فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💎 #استان_بحرین ، این مروارید خلیج فارس
چه گونه از ایران جدا شد؟
🎤 «دکتر خسرو معتضد»
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔹💠🔹
«خانم آنه ماری شیمل» مولویپژوه سرشناس آلمانی، میگوید:
«اگر از من پرسیده شود که کدام یک از ابیات مولانا هست که طی پنجاه سال اخیر، در عمیقترین غمهایی که احساس میکرده ام بارها به من تسلّیخاطر داده است، بیت زیر را میخوانم:
و اگر بر تو بِبندد همه رَهْها و گُذَرها
ره پنهان بِنَماید که کس آن راه نَداند
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📈
بیشترین بازدید و بارگیری از بزرگترین تارنمای مستهجن جهان از کدام کشورهاست؟
😳 راستی مگه به ما نگفته بودند خارجی ها چشم و دل سیرند؟
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
گرگ همیشه گرگ می زاید
و گوسفند همیشه گوسفند.
تنها انسان است
که گاهی گرگ می زاید
و گاهی گوسفند.
🎩 وقتی برنامه های شعبده بازی را نگاه میکنم متوجه نکته ای میشوم:
مردم غافل کسی را تشویق میکنند که آنان را گیج کند، نه آگاه!
🌱 در حالی که رشد و آرامش، در آگاهی است!
@sad_dar_sad_ziba
🍃🍂
🍂🍃
🌿🍁🌿
حدّ اعلایی و با حدّ اقل ها همنشين
آه، مرواريدِ اصلِ با بدل ها همنشين!
از معمّا ماندنت چندی است لذت می بری
ای سؤالِ مشکلِ با راه حل ها همنشين
من به لطف دوستانت رفتم امّا سعی کن
بعد من کمتر شوی با اين دغل ها همنشين
دل به مفهوم سیاهی کم کم عادت می کند
چشم وقتی می شود با مبتذل ها همنشين
گردن آویزی چنين را پاره کن، آزاد شو
آه، مروارید اصل با بدل ها همنشين!
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
💧 تمام نشدنی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
هدایت شده از رو به راه... 👣
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌗 تقابل فقر و غنا
در ترکیب هنرمندانه ی عکس ها
☘ هنرڪده
⇨ https://eitaa.ir/rooberaah
┄┅═══✼🌸✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹 چرا کم استغفار می کنیم؟
🎙 «علی رضا پناهیان»
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
یه روز سوار تاکسی شدم که برم فرودگاه.
در حین حرکت، ناگهان یه ماشین درست جلوی ما اومد بیرون. راننده تاکسی هم محکم زد رو ترمز و دقیقاً به فاصله چند سانتیمتری از اون ماشین ایستاد.
راننده ی مقصر، ناگهان سرش رو برگردوند طرف راننده تاکسی و شروع به داد و فریاد کرد. اما راننده تاکسی فقط لبخند زد و برای اون شخص دست تکون داد و به راهش ادامه داد.
توی راه به راننده تاکسی گفتم:
شما که مقصر نبودید و امکان داشت ماشینتون هم آسیب شدید ببینه و ما هم راهی بیمارستان بشیم، چرا بهش هیچی نگفتید؟
این جا بود که راننده تاکسی درسی به من آموخت که تا آخر عمر فراموش نمیکنم!
گفت:
قانون کامیون حمل زباله
گفتم:
یعنی چی؟
توضیح داد:
این افراد مانند کامیون حمل زباله هستن! اونا از درون لبریز از آشغالهایی مثل ناکامی، خشم، عصبانیت، نفرت و... هستند. وقتی این آشغالها در اعماق وجودشان تلنبار میشه، یه جایی برای تخلیه احتیاج دارن و گاهی اوقات روی شما خالی میکنند.
شما به خودتان نگیرید و فقط لبخند بزنید، دست تکان دهید و برایشان آرزوی خیر کنید و ادامه داد:
آدمهای باهوش اجازه نمیدهند که کامیونهای حمل زباله، روزشون رو خراب کنند.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
🌳🍃🌧🍃🌲
از خانواده کلاغهاست،
از گونههای محافظت شده
معروف به «بانوی دم بلند کوهستان»
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔸 کودک آزاری در مدرسه
از دیروز تا امروز
🔸 کودک آزاری در مدرسه تنها به تنبیه بدنی محدود نمی شود!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
🔸 شما یادتون نمی آد ولی زمان شاه، وضعیت اقتصادی ایران به اندازه ای خوب بوده که هویدا نخست وزیر زمان محمدرضاشاه میگه:
«ما در سال ۱۳۵۲ به میزان ۹ میلیارد دلار به صورت وام به کشورهای غربی کمک مالی کردیم.»
🔸 این کمک های بی وجه در حالی بوده است که «امیر اسدالله علم» وزیر دربار شاه در مورد وضعیت مردم در اون سال ها میگه:
«از روستاهای ما (که ۶۰ درصد جمعیت ایران را تشکیل می دادند) فقط ۴ درصد، برق و یک درصد، آب آشامیدنی مطمئن داشتند.»
📚بُنمایه ها:
~ کتاب «تاریخ نوین ایران»
نوشته ی «پروفسور میخائیل سرگه یویچ ایوانف»، رویه ی ۲۶۳
~ کتاب «خاطرات امیر اسدالله علم»
جلد ۴
رویه های ۶۶ و ۶۹
#روزگار_پهلوی
#آینه_ی_عبرت
تاریخ، بدون دستکاری 🎥
………………………………………
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
🌱 @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕯 ایستادگی کن تا روشن بمانی
شمع های افتاده خاموش می شوند.
هیچ کدام از ما تنها با گفتن «ای کاش»
به جایی نرسیدهایم!
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
💠 پیشطاق زیبای خانه ی شریفیان
/ کاشان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕸 تداوم تظاهرات هزاران نفری در لانه ی عنکبوت (اسرائیل)
🕷 «به درستی که سست ترین خانه، خانه ی عنکبوت است!»
📖 [قرآن کریم، سوره ی عنکبوت، آیه ی ۴۱]
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
🌿
یادم می آمد که میگفت:
شما خوب بندگی کنید، خدا هم خوب خدایی می کند. وقتی به خدا توکل کردید نگران نباشید؛ تا لب پرتگاه می روید اما پرت نمیشوید، تا اعماق دریا میروید اما غرق نمیشوید، در شعله های آتش میافتید اما نمیسوزید.
فقط به راه رفتهتان یقین داشته باشید.
📖 برشی از کتاب «من زنده ام»
نوشته ی «معصومه آباد»
@sad_dar_sad_ziba
🌧
🌳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۷۹: ... مرزهامون رو تو اون کشورها نگه می داریم تا
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۸۰:
ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره شدم. دیدن درختان عریان، از پشت شیشه، دلنوازی می کرد. صدای زنگ خانه بلند شد. پروین کلید داشت. چه کسی می توانست باشد؟ به صفحه ی در باز کن تصویری که به لطف حسام نصب شده بود، چشم دوختم. کسی دیده نمیشد. زنگ دوباره به صدا در آمد. از تنهای ام ترسیدم. فکر این که عاصم به طمع انتقام سراغم را گرفته باشد، رعشه به جانم می افکند. قهرمان داستانم در سوریه بود و من وجودم سراسر لرز شد. نباید در را باز می کردم. ناگهان، صدایی از در حیاط بلند شد. پشت پنجره ایستادم. کلید داشت؟
در باز شد و من با وحشت، به طرف اتاقم دویدم. در اتاق را بستم و به آن تکیه دادم. خواستم قفلش کنم، اما نشد. یادم آمد، حسام کلید را برداشته تا نتوانم خودم را حبس کنم و او مجبور به شکستن دوباره ی در شود. با تمام سلول هایم خدا را صدا زدم. این بار اگر دستشان به من میرسید زجرکُشم میکردند. کاش حسام بود.
به گریه افتادم! به سمت تخت هجوم بردم و زیرش پناه گرفتم. صدای قدم های منظم فردی توی سالن پیچید. خدا کند تو اتاق من نیاید. طنین گام ها نزدیک و نزدیک میشد. مقابل در اتاقم ایستاد. نفسم بند آمد. ناگهان مسیرش را عوض کرد و از آن جا دور شد، مطمئن بودم که به سمت اتاق مادر می رود. در این روز بارانی چه وقت امامزاده رفتن بود که بی پروین و مادر در این خانه تنها بمانم؟ برگشت. آرام و شمرده گام بر می داشت. در را باز کرد و میان چارچوبش ایستاد. پاهایش را در تیررس نگاهم داشتم. از فرط ترس، صدای بلند تپش های قلبم را میشنیدم. وحشت در نفس های تندم موج می زد. به سمت تخت آمد. کنارش ایستاد و مکث کرد. یعنی یعنی قصد داشت زیر تخت را جست و جو کند؟ صدایش بلند شد و وجودم لرزید.
ــ تو دهات های آلمان، این جوری قایم می شدن؟ نصف پاهات وسط اتاقه، اون وقت کله ت رو بردی زیر تخت که مثلاً پیدات نکنم؟ من موندم اون حسام بدبخت، با این خنگ بازی هات چی کشیده!
از شدت هیجان سرم را بلند کردم که محکم به کفی تخت خورد و آه از نهادم بلند شد. پاهایم را گرفت و از زیر تخت بیرون کشید. باورم نمی شد. همان چشم ها بودند با ریشی طلایی که بلند شده بود و صورتی که آفتاب سوخته تر از همیشه نشان می داد. نگاهش را روی چهره ام چرخاند. غم در چشمانش نشست. حق داشت! یک مرده ی متحرک چه شباهتی به سارای دانیال داشت؟ محکم مرا به آغوش کشید. خشکم زده بود. نمی دانستم باید بدوم؟ فریاد بزنم؟ یا ببوسمش؟ برادر من در یک نفسی ام قرار داشت و من روی ابرها بودم. روی گونه هایش دانه های اشک، لیز میخورد. به رویم نیاورد که دیگر آن خواهر سابق نیستم.
ــ چیه؟ عین قورباغه زل زدی بهم. نکنه طلبکارم هستی. می خوای بفرستمت به مناطق اشغالی، روشهای نوین مخفی شدن را به بچه ها یاد بدی؟ خدایی خیلی تحت تأثیر قرار گرفتم. اصلاً اشک تو چشم هام حلقه زد، وقتی پاهات رو وسط اتاق دیدم. وقتی می گم خنگ داداشتی، بهت بر می خوره.
با لبخند، مات صورتش بودم. کاش دنیا این لحظه ها را از جیره ی زنده بودنم کم نمی کرد. دوست داشتم او حرف بزند و تماشایش کنم. جوک بی مزه بگوید، از خالی بندی های مردانه اش بگوید و من فقط تماشایش کنم. طلبکارانه سری تکان داد:
ــ چیه؟ خوشگل و خوش تیپ ندیدی؟ یا می خوای بگی، خیلی مظلومانه ترسیدی و از این حرف ها؟ بی خود تلاش نکن. جواب نمی ده. من حسام نیستم که سرم شیره بمالی. خدایی چه بلایی سر اون بخت برگشته آوردی که از وقتی پاش رو گذاشت تو سوریه دنبال شهادته. روزی سه بار می ره تو تیر رس دشمن می ایسته. می گه داعش بیا من رو بکش!
خندیدم. خود خود دیوانه اش بود. بی هیچ تغییری. اما دلم لرزید، کاش بی قراری حسام را نمی کرد این دل وامانده. بوسیدم و قربان صدقه اش رفتم و آرزو کردم امروز هیچ وقت تمام نشود. طلبکارانه، پرسیدم چرا این طور وارد خانه شده و او با شیطنت جواب داد:
ــ بابا خواستم عین تو فیلم ها ذوق زده تون کنم. نمی دونستم قراره قایم باشک بازی در بیاری. گفتم در می زنم، بالأخره یکی می آد دم در. دیدم کسی باز نمی کنه گفتم لابد نیستین دیگه. واسه همین با کلید هایی که حسام داده بود اومدم تو. بعدم خواستم وسایل رو تو اتاق بگذارم و برم دوش بگیرم که با هوش سرشار خنگ ترین خواهر دنیا مواجه شدم. ولی خوب شد من رو نکشتیا. چرا این قدر ترسیده بودی حالا؟
از ترسم گفتم، در مورد برگشتن عاصم.
او غمگین مرا به آغوش کشید و مطمئنم کرد که دیگر هیچ خطری تهدیدمان نمی کند. مدتی از هم صحبتیمان می گذشت و جز چشمان غم زده ی دانیال، زبانش به رویم نمی آورد سر بی مو و صورت اسکلت شده ام را، چه قدر خودخوری می کرد این برادر از سفر رسیده.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
🌿🍁🌿
حرف ها دارم اما بزنم یا نزنم؟
با توام، با تو! خدا را! بزنم یا نزنم؟
همه ی حرف دلم با تو همین است که «دوست...»
چه کنم؟ حرف دلم را بزنم یا نزنم؟
عهد کردم دگر از قول و غزل دم نزنم
زیر قول دلم آیا بزنم یا نزنم؟
گفته بودم که به دریا نزنم دل اما
کو دلی تا که به دریا بزنم یا نزنم؟
از ازل تا به ابد پرسش آدم این است:
دست بر میوه ی حوّا بزنم یا نزنم؟
به گناهی که تماشای گل روی تو بود
خار در چشم تمنا بزنم یا نزنم؟
دست بر دست، همه عمر، در این تردیدم:
بزنم یا نزنم؟ ها؟ بزنم یا نزنم؟
«قیصر امین پور»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
🕊჻ᭂ࿐✰
🌹 همیشه نزدیک نوروز،
گل های بیشتری می شکفند!
🌷 لاله زار اسفند
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
🍀🌸🍀
🍂 با لجاجت توقع دارید در زندگیتان به جایی برسید؟!
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹💠🔹
💔 آدم ها را تنها نگذارید...
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
📖
«... از حقوق واجب الهى بر بندگان اين است که به قدر توان خود در خيرخواهى و نصيحت ديگران بکوشند و براى اقامه ی حق در ميان مردم همکارى کنند.»
[خطبه ی ٢١۶]
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💠 #ولایت_مطلقه_ی_فقیه
💠 اندیشه + رفتار + جهاد = ارج
🔹 http://splus.ir/arj_e_ensan
●▬▬▬✨✨▬▬● .
🔹💠🔹
🌱 هیچ گاه از دوباره شروع کردن نترس!
شاید داستان جدیدت را بیشتر دوست داشته باشی!
🌊 #اقیانوس_آرام
روان شناسی
🗞 #مجله_ی_مجازی «صد در صد»
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
«شیخ رجبعلی خیاط» مستأجری داشت.
که زن و شوهر بودند. با ۲۰ ریال اجاره بعد از چند وقت این زن و شوهر صاحب فرزند شدند.
شیخ رجبعلی به دیدنشان رفت و به مرد گفت:
چون فرزنددار شدی خرجت بالاتر رفته، از این ماه به جای ۲۰ ریال ۱۸ ریال اجاره بده، ۲ ریالش هم واسه فرزندت خرج کن.
این ۲۰ ریال رو هم بگیر اجاره ی ماه گذشته ایه که بهم دادی،
هدیه ی من باشه برای قدم نوزادت!
📎
🌸 با مهربانی ، زندگی های همه ی ما زیباتر خواهد شد.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
💠 شخصیت یعنی کار درست رو انجام بدی، حتی اگه کسی نگاهت نمیکنه.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۸۰: ناامید روی مبل نشستم و به پنجره ی سالن خیره ش
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت من شیرین می کنم»
⏪ بخش ۸۱:
از جایش بلند شد.
ـــ یه قهوه ی خوشمزه واسه داداش گلت درست می کنی یا فقط بلدی با حسرت به این پسر خوش تیپ و پرعضله زل بزنی؟
به سمت آشپز خانه، رفتم و با صدای بلند گفتم:
ـــ قهوه نداریم. چای می آرم.
پا تند کرد و قبل از رسیدن به آشپز خانه، با چشمانی درشت شده از فرط تعجب، مقابلم ایستاد.
ـــ چای؟ تا جایی که یادمه، هر کی تو خونه چای درست می کرد، می زدی بیرون که بوش به دماغت نخوره!
حالا می خوای چای بریزی؟
او نمی دانست چای، یادگاری روزهای در کنار حسام مرا می ساخت. چای شیرین شده به دستان آن مبارز محجوب، طعم خدا را داشت و این روزها عطرش مستم می کرد.
بی تفاوت از کنارش رد شدم و چای ریختم. در همان استکان های کمر باریک قدیمی که جهاز مادر بود. اما حالا همه چیز وارونه شده. عاشق عطر چای هستم و متنفر از بوی قهوه.
نفسم عمیق شد از سادگی سارا که چه قدر بی دردسر، نفرت به دل می کاشت.
متعجب دلیلش را پرسید و من جواب دادم:
ـــ از چای تنفر داشتم چون انگار هر چی مسلمون تو دنیا بود این نوشیدنی رو دوست داشت. اون وقت ها هم هر چیزی که اسم اسلام رو تو ذهنم زنده می کرد به نظرم تهوعآور میاومد.
ابرو هایش را بالا داد.
ـــ ..... و الآن؟
لبخند به لب سینی چای را مقابلش روی میز گذاشتم.
الآن دیگه نوچ! شجاعانه می گم که اشتباه می کردم. اسلام خلاصه می شه توی علی (ع) و علی(ع) حل می شه تو خدا. خب منم اون وقت ها نمی دیدم؛ دچار کوری فکری بودم. اما حالا نه! چای هم دوست دارم؛ عطرش آرومم می کنه. چون...
چه باید می گفتم؟ این که چون حسام را در ذهنم مرور میکند؟ زمزمه ی سرمستش را شنیدم.
ـــ علی (ع) اسمی که لرز به بدن اون داعشی های پس فطرت میاندازه.
نگاه پرتحسین و لبخند شیرینش، صورتم را هدف گرفت. چشمانش از غرور شیعه بودنش میگفتند و او در سکوت، فریاد می زد حس خوبش را.
حسام و مولایش چه به روزگار کفرمان آورده بودند. از چای نوشید و لبخندی پر شیطنت، گوشه ی صورت طلایی اش کاشت.
ــ آفرین به قورباغه ی سبز خودم! کدبانو شدی ها! عجب چایی دم کردی. خب بگو ببینم، نظرت در مورد قهوه چیه؟ دیگه نمی خوری؟
استکان را زیر بینی ام گرفتم. چه طور این معجون مسلمان پسند را هیچ وقت دوست نداشتم؟
ـــ اولاً کار من نیست و پروین دم کرده
ثانیاً دیگه از قهوه بدم می آد، چون عطرش تمام بدبختی هام رو جلوی چشمهام ردیف می کنه. ثالثاً نوچ! خیلی وقته نمی خورم.
خندید. درست مثل همان وقت هایی که حتی، فکر دوری اش به ذهنم خطور نمی کرد.
ــ دیوونه ای به خدا! خلاص!
در اوج گفتن ها و شنیدن هایمان، ناگهان صدای در حیاط بلند شد. استکان را روی میز گذاشتم و به طرف پنجره دویدم. پروین، بازوی مادر را در دست داشت و با احتیاط به سمت خانه می آورد. نگران به دانیال نگاه کردم. یعنی از شرایط مادر چیزی می دانست؟ باید از حال او مطلعش می کردم. اما چه طور؟
در مردابی از سخن و سکوت، سردرگم مانده بودم که ناگهان دانیال با گام هایی تند به حیاط رفت. راهی وجود نداشت. دلشوره به پاهایم چنگ زد. گوشه ی پرده ی مخملی را کنار زدم و از پشت پنجره، به تماشا نشستم. پروین به محض دیدن دانیال در ورودی، متعجب و گیج در جایش ایستاد.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
📖
«عثمان بن حُنیف» کارگزار امیر المومنین در بصره به مهمانى یکى از سرمایه داران شهر رفته و بر سر سفره او نشسته بود. امام بعد از شنیدن این خبر در نامه اى، ضمن توبیخ او، شیوه ی خود را نیز بیان کرد و فرمود:
«به خدا سوگند من از دنیاى شما طلا و نقره اى نیندوخته ام و از غنایم و ثروت هاى آن مالى ذخیره نکرده ام و براى این لباس کهنه ام بدلى مهیا نساخته ام و از زمین آن حتى یک وجب در اختیار نگرفته ام و از این دنیا بیش از خوراک مختصر و ناچیزى بهره نبرده ام.»
[نامه ی ۴۵]
✍🏼 اشاره به بی ارزشی ریاست ها و مقامات دنیوی و تغییر نکردن انسان ها به واسطه ی ریاست های دنیوی
🌌 #راه_روشن
/ نهج البلاغه
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠 ☀️ 💠ঊঈ═┅─