┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
ﺍﻫﺎﻟﯽ يک ﺭﻭﺳﺘـﺎ از مرد دانایی برای سخنرانی ﺩﻋـﻮﺕ ﻣﯽ ﮐﻨﻨﺪ.
مرد دانا قبول می کند اما در ازای سخنرانی، صـد سکه از آنها طلب می ڪند!
مردم کنجکاو سکه ها را تهيـه کرده و در ميدان جمع می شوند تا ببينند مرد چه مطلب باارزشی دارد.
در رﻭﺯ ﻣـﻮﻋﻮﺩ مرد ﺑﻪ ﺑﺎﻻﯼ ﻣﻨﺒـﺮ ﻣﯽ ﺭﻭﺩ ﻭ ﺳﺨﻨﺮﺍﻧﯽ ﺑﺴﯿﺎﺭ ﺯﯾﺒﺎﯾﯽ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ. ﺳﭙﺲ ﺍﺯ ﻣﻨﺒﺮ ﭘﺎﯾﯿﻦ ﺁﻣﺪﻩ ﺭﻭ ﺑﻪ ﻣردم می ﮔﻮﯾﺪ: ﺑﯿﺎﯾﯿﺪ و ﭘﻮﻟﺘﺎﻥ ﺭﺍ ﭘﺲ ﺑﮕﯿـﺮﯾﺪ!
ﺍﻫﺎﻟﯽ ﺭﻭﺳﺘﺎ ﻫﺎﺝ ﻭ ﻭﺍﺝ ﺍﺯ ﺍﯾﻦ ﺣﺮﻑ ﻟﺤﻈﻪ ﺍﯼ ﮔﻨﮓ ﻭ ﮔﯿﺞ ﻣﯽ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﻨﺪ:
ﺁﻥ ﭘﻮﻝ ﺩﺭﺧﻮﺍﺳﺖ ﮐﺮﺩﻧﺖ ﭼﻪ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺍﯾﻦ ﭘﺲ ﺩﺍﺩﻥ ﭼﻪ ﻣﻌﻨﯽ ﺩﺍﺭﺩ؟
مرد دانا ﻟﺒﺨﻨـﺪی ﻣﯽ ﺯﻧﺪ ﻭ ﻣﯽ ﮔﻮﯾﺪ:
ﻧﮑﺘﻪ ای ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻣﺴﺌﻠﻪ ﺍﺳﺖ و آن این که انسان ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺎﺑﺖ ﭼﯿـﺰﯼ هزینه ﻣﯽ ﭘﺮﺩﺍﺯﺩ می کوشد ﺑﻪ بهترین شکل ﺍﺯ ﺁﻥ بهره ببرد. هر چه هزینه بیش تر، توجه، تمرکز و بهره گیری بیش تر!
این راز پول گرفتن از شما برای سخنرانی بود.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
💠 #بازار_تبریز
بزرگترین سازه ی آجری سقف دار و به هم پیوسته ی جهان
این بازار در قدیم به علت نزدیکی به جاده ی ابریشم معروف بوده است و هم اینک با #معماری_ایرانی_اسلامی خود، جزو میراث جهانی یونسکو می باشد.
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
45.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🥄 در یک نگاه کوتاه، خوراکی های با مزاج گرم و سرد را بشناسید.
🍏 #سلامت
🍎 @sad_dar_sad_ziba 🍎
┗━━━━━━━━•••━━🍏━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اوه اوه دیگه راهی نمونده، باید تسلیم بشیم!
مخالفان بی شمار جمهوری اسلامی در آلمان!
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
🕊჻ᭂ࿐✰
🌷 رؤیای شهادت
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۸: اجازه گرفت که برود. غمزده، صدایش زدم. شنیدن چ
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۷۹:
... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا دشمن نزدیک همدان و کرمانشاه و جاهای دیگه نشه که بعدش تازه به این فکر بیفتیم چه جوری باید جلوشون رو بگیریم. ما توی سوریه و عراق و لبنان و فلسطین نفس دشمن رو می بُریم، تا لب مرز از ترس دست درازی اون ها به ناموسمون، نفسمون بند نیاد.
منطق حرفهایش، خاموشم کرد.
من فقط نوک بینی ام را میدیدم و او...
سکوت و نفس عمیقم را که دید، با خداحافظی از اتاق بیرون زد. حسرت زده ماندم که ای کاش آواز قرآنش را باز هم می شنیدم. بسته ی هدیه اش را گشودم؛ یک روسری بزرگ با رنگ های شاد در هم پیچیده. او بیش تر از حد انتظارم زیباپسند بود.
چند روزی از رفتن حسام می گذشت.
فاطمه خانم گه گاه به خانه ی ما می آمد و با پروین همکلام می شد. حرف هایش برایم جذابیت داشت؛ از همسر شهیدش می گفت و امیر مهدی، تک فرزندی که هیچ وقت پدرش را ندید. از دلشوره ها و نمازهای شبانهاش که نذر می شد برای سلامتی تنها فرزند و امید نفس کشیدنش. او از همه چیز، برایم گفت؛ از نگرانی هایش برای توپ بازی های کودکانه ی حسام، در پس کوچه های بچگی گرفته تا مأموریتش در آلمان و حالا وسط داعشی های حیوان صفت در سوریه. من به این مادر خیلی بدهکاری داشتم. جز خبرهای کوتاه فاطمه خانم از حسام، اخباری از وجودش به دستم نمی رسید. ساعت هایم می گذشت با خواندن چندین و چند باره ی کتاب های حسام و خط کشیدن زیر نکته های مهمش. حالا در کنار دانیال، دلم برای سلامتی مردی دیگر هم به در و دیوار سینه مشت می زد. جلوی آینه ایستادم، کلاه از سر برداشتم و دستی به موهای تازه جوانه زده ام کشیدم. صورتم، بی روح تر از همیشه بود و چشمانم گود رفته بود. چه مردی می توانست این میت را تحمل کند؟ زندگی درست زمانی زیر زبانم داشت مزه می کرد که ته دیگش را می تراشیدم. دیگر چیزی از من وجود نداشت. نه زیبایی، نه سلامتی، نه فرصتی بیش تر برای ماندن. بغض به گلویم چنگ زد. اما هنوز خدا بود، دانیال بود و البته، امیر مهدی محجوب فاطمه خانم.
هنوز هم، درد و تهوع کلافه ام میکرد.
اما با خودم گفتم: معجزه از این بیش تر که هنوز هم نفس می کشم؟
یک چیز، کمبودش شدیداً حس میشد. شاید نماز! خدا آمد، علی آمد، حجاب آمد، ایمان آمد، اما نماز؟... لبخند بر لبم نشست. باید یاد می گرفتم. امیدی به پروین نداشتم؛ زبانم را نمی فهمید. سراغ رایانه ام رفتم. طریقه ی نماز خواندن را جستجو کردم. همه چیز را در کاغذی نوشتم و طبق دستور، انجام دادم. اما گفتن کلمات عربی از من بر نمی آمد؛ اصلاً عربی نمی دانستم. به سراغ پروین رفتم. هیچ کس نبود؛ نه پروین، نه مادر. نگاهی به ساعت انداختم. یادم آمد او مادر را به امامزاده برده است. دوست داشتم مانند دختر بچه ای لجباز پا بکوبم و جیغ بزنم تا کسی به کمکم بیاید؛ یکی همچون حسام.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 #استان_بحرین ، این مروارید خلیج فارس
چه گونه از ایران جدا شد؟
🎤 «دکتر خسرو معتضد»
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
«خانم آنه ماری شیمل» مولویپژوه سرشناس آلمانی، میگوید:
«اگر از من پرسیده شود که کدام یک از ابیات مولانا هست که طی پنجاه سال اخیر، در عمیقترین غمهایی که احساس میکرده ام بارها به من تسلّیخاطر داده است، بیت زیر را میخوانم:
و اگر بر تو بِبندد همه رَهْها و گُذَرها
ره پنهان بِنَماید که کس آن راه نَداند
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📈
بیشترین بازدید و بارگیری از بزرگترین تارنمای مستهجن جهان از کدام کشورهاست؟
😳 راستی مگه به ما نگفته بودند خارجی ها چشم و دل سیرند؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
گرگ همیشه گرگ می زاید
و گوسفند همیشه گوسفند.
تنها انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
🎩 وقتی برنامه های شعبده بازی را نگاه میکنم متوجه نکته ای میشوم:
مردم غافل کسی را تشویق میکنند که آنان را گیج کند، نه آگاه!
🌱 در حالی که رشد و آرامش، در آگاهی است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🍁🌿
حدّ اعلایی و با حدّ اقل ها همنشين
آه، مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين!
از معمّا ماندنت چندی است لذت می بری
ای سؤالِ مشکلِ با راه حل ها همنشين
من به لطف دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعد من کمتر شوی با اين دغل ها همنشين
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشين
گردن آویزی چنين را پاره کن، آزاد شو
آه، مروارید اصل با بدل ها همنشين!
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
💧 تمام نشدنی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌗 تقابل فقر و غنا
در ترکیب هنرمندانه ی عکس ها
☘ هنرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا کم استغفار می کنیم؟
🎙 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه.
در حین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد.
راننده ی مقصر، ناگهان سرش رو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد و به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم:
شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟
این جا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
گفت:
قانون کامیون حمل زباله
گفتم:
یعنی چی؟
توضیح داد:
این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد:
آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشون رو خراب کنند.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌳🍃🌧🍃🌲
از خانواده کلاغهاست،
از گونههای محافظت شده
معروف به «بانوی دم بلند کوهستان»
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کودک آزاری در مدرسه
از دیروز تا امروز
🔸 کودک آزاری در مدرسه تنها به تنبیه بدنی محدود نمی شود!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 شما یادتون نمی آد ولی زمان شاه، وضعیت اقتصادی ایران به اندازه ای خوب بوده که هویدا نخست وزیر زمان محمدرضاشاه میگه:
«ما در سال ۱۳۵۲ به میزان ۹ میلیارد دلار به صورت وام به کشورهای غربی کمک مالی کردیم.»
🔸 این کمک های بی وجه در حالی بوده است که «امیر اسدالله علم» وزیر دربار شاه در مورد وضعیت مردم در اون سال ها میگه:
«از روستاهای ما (که ۶۰ درصد جمعیت ایران را تشکیل می دادند) فقط ۴ درصد، برق و یک درصد، آب آشامیدنی مطمئن داشتند.»
📚بُنمایه ها:
~ کتاب «تاریخ نوین ایران»
نوشته ی «پروفسور میخائیل سرگه یویچ ایوانف»، رویه ی ۲۶۳
~ کتاب «خاطرات امیر اسدالله علم»
جلد ۴
رویه های ۶۶ و ۶۹
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 ایستادگی کن تا روشن بمانی
شمع های افتاده خاموش می شوند.
هیچ کدام از ما تنها با گفتن «ای کاش»
به جایی نرسیدهایم!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
💠 پیشطاق زیبای خانه ی شریفیان
/ کاشان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕸 تداوم تظاهرات هزاران نفری در لانه ی عنکبوت (اسرائیل)
🕷 «به درستی که سست ترین خانه، خانه ی عنکبوت است!»
📖 [قرآن کریم، سوره ی عنکبوت، آیه ی ۴۱]
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿
یادم می آمد که میگفت:
شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید؛ تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمیشوید، تا اعماق دریا میروید اما غرق نمیشوید، در شعله های آتش میافتید اما نمیسوزید.
فقط به راه رفتهتان یقین داشته باشید.
📖 برشی از کتاب «من زنده ام»
نوشته ی «معصومه آباد»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۹: ... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۰:
ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره شدم. دیدن درختان عریان، از پشت شیشه، دلنوازی می کرد. صدای زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. چه کسی می توانست باشد؟ به صفحه ی در باز کن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود، چشم دوختم. کسی دیده نمیشد. زنگ دوباره به صدا در آمد. از تنهای ام ترسیدم. فکر این که عاصم به طمع انتقام سراغم را گرفته باشد، رعشه به جانم می افکند. قهرمان داستانم در سوریه بود و من وجودم سراسر لرز شد. نباید در را باز می کردم. ناگهان، صدایی از در حیاط بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید داشت؟
در باز شد و من با وحشت، به طرف اتاقم دویدم. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم. خواستم قفلش کنم، اما نشد. یادم آمد، حسام کلید را برداشته تا نتوانم خودم را حبس کنم و او مجبور به شکستن دوباره ی در شود. با تمام سلول هایم خدا را صدا زدم. این بار اگر دستشان به من میرسید زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود.
به گریه افتادم! به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پناه گرفتم. صدای قدم های منظم فردی توی سالن پیچید. خدا کند تو اتاق من نیاید. طنین گام ها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل در اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. ناگهان مسیرش را عوض کرد و از آن جا دور شد، مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر می رود. در این روز بارانی چه وقت امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟ برگشت. آرام و شمرده گام بر می داشت. در را باز کرد و میان چارچوبش ایستاد. پاهایش را در تیررس نگاهم داشتم. از فرط ترس، صدای بلند تپش های قلبم را میشنیدم. وحشت در نفس های تندم موج می زد. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی یعنی قصد داشت زیر تخت را جست و جو کند؟ صدایش بلند شد و وجودم لرزید.
ــ تو دهات های آلمان، این جوری قایم می شدن؟ نصف پاهات وسط اتاقه، اون وقت کله ت رو بردی زیر تخت که مثلاً پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت، با این خنگ بازی هات چی کشیده!
از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمی شد. همان چشم ها بودند با ریشی طلایی که بلند شده بود و صورتی که آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاهش را روی چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست. حق داشت! یک مرده ی متحرک چه شباهتی به سارای دانیال داشت؟ محکم مرا به آغوش کشید. خشکم زده بود. نمی دانستم باید بدوم؟ فریاد بزنم؟ یا ببوسمش؟ برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من روی ابرها بودم. روی گونه هایش دانه های اشک، لیز میخورد. به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم.
ــ چیه؟ عین قورباغه زل زدی بهم. نکنه طلبکارم هستی. می خوای بفرستمت به مناطق اشغالی، روشهای نوین مخفی شدن را به بچه ها یاد بدی؟ خدایی خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. اصلاً اشک تو چشم هام حلقه زد، وقتی پاهات رو وسط اتاق دیدم. وقتی می گم خنگ داداشتی، بهت بر می خوره.
با لبخند، مات صورتش بودم. کاش دنیا این لحظه ها را از جیره ی زنده بودنم کم نمی کرد. دوست داشتم او حرف بزند و تماشایش کنم. جوک بی مزه بگوید، از خالی بندی های مردانه اش بگوید و من فقط تماشایش کنم. طلبکارانه سری تکان داد:
ــ چیه؟ خوشگل و خوش تیپ ندیدی؟ یا می خوای بگی، خیلی مظلومانه ترسیدی و از این حرف ها؟ بی خود تلاش نکن. جواب نمی ده. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاش رو گذاشت تو سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار می ره تو تیر رس دشمن می ایسته. می گه داعش بیا من رو بکش!
خندیدم. خود خود دیوانه اش بود. بی هیچ تغییری. اما دلم لرزید، کاش بی قراری حسام را نمی کرد این دل وامانده. بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم و آرزو کردم امروز هیچ وقت تمام نشود. طلبکارانه، پرسیدم چرا این طور وارد خانه شده و او با شیطنت جواب داد:
ــ بابا خواستم عین تو فیلم ها ذوق زده تون کنم. نمی دونستم قراره قایم باشک بازی در بیاری. گفتم در می زنم، بالأخره یکی می آد دم در. دیدم کسی باز نمی کنه گفتم لابد نیستین دیگه. واسه همین با کلید هایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایل رو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشار خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. ولی خوب شد من رو نکشتیا. چرا این قدر ترسیده بودی حالا؟
از ترسم گفتم، در مورد برگشتن عاصم.
او غمگین مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمی کند. مدتی از هم صحبتیمان می گذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمی آورد سر بی مو و صورت اسکلت شده ام را، چه قدر خودخوری می کرد این برادر از سفر رسیده.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست، همه عمر، در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🕊჻ᭂ࿐✰
🌹 همیشه نزدیک نوروز،
گل های بیشتری می شکفند!
🌷 لاله زار اسفند
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
🍂 با لجاجت توقع دارید در زندگیتان به جایی برسید؟!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹💠🔹
💔 آدم ها را تنها نگذارید...
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«... از حقوق واجب الهى بر بندگان اين است که به قدر توان خود در خيرخواهى و نصيحت ديگران بکوشند و براى اقامه ی حق در ميان مردم همکارى کنند.»
[خطبه ی ٢١۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─