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۹: ... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۰: ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره شدم. دیدن درختان عریان، از پشت شیشه، دلنوازی می کرد. صدای زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. چه کسی می توانست باشد؟ به صفحه ی در باز کن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود، چشم دوختم. کسی دیده نمی‌شد. زنگ دوباره به صدا در آمد. از تنهای ام ترسیدم. فکر این که عاصم به طمع انتقام سراغم را گرفته باشد، رعشه به جانم می افکند. قهرمان داستانم در سوریه بود و من وجودم سراسر لرز شد. نباید در را باز می کردم. ناگهان، صدایی از در حیاط بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید داشت؟ در باز شد و من با وحشت، به طرف اتاقم دویدم. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم. خواستم قفلش کنم، اما نشد. یادم آمد، حسام کلید را برداشته تا نتوانم خودم را حبس کنم و او مجبور به شکستن دوباره ی در شود. با تمام سلول هایم خدا را صدا زدم. این بار اگر دستشان به من می‌رسید زجرکُشم می‌کردند. کاش حسام بود. به گریه افتادم! به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پناه گرفتم. صدای قدم های منظم فردی توی سالن پیچید. خدا کند تو اتاق من نیاید. طنین گام ها نزدیک و نزدیک می‌شد. مقابل در اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. ناگهان مسیرش را عوض کرد و از آن جا دور شد، مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر می رود. در این روز بارانی چه وقت امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟ برگشت. آرام و شمرده گام بر می داشت. در را باز کرد و میان چارچوبش ایستاد. پاهایش را در تیررس نگاهم داشتم. از فرط ترس، صدای بلند تپش های قلبم را می‌شنیدم. وحشت در نفس های تندم موج می زد. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی یعنی قصد داشت زیر تخت را جست و جو کند؟ صدایش بلند شد و وجودم لرزید. ــ تو دهات های آلمان، این جوری قایم می شدن؟ نصف پاهات وسط اتاقه، اون وقت کله ت رو بردی زیر تخت که مثلاً پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت، با این خنگ بازی هات چی کشیده! از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمی شد. همان چشم ها بودند با ریشی طلایی که بلند شده بود و صورتی که آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاهش را روی چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست. حق داشت! یک مرده ی متحرک چه شباهتی به سارای دانیال داشت؟ محکم مرا به آغوش کشید. خشکم زده بود. نمی دانستم باید بدوم؟ فریاد بزنم؟ یا ببوسمش؟ برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من روی ابرها بودم. روی گونه هایش دانه های اشک، لیز می‌خورد. به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم. ــ چیه؟ عین قورباغه زل زدی بهم. نکنه طلبکارم هستی. می خوای بفرستمت به مناطق اشغالی، روش‌های نوین مخفی شدن را به بچه ها یاد بدی؟ خدایی خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. اصلاً اشک تو چشم هام حلقه زد، وقتی پاهات رو وسط اتاق دیدم. وقتی می گم خنگ داداشتی، بهت بر می خوره. با لبخند، مات صورتش بودم. کاش دنیا این لحظه ها را از جیره ی زنده بودنم کم نمی کرد. دوست داشتم او حرف بزند و تماشایش کنم. جوک بی مزه بگوید، از خالی بندی های مردانه اش بگوید و من فقط تماشایش کنم. طلبکارانه سری تکان داد: ــ چیه؟ خوشگل و خوش تیپ ندیدی؟ یا می خوای بگی، خیلی مظلومانه ترسیدی و از این حرف ها؟ بی خود تلاش نکن. جواب نمی ده. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاش رو گذاشت تو سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار می ره تو تیر رس دشمن می ایسته. می گه داعش بیا من رو بکش! خندیدم. خود خود دیوانه اش بود. بی هیچ تغییری. اما دلم لرزید، کاش بی قراری حسام را نمی کرد این دل وامانده. بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم و آرزو کردم امروز هیچ وقت تمام نشود. طلبکارانه، پرسیدم چرا این طور وارد خانه شده و او با شیطنت جواب داد: ــ بابا خواستم عین تو فیلم ها ذوق زده تون کنم. نمی دونستم قراره قایم باشک بازی در بیاری. گفتم در می زنم، بالأخره یکی می آد دم در. دیدم کسی باز نمی کنه گفتم لابد نیستین دیگه. واسه همین با کلید هایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایل رو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشار خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. ولی خوب شد من رو نکشتیا. چرا این قدر ترسیده بودی حالا؟ از ترسم گفتم، در مورد برگشتن عاصم. او غمگین مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمی کند. مدتی از هم صحبتیمان می گذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمی آورد سر بی مو و صورت اسکلت شده ام را، چه قدر خودخوری می کرد این برادر از سفر رسیده. ⏪ ادامه دارد... ................................. 🌳 💠 زندگی زیبا http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba ┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿 حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم؟ با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟ همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...» چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟ عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟ گفته بودم که به دریا نزنم دل اما کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟ از ازل تا به ابد پرسش آدم این است: دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟ به گناهی که تماشای گل روی تو بود خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟ دست بر دست، همه عمر، در این تردیدم: بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟ «قیصر امین پور» 🌺🌺🌺🌺🌺 فارسی   ┏━🦋━━•••━━━━┓ 🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋 ┗━━━━•••━━🦋━┛
🕊჻ᭂ࿐✰ 🌹 همیشه نزدیک نوروز، گل های بیشتری می شکفند! 🌷 لاله زار اسفند ...🌷... /یاد یاران ………………………………… @sad_dar_sad_ziba ─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀 🍂 با لجاجت توقع دارید در زندگیتان به جایی برسید؟! ─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─ /خانوادگی ─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─ 💐[همه چیز برای زندگی زیبا] @sad_dar_sad_ziba 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹💠🔹 💔 آدم ها را تنها نگذارید... 🌊 روان شناسی 🗞 «صد در صد» @sad_dar_sad_ziba ┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄