دانه ی بامبو،
۴ سال زیر خاک میماند و رشدش دیده نمیشود.
اما در سال پنجم بیش از ۲۵ متر رشد میکند!
تلاش کنیم و صابر باشیم!
@sad_dar_sad_ziba
🌱🌳
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۶: ... مرد نبردی که چند روزی از آخرین دیدارش می
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۷:
من در گذشته، مرزی برای زندگی غربی ام نداشتم، اما هیچ وقت این شیرینی را از سر انگشتان هیچ کس نچشیده بودم. این شهد از وجود حسام قلبم را پر میکرد از عشق! مانند او، حلقه بر انگشت کشیده اش کاشتم و او با هجومی از محبت، نگاهی پر عشق به صورتم پاشید. یک جشن عقد کوچک و مذهبی؛ یعنی دورترین اتفاق از ذهن که هرگز فالَش را در فنجان قهوه ام نمی دیدم.
دانیال زیر گوش حسام، پچ پچ کنان می خندید و او لحظه به لحظه سرخ تر می شد و لبخندش عمیق تر. فاطمه خانم، یک جام تزیین شده با نگین و گل به دستمان داد. از توضیحات کوتاه پروین متوجه شدم که داخلش عسل است و باید از آن بخوریم. آداب و رسوم شیرین ایرانی!
هر دو، انگشت کوچکمان را به عسل آغشته کردیم و میهمان دهان یکدیگر. چشمان حسام به من دوخته شد. این پنجره، گلدانی از عاشقی و طهارت بر طاقچه اش داشت، دور از هرزگی و بدون هوس. صدای کف و مبارک باد که بالا رفت، سراسر نبض شدم از خجالت. اما حسام پرروتر از چیزی بود که تصورش از ذهنم می گذشت. با خنده رو به دانیال و زنان پوشیده در روسری و چادرهای رنگی، گفت:
ــــ عجب عسلی بود ها! خب دیگه مهمونی تموم شد، برین خونه هاتون. دانیال جون! قربون دستت، بپر یه تیکه نون بربری بیار من و خانومم، بقیه ی عسل رو بخوریم، حیفه، می مونه اسراف می شه.
صدای کل کشیدن خانم ها و طوفان قهقهه در فضا پیچید و من با چشمانی گرد به این همه طنازی حسام لبخند زدم. صورتی نشسته در ته ریش و لبخند مخصوص به خودش، کنار گوشم خم شد و شیطنت در لحنش دواند:
ــــ البته عسلش از این عسل تقلبی ها بود هاااا! شهد دست یار، به کام دلمون خوش نشسته بانو جان!
چه کسی می گفت مذهبی ها دلبری نمی دانند؟ گونه هایم از خجالت سرخ شد. دانیال، مست از خنده، بازوی حسام را گرفت و بلندش کرد:
_ پاشو بیا بریم طرف مردها! خجالت بکش این جا خونواده نشسته؟ پاشو، پاشو! نوبره به خدا، دامادم این قدر پررو؟
و حسام را با حرکتی با مزه، به زور از جایش کند و با خود برد. حالا من بودم و جمعی از زنان محجبه که با خروج دانیال و حسام، حجاب از چهره می گرفتند. یکی از آن ها آوازهایی شاد سر می داد و بقیه کف می زدند و سرور خرج جشن نقلی ما کردند. جشنی که تا چند ماه قبل، حتی سایه اش از چند کیلومتری خیالم نمی گذشت.
آخر شب، دانیال و حسام در حال خداحافظی با میهمانان بودند و من نشسته بر صندلی، جلوی آینه ی اتاقم، مشغول پاک کردن آرایش مانده روی صورتم. پرده ی مصنوعی زیبایی ام که کنار رفت، اشک بر گونه ام جاری شد. داماد ذوق زده که بعد از عقد، صورتم را ندیده بود، حالا چه واکنشی داشت، در برابر این همه بی رمقی و بی رنگی؟ حس بدی در سلول هایم دوید. نباید موافقت می کردم. من تحمل تحقیر شدن را ندارم. کاش همه چیز به عقب بر می گشت. غرق در افکارم، اشک میریختم که چند ضربه به در خورد و کسی وارد شد. هول و دستپاچه، اشک هایم را پاک کردم و سر چرخاندم، حسام بود. اما نه سر به زیر! خندان و شاداب، شبیه همیشه اما این بار، با چشمانی که دیگر زمین را نمی کاوید.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دیگه هیچ راهی نداریم؛
باید تسلیم بشیم! ☺️
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🦜🍃🌲
قرقاول 😍
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈
صبح شد و مرد با انرژی و حس خوب مطابق هر روز سوار بر خودروی شخصیش شد و به سمت محل کارش حرکت کرد.
در جاده ی دوطرفه، ماشینی را دید که از روبهرو میآمد و راننده آن، خانم جوانی بود.
وقتی این دو به هم نزدیک شدند، خانم در یک لحظه سر خود را از ماشین بیرون آورد و به مرد فریاد زد:
«حیووووووووون!»
مرد متعجب شد اما بی درنگ در جواب داد زد:
«میمووووووون»
و هر دو به راه خودشون ادامه دادند.
مرد بهخاطر واکنش سریع و هوشمندانهای که نشون داده بود، خشنود و خوش حال بود و در ذهنش داشت به کلمات بیشتری که میتونست تو اون لحظه بار اون خانم کنه، فکر میکرد و از کلماتی که به ذهنش میرسید، خندهاش میگرفت.
اما چند ثانیه بعد سر پیچ که رسید حیوانی وحشی که از لابهلای درختان کنار جاده درآمده بود، با شدت خورد توی شیشه جلوی ماشین و اتومبیل مرد بهسمت آن درختان منحرف شد.
آن جا بود که متوجه شد حرف اون خانم هشدار بوده نه فحش و فهمید اسیر قضاوتکردن زودهنگام شده.
🌱 #داستانک
༻🌹 @sad_dar_sad_ziba 🌹༺
┈••✾•🌿🌸🌿•✾••┈ .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فرانسه
پــاریــــس
عروس اروپا
🇫🇷
#تمدن_نکبت
┄┅┅┅┅♦️┅┅┅┅┄
#آواز_دُهُل
/غرب و شرق شناسی مصداقی 🏁
╭─┅═💠🌏💠═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═💠🌎💠═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ارتفاعات ماسوله
/گیلان
#ایرانَما
/ نَمایی از ایران زیبای ما 🇮🇷
@sad_dar_sad_ziba
┄┅═══✼🍃🌹🍃✼═══┅┄
🌻 نگذارید کسی که هیچ رؤیایی ندارد شما را هم از رؤیاهایتان منصرف کند.
🌻 اگر قبل از آمدن کسی خوشبخت بوده اید بعد از رفتنش هم می توانید خوشبخت باشید.
@sad_dar_sad_ziba
☀️
🌻
هوا ابری بود
و من تو اتاقم نشسته بودم و مشغول مطالعه.
🌧 نم نم بارون شروع به باریدن کرد،
کتاب رو کنار گذاشتم و به فکر فرو رفتم،
فکر مشکلات، کمبودها، بی مهری ها، بی وفایی ها و...
ناگهان صدایی من رو به خودم آورد؛
تق،
تق تق،
تق تق تق...
نگاهی به سمت و سوی صدا انداختم، سمت پنجره...
چه قدر زیبا بود! 😍
🕊 این فرستاده ی خدا رو دیدم که کنار پنجره ی اتاقم نشسته بود و به پنجره نوک می زد. مأمور بود که من رو به خودم بیاره.
تو چند دقیقه ای که بود، مثل زندانی و ملاقاتیش، از پشت شیشه کلی با چشمامون با هم حرف زدیم؛ گفتم و شنید، گفت و شنیدم.
شاید به ملاقاتی منی اومده بود که در افکار و اوهام خودم زندانی بودم.
شاید مأمور رهایی بود!
با هم دوست شدیم...
قول و قرارهایی با هم گذاشتیم...
رفت و یارش رو هم آورد و آشنا شدیم.
با اجازه شون از دوتاشون عکس گرفتم.
وقت ملاقات تموم شد،
رهام کردن و دوتایی با هم پرواز کردن و رفتن.
در حالی که من رها شده بودم از بندهای اوهام خودساخته م.
🤲🏼 خدایا!
هر از گاهی از اینا برامون بفرست!
شکر!
✍🏼 «صابر دیانت»
همین الآن
🕊 @sad_dar_sad_ziba
🍃
هر چه کنی به خود کنی
گر همه نیک و بد کنی
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
🏠
خانه های قدیمی را دوست دارم چون که چای، روی سماور توی قوری همیشه دم بود.
در خانه همیشه باز بود.
مهمانی ها دلیل و برهان نمی خواست.
غذاها ساده و خانگی بود. بویش نیازی به هود نداشت. عطرش تا هفت خانه می رفت.
کسی نان دورریز نداشت؛ چون نان برکت سفره بود.
مهمانِ ناخوانده، آب خورش را زیاد می کرد بوی شب بوها و خاک نم خورده ی حیاط غوغا می کرد.
خبری از پرده های ضخیم و مجلسی نبود، نور خورشید سهمی از خانه های قدیم بود!
💚 #خاطره
@sad_dar_sad_ziba
این هم حاصل مصرف بیش از اندازه ی یک برانداز!
🙄 یعنی الآن پیروز تو بغل مهساست؟!
اصلا مگه شما به روح اعتقاد دارین؟ 😉
#نیشخند 🤭
ツ➣ @sad_dar_sad_ziba
▒
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هر ادعایی واقعی نیست.
سواد رسانه ای خود را بالا ببریم!
🔹 #سواد_رسانهای
#جهان_جادو
/جهان رسانه 📡 💻 📱
╭─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─ @sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌳🍃🍄🍃🌲
جهان زیبای قارچ ها
🌿 #آفرینش
༻🍄 @sad_dar_sad_ziba 🍄༺
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۷: من در گذشته، مرزی برای زندگی غربی ام نداشتم،
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۸:
محض اطمینان، به کلاه زیبایم دست کشیدم، نباید سرِ بی مویم را می دید هرچند قبلاً در امامزاده نشانش داده بودم. در را بست و مقابلم ایستاد.
چشمان مهربانش در هم آغوشی تاریکی اتاق و نور چراغانی حیاط، زیباتر از همیشه به دیده ام می نشست.
ـــ آخیش! حالا شد بابا، اونا چی بود مالیده بودن به صورتتون! موقع عقد دیگه کم کم داشتم پشیمون می شدم.
این حرفش چه معنایی داشت؟ یعنی مرا همین طور می پسندید؟
اشکی از گوشه ی چشمانم لیز خورد.
مقابلم روی زمین زانو زد، با مکثی غم آلود، انگشت اشاره اش روی گونه ام کشید و اشکم را پاک کرد.
ـــ من عاشق این چشمای بدون رنگ و روغن شد هستم بانو!
بغض گلویم را گرفت.
ـــ تو مگه من رو تا قبل از عقد هم دیده بودی؟
دستان یخ زده ام را نوازش کرد.
ـــ نفرما بانو! شوهرت یه نظامیه، دست کمش گرفتی؟ بنده توی دیده بانی حرف ندارم.
شوهر! چه کلمه ی عجیب اما شیرینی.
شکلاتی از جیب کتش بیرون آورد و به لب هایم نزدیک کرد.
ـــ بفرما، هیچم گریه بهت نمی آد! دیگه تکرار نشه آقاتون اصلاً خوش نداره اشکات رو ببینه وگرنه می شینه کنارت پا به پات گریه می کنه گفته باشم؛ نگی نگفتی!
حالا عاشقانهتر دوستش داشتم.
خنده بر لب هایم ظاهر شد. با چهرهای متبسم ایستاد.
ـــ خب بانو! بنده دیگه رفع زحمت کنم! این آقاداداش حسودتون از دم غروب هی می پرسه کی می خوای بری خونه تون!
من خودم محترمانه برم تا این بی جنبه، چماق به دست بیرونم ننداخته! اجازه می فرمایین؟
باید با مادرش خداحافظی می کردم، پس همراهش از اتاق خارج شدم. نرسیده به پله های راهرو، صدایم زد:
ــــ سارا خانم! راستی یادم رفت بهتون بگم، فردا می آم بریم یه دوری بزنیم و در مورد تعیین روز جشن عروسی هم صحبت کنیم.
رؤیا بود یا کابوس؟ جشن عروسی!
بالأخره آن شب گذشت با تمام قربان صدقه هایی که به جای مادر، پروین و فاطمه خانم ارزانی ام داشتند و کل کل هایی از جنس دانیال و امیرمهدی تازه داماد که صدای گم شده ی خنده را در خانه مان زنده می کرد. زندگی بهتر از این هم می شد؟ حالا دیگر روزگار، طعمش با همیشه فرق داشت. حسام،آرزوی روزهای سخت بیماری ام بود و حالا داشتمش.
روز بعد، حسام به سراغم آمد و در حیاط ماند تا آماده شوم. از پشت پنجره ی اتاق نگاهش کردم. زیر آفتاب بهاری، با شیطنت حرف می زد و سربه سر دانیال میگذاشت. شاید زیاد زنده نمی ماندم، اما باقی مانده ی کوتاه عمرم کیفیت داشت. لباس هایم را پوشیدم و خودم را در آینه برانداز کردم. یک مانتو تقریباً بلند و شالی مشکی که پوششم را تشکیل میداد. این من در آینه، هیچ شباهتی به سارای بی دین و دل بسته به آلمان نداشت، و چه قدر دوستش داشتم.
به حیاط سبز و تزیین شده با شکوفه های بهاری رفتم. زمین و زمان، عطر بهشت داشت. نزدیکشان که شدم، به سمتم چرخید و لبخند زد. این غنج رفتن های دلم، نوعی جلوگیری عاشقانه و زودگذر محسوب می شد؟ ای کاش که این طور نباشد.
در ماشین مدام حرف می زد و می خندید. گاهی جوک می گفت و خاطره تعریف می کرد. نمی دانستم به کجا می رویم، اما هرجایی با حضور حسام، برایم لذت بخش بود. مقابل یک گل فروشی ایستاد و پیاده شد و بعد از مدتی کوتاه، با دسته گلی زیبا برگشت و آن را روی صندلی عقب گذاشت. متعجب نگاهش کردم و مقصد را جویا شدم. لحن مهربانش مهربان تر شد.
می ریم دیدن یه عزیز. بهش قول دادم که فردای عقد، با خانمم برم دیدنش.
پرسیدم کیست و او خواست کمی صبر کنم. مدتی بعد، در مکانی شبیه قبرستان متوقف شدیم، حسام با دیدن قیافه ی متعجبم، گفت:
این جا اسمش بهشت زهراست. خونه ی اول و آخر همه مون. این جا چه می کردیم؟ کنارش قدم می زدم و به عادت همیشه، تاریخ روی قبرها را میخواندم. مقابل چند قبر ایستاد، شاخه گل، بر روی هرکدام گذاشت و برایم توضیح داد که از رفقای مدافعش در سوریه و عراق بوده اند. حزن خاصی در چهره اش پیدا شده بود. دوباره به راه افتادیم. از چندین آرامگاه عبور کردیم که ناگهان با لبخند نجوا کرد که رسیدیم. کنار یک مزار نشست، با گلاب شست و شویش داد و گل ها را یک به یک روی آن قرار داد. در تمام عمرم چنین منظره ای، خوراک چشمانم نشده بود، حتی وقتی پدر را دفن می کردند. راستی او را کجا دفن کردند؟
حسام با محبت صدایم زد و خواست تا کنارش بنشینم. این جا مزار پدر شهیدمه، ایشون همون کسی هستن که قول داده بودم دست خانمم رو بگیرم و بیارم تا بهش نشون بدم. هرچند این آقای بابا، از همون اول عروسش رو دیده و پسندیده بود!
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😵💫 با این همه خطای دید که داریم، قضاوت کردن کار راحتی نیست!
#تلنگر 👌🏼
@sad_dar_sad_ziba
💢
❗️
🌿🍁🌿
گرچه مسجد را گروهی با تجمل ساختند
اهل دل میخانه را هم با توکل ساختند
عشق، جانکاه است یا جانبخش؟ حالا هرچه هست
عشقبازان بینِ مرگ و زندگی پل ساختند
سقف آگاهی ستونی جز فراموشی نداشت
این بنا را خشت بر خشت از تغافل ساختند
بیسبب مهماننواز مجلس ماتم نبود
این گلابِ تلخ را از گریهی گل ساختند
روز خلقت در گِل ما شوق دیدار تو بود
از همان آغاز ما را کمتحمل ساختند
«فاضل نظری»
🌺🌺🌺🌺🌺
#شور_شیرین_شعر فارسی
┏━🦋━━•••━━━━┓
🦋 @sad_dar_sad_ziba 🦋
┗━━━━•••━━🦋━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🕊჻ᭂ࿐✰
🌷 باز هم #روح_الله
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✋🏽 امّید که من مادرِ یاران تو باشم!
👦🏻👧🏻 #سربازان_آینده_ی_امام_زمان
#بوی_پیراهن_یوسف
/ ولایت و انتظار 🌸
@sad_dar_sad_ziba
🕌 ۩๑▬▬▬✨✨▬▬●
🌹 ظاهر زیبا حداکثر چند سال دوام می آورد، اما شخصیت زیبا همیشه.
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱
👌🏽 جای گل، گل باش و جای خار، خار!
💎 #دُرّ_گران
………………………………………
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
💐 @sad_dar_sad_ziba
🍃
17.82M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⛰ اگر در راه درست پایداری بورزیم،
خدا با ماست!
#نردبان
/دینی، اخلاقی
………………………………………
💐 @sad_dar_sad_ziba
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔐 قفل ها چه گونه باز می شوند؟
@sad_dar_sad_ziba
🔹🔹💠🔹🔹
🌻 وقتی نمی توانید پاسخ مناسبی پیدا کنید سکوت گزینه ای طلایی است.
اغلب مردم به نیت فهمیدن گوش نمی دهند، آنها گوش می دهند که جواب دهند.
@sad_dar_sad_ziba
☀️
🌻
🍀🌸🍀
در دعواهای همسران، کودک به محض بالا رفتن صدای پدر و مادر دچار احساس ناامنی میشود.
دعوای والدین برای کودک به عنوان خطری برای مادر تلقی شده و کودک به شکل وسواس گونه ای هراسان و نگران مادر میگردد، در حالی که نمی تواند هیچ واکنشی نشان دهد.
بنابراین یکی از حقوق مسلم کودک،
نیاز او به تأمین امنیت مادر است.
اعتماد به تداوم تأمین امنیت مادر برای
تأمین امنیت روانی کودک بسیار مهم است.
─┅═ঊঈ🍃🌳🍃ঊঈ═┅─
#باغچه
/خانوادگی
─┅═ঊঈ🦋🌹🦋ঊঈ═┅─
💐[همه چیز برای زندگی زیبا]
@sad_dar_sad_ziba
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
🌸 زندگی زیباست 🌸
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄ 📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم» ⏪ بخش ۹۸: محض اطمینان، به کلاه زیبایم دست کشیدم، نباید
┄┅═🍃🌷🍃═┅┄
📚 «چایت را مـن شیرین می کـنم»
⏪ بخش ۹۹:
ــــ مگه مرده ها ما رو می بینن؟
حسام ابروی متفکرانه بالا انداخت.
ــــ مُرده ها رو دقیقاً نمی دونم. اما شهدا بله، میبینن.
اولین باری بود که این حرفها را میشنیدم. حقیقت داشت؟
ــــ شهدا! خب اینام مُرده ن دیگه!
خندید و گفت:
ــــ نشنیدی که می گن شهیدان زنده اند الله اکبر. به خون غلتیده اند، الله اکبر؟!
به عمرم نشنیده بودم!
گل ها را روی مزار گذاشت.
_شهدا «عند ربهم یرزقون» اند؛ یعنی پیش خدا روزی می خورن. یعنی جایگاهشون با من و امثال من بدبخت، زمین تا آسمون فرق داره، یعنی میان و می رن و می بینن و می شنون. خلاصه خدا یه حال اساسی بهشون داده دیگه!
حرف هایش برایم تازگی داشت، نو و دست نخورده. دستانش را به هم مالید و پنجه هایش را در هم قفل کرد.
ــــ خب حالا وقت معارفه ست. معرفی می کنم:
«بابا! عروستون؛ عروس بابام! بابام» خدایی، تمام اجدادم رو آوردین جلو چشمم تا عروس بابام شدین ها. وقتی مامان گفت شما جوابتون منفیه. چسبیدم به بابام که من زن می خوام و زنم باید چشم هاش آبی باشه! قبلاً ساکن آلمان بوده باشه. داداشش دانیال باشه. اسمش سارا باشه.
دلم ذوق برداشت از این عشق و اشتیاقی که حتی تصورش را هم نداشتم. تا این حد عاشق بود و زبان در غلاف نگه می داشت؟ واقعاً دوستم داشت. کاش می دانستم که کداممان، عاشقی زودتر به سرمان زد. شبیه به پسربچه ای هیجانزده، شوخ طبعانه کلمات را کنار هم می چید.
ناخواسته زبانم چرخید:
تو حق نداری شهید بشی!
لبخندش تلخ شد.
ـــ اگه شهید نشم. می میرم!
او حق نداشت! نه شهادت نه مُردن. من تازه او را پیدا کرده بودم. با جمله ی آخرش حسابی به هم ریختم. حال خوشی در وجودم نبود. انگار سرطان فراموش شده، دوباره به معده ام سرک میکشید و چنگ می انداخت. این سید جوان و خوش طینت، مال من بود. با هیچ کس قسمتش نمی کردم، هیچ کس! حتی پدر شوهرم که داشتن حسام را از صدقه سری او می دانستم.
بعد از بهشت زهرا، کمی در اطراف تهران گشت زدیم و او تلاش کرد تا حال ویران شده ام را آباد کند؛ اما افکارم در دنیایی دور پرواز می کرد. کنار یک بستنی فروشی ایستاد و با دو ظرف پر از فالوده برگشت. مشغول خوردن بودیم که هر از گاهی، نگاهی پر از تشویش به ساق بیرون زدهام از آستین مانتو می انداخت. دلیلش را نمی فهمیدم. از مراسم عروسی پرسید و این که چه روزی مناسب تر است. دوباره یادم آمد مویی برای زیبایی ندارم و... نفسم را با آه بیرون دادم. کاش اصلاً مجلسی به نام عروسی به پا نمی کردیم. نگاه غم زده ام را خواند.
ــــ سارا خانم! مادرم فقط من رو داره و هزار تا آرزوی مادرونه واسه عروسیم.
نمی خوام دلش رو بشکنم و توی حسرت بزارمش. شرایط شما رو هم کاملاً درک می کنم. منتظر می مونم، هر وقت آماده بودین، مجلس رو به پا کنم. نگران چیزی نباشین.
چه قدر سخاوتمندانه به فریاد نگاه و آه بلند شده از نهادم رسید و بزرگوارانه به رویم نیاورد که مانند عروس های دیگر نیستم. در گیرودار شلوغی و ترافیک، ناگهان ماشین را گوشه ای از خیابان متوقف کرد.
ــــ چند لحظه صبر کنید الآن می آم.
به سرعت از ماشین بیرون پرید. با چشم دنبالش کردم، وارد مغازه ای زیبا، با ویترین هایی بزرگ و پر روسری شد. چند دقیقه ای گذشت و با بسته ای کوچک برگشت. در ماشین را بست و عطر تلخ دل نشینش در فضای ماشین پیچید. بسته را باز کرد و دو تکه پارچه ی مشکی و نگین کاری شده، از آن بیرون کشید.
با تعجب پرسیدم اینا چیه؟ لبخند زد و گفت:
ـــ اگه دستاتون رو بدین، متوجه می شین!
دستانم را به سمتش دراز کردم. مچم را به نرمی گرفت و آستین ها را آرام و یک به یک بر ساق دستانم پوشاند. چه قدر مردانگی انگشتانش دلچسب بود. به دستانم چشم دوختم که حالا با این آستین های زیبا و نگین کاری شده فقط تا مچ مشخص بود.
ــــ این ها چیه؟
کمی سرش را خاراند.
ــــ والا اسم دقیقش رو نمی دونم. اما فکر کنم بهش می گن ساق دست.
بعد آستین های مانتو را رویشان کشید و مرتب کرد. با تعجب پرسیدم:
ــــ خب به چه درد می خورن؟ واسه چی این ها رو دستم کردین؟
لبخند بامزهای روی صورتش نشاند و ابرویی بالا داد:
ــــ آخه آستین های مانتوتون کوتاهه.
تا دستاتون رو یک کوچولو تکون می دادین، ساقتون کاملاً مشخص میشد.
باز هم متوجه منظورش نمی شدم.
ـــ خب مگه چیه؟
مهربان تر از همیشه پاسخ داد:
بانوی زیبا! حد حجاب، گردی صورت و دست ها تا مچه.
⏪ ادامه دارد...
.................................
🌳 #بوستان_داستان
💠 زندگی زیبا
http://eitaa.ir/sad_dar_sad_ziba
┄┅══✼☘🌺☘✼══┅┄
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔹🔹💠🔹🔹
گاهی تنها راه نجات فرد و جامعه، کوتاه آمدن و کناره گیری است!
#آرمانشهر 🌃
/ اجتماعی
💐 «همه چیز برای زندگی زیبا»
@sad_dar_sad_ziba
╰─┅═ঊঈ💠💠ঊঈ═┅─
جایی نرو! بچرخ فقط در مدار من
ای ماه! ای ستاره ی دنباله دار من
باید جهان و نظم قدیمش عوض شود
هر کار می کنم که تو باشی کنار من
«شیرین خسروی»
@sad_dar_sad_ziba
🌸
🌱